انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 482 از 718:  « پیشین  1  ...  481  482  483  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۴۴

داشت امروز رخ یار حجابی که مپرس
زد به روی دل مدهوش گلابی که مپرس

اگر از شرم و حیا بوددوچشمش مخمور
از عرق داشت رخش عالم آبی که مپرس

خنده می کرد، ولی داشت ز پر کاری حسن
درشکرخنده نهان زهر عتابی که مپرس

گرچه می زدنگه شوخ به بازی در صلح
داشت بابوسه دهانش شکرابی که مپرس

داشت از سنگدلی هر مژه خونخوارش
پیش دست از دل صدپاره کبابی که مپرس

هر سؤالی که ازو خیرگی شوق نمود
داد در زیر لب خویش جوابی که مپرس

گرچه بی پرده برون آمده بود ازخلوت
داشت از حیرت دیدار نقابی که مپرس

ناز هر چند به دامان نگه می آویخت
می دوید از پی دلها به شتابی که مپرس

با خط و زلف خود از رهگذر دلها داشت
مو شکافانه حسابی و کتابی که مپرس

از خیال لب میگون خراباتی خود
داشت در ساغر اندیشه شرابی که مپرس

با خیالش دل سودایی صائب همه شب
بود مشغول سؤالی و جوابی که مپرس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۴۵

بازدارم به نظر خط غباری که مپرس
سایه کرده است به من ابربهاری که مپرس

نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من
کششی دیده ام از جلوه یاری که مپرس

گر چو گل چاک زنم جامه جان معذورم
دیده ام صبح بنا گوش نگاری که مپرس

عجبی نیست زمن طاقت اگر وحشی شد
زده ناخن به دلم شیر شکاری که مپرس

چه خیال است دل از پای نشیند دیگر؟
جلوه ای دیده ایم از شاهسواری که مپرس

دیده ام نقش مرادی که تماشادارد
داده ام دست ارادت به نگاری که مپرس

من حیران نکنم مشق جنون،پس چه کنم ؟
هست درمد نظر خط غباری که مپرس

چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من ؟
روی گردانده زمن لاله عذاری که مپرس

کرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشق
بی تأمل زده ام دست به کاری که مپرس

شب که آن مور میان تنگ درآغوشم بود
داشتم از غم ایام کناری که مپرس

من نه آنم که خورم بار دگر بازی چرخ
خورده ام زین قفس تنگ فشاری که مپرس

چون به شکرانه نسازم دو جهان راآزاد؟
چشم دامم شده روشن به شکاری که مپرس

نکند وقت مرا زیر و زبر صحبت خلق
کز دل تنگ مرا هست حصاری که مپرس

غنچه خسبان گلستان جهان را صائب
هست در پرده دل باغ و بهاری که مپرس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۴۶

زپرده داری هستی است در حجاب، نفس
که درفنا زته دل کشد حباب، نفس

ز اضطراب دل آید به اضطراب نفس
زآرمیدگی دل رود به خواب نفس

میان گریه وگفتار من تفاوت نیست
زبس که در دل گرمم شده است آب نفس

درین محیط، نشان گهر زجمعی جوی
که سر به مهر کشیدندچون حباب نفس

علاج خنجر سیراب عشق تسلیم است
چه دست و پای تواند زدن درآب نفس؟

به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
همان تردد خود می کند به خواب نفس

غبار حادثه از یکدیگر نمی گسلد
بجان رسید درین منزل خراب نفس

چو آب خضر سیه پوش شد محیط سراب
ز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفس

ز عرض حال ازان خامشند سوختگان
که شعله می کشد ار جانب کباب نفس

به جستجو نتوان دامن وصال گرفت
و گرنه سوخت درین راه آفتاب نفس

ز وصف لعل لبش شد حدیث من رنگین
اگر چه رنگ نمی گیرد از شراب نفس

محاسبان قیامت حساب می طلبند
درین بساط مکن خرج بی حساب نفس

بنای خانه گردون چو همتش پست است
چگونه راست کند قد درین خراب نفس

زبیم خوی تو چون موی زنگیان شده است
درون سینه صائب ز پیچ و تاب نفس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۴۷

دردی که سازگار تو گردد دواشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس

نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس

هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس

از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس

هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس

آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس

چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس

خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس

هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس

این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۴۸

از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرس
طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس

حیران عشق راخبراز هجر و وصل نیست
از خار خشک حال بهار و خزان مپرس

ناخن مزن به سینه ماتم رسیدگان
از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس

پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو
تا مغز هست، یکقلم ار استخوان مپرس

چون گل نظر به سینه صدچاک من فکن
از تیغ بازی مژه دلستان مپرس؟

از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟

دوری نیازموده چه داند هجر چیست
از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس؟

تیر کج ازنشان خبر راست چون دهد؟
از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس

آن را که هست باتو زبان و دلش یکی
دل رابه خامه تانکنی یکزبان مپرس

در زیر کوه قاف پر مور راببین
از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس

تا می توان شنید ز موران تلخکام
وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس

در خاک و خون تپیدن خورشید راببین
دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس

بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را
صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۴۹

از زلف کافر تو نجسته است هیچ کس
قید فرنگ رانشکسته است هیچ کس

از خود برون نیامده نتوان به حق رسید
گوهر به چشم بسته نجسته است هیچ کس

غیر از سپند خال که رو سخت کرده است
در آتش این چنین ننشسته است هیچ کس

با زاهد فسرده مگو حرف درد و داغ
نان در تنور سرد نبسته است هیچ کس

پرهیز چون کنم ز می ایام نوبهار؟
ازآب خضر دست نشسته است هیچ کس

غیر از قبا کسی ز اسیران سینه چاک
بر قامت تو بند نبسته است هیچ کس

جز خط دل سیاه که آن زلف راشکست
بال و پر هما نشکسته است هیچ کس

جز من که مایلم به دهان و میان تو
دل رابه هیچ و پوچ نبسته است هیچ کس

یک مو نمانده است تعلق به جان مرا
این رشته را چنین نگسسته است هیچ کس

زین سرکشان که دعوی زورآوری کنند
شاخ غرور رانشکسته است هیچ کس

در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
صائب ز قید عشق نجسته است هیچ کس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۵۰

از ناکسان وفانشنیده است هیچ کس
بوی گل از گیانشنیده است هیچ کس

از روزگار تلخ بودناله حزین
از نیشکر نوانشنیده است هیچ کس

بیگانه شوزخلق کز این دورمطلبان
پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس

خامش نشین که ناله جانسوز از سپند
درمحفل رضا نشنیده است هیچ کس

کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است
دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس

عاشق به بال جذبه معشوق می پرد
تمکین ز کهربانشنیده است هیچ کس

گفتار درمیان صواب و خطا بود
از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس

عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم
سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس

صائب خموش باش کز این حرف دشمنان
آواز مرحبانشنیده است هیچ کس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۵۱

صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس

باتشنگی بساز که در ساغرسپهر
غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس

آب حیات می طلبد حرص تشنه لب
در وادیی که موج سرابی ندید کس

طی شد جهان واهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس

این ماتم دگر که درین دشت آتشین
دل آب گشت وچشم پرآبی ندید کس

حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس

از گردش فلک ،شب کوتاه زندگی
زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس

از دانش آنچه داد، کم رزق می نهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس

بشکن طلسم هستی خود راکه غیر از ین
بر روی آن نگارنقابی ندیدکس

باد غرور در سرحیران عشق نیست
در بحر آبگینه حبابی ندید کس

صائب به هر که می نگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۵۲

بی نوش لبان آب بقا را چه کند کس؟
بی سبز خطان برگ ونوا را چه کندکس؟

توفیق در ایام جوانی مزه دارد
بی قوت پا راهنما را چه کند کس ؟

چون دفتر دل هر ورقی درکف بادی است
شیرازه آن زلف رسا راچه کند کس ؟

بی آب ،هوا سلسله جنبان غباراست
هرجا نبود باده هوارا چه کند کس ؟

پیش رخ او حرف گرفتم که نگویم
آیینه اندیشه نما راچه کند کس ؟

دولت که دهد رو،به جوانی مزه دارد
چون سر نبود بال هما راچه کندکس ؟

بیماری آن نرگس خونخوارمرا کشت
این ظالم مظلوم نماراچه کند کس؟

همراهی دل تاسرآن کوی ضرورست
در صحن حرم قبله نمارا چه کند کس ؟

صائب اگر آن دشمن جانهانپذیرد
آخر چو شرر نقد بقا راچه کند کس ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۵۳

معشوق پریشان نظری راچه کند کس؟
این صندل هر دردسری را چه کند کس؟

آن به که صبا از سر آن زلف نیاید
غماز پریشان خبری را چه کند کس؟

چشم هوس از جنبش مژگان تو بستیم
ناخن زن داغ جگری راچه کند کس ؟

از زلف پریشان رقمش دست کشیدیم
سر حلقه هر فتنه گری راچه کند کس؟

صائب نظر از دیده بی اشک فرو بست
آخر صدف بی گهری را چه کند کس ؟




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-



غزل شماره ۴۸۵۴

حیف است که سر در سر مینانکند کس
با دختر رزعیش دوبالا نکند کس

زان پیش که در خاک رود، قطره خود را
حیف است که پیوسته به دریا نکند کس

در گرگ نبیند اثر جلوه یوسف
تا آینه خویش مصفا نکند کس

دیوانه درین شهر گران است به سنگی
چون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟

در چشم کند خانه، مگس را چو دهی روی
با سفله همان به که مدارا نکند کس

حال دل صائب ز جبین روشن و پیداست
این آینه ای نیست که رسوا نکند کس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 482 از 718:  « پیشین  1  ...  481  482  483  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA