انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 491 از 718:  « پیشین  1  ...  490  491  492  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۰

به خط است این نمایان گشته از طرف بناگوشش
که شد گرد یتیمی سایه افکن درگوشش

ز طبل باز گشت حشر هوشش برنمی گردد
می آشامی که سازد گردش چشم تو مدهوشش

در آن محفل که شمع آن روی حیرت آفرین باشد
سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش

بهر کس بگذری چون شمع با آن قامت رعنا
نمی آید به هم تا حشر چون محراب آغوشش

کدامین قلب را از جلوه مستانه برهم زد؟
که کاکل می کشد دست نوازش باز بردوشش

به حرف عاشق سرگشته از تمکین نپردازد
مگر قلاب خط این پنبه بیرون آرد از گوشش

کسی کز جلوه مستانه اوبی خبر گردد
به دیوان قیامت آورند از خاک بادوشش

صباحت بیش ازین در مشرق امکان نمی باشد
که از آب گهر شد بی صفا شیرین بناگوشش

عیار گفتگوی او نمی دانم ،همین دانم
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش

به تمکین خرد بی تابی عاشق نمی سازد
من و آن می که خم را پایکوبان می کند جوشش

ز وصل آن دهن بردار صائب کام پیش از خط
که پی گم می کند در دور خط سرچشمه نوشش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۱

که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکش ؟
که با آن سرکشی چون سایه باشد سرو در خاکش

نمی دانم به چشم خیره شبنم چه میسازد
گل رویی که نتوان از لطافت کرد ادراکش

به خون یک جهان عاشق چه خواهد کرد، حیرانم
که داغ می گرانی می کند بردامن پاکش

هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بوداز نظربازان فتراکش

مرا چون گل گریبان چاک دارد نازک اندامی
که در پیراهن یوسف سراسر می رود چاکش

به ترسازاده عیسی دمی دل داده ام صائب
که شرم مریمی می ریزد از روی عرقناکش

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۲

گل اندامی که من دارم نظربرروی گلرنگش
ز رنگ آفتابی، آفتابی می شود رنگش

نمی دانم قماش دست سیمینش، همین دانم
که کار مومیایی می کند باشیشه ام سنگش

نمی آید برون از خانه از شرم تماشایی
ز بس چسبیده براندام سیمین جامه تنگش

چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح از عاشقان دل می برد جنگش

بود چون سبزه زیر سنگ از نشو و نما عاجز
زبان عرض حال من زتمکین گرانسنگش

چه باشد حال دل در دست او یارب،که می پیچد
به خود چون زلف جوهر بیضه فولاد درچنگش

ز ترک تنگ چشمی مردمی صائب طمع دارم
که تلخ افتاده چون بادام کوهی دیده تنگش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۳

چسان دل رانگه دارد کسی از چشم قتالش ؟
که گیراتر ز شاهین است مژگان سبکبالش

نگردد چون نگاه خلق حیران خط و خالش؟
که گیراتر بوداز خون ناحق چهره آلش

ازان آن چهره زیباست از عین الکمال ایمن
که برآتش سپند خانه زادی دارداز خالش

همان درخواب خون خلق راچون آب می نوشد
به خون مردمان تشنه است از بس چشم قتالش

ز حسن بی مثالی دارم امید هم آغوشی
که نگرفته است در آغوش خود آیینه تمثالش

ندیده است از غرور حسن هرگزسایه خودرا
ندارد رحم برخود هر که می افتد به دنبالش

چرا پروانه ای ممنون شمع انجمن گردد
که آتش می جهد چون سنگ و آهن از پرو بالش

مرا آیینه رویی همچو پرتو مضطرب دارد
که از شوخی نبندد نقش درآیینه تمثالش

زرویش چون نگه دارم نگاه طفل مشرب را؟
که صد دام تماشاهست در هر دانه خالش

نمی دانم کجا می خورده است آن شوخ بی پروا
که شرم آلود می ریزد عرق ازچهره آلش

نمی آید به حال ز تدبیر مسیحا هم
کسی کز گردش چشمی دگرگون گشت احوالش


ندارد زهره گفتار صائب درقیامت هم
نظر بازی که می سازد شکوه حسن اولالش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۴

چسان در بر کشم گستاخ چون پیراهن اندامش؟
که رنگ ازبوسه خورشید می بازد لب بامش

چه آگاهی ز حال ما خمار آلودگان دارد؟
می آشامی که خالی برنمی گردد زلب جامش

نهالی راکز او امید من چشم ثمر دارد
زبان مار می سازد نگه را، تلخ بادامش

تمنای رهایی دارم از زلف گرهگیری
که از دلبستگی باد صبا شد عقده دامش

چه گویم شکر این نعمت که آن بدخو نمی داند
که من از بوسه و پیغام خرسندم به دشنامش

کیم من تانگردم خاک راه انتظار او؟
که برآتش نشاند پختگان راوعده خامش

که دارد یادصائب این چنین آیینه رخساری؟
که پیراهن شود بال پری ازلطف اندامش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۵

چسان گستاخ گیرم بوسه ازلعل می آشامش؟
که رنگ از بوسه خورشید می بازد لب بامش

نماید سرمه را بیهوشدارو نرگس مستش
عرق راچشم قربانی کند رخسار گلفامش

ازان حسن تمام اجزا کسی چون چشم بردارد؟
که دریک کاسه دارد نقل و می چشم چو بادامش

به حرفی چون دهان شکوه مارا نمی بندد؟
لب لعلی که کار بوسه می آید زدشنامش

تمنای رهایی دارم از صیاد بیرحمی
که گیراتربود ازخون ناحق حلقه دامش

به فکر ما خمار آلودگان ساقی کجا افتد؟
که می گردد می نارس ز تمکین کهنه در جامش

سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تر
من مجنون به مشت استخوانی چون کنم رامش ؟

نباشد هرکه راامروز در خاطر غم فردا
شب آدینه اطفال باشد جمله ایامش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۶

درآن محفل که از می برفروزد روی گلفامش
می لعلی تراود چون لب جام ازلب بامش

شراب صرف در پیمانه اش ممزوج می گردد
فتاده است آبدار ازبس که لعل باده آشامش
ن
گه دارد خدا ناموس عشق پاکدامن را
که خون بوسه می آید به جوش از روی گلفامش

نباشد زان گزند از چشم بد آن سرو سیمین را
که دارد از لطافت نیل چشم زخم اندامش

کند مژگان زهرآلود را انگشت زنهاری
ز تأثیر نگاه تلخ، چشم همچو بادامش

چه باشد بوسه اش یارب، که قاصد زان لب شیرین
به عاشق نامه سربسته می آرد ز پیغامش

ندانم تنگ چون دربر کشم آن سرو سیمین را؟
که از پیراهن گل رنگ می گرداند اندامش

چسان در حلقه آغوش گیرم سرو نازی را
که از شوخی نگین را ازنگین دان می کند نامش

نگردد آب چون آیینه از عکسش، که می سازد
عرق راچشم قربانی زحیرت روی گلفامش

گره از غنچه پیکان بهزور عطسه بگشاید
نسیمی راکه راه افتد به زلف عنبرین فامش

ز خط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم
که افزاید رگ تلخی به چشم همچو بادامش

من آن آتش نوا مرغم که صید هرکه گردیدم
کند رقص سپند از شادمانی دانه در دامش

سراز دنبال من چون سایه صائب برنمی دارد
چو مجنون هر غزالی کز نظر بازی کنم رامش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۷

اگر چه می زند آتش به عالم روی تابانش
گلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانش

عتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حیرانم
ستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانش

گل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش

چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفی
که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش

ز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماند
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش

نسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار او
شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش

من آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتم
که خونها در دل عالم کند سیب زنخدانش

به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانش

چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را
که هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانش

به آب زندگانی چهره شوید تازه رخساری
که چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۸

خوشا قزوین و باغ شاه و گلگشت خیابانش
که از آیینه پیشانی صبح است میدانش

گلش بار نسیم صبحگاهی برنمی تابد
نفس دزدیده عیسی می کند سیر گلستانش

نسیم چاشتگاهش آنقدر شاداب می آید
که گردد سبز اگر خاری درآویزد به دامانش

درین گلشن نهال غنچه پیشانی نمی باشد
نسیم صبح فارغبال می گردد به بستانش

اگر آهی به سهو از سینه عاشق برون آید
نسیم کیمیاگر می کند چون شاخ ریحانش

برآرد سرواگر از طوق قمری سر عجب نبود
که بلبل می کند ازغنچه بالین درگلستانش

ز دیوار ودرش پای دل خورشید می لغزد
که داردطاقت نظاره آیینه رویانش؟

مرا افکنده در دریای غم نیلوفری چشمی
که چون خورشید عالمسوز زرین است مژگانش

چه خواهد کردیارب با دل مجروح من صائب
که بر شور جزا حق نمک دارد نمکدانش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۴۹

بلا جویی که من دارم نظر برچشم فنانش
خطر دارد ترنج آفتاب از تیر مژگانش

نمی دانم شمار کشتگانش را، همین دانم
که شد کان بدخشان خاک از خون شهیدانش

ز دامنگیری او آستینها جوی خون گردد
ز خون کشتگان از بس که سیراب است دامانش

ندارد حاجت آیینه از بهر خودآرایی
ز بس کز هرطرف آیینه رویانند حیرانش

گوارا باد شرم همت آن لبهای نوخط را
که جان بخشی کند در پرده شب آب حیوانش

ازان بر میوه فردوس باشد دیده زاهد
کز آن سیب ذقن خونین نگردیده است دندانش

رسانیده است خوشی را خرام او به معراجی
که ننشیند ز پا گردی که برخیزد ز جولانش

کجا افتدبه فکرما اسیران عشق بیباکی
که ماه مصر باشد از فراموشان زندانش

ز خامی دارم امید کشش ازکعبه کویی
کز استغنانگیرد دامن رهرو مغیلانش

مکن در ملک دنیا آرزوی سلطنت صائب
که از زنبیل بافی می خورد روزی سلیمانش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 491 از 718:  « پیشین  1  ...  490  491  492  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA