غزل شماره ۴۹۴۰ به خط است این نمایان گشته از طرف بناگوششکه شد گرد یتیمی سایه افکن درگوششز طبل باز گشت حشر هوشش برنمی گرددمی آشامی که سازد گردش چشم تو مدهوششدر آن محفل که شمع آن روی حیرت آفرین باشدسپند از جای خود برخاستن گردد فراموششبهر کس بگذری چون شمع با آن قامت رعنانمی آید به هم تا حشر چون محراب آغوششکدامین قلب را از جلوه مستانه برهم زد؟که کاکل می کشد دست نوازش باز بردوششبه حرف عاشق سرگشته از تمکین نپردازدمگر قلاب خط این پنبه بیرون آرد از گوششکسی کز جلوه مستانه اوبی خبر گرددبه دیوان قیامت آورند از خاک بادوششصباحت بیش ازین در مشرق امکان نمی باشدکه از آب گهر شد بی صفا شیرین بناگوششعیار گفتگوی او نمی دانم ،همین دانمکه در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموششبه تمکین خرد بی تابی عاشق نمی سازدمن و آن می که خم را پایکوبان می کند جوششز وصل آن دهن بردار صائب کام پیش از خطکه پی گم می کند در دور خط سرچشمه نوشش
غزل شماره ۴۹۴۱ که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکش ؟که با آن سرکشی چون سایه باشد سرو در خاکشنمی دانم به چشم خیره شبنم چه میسازدگل رویی که نتوان از لطافت کرد ادراکشبه خون یک جهان عاشق چه خواهد کرد، حیرانمکه داغ می گرانی می کند بردامن پاکشهنوز از نی سواران بود حسن خردسال اوکه آهوی حرم بوداز نظربازان فتراکشمرا چون گل گریبان چاک دارد نازک اندامیکه در پیراهن یوسف سراسر می رود چاکشبه ترسازاده عیسی دمی دل داده ام صائبکه شرم مریمی می ریزد از روی عرقناکش
غزل شماره ۴۹۴۲ گل اندامی که من دارم نظربرروی گلرنگشز رنگ آفتابی، آفتابی می شود رنگشنمی دانم قماش دست سیمینش، همین دانمکه کار مومیایی می کند باشیشه ام سنگشنمی آید برون از خانه از شرم تماشاییز بس چسبیده براندام سیمین جامه تنگشچه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یاربکه چون حلوای صلح از عاشقان دل می برد جنگشبود چون سبزه زیر سنگ از نشو و نما عاجززبان عرض حال من زتمکین گرانسنگشچه باشد حال دل در دست او یارب،که می پیچدبه خود چون زلف جوهر بیضه فولاد درچنگشز ترک تنگ چشمی مردمی صائب طمع دارمکه تلخ افتاده چون بادام کوهی دیده تنگش
غزل شماره ۴۹۴۳ چسان دل رانگه دارد کسی از چشم قتالش ؟که گیراتر ز شاهین است مژگان سبکبالشنگردد چون نگاه خلق حیران خط و خالش؟که گیراتر بوداز خون ناحق چهره آلشازان آن چهره زیباست از عین الکمال ایمنکه برآتش سپند خانه زادی دارداز خالشهمان درخواب خون خلق راچون آب می نوشدبه خون مردمان تشنه است از بس چشم قتالشز حسن بی مثالی دارم امید هم آغوشیکه نگرفته است در آغوش خود آیینه تمثالشندیده است از غرور حسن هرگزسایه خودراندارد رحم برخود هر که می افتد به دنبالشچرا پروانه ای ممنون شمع انجمن گرددکه آتش می جهد چون سنگ و آهن از پرو بالشمرا آیینه رویی همچو پرتو مضطرب داردکه از شوخی نبندد نقش درآیینه تمثالشزرویش چون نگه دارم نگاه طفل مشرب را؟که صد دام تماشاهست در هر دانه خالشنمی دانم کجا می خورده است آن شوخ بی پرواکه شرم آلود می ریزد عرق ازچهره آلشنمی آید به حال ز تدبیر مسیحا همکسی کز گردش چشمی دگرگون گشت احوالشندارد زهره گفتار صائب درقیامت همنظر بازی که می سازد شکوه حسن اولالش
غزل شماره ۴۹۴۴ چسان در بر کشم گستاخ چون پیراهن اندامش؟که رنگ ازبوسه خورشید می بازد لب بامشچه آگاهی ز حال ما خمار آلودگان دارد؟می آشامی که خالی برنمی گردد زلب جامشنهالی راکز او امید من چشم ثمر داردزبان مار می سازد نگه را، تلخ بادامشتمنای رهایی دارم از زلف گرهگیریکه از دلبستگی باد صبا شد عقده دامشچه گویم شکر این نعمت که آن بدخو نمی داندکه من از بوسه و پیغام خرسندم به دشنامشکیم من تانگردم خاک راه انتظار او؟که برآتش نشاند پختگان راوعده خامشکه دارد یادصائب این چنین آیینه رخساری؟که پیراهن شود بال پری ازلطف اندامش
غزل شماره ۴۹۴۵ چسان گستاخ گیرم بوسه ازلعل می آشامش؟که رنگ از بوسه خورشید می بازد لب بامشنماید سرمه را بیهوشدارو نرگس مستشعرق راچشم قربانی کند رخسار گلفامشازان حسن تمام اجزا کسی چون چشم بردارد؟که دریک کاسه دارد نقل و می چشم چو بادامشبه حرفی چون دهان شکوه مارا نمی بندد؟لب لعلی که کار بوسه می آید زدشنامشتمنای رهایی دارم از صیاد بیرحمیکه گیراتربود ازخون ناحق حلقه دامشبه فکر ما خمار آلودگان ساقی کجا افتد؟که می گردد می نارس ز تمکین کهنه در جامشسگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی ترمن مجنون به مشت استخوانی چون کنم رامش ؟نباشد هرکه راامروز در خاطر غم فرداشب آدینه اطفال باشد جمله ایامش
غزل شماره ۴۹۴۶ درآن محفل که از می برفروزد روی گلفامشمی لعلی تراود چون لب جام ازلب بامششراب صرف در پیمانه اش ممزوج می گرددفتاده است آبدار ازبس که لعل باده آشامشنگه دارد خدا ناموس عشق پاکدامن راکه خون بوسه می آید به جوش از روی گلفامشنباشد زان گزند از چشم بد آن سرو سیمین راکه دارد از لطافت نیل چشم زخم اندامشکند مژگان زهرآلود را انگشت زنهاریز تأثیر نگاه تلخ، چشم همچو بادامشچه باشد بوسه اش یارب، که قاصد زان لب شیرینبه عاشق نامه سربسته می آرد ز پیغامشندانم تنگ چون دربر کشم آن سرو سیمین را؟که از پیراهن گل رنگ می گرداند اندامشچسان در حلقه آغوش گیرم سرو نازی راکه از شوخی نگین را ازنگین دان می کند نامشنگردد آب چون آیینه از عکسش، که می سازدعرق راچشم قربانی زحیرت روی گلفامشگره از غنچه پیکان بهزور عطسه بگشایدنسیمی راکه راه افتد به زلف عنبرین فامشز خط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستمکه افزاید رگ تلخی به چشم همچو بادامشمن آن آتش نوا مرغم که صید هرکه گردیدمکند رقص سپند از شادمانی دانه در دامشسراز دنبال من چون سایه صائب برنمی داردچو مجنون هر غزالی کز نظر بازی کنم رامش
غزل شماره ۴۹۴۷ اگر چه می زند آتش به عالم روی تابانشگلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانشعتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حیرانمستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانشگل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آیدنگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانشچه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفیکه گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانشز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماندبه هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانشنسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار اوشود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانشمن آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتمکه خونها در دل عالم کند سیب زنخدانشبه عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازدگل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانشچه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی راکه هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانشبه آب زندگانی چهره شوید تازه رخساریکه چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش
غزل شماره ۴۹۴۸ خوشا قزوین و باغ شاه و گلگشت خیابانشکه از آیینه پیشانی صبح است میدانشگلش بار نسیم صبحگاهی برنمی تابدنفس دزدیده عیسی می کند سیر گلستانشنسیم چاشتگاهش آنقدر شاداب می آیدکه گردد سبز اگر خاری درآویزد به دامانشدرین گلشن نهال غنچه پیشانی نمی باشدنسیم صبح فارغبال می گردد به بستانشاگر آهی به سهو از سینه عاشق برون آیدنسیم کیمیاگر می کند چون شاخ ریحانشبرآرد سرواگر از طوق قمری سر عجب نبودکه بلبل می کند ازغنچه بالین درگلستانشز دیوار ودرش پای دل خورشید می لغزدکه داردطاقت نظاره آیینه رویانش؟مرا افکنده در دریای غم نیلوفری چشمیکه چون خورشید عالمسوز زرین است مژگانشچه خواهد کردیارب با دل مجروح من صائبکه بر شور جزا حق نمک دارد نمکدانش
غزل شماره ۴۹۴۹ بلا جویی که من دارم نظر برچشم فنانشخطر دارد ترنج آفتاب از تیر مژگانشنمی دانم شمار کشتگانش را، همین دانمکه شد کان بدخشان خاک از خون شهیدانشز دامنگیری او آستینها جوی خون گرددز خون کشتگان از بس که سیراب است دامانشندارد حاجت آیینه از بهر خودآراییز بس کز هرطرف آیینه رویانند حیرانشگوارا باد شرم همت آن لبهای نوخط راکه جان بخشی کند در پرده شب آب حیوانشازان بر میوه فردوس باشد دیده زاهدکز آن سیب ذقن خونین نگردیده است دندانشرسانیده است خوشی را خرام او به معراجیکه ننشیند ز پا گردی که برخیزد ز جولانشکجا افتدبه فکرما اسیران عشق بیباکیکه ماه مصر باشد از فراموشان زندانشز خامی دارم امید کشش ازکعبه کوییکز استغنانگیرد دامن رهرو مغیلانشمکن در ملک دنیا آرزوی سلطنت صائبکه از زنبیل بافی می خورد روزی سلیمانش