غزل شماره ۲۳۲۷هر که با خود درد و داغ دلستان را می بردبی تکلف حاصل کون و مکان را می بردگردش چشمی که من دیدم زدام زلف اواز دل من خارخار آشیان را می بردآه سردی خضر راه ما سبکباران بس استهر نسیمی از چمن برگ خزان را می بردحسن را باشد خطر از دیده اهل هوسابر بی نم آبروی گلستان را می برداهل غفلت بر نمی آیند با روشندلانقطره آبی زجا خواب گران را می بردمی برند از بوستان دامان پرگل بیغمانعاشق بیدل دعای باغبان را می بردمشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟ساده لوحی جوهر تیغ زبان را می بردخانه دنیا بعینه خانه آیینه استهر چه هر کس آورد با خود، همان را می بردچشم پوشیدن زدرد و داغ غربت مشکل استورنه با خود بلبل ما آشیان را می بردمی رسند از همت پیران به منزل رهروانتیر با خود تا هدف زور کمان را می بردیاد بغداد و طواف مرقد شاه نجفاز دل صائب حضور اصفهان را می برد
غزل شماره ۲۳۲۸زلف مشکین را چرا آن نازپرور می برد؟بی خطا افتاده خود را چرا سر می برد؟هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می بردهمچو خاکستر که از پهلوی اخگر می بردما به چشم مور گندم دیده قانع گشته ایمروزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ماتلخی بادام ما را شور محشر می برداز شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟تیغ او در ماتم من زلف جوهر می بردعشق عالمسوز بر من مهربان گردیده استجامه بر بالایم از بال سمندر می بردمن به لیمویی قناعت کرده ام از روزگارناف صفرای مرا گردون به شکر می بردهر که چون صائب دویی را از میان برداشته استمی کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد
غزل شماره ۲۳۲۹جنبش مژگان حضور از دیده و دل می بردچشم بسمل لذت از دیدار قاتل می بردشکر قطع راه، عارف را کند بیدارترغافلان را خواب در دامان منزل می برددر دل شب دزد را جرأت یکی گردد هزارخال او در پرده خط بیشتر دل می بردمی شود لطف خدا افتادگان را دستگیرخار و خس را موجه دریا به ساحل می بردوای بر آن کس که چون قمری درین بستانسراحاجت خود پیش سر و پای در گل می بردلاله را از دل، سیاهی ابر نتوانست شستداغ خون ما که از دامان قاتل می برد؟از دل بیتاب یک مو بر تنم آسوده نیستاین سپند شوخ آسایش ز محفل می بردگرچه می داند وسایل پرده بیگانگی استدل همان ما را به دنبال وسایل می بردحسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیستعاشق از دامان صحرا فیض محمل می بردعالم پرکور را یک رهبر بینا بس استره شناسی کاروانی را به منزل می بردشد زیک پیمانه صائب کشف بر من رازهاصحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
غزل شماره ۲۳۳۰ عشق اول ناتوانان را به منزل می بردخار و خس را زودتر دریا به ساحل می بردنیست سامان تماشا صفحه ننوشته راچهره خوبان نوخط بیشتر دل می بردبر هدف دستی ندارد تیر، بی زور کمانهمت پیران جوانان را به منزل می بردصبر اگر یک دم عنانداری کند پروانه رابیقراری شمع را بیرون ز محفل می بردسبز از زهر ندامت می شود صائب پرشهر که چون طوطی سخن بیرون زمحفل می برد
غزل شماره ۲۳۳۱از فسون عالم اسباب خوابم می بردپیش پای یک جهان سیلاب خوابم می بردسبزه خوابیده را بیدار سازد آب و منچون شوم مست از شراب ناب خوابم می برداز سرم تا نگذرد می کم نگردد رعشه امهمچو ماهی در میان آب خوابم می برددر مقام فیض غفلت زور می آرد به منبیشتر در گوشه محراب خوابم می بردنیست غیر از گوشه عزلت مرا جایی قراردر صدف چون گوهر سیراب خوابم می برد؟من که چون جوهر به روی تیغ دارم پیچ و تابکی به روی سبزه سیراب خوابم می بردپیش ازین بر روی خاک تیره آرامم نبوداین زمان بر بستر سنجاب خوابم می بردغفلت من از شتاب زندگی خواهد فزودرفته رفته زین صدای آب خوابم می برداضطراب راهرو را قرب منزل کم کنددر کنار خنجر قصاب خوابم می برددر حریم وصل حیرت می کند غافل مرادر چمن چون نرگس شاداب خوابم می بردچون کباب در نمک خوابیده شور من بجاستگاه گاهی گر شب مهتاب خوابم می برددارد از لغزش مرا صائب گرانی بی نصیبدر کف آیینه چون سیماب خوابم می برد
غزل شماره ۲۳۳۲شام ازان زلف سیه سنبل به دامن می بردصبح از ان چاک گریبان گل به دامن می بردآن که بر خار سر دیوار حسرت می کشیداین زمان از گلشن او گل به دامن می بردیک سراسر رفت و در گلزار قحط دل فکندطفل ما از بوستان بلبل به دامن می برداز سرکوی دلاویزش صبا در بوستانخار و خس می آورد، سنبل به دامن می بردعمرها رفت و صبا از تازگیهای سخنگل زخاک طالب آمل به دامن می برد
غزل شماره ۲۳۳۳چشم خونبارم گرو ز ابر بهاری می بردنبض من از برق دست از بیقراری می برددر دل آزاده ام گرد تعلق فرش نیستسیل از ویرانه من شرمساری می بردشبنم از فیض سحر خیزی عزیز گلشن استگل به دامن خنده از شب زنده داری می بردهر که حرف راست بر تیغ زبانش بگذرداز میان چون صبح صادق زخم کاری می بردگر سر صائب چو مهر از چرخ چارم بگذردحسرت روی زمین بر خاکساری می برد
غزل شماره ۲۳۳۴وسعت مشرب زدل اندیشه فردا نبرداین غبار از خاطر من دامن صحرا نبردکی شود با ما طرف در عاشقی هر خام دست؟کوهکن با سخت بازی این قمار از ما نبردکیستم من تا دهم از عارض او دیده آب؟شبنمی زین باغ خورشید جهان آرا نبرداز ملامت بود فارغ خاطر آزاده امسنگ طفلان کوه تمکین مرا از جا نبردیک سرمو کم نشد از خط غرور حسن اواز سر طاوس مستی عیب پیش پا نبرداز چراغان خلوت گورش شود تاریکترهر که زیر خاک با خود دیده بینا نبرددل زگرد خاکساری بر گرفتن مشکل استاز گهر گرد یتیمی صحبت دریا نبردعمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاستمشت خاشاکی به دریا سیل ازین صحرا نبرد
غزل شماره ۲۳۳۵از شکست من دم تیغ تغافل می پردرنگ سیلاب از ثبات پای این پل می پرداین گران پرواز از فریاد بلبل برنخاستکی به شبنم خواب ناز از دیده گل می پرد؟از هجوم زاغ جای خنده بر گل تنگ شدزین سیاهی زود ازین گلزار بلبل می پردزلف و کاکل هم بلند آوازه می گردد زحسنحسن سرکش گر به بال زلف و کاکل می پردزود خواهد کرد بلبل را کف خاکستریآتشی کز روی شرم آلوده گل می پردپیش آن گل از خجالت می کشد خط بر زمیندود آه من که دوشادوش سنبل می پردبیقراری لازم افتاده است قرب حسن راشبنم این باغ بیش از چشم بلبل می پردمی شمارد لامکان را منزل نقل مکانبی پر و بالی که با بال توکل می پردناله من سبزه خوابیده را بیدار کردکی ندانم خواب مستی از سر گل می پردهمچو کبک وحشی از پیش ره سیلاب عشقکوه با آن صبر و تمکین بی تامل می پردگر نوای آتشین صائب تمنا می کنیاین شرار از شعله آواز بلبل می پرد
غزل شماره ۲۳۳۶ چشم برق از اشتیاق خرمن من می پرددر پی آزار زخم چشم سوزن می پردشعله آتش اگر سیلی خور خوی تو نیستاز چه رودایم چراغ از چشم گلخن می پرد؟داغ ناسور مرا تحریک کس در کار نیستآتش ما کی به بال طرف دامن می پرد؟فتنه دستی زآستین برکرد کاندر شهر و کویبی محرک سنگ از چنگ فلاخن می پردبلبل ما چون کند آهنگ دوری از چمنآب و رنگ اعتبار از روی گلشن می پردصائب از نظاره ات گلزار اگر شد دور نیستدر تماشای تو رنگ از روی گلشن می پرد