غزل شماره ۲۳۰۷اگر دو هفته بود چهره گلستان سرخمدام از می لعلی است روی جانان سرخجهانیان همه گردن کشیده اند از دورشود به خون که تا دست و تیغ جانان سرخنشان صافی شست است این که چشمش رانشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخز خون بی گنهان است آنقدر سیرابکه دست می شود از دامنش چو مرجان سرخاگر حجاب سمندر شود، که می سوزدچنین شود اگر از می عذار جانان سرخچه خون که در دلم از آرزوی بوسه کنددر آن زمان که کند سبز من لب از پان سرخسهیل غوطه به خون عقیق خواهد زدز تاب می چو شود سیب آن زنخدان سرخز غیرت رخ او خون گل چنان زد جوشکه خار بر سر دیوار شد چو مرجان سرخنظر سیاه به آب حیات کی سازد؟شد از گزیدن لب هر که را که دندان سرخز جویبار حیاتش نرست شاخ گلیبه خون هر که نگردید تیر جانان سرخسیاه خانه این دشت، داغ لاله شوداگر چنین شود از اشک من بیابان سرخکدام زهره جبین چهره از شراب افروخت؟که همچو جامه فانوس شد شبستان سرخکند کباب به خون ناکشیده آهو راز بس ز گرمی آن شست گشت پیکان سرخبه سر به راهی ما زلف یار می نازدشود ز گوی سبکسیر روی چوگان سرخمی دو آتشه را نشأه دگر باشدخوش آن زمان که لب یار گردد از پان سرخچراغ دل ز جگرگوشه می شود روشنبود ز لعل لب او رخ بدخشان سرخشکار لاغرم، این می کشد مرا که مبادز خون من نشود دست و تیغ جانان سرخز شرم بی اثریهاست اشک من رنگینکه از تپانچه بود چهره یتیمان سرخمخور ز چهره گلگون گل، فریب جمالکه در مقام جلال است رخت شاهان سرخفزود دامن صحرا جنون مجنون راکه گردد اخگر خامش ز باد دامان سرخجواب آن غزل طالب است این صائبکز اوست روی سخن گستران ایران سرخ
غزل شماره ۲۳۰۸مکن ز باده لعلی لب چو مرجان سرخز پشت دست ندامت مساز دندان سرخز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستمکه عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخمجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهرکه شد به خون شفق نان مهر تابان سرخبه گریه سایل اگر روی خود کند رنگینازان به است که گردد به ابر احسان سرخنگشت چاه چو فانوس روشن از رویشنشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخزرست مایه خوشحالی و برومندیکه روی گل بود از خرده در گلستان سرخگرفته دل نبود هر که را بود مغزیکه زیر پوست بود پسته های خندان سرخبه تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویشکه از تپانچه بحرست روی مرجان سرخبه شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کردمگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخگلی که از سفر خویش چیده ام این استکه شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخز سوز دل نفس سرد آتشین گرددکه روی صبح شد از آفتاب تابان سرخبهار خشک لبان می رسد ز پرده غیببه خون آبله مژگان کند مغیلان سرخخیال سیب زنخدان یار می گزدششد از فشردن دل هر که را که دندان سرخسموم را نفس انگشت زینهار شودز سوز سینه من گر شود بیابان سرخبه رنگ آب کند جلوه در نظر نرگسز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟سخن نگردد رنگین به سرخی سر بابکه از خیال غربت است روی دیوان سرخچرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟که حرف سبز کند چهره سخندان سرخسخن ز خامه رنگین خیال ماست بلندز شقه علم ماست روی میدان سرخسخن ز خامه صائب گرفت رنگینیکه روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ
غزل شماره ۲۳۰۹ وقت است بگذریم چو موج از شراب تلخبیرون کشیم گوهر خود را ز آب تلخکوثر چو سرو جا دهدش در کنار خودهر کس گذشته است درین نشأه ز آب تلخاینجا به آب توبه ز لب زنگ می بشویدر حشر مشنو از لب رضوان جواب تلخشکر به زهر و نوش به نشتر که داده است؟از دل مبر حلاوت ایمان به آب تلخنه خوردنت به وقت و نه خوابت به جای خویشچون زنده مانده ای تو به این خورد و خواب تلخ؟دل را مسوز ز آتش عصیان که رم کنددر پیش سگ اگر فکنی این کباب تلخصائب بریز اشک که در آفتاب حشرخواهد گرفت دست ترا این گلاب تلخ
د غزل شماره ۲۳۱۰شد زسر گردانی من بس که حیران گردبادکرد گردش را فرامش در بیابان گردبادچون ندارد ریشه در صحرای امکان گردبادمی برد آوارگی زود از بیابان گردبادریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق رامی رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردبادنیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگیمی فشاند گرد هستی از خود آسان گردبادخار خار شوق دارد جنگ با آسودگیتا نفس دارد نیاساید زجولان گردبادبر نیاید تخم امید من مجنون ز خاکگرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردبادخار خار شوق در دل کار بال و پر کندطی به یک پا می کند چندین بیابان گردبادتیره بختی می کند کوته زبان لاف رادر دل شبها نمی باشد نمایان گردباددولت سر در هوایان را نمی باشد دواممی شود در جلوه ای از دیده پنهان گردبادتنگنای شهر زندان است بر سر گشتگانراست می سازد نفس را در بیابان گردباداز ره صحرانوردان تا توان برچید خارنیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردبادچشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کندمی شود فواره خون در بیابان گردبادمی کند زخم زبان شوریدگان را گرمترخار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباداز جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاببرنمی آرد سر لاف از گریبان گردبادچون به جولان گرم گردد شوق آتش پای منمی شود انگشت زنهار بیابان گردبادگر زمد آه من در دل ندارد خارهااز چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغگربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد
غزل شماره ۲۳۱۱از لب منصور راز عشق بر صحرا فتادپرده دریا درد موجی که بی پروا فتادعشق بی پروا دماغ خانه آرایی نداشتاین گره در کار دریا از حباب ما فتادصبر نتوانست پیچیدن عنان راز عشقاین شرر آخر برون از سینه خارا فتادچاره جوییهای غمخواران مرا بیچاره کرداین گره در کار من از سوزن عیسی فتادروی گرم لاله و آغوش گل زندان اوستهر که چون شبنم به فکر عالم بالا فتاددر جهان ساده لوحی رهبری در کاری نیستخضر شد هر کس که در دامان این صحرا فتادمی کند در سنگ خارا داغ تنهایی اثربیستون خاموش شد تا کوهکن از پا فتادسالها خون خوردن و خامش نشستن سهل نیستعمر اگر باشد، فلک خواهد به فکر ما فتاداختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشقدست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد
غزل شماره ۲۳۱۲ خال موزون است هر جا بر رخ دلبر فتادهیچ جا بیجا نباشد هر که نیک اختر فتادزود می شد محو تبخال از لب چون لعل اواز کباب ما مگر اشکی بر این اخگر فتاد؟نقش شیرین را چو محمل سر به صحرا داده ایمشور ما صد پرده از فرهاد شیرین تر فتادچشم زخمی دامگاه عشق را در کار هستچون قفس پهلوی ما سهل است اگر لاغر فتادمی کشد آخر به خجلت کامجوییهای دهرخار خار آرزو خواهد به پشت سر فتادبا خیال روی گل از صحبت گل ساختیمسیر باغ و بوستان ما به زیر پر فتاداز حریم عشق ما را هیچکس بیرون نکرداین سپند از شوخی خود دور از مجمر فتادمبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیستنقش بیکارست هر جا مهره در ششدر فتادهر که را راه سخن دادند نعمتها ازوستطوطی ما تا دهن واکرد در شکر فتادپای خواب آلود ما از هر دو عالم درگذشتبند نتواند شدن تیغی که خوش لنگر فتادصائب از حسن گلو سوز که می گویی سخن؟کآتش از کلک جهانسوز تو در دفتر فتاد
غزل شماره ۲۳۱۳ بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاددیده ما در بهشت از روی گندم گون فتادخون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود راالحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاداز سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شددیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتادخجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشدجلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاددر لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گرکشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتادکرد دودش روزن چشم غزالان را سیاهآتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتادمی کند سرگشته چون پرگار اهل دید رانقطه خالی که از کلک قضا موزون فتادبرنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمینشورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتادگرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شستدر میان عشقبازان نان من در خون فتادروی او روزی که صائب از نقاب آمد برونآفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
غزل شماره ۲۳۱۴ترک جانان چون توان از تیغ بی زنهار داد؟پشت نتوان بهر زخم خار بر گلزار دادچون مرا می سوختی آخر به داغ دور باشچون سپند اول نبایستی به محفل بار دادبهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل استبوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داداز دم گرم توکل می شود صاحب چراغهر که پشت خویش چون محراب بر دیوار دادشکوه مغرور ما بر خامشی آورد زورهر قدر ما را سپهر سنگدل آزار دادآن که می بخشد به خون مرده صائب زندگیمی تواند بخت ما را دیده بیدار داد
غزل شماره ۲۳۱۵ حسن خواهد رفت و داغت بر جگر خواهد نهادخواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاداز پریشانی سر زلف تو پس خم می زندکاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهادابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بودگوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهادچشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشمدام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهادشوربختان لبت هر یک به کنجی می روندخنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهادنخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بودهر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهادرنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمنداغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهادشعله خویت که آتش در دل یاقوت زدپشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهادساعد سیمین که بودش دلبری در آستینآستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهادتیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهنداشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
غزل شماره ۲۳۱۶تا زخط حسن تو عنبر بر سر آتش نهادمغز ما سوداییان سر بر سر آتش نهادآه از آن رخساره نو خط که از هر حلقه ایعاشقان را نعل دیگر بر سر آتش نهادشد جهان تاریک در چشم، چو عشق تاج بخشاز پر پروانه افسر بر سر آتش نهادعشق را دارالامانی نیست جز آغوش حسنآشیان خود سمندر بر سر آتش نهادهر که چون گل از وفای نوبهار آگاه شدنقد و جنس خویش یکسر بر سر آتش نهادچون پر و بال سمندر، عشق اگر یاری کندمی توان پهلوی لاغر بر سر آتش نهاد؟دل درون سینه ام از آرزوی خام مردچند بتوان هیزم تو بر سر آتش نهادکم شتابی داشت عمر ما، که از قد دو تادور گردون نعل دیگر بر سر آتش نهاد!هر که صائب از خس و خار علایق پاک شدمی تواند پا چو صر صر بر سر آتش نهاد