غزل شماره ۴۸۴۴ داشت امروز رخ یار حجابی که مپرسزد به روی دل مدهوش گلابی که مپرساگر از شرم و حیا بوددوچشمش مخموراز عرق داشت رخش عالم آبی که مپرسخنده می کرد، ولی داشت ز پر کاری حسندرشکرخنده نهان زهر عتابی که مپرسگرچه می زدنگه شوخ به بازی در صلحداشت بابوسه دهانش شکرابی که مپرسداشت از سنگدلی هر مژه خونخوارشپیش دست از دل صدپاره کبابی که مپرسهر سؤالی که ازو خیرگی شوق نمودداد در زیر لب خویش جوابی که مپرسگرچه بی پرده برون آمده بود ازخلوتداشت از حیرت دیدار نقابی که مپرسناز هر چند به دامان نگه می آویختمی دوید از پی دلها به شتابی که مپرسبا خط و زلف خود از رهگذر دلها داشتمو شکافانه حسابی و کتابی که مپرساز خیال لب میگون خراباتی خودداشت در ساغر اندیشه شرابی که مپرسبا خیالش دل سودایی صائب همه شببود مشغول سؤالی و جوابی که مپرس
غزل شماره ۴۸۴۵ بازدارم به نظر خط غباری که مپرسسایه کرده است به من ابربهاری که مپرسنیست در رفتن دل هیچ گناهی از منکششی دیده ام از جلوه یاری که مپرسگر چو گل چاک زنم جامه جان معذورمدیده ام صبح بنا گوش نگاری که مپرسعجبی نیست زمن طاقت اگر وحشی شدزده ناخن به دلم شیر شکاری که مپرسچه خیال است دل از پای نشیند دیگر؟جلوه ای دیده ایم از شاهسواری که مپرسدیده ام نقش مرادی که تماشاداردداده ام دست ارادت به نگاری که مپرسمن حیران نکنم مشق جنون،پس چه کنم ؟هست درمد نظر خط غباری که مپرسچون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من ؟روی گردانده زمن لاله عذاری که مپرسکرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشقبی تأمل زده ام دست به کاری که مپرسشب که آن مور میان تنگ درآغوشم بودداشتم از غم ایام کناری که مپرسمن نه آنم که خورم بار دگر بازی چرخخورده ام زین قفس تنگ فشاری که مپرسچون به شکرانه نسازم دو جهان راآزاد؟چشم دامم شده روشن به شکاری که مپرسنکند وقت مرا زیر و زبر صحبت خلقکز دل تنگ مرا هست حصاری که مپرسغنچه خسبان گلستان جهان را صائبهست در پرده دل باغ و بهاری که مپرس
غزل شماره ۴۸۴۶ زپرده داری هستی است در حجاب، نفسکه درفنا زته دل کشد حباب، نفسز اضطراب دل آید به اضطراب نفسزآرمیدگی دل رود به خواب نفسمیان گریه وگفتار من تفاوت نیستزبس که در دل گرمم شده است آب نفسدرین محیط، نشان گهر زجمعی جویکه سر به مهر کشیدندچون حباب نفسعلاج خنجر سیراب عشق تسلیم استچه دست و پای تواند زدن درآب نفس؟به مرگ باز نمانند سالکان ز طلبهمان تردد خود می کند به خواب نفسغبار حادثه از یکدیگر نمی گسلدبجان رسید درین منزل خراب نفسچو آب خضر سیه پوش شد محیط سرابز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفسز عرض حال ازان خامشند سوختگانکه شعله می کشد ار جانب کباب نفسبه جستجو نتوان دامن وصال گرفتو گرنه سوخت درین راه آفتاب نفسز وصف لعل لبش شد حدیث من رنگیناگر چه رنگ نمی گیرد از شراب نفسمحاسبان قیامت حساب می طلبنددرین بساط مکن خرج بی حساب نفسبنای خانه گردون چو همتش پست استچگونه راست کند قد درین خراب نفسزبیم خوی تو چون موی زنگیان شده استدرون سینه صائب ز پیچ و تاب نفس
غزل شماره ۴۸۴۷ دردی که سازگار تو گردد دواشناسزهری که خوشگوار شد آب بقاشناسنان جوین خویش به از گندم کسانپهلوی خشک خویش به از بوریا شناسهر طایری که سایه به فرق تو افکنداز بهر فال، سایه بال هماشناساز هردری که دست کرم رو گشاده نیستچون برق و باد بگذر و دارفناشناسهرخون که در دل تو کند دور آسمانخون جگر مخور، می لعلی قباشناسآب مروت از قدح هیچ کس مجویخود را حسین و روی زمین کربلاشناسچون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟عیسی شناس نیست طبیب گیاشناسخود را ز چار موجه تدبیر وارهاندارالامان خاک، مقام رضاشناسهر آدمی که نیست دراو رنگ مردمیبی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناساین آن غزل که گفت نظیری خوش سخناقبال اهل دل ز قبول خداشناس
غزل شماره ۴۸۴۸ از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرسطوفان رسیده را ز کنار و میان مپرسحیران عشق راخبراز هجر و وصل نیستاز خار خشک حال بهار و خزان مپرسناخن مزن به سینه ماتم رسیدگاناز بیدلان حدیث دل خونچکان مپرسپیش خدنگ او سخن از نیشکر مگوتا مغز هست، یکقلم ار استخوان مپرسچون گل نظر به سینه صدچاک من فکناز تیغ بازی مژه دلستان مپرس؟از دشمنان خود نتوان بود بی خبرآخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟دوری نیازموده چه داند هجر چیستاز موج آب، حال جگر تشنگان مپرس؟تیر کج ازنشان خبر راست چون دهد؟از طالب نشان، خبر بی نشان مپرسآن را که هست باتو زبان و دلش یکیدل رابه خامه تانکنی یکزبان مپرسدر زیر کوه قاف پر مور راببیناز بار عشق، حال دل ناتوان مپرستا می توان شنید ز موران تلخکاموصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرسدر خاک و خون تپیدن خورشید راببیندیگر ز بی نیازی آن آستان مپرسبنگر چه رغبت است به ساحل غریق راصائب عیار شوق من و اصفهان مپرس
غزل شماره ۴۸۴۹ از زلف کافر تو نجسته است هیچ کسقید فرنگ رانشکسته است هیچ کساز خود برون نیامده نتوان به حق رسیدگوهر به چشم بسته نجسته است هیچ کسغیر از سپند خال که رو سخت کرده استدر آتش این چنین ننشسته است هیچ کسبا زاهد فسرده مگو حرف درد و داغنان در تنور سرد نبسته است هیچ کسپرهیز چون کنم ز می ایام نوبهار؟ازآب خضر دست نشسته است هیچ کسغیر از قبا کسی ز اسیران سینه چاکبر قامت تو بند نبسته است هیچ کسجز خط دل سیاه که آن زلف راشکستبال و پر هما نشکسته است هیچ کسجز من که مایلم به دهان و میان تودل رابه هیچ و پوچ نبسته است هیچ کسیک مو نمانده است تعلق به جان مرااین رشته را چنین نگسسته است هیچ کسزین سرکشان که دعوی زورآوری کنندشاخ غرور رانشکسته است هیچ کسدر هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیستصائب ز قید عشق نجسته است هیچ کس
غزل شماره ۴۸۵۰ از ناکسان وفانشنیده است هیچ کسبوی گل از گیانشنیده است هیچ کساز روزگار تلخ بودناله حزیناز نیشکر نوانشنیده است هیچ کسبیگانه شوزخلق کز این دورمطلبانپیغام آشنا نشنیده است هیچ کسخامش نشین که ناله جانسوز از سپنددرمحفل رضا نشنیده است هیچ کسکردار بی نیاز ز گفتار بیهده استدعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کسعاشق به بال جذبه معشوق می پردتمکین ز کهربانشنیده است هیچ کسگفتار درمیان صواب و خطا بوداز خامشان خطا نشنیده است هیچ کسعشق از دوکون گرد برآورد نرم نرمسیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کسصائب خموش باش کز این حرف دشمنانآواز مرحبانشنیده است هیچ کس
غزل شماره ۴۸۵۱ صد گل به باد رفت و گلابی ندید کسصد تاک خشک گشت و شرابی ندید کسباتشنگی بساز که در ساغرسپهرغیر از دل گداخته ،آبی ندیدکسآب حیات می طلبد حرص تشنه لبدر وادیی که موج سرابی ندید کسطی شد جهان واهل دلی از جهان نخاستدریا به ته رسید و سحابی ندید کساین ماتم دگر که درین دشت آتشیندل آب گشت وچشم پرآبی ندید کسحرفی است این که خضر به آب بقا رسیدزین چرخ دل سیه دم آبی ندید کساز گردش فلک ،شب کوتاه زندگیزان سان بسر رسید که خوابی ندید کساز دانش آنچه داد، کم رزق می نهدچون آسمان درست حسابی ندید کسبشکن طلسم هستی خود راکه غیر از ینبر روی آن نگارنقابی ندیدکسباد غرور در سرحیران عشق نیستدر بحر آبگینه حبابی ندید کسصائب به هر که می نگرم مست و بیخودستهر چند ساقیی و شرابی ندید کس
غزل شماره ۴۸۵۲ بی نوش لبان آب بقا را چه کند کس؟بی سبز خطان برگ ونوا را چه کندکس؟توفیق در ایام جوانی مزه داردبی قوت پا راهنما را چه کند کس ؟چون دفتر دل هر ورقی درکف بادی استشیرازه آن زلف رسا راچه کند کس ؟بی آب ،هوا سلسله جنبان غباراستهرجا نبود باده هوارا چه کند کس ؟پیش رخ او حرف گرفتم که نگویمآیینه اندیشه نما راچه کند کس ؟دولت که دهد رو،به جوانی مزه داردچون سر نبود بال هما راچه کندکس ؟بیماری آن نرگس خونخوارمرا کشتاین ظالم مظلوم نماراچه کند کس؟همراهی دل تاسرآن کوی ضرورستدر صحن حرم قبله نمارا چه کند کس ؟صائب اگر آن دشمن جانهانپذیردآخر چو شرر نقد بقا راچه کند کس ؟
غزل شماره ۴۸۵۳ معشوق پریشان نظری راچه کند کس؟این صندل هر دردسری را چه کند کس؟آن به که صبا از سر آن زلف نیایدغماز پریشان خبری را چه کند کس؟چشم هوس از جنبش مژگان تو بستیمناخن زن داغ جگری راچه کند کس ؟از زلف پریشان رقمش دست کشیدیمسر حلقه هر فتنه گری راچه کند کس؟صائب نظر از دیده بی اشک فرو بستآخر صدف بی گهری را چه کند کس ؟·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۸۵۴ حیف است که سر در سر مینانکند کسبا دختر رزعیش دوبالا نکند کسزان پیش که در خاک رود، قطره خود راحیف است که پیوسته به دریا نکند کسدر گرگ نبیند اثر جلوه یوسفتا آینه خویش مصفا نکند کسدیوانه درین شهر گران است به سنگیچون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟در چشم کند خانه، مگس را چو دهی رویبا سفله همان به که مدارا نکند کسحال دل صائب ز جبین روشن و پیداستاین آینه ای نیست که رسوا نکند کس