انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 231 از 718:  « پیشین  1  ...  230  231  232  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۷

اگر دو هفته بود چهره گلستان سرخ
مدام از می لعلی است روی جانان سرخ

جهانیان همه گردن کشیده اند از دور
شود به خون که تا دست و تیغ جانان سرخ

نشان صافی شست است این که چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ

ز خون بی گنهان است آنقدر سیراب
که دست می شود از دامنش چو مرجان سرخ

اگر حجاب سمندر شود، که می سوزد
چنین شود اگر از می عذار جانان سرخ

چه خون که در دلم از آرزوی بوسه کند
در آن زمان که کند سبز من لب از پان سرخ

سهیل غوطه به خون عقیق خواهد زد
ز تاب می چو شود سیب آن زنخدان سرخ

ز غیرت رخ او خون گل چنان زد جوش
که خار بر سر دیوار شد چو مرجان سرخ

نظر سیاه به آب حیات کی سازد؟
شد از گزیدن لب هر که را که دندان سرخ

ز جویبار حیاتش نرست شاخ گلی
به خون هر که نگردید تیر جانان سرخ

سیاه خانه این دشت، داغ لاله شود
اگر چنین شود از اشک من بیابان سرخ

کدام زهره جبین چهره از شراب افروخت؟
که همچو جامه فانوس شد شبستان سرخ

کند کباب به خون ناکشیده آهو را
ز بس ز گرمی آن شست گشت پیکان سرخ

به سر به راهی ما زلف یار می نازد
شود ز گوی سبکسیر روی چوگان سرخ

می دو آتشه را نشأه دگر باشد
خوش آن زمان که لب یار گردد از پان سرخ

چراغ دل ز جگرگوشه می شود روشن
بود ز لعل لب او رخ بدخشان سرخ

شکار لاغرم، این می کشد مرا که مباد
ز خون من نشود دست و تیغ جانان سرخ

ز شرم بی اثریهاست اشک من رنگین
که از تپانچه بود چهره یتیمان سرخ

مخور ز چهره گلگون گل، فریب جمال
که در مقام جلال است رخت شاهان سرخ

فزود دامن صحرا جنون مجنون را
که گردد اخگر خامش ز باد دامان سرخ

جواب آن غزل طالب است این صائب
کز اوست روی سخن گستران ایران سرخ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۸

مکن ز باده لعلی لب چو مرجان سرخ
ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ

ز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستم
که عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخ

مجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهر
که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ

به گریه سایل اگر روی خود کند رنگین
ازان به است که گردد به ابر احسان سرخ

نگشت چاه چو فانوس روشن از رویش
نشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخ

زرست مایه خوشحالی و برومندی
که روی گل بود از خرده در گلستان سرخ

گرفته دل نبود هر که را بود مغزی
که زیر پوست بود پسته های خندان سرخ

به تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویش
که از تپانچه بحرست روی مرجان سرخ

به شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کرد
مگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخ

گلی که از سفر خویش چیده ام این است
که شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخ

ز سوز دل نفس سرد آتشین گردد
که روی صبح شد از آفتاب تابان سرخ

بهار خشک لبان می رسد ز پرده غیب
به خون آبله مژگان کند مغیلان سرخ

خیال سیب زنخدان یار می گزدش
شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ

سموم را نفس انگشت زینهار شود
ز سوز سینه من گر شود بیابان سرخ

به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس
ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟

سخن نگردد رنگین به سرخی سر باب
که از خیال غربت است روی دیوان سرخ

چرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟
که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ

سخن ز خامه رنگین خیال ماست بلند
ز شقه علم ماست روی میدان سرخ

سخن ز خامه صائب گرفت رنگینی
که روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۰۹

وقت است بگذریم چو موج از شراب تلخ
بیرون کشیم گوهر خود را ز آب تلخ

کوثر چو سرو جا دهدش در کنار خود
هر کس گذشته است درین نشأه ز آب تلخ

اینجا به آب توبه ز لب زنگ می بشوی
در حشر مشنو از لب رضوان جواب تلخ

شکر به زهر و نوش به نشتر که داده است؟
از دل مبر حلاوت ایمان به آب تلخ

نه خوردنت به وقت و نه خوابت به جای خویش
چون زنده مانده ای تو به این خورد و خواب تلخ؟

دل را مسوز ز آتش عصیان که رم کند
در پیش سگ اگر فکنی این کباب تلخ

صائب بریز اشک که در آفتاب حشر
خواهد گرفت دست ترا این گلاب تلخ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


د

غزل شماره ۲۳۱۰

شد زسر گردانی من بس که حیران گردباد
کرد گردش را فرامش در بیابان گردباد

چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد
می برد آوارگی زود از بیابان گردباد

ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را
می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد

نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی
می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد

خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی
تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد

بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک
گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد

خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد

تیره بختی می کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد

دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام
می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد

تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان
راست می سازد نفس را در بیابان گردباد

از ره صحرانوردان تا توان برچید خار
نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد

چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند
می شود فواره خون در بیابان گردباد

می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد

از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب
برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد

چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من
می شود انگشت زنهار بیابان گردباد

گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟

من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ
گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۱

از لب منصور راز عشق بر صحرا فتاد
پرده دریا درد موجی که بی پروا فتاد

عشق بی پروا دماغ خانه آرایی نداشت
این گره در کار دریا از حباب ما فتاد

صبر نتوانست پیچیدن عنان راز عشق
این شرر آخر برون از سینه خارا فتاد

چاره جوییهای غمخواران مرا بیچاره کرد
این گره در کار من از سوزن عیسی فتاد

روی گرم لاله و آغوش گل زندان اوست
هر که چون شبنم به فکر عالم بالا فتاد

در جهان ساده لوحی رهبری در کاری نیست
خضر شد هر کس که در دامان این صحرا فتاد

می کند در سنگ خارا داغ تنهایی اثر
بیستون خاموش شد تا کوهکن از پا فتاد

سالها خون خوردن و خامش نشستن سهل نیست
عمر اگر باشد، فلک خواهد به فکر ما فتاد

اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۲

خال موزون است هر جا بر رخ دلبر فتاد
هیچ جا بیجا نباشد هر که نیک اختر فتاد

زود می شد محو تبخال از لب چون لعل او
از کباب ما مگر اشکی بر این اخگر فتاد؟

نقش شیرین را چو محمل سر به صحرا داده ایم
شور ما صد پرده از فرهاد شیرین تر فتاد

چشم زخمی دامگاه عشق را در کار هست
چون قفس پهلوی ما سهل است اگر لاغر فتاد

می کشد آخر به خجلت کامجوییهای دهر
خار خار آرزو خواهد به پشت سر فتاد

با خیال روی گل از صحبت گل ساختیم
سیر باغ و بوستان ما به زیر پر فتاد

از حریم عشق ما را هیچکس بیرون نکرد
این سپند از شوخی خود دور از مجمر فتاد

مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست
نقش بیکارست هر جا مهره در ششدر فتاد

هر که را راه سخن دادند نعمتها ازوست
طوطی ما تا دهن واکرد در شکر فتاد

پای خواب آلود ما از هر دو عالم درگذشت
بند نتواند شدن تیغی که خوش لنگر فتاد

صائب از حسن گلو سوز که می گویی سخن؟
کآتش از کلک جهانسوز تو در دفتر فتاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۳

بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد

خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد

از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد

خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد

در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد

کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد

می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد

برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد

گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد

روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۴

ترک جانان چون توان از تیغ بی زنهار داد؟
پشت نتوان بهر زخم خار بر گلزار داد

چون مرا می سوختی آخر به داغ دور باش
چون سپند اول نبایستی به محفل بار داد

بهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل است
بوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد

از دم گرم توکل می شود صاحب چراغ
هر که پشت خویش چون محراب بر دیوار داد

شکوه مغرور ما بر خامشی آورد زور
هر قدر ما را سپهر سنگدل آزار داد

آن که می بخشد به خون مرده صائب زندگی
می تواند بخت ما را دیده بیدار داد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۵

حسن خواهد رفت و داغت بر جگر خواهد نهاد
خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد

از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند
کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد

ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود
گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد

چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم
دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد

شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند
خنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهاد

نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود
هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد

رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن
داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد

شعله خویت که آتش در دل یاقوت زد
پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد

ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین
آستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد

تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند
اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۱۶

تا زخط حسن تو عنبر بر سر آتش نهاد
مغز ما سوداییان سر بر سر آتش نهاد

آه از آن رخساره نو خط که از هر حلقه ای
عاشقان را نعل دیگر بر سر آتش نهاد

شد جهان تاریک در چشم، چو عشق تاج بخش
از پر پروانه افسر بر سر آتش نهاد

عشق را دارالامانی نیست جز آغوش حسن
آشیان خود سمندر بر سر آتش نهاد

هر که چون گل از وفای نوبهار آگاه شد
نقد و جنس خویش یکسر بر سر آتش نهاد

چون پر و بال سمندر، عشق اگر یاری کند
می توان پهلوی لاغر بر سر آتش نهاد؟

دل درون سینه ام از آرزوی خام مرد
چند بتوان هیزم تو بر سر آتش نهاد

کم شتابی داشت عمر ما، که از قد دو تا
دور گردون نعل دیگر بر سر آتش نهاد!

هر که صائب از خس و خار علایق پاک شد
می تواند پا چو صر صر بر سر آتش نهاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 231 از 718:  « پیشین  1  ...  230  231  232  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA