انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 549 از 718:  « پیشین  1  ...  548  549  550  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۱

به دنیا دست از دامان عقبی برنمی دارم
چو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارم

مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم

به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی
اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم

درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت
نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم

به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم

نظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم

نگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم

نمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبم
به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم

فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم

نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم

تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن
که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم

تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل
که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم

اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید
سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۲

از آن چون زلف ماتم دیدگان ژولیده زنجیرم
که چون برگ خزان دیده است روز دست تدبیرم

ز اقلیم اثر برگشتن آه من نمی داند
به عنقا می رساند نسبت خود را پرتیرم

اگر غافل به صید بیگناهی شست بگشایم
چو زخم تازه خون گردد روان از چشم زهگیرم

بلند افتاده طاق سرگرانی کعبه او را
و گرنه چین کوتاهی ندارد زلف شبگیرم

از آن در جستجوی کام، چرخم در بدر دارد
که از هر در فزاید حلقه دیگر به زنجیرم

ز بس کز دور گردون محنت و غم دیده ام صائب
هلال عید آید در نظر چون ناخن شیرم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۳

خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم

نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را
به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم

شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او
ز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازم

ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را
به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم

صلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردش
چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم

به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را
چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم

به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم
اگر بر سنگ بگذارم قدم ریگ روان سازم

میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما
نمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم

بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم
که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۴

نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می لرزم
که بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزم

ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیده بیدار می لرزم

در دولتسرای نیستی می آورد دهشت
ز بیم جان نه چون منصور زیر دار می لرزم

خطر از سبزه بیگانه بسیارست گلشن را
ز خط بر عارض گلرنگ او بسیار می لرزم

به مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه به هر کس که شد هشیار می لرزم

نیم ایمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگش
ازین غماز بر گنجینه اسرار می لرزم

به چشم ناشناسان گوهرم سیماب می آید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزم

نه بهر جان بود لرزیدنم چون مردم بیدل
ز جان سختی بر آن شمشیر بی زنهار می لرزم

حضور خیره چشمان حسن را بی پرده می سازد
نسیمی را چو می بینم در آن گلزار می لرزم

نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم

اگر چه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشی
ز بی ظرفی همان بر خرده اسرار می لرزم

ز بیکاری نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار می لرزم

ز زخم داس بر خود خوشه در خشکی نمی لرزد
به عنوانی که من زین چرخ کج رفتار می لرزم

تجرد در نظرها تیغ چو بین را سبک سازد
نه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزم

ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور
به عنوانی که من زین خلق ناهموار می لرزم

کند بیتاب اندک پیچ و تابی رشته جان را
بر آن موی میان از پیچش زنار می لرزم

به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته ام دل را
نسیمی گر وزد بر طره دلدار می لرزم

ندارد درد بی درمان بجز تسلیم درمانی
ز تدبیر طبیبان بر دل بیمار می لرزم

ندارد چهره پوشیده رویان تاب رسوایی
ز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزم

به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۵

به دور خط از آن چاه زنخدان بیش می لرزم
ز آسیب چه خس پوش بر جان بیش می لرزم

عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می آرد
در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می لرزم

ز عریانی خطر افزون بود رنگین لباسی را
من آن شمعم که در فانوس بر جان بیش می لرزم

به عمر جاودان نتوان مرا ممنون خود کردن
که من بر آبرو از آب حیوان بیش می لرزم

ازان چون گنج پنهان می کنم حال خراب خود
که من بر تنگدستیها ز سامان بیش می لرزم

کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
در آغوش وصال از بیم هجران بیش می لرزم

مرا چون مور می دانند قانع خلق ازین غافل
که بر هر دانه از ملک سلیمان بیش می لرزم

ز من بلبل کند پهلو تهی صائب نمی داند
که من از باغبان بر این گلستان بیش می لرزم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۶

ز جام بیخودی چون لاله مست از خاک بر خیزم
ز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک بر خیزم

نه سروم کز رعونت سبزه را در زیر پامانم
چمن از خاک برخیزد چو من از خاک برخیزم

مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمی آرد
مگر از جا به ذوق شعله ادراک برخیزم

مرا زافسردگی در تنگنای سنگ مردن به
که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزم

چو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشن
به اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزم

مرا با خاکساریهاست پیوندی درین گلشن
که می پیچم به خود تا از زمین چون تاک برخیزم

شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخیزم

نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
ز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزم

دل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم را
بسامان همچو آه از سینه غمناک برخیزم

نه زنگم کز گرانجانی به خاطرها گران باشم
سبک چون عکس از آیینه ادراک برخیزم

من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم
ز هر بحری که با این دیده نمناک برخیزم

ز رشک بیقراران سوختم کو آتشین رویی
که من هم چون سپند از جای خود چالاک برخیزم

مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت
چه افتاده است بنشینم خجل غمناک برخیزم

مرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صائب
شوم سر وی اگر از سایه افلاک برخیزم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۷

ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم
همه از مار و من از مهره این مار می ترسم

بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد
ز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسم

از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد
که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم

به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم
ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم

ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسم

خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم

ز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم

چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش
نه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسم

ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم

سرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهان
بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم

بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۸

من از دشمن فزون از نفس کافر کیش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم

نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم

میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم

به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم

جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم

دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم

گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۵۹

همان بیگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم
چو نور دیده در یک خانه از مردم جدا باشم

ز گرد سرمه چشم غزالان است خاک من
شود بیگانه از عالم به هر کس آشنا باشم

سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا باشم

اگر چه سایه ام منشور دولت در بغل دارد
برای استخوان سرگشته دایم چون هما باشم

به جان بخشی سیاهی از سرداغم نمی خیزد
همان از تیره بختانم اگر آب بقا باشم

کمند جذبه من کوه آهن بر کمر دارد
به سوزن برنمی آیم اگر آهن ربا باشم

همان بهتر کز این محفل برآیم آستین افشان
که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم

اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
فتد چون سیل اگر بر کوه راهم بی صدا باشم

بحمدالله مکافات عمل از پیشدستیها
مرا نگذاشت در اندیشه روز جزا باشم

قمار پاکبازی مهره بی نقش می خواهد
چه افتاده است در ششدرز نقش بوریا باشم

ندارم آبروی شبنمی در پیشگاه گل
به این خواری و بیقدری درین گلشن چرا باشم

ز پیش پا ندیدن سیل آمد راست تا دریا
چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم

ز راه خاکساری کسب عزت کرده ام صائب
که چون خورشید هم بالای سر، هم زیر پا باشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۰

اگر با ماه کنعان در ته یک پیرهن باشم
همان از شرم دوراندیش در بیت الحزن باشم

همان از خار خار شوق بر خاشاک می غلطم
اگر چون بوی گل با باد در یک پیرهن باشم

ندارد از پریشانی سخن غیر از تهیدستی
چرا چون شانه در قید سر زلف سخن باشم

نبیند پیش پای سیر خود در آسمان انجم
اگر نه از دل بیدار شمع این لگن باشم

چراغ دولت بیدار شرکت بر نمی تابد
نمی خواهم که با پروانه در یک انجمن باشم

تو از درد سخن می نالی و من حالتی دارم
که می میرم اگر یک لحظه بی درد سخن باشم

چو خون مرده تاکی پای در دامن بیفشارم
دو روزی همچو شبنم خوش نشین هر چمن باشم

اگر داغ غریبی سرمه سازد استخوانم را
از آن بهتر که چون گل بر کف دست وطن باشم

مرا چون خلوت دل سیر گاهی هست در پهلو
چرا چون بوی گل پروانه هر انجمن باشم

چه خود را می زنی بر تیغ آه خانه سوز من
مرا بگذار صائب تا به حال خویشتن باشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 549 از 718:  « پیشین  1  ...  548  549  550  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA