انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 232 از 718:  « پیشین  1  ...  231  232  233  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۷

بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاد
از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد

از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن
مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد

اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را
دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد

خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد

دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد

طی کند هر کس بساط آرزوی خام را
می تواند دست رد بر سینه حاتم نهاد

منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل
بر سر زانوی خود آیینه شبنم نهاد

تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد
لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد

یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۸

مرگ عاشق بی شمار آن سیمبر دارد به یاد
رشته بسیار این عقد گهر دارد به یاد

با دل چون موم، شمع انجمن افروز ما
یک جهان پروانه بی بال و پر دارد به یاد

قسمت آزادگان از عمر باشد بیشتر
سرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یاد

هر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهان
چون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یاد

با بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبت
کوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یاد

بیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنند
کشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یاد

عقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشق
بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد

دل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ را
بیستون پر لاله خونین جگر دارد به یاد

تشنه از موج سراب افزون درین دامان داشت
صائب این سرچشمه روشن گهر دارد به یاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۹

کشتی دریائیی دیدم دلم آمد به یاد
حال دور افتادگان ساحلم آمد به یاد

برق را دست و گریبان گیاهی یافتم
گرمخونیهای تیغ قاتلم آمد به یاد

گوهری افتاده دیدم در میان خاک راه
حال جان در ورطه آب و گلم آمد به یاد

از نشاط بی ثبات غافلان روزگار
شوخی پرواز مرغ بسملم آمد به یاد

سرنگون دیدم در آن چاه زنخدان زلف را
قصه هاروت و چاه بابلم آمد به یاد

سربهم آورده دیدم برگهای غنچه را
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد

نیست صائب کمتر از منزل حضور راه عشق
کافرم در راه اگر از منزلم آمد به یاد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۲۰

غفلت دل از شراب ناب می گردد زیاد
تیرگی آیینه را از آب می گردد زیاد

چشم و دل را پرده های خواب غفلت می شود
کم خرد را هر قدر اسباب می گردد زیاد

شمع در فانوس خود را جمع سازد بیشتر
نور دل در گوشه محراب می گردد زیاد

رومتاب از خلق در دولت که چون گردد بلند
گرمی خورشید عالمتاب می گردد زیاد

چشم می گردند چون شبنم سراپا اهل دل
غافلان را در بهاران خواب می گردد زیاد

شور عالم نیست ما را مانع از وجد و سماع
وقت طوفان گردش گرداب می گردد زیاد

خارخار شوق هر کس را به دریا آورد
از خس و خاشاک چون سیلاب می گردد زیاد

تشنگان را می گذارد نعل در آتش سراب
سوزش پروانه در مهتاب می گردد زیاد

عالم آب از دل من زنگ کلفت می برد
گرچه زنگ آیینه را از آب می گردد زیاد

در مقام فیض، غفلت زور می آرد به من
خواب من در گوشه محراب می گردد زیاد

شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
نشاه می در شب مهتاب می گردد زیاد

شور دلها بیش شد صائب زخط سبز یار
در بهاران چشمه ها را آب می گردد زیاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۲۱

رغبت می را کند چندان که نوشیدن زیاد
می شود شوق لب میگون زبوسیدن زیاد

می کند دل را پریشان شادی بی عاقبت
رخنه در دل غنچه را گردد زخندیدن زیاد

باد دستی کهربای خرمن جمعیت است
حاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیاد

نیست بعد از مرگ هم رزق حریص آسودگی
پیچ و تاب مار گردد وقت خوابیدن زیاد

می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می شود بالیدنش پیوسته از چیدن زیاد

منع حرص می فزون سازد که نخل تاک را
از بریدن می شود هر سال بالیدن زیاد

کرد میزان در نظرها ماه کنعان را سبک
قدر گوهر گرچه می گردد زسنجیدن زیاد

از نپرسیدن شود گر دیگران را درد بیش
بی دماغان را شود زحمت زپرسیدن زیاد

نفس کجرو پا به راه راست از پیری نهشت
از عصا گردید ما را پای لغزیدن زیاد

عمر کوته گردد از پاس نفس صائب دراز
می کند این رشته را بر خویش پیچیدن زیاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۲۲

دل عبث چندین تقدیر الهی می تپد
می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد

ز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپد

نیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن
عارفان را دل به اسرار الهی می تپد

برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپد

چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپد

بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپد

پرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برون
ذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپد

تحفه جرمی به دست آور که در دیوان عفو
جان معصومان ز جرم بیگناهی می تپد

این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۲۳

غم ز دل بیرون مرا کی باده احمر برد؟
زردی از آیینه هیهات است روشنگر برد

تلخ گویان را دهن شیرین کنم از نوشخند
بشکند چون نیشکر هر کس مرا، شکر برد

بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف سلامت کشتی از دریای بی لنگر برد

هر که سازد همچون غواصان نفس در دل گره
از محیط تلخرو دامان پر گوهر برد

اهل دوست نیست ممکن ترک خودبینی کنند
زنگ ازین آیینه نتوانست اسکندر برد

در خزان بی برگ دیدن گلستان را مشکل است
مرغ زیرک در بهاران سر به زیر پر برد

با دل پرخون من ای تندخو کاوش مکن
صرفه هیهات است آتش زین کباب تر برد

خاکیان اکثر گرفتارند در بند جهات
تا که بیرون مهره خود را ازین ششدر برد؟

نیست کار مرغ صائب سینه بر آتش زدن
نامه ما را به آن بدخو مگر صرصر برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۲۴

رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد

راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد

می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد

در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد

با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد

دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۲۵

از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟
باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد

شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد
کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟

در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست
این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد

پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ
راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد

دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است
زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد

شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را
کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟

سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشید
تا مباد از مجلس مستان سخن بیرون برد

هر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریب
به که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۲۶

آب شد دل تا به آن شیرین شمایل راه برد
خواب در ره کی کند هر کس به منزل راه برد؟

دیدن منزل قرار از راه پیما می برد
جسم زندان گشت بر جان تا به قاتل راه برد

با هزاران چشم، سرگردان بود چرخ و مرا
با دو چشم بسته می باید به منزل راه برد

دارد آتش زیرپای خویش در مهد زمین
تا سپند بیقرار من به محفل راه برد

چون جرس شد سینه صدچاک من زندان او
ناله بیطاقت من تا به محمل راه برد

بیخودی آسوده کرد از بازگشت تن مرا
در محیط بیکران نتوان به ساحل راه برد

نیستم نومید با غفلت زحسن عاقبت
تا ره خوابیده را دیدم به منزل راه برد

در جهان آب و گل هر کس به دل برد التجا
در محیط پر خطر صائب به ساحل راه برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 232 از 718:  « پیشین  1  ...  231  232  233  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA