غزل شماره ۲۳۱۷بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاداز سبکدستی بنای عشق را محکم نهاداز دل پرخون شکایت می تراود بی سخنمهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاداختیاری نیست در گهواره طفل شیر رادست در مهد زمین باید به روی هم نهادخامسوزان هوس را روی در بهبود نیستساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاددل زهمدردان شود از گریه خالی زودتروقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهادطی کند هر کس بساط آرزوی خام رامی تواند دست رد بر سینه حاتم نهادمنع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گلبر سر زانوی خود آیینه شبنم نهادتا سفال تشنه ای را می توان سیراب کردلب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهادیک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشددر چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
غزل شماره ۲۳۱۸مرگ عاشق بی شمار آن سیمبر دارد به یادرشته بسیار این عقد گهر دارد به یادبا دل چون موم، شمع انجمن افروز مایک جهان پروانه بی بال و پر دارد به یادقسمت آزادگان از عمر باشد بیشترسرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یادهر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهانچون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یادبا بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبتکوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یادبیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنندکشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یادعقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشقبارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاددل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ رابیستون پر لاله خونین جگر دارد به یادتشنه از موج سراب افزون درین دامان داشتصائب این سرچشمه روشن گهر دارد به یاد
غزل شماره ۲۳۱۹کشتی دریائیی دیدم دلم آمد به یادحال دور افتادگان ساحلم آمد به یادبرق را دست و گریبان گیاهی یافتمگرمخونیهای تیغ قاتلم آمد به یادگوهری افتاده دیدم در میان خاک راهحال جان در ورطه آب و گلم آمد به یاداز نشاط بی ثبات غافلان روزگارشوخی پرواز مرغ بسملم آمد به یادسرنگون دیدم در آن چاه زنخدان زلف راقصه هاروت و چاه بابلم آمد به یادسربهم آورده دیدم برگهای غنچه رااجتماع دوستان یکدلم آمد به یادنیست صائب کمتر از منزل حضور راه عشقکافرم در راه اگر از منزلم آمد به یاد
غزل شماره ۲۳۲۰غفلت دل از شراب ناب می گردد زیادتیرگی آیینه را از آب می گردد زیادچشم و دل را پرده های خواب غفلت می شودکم خرد را هر قدر اسباب می گردد زیادشمع در فانوس خود را جمع سازد بیشترنور دل در گوشه محراب می گردد زیادرومتاب از خلق در دولت که چون گردد بلندگرمی خورشید عالمتاب می گردد زیادچشم می گردند چون شبنم سراپا اهل دلغافلان را در بهاران خواب می گردد زیادشور عالم نیست ما را مانع از وجد و سماعوقت طوفان گردش گرداب می گردد زیادخارخار شوق هر کس را به دریا آورداز خس و خاشاک چون سیلاب می گردد زیادتشنگان را می گذارد نعل در آتش سرابسوزش پروانه در مهتاب می گردد زیادعالم آب از دل من زنگ کلفت می بردگرچه زنگ آیینه را از آب می گردد زیاددر مقام فیض، غفلت زور می آرد به منخواب من در گوشه محراب می گردد زیادشهپر پرواز هم باشند روشن گوهراننشاه می در شب مهتاب می گردد زیادشور دلها بیش شد صائب زخط سبز یاردر بهاران چشمه ها را آب می گردد زیاد
غزل شماره ۲۳۲۱رغبت می را کند چندان که نوشیدن زیادمی شود شوق لب میگون زبوسیدن زیادمی کند دل را پریشان شادی بی عاقبترخنه در دل غنچه را گردد زخندیدن زیادباد دستی کهربای خرمن جمعیت استحاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیادنیست بعد از مرگ هم رزق حریص آسودگیپیچ و تاب مار گردد وقت خوابیدن زیادمی گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلقمی شود بالیدنش پیوسته از چیدن زیادمنع حرص می فزون سازد که نخل تاک رااز بریدن می شود هر سال بالیدن زیادکرد میزان در نظرها ماه کنعان را سبکقدر گوهر گرچه می گردد زسنجیدن زیاداز نپرسیدن شود گر دیگران را درد بیشبی دماغان را شود زحمت زپرسیدن زیادنفس کجرو پا به راه راست از پیری نهشتاز عصا گردید ما را پای لغزیدن زیادعمر کوته گردد از پاس نفس صائب درازمی کند این رشته را بر خویش پیچیدن زیاد
غزل شماره ۲۳۲۲دل عبث چندین تقدیر الهی می تپدمی شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپدز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیستبحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپدنیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختنعارفان را دل به اسرار الهی می تپدبرق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسیدرهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپدچشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشقکاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپدبی زران از دستبرد رهزنان آسوده اندغنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپدپرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برونذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپدتحفه جرمی به دست آور که در دیوان عفوجان معصومان ز جرم بیگناهی می تپداین جواب آن غزل صائب که می گوید ملکنور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد
غزل شماره ۲۳۲۳غم ز دل بیرون مرا کی باده احمر برد؟زردی از آیینه هیهات است روشنگر بردتلخ گویان را دهن شیرین کنم از نوشخندبشکند چون نیشکر هر کس مرا، شکر بردبر سبکباران بود موج خطر باد مرادکف سلامت کشتی از دریای بی لنگر بردهر که سازد همچون غواصان نفس در دل گرهاز محیط تلخرو دامان پر گوهر برداهل دوست نیست ممکن ترک خودبینی کنندزنگ ازین آیینه نتوانست اسکندر برددر خزان بی برگ دیدن گلستان را مشکل استمرغ زیرک در بهاران سر به زیر پر بردبا دل پرخون من ای تندخو کاوش مکنصرفه هیهات است آتش زین کباب تر بردخاکیان اکثر گرفتارند در بند جهاتتا که بیرون مهره خود را ازین ششدر برد؟نیست کار مرغ صائب سینه بر آتش زدننامه ما را به آن بدخو مگر صرصر برد
غزل شماره ۲۳۲۴رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم بردکشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم بردراه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیسبا کدامین توشه این ره را بسر خواهیم بردمی کند بیتابی دل پیروان را پیشروما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برددر بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم بردبا خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیمچون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برددیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهانما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
غزل شماره ۲۳۲۵از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون بردشمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه دادکیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟در به روی طوطیان آیینه از زنگار بستاین سزای آن که از خلوت سخن بیرون بردپرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغراه نتواند تبسم زان دهن بیرون برددولت تردامنان پا در رکاب نیستی استزود شبنم رخت هستی از چمن بیرون بردشمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس راکیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشیدتا مباد از مجلس مستان سخن بیرون بردهر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریببه که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد
غزل شماره ۲۳۲۶آب شد دل تا به آن شیرین شمایل راه بردخواب در ره کی کند هر کس به منزل راه برد؟دیدن منزل قرار از راه پیما می بردجسم زندان گشت بر جان تا به قاتل راه بردبا هزاران چشم، سرگردان بود چرخ و مرابا دو چشم بسته می باید به منزل راه برددارد آتش زیرپای خویش در مهد زمینتا سپند بیقرار من به محفل راه بردچون جرس شد سینه صدچاک من زندان اوناله بیطاقت من تا به محمل راه بردبیخودی آسوده کرد از بازگشت تن مرادر محیط بیکران نتوان به ساحل راه بردنیستم نومید با غفلت زحسن عاقبتتا ره خوابیده را دیدم به منزل راه برددر جهان آب و گل هر کس به دل برد التجادر محیط پر خطر صائب به ساحل راه برد