غزل شماره ۵۵۵۱ به دنیا دست از دامان عقبی برنمی دارمچو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارممرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردنز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارمبه این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانیاگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارمدرین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرتنه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارمبه این ابر سیه امیدها دارد لب خشکمبه خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارمنظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارمز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارمنگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشندو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارمنمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبمبه چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارمفشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایلکه من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارمنباشد توشه ای در کار مهمان کریمان رااز آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارمتو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کنکه من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارمتو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دلکه من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارماگر از گردن افرازی سرم بر آسمان سایدسر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم
غزل شماره ۵۵۵۲ از آن چون زلف ماتم دیدگان ژولیده زنجیرمکه چون برگ خزان دیده است روز دست تدبیرمز اقلیم اثر برگشتن آه من نمی داندبه عنقا می رساند نسبت خود را پرتیرماگر غافل به صید بیگناهی شست بگشایمچو زخم تازه خون گردد روان از چشم زهگیرمبلند افتاده طاق سرگرانی کعبه او راو گرنه چین کوتاهی ندارد زلف شبگیرماز آن در جستجوی کام، چرخم در بدر داردکه از هر در فزاید حلقه دیگر به زنجیرمز بس کز دور گردون محنت و غم دیده ام صائبهلال عید آید در نظر چون ناخن شیرم
غزل شماره ۵۵۵۳ خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازمز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازمنسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش رابه هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازمشود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز اوز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازمز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین رابه ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازمصلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردشچرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازمبه مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم راچرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازمبه این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارماگر بر سنگ بگذارم قدم ریگ روان سازممیان آب و آتش طرح صلح انداختم امانمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازمبلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادمکه شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم
غزل شماره ۵۵۵۴ نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می لرزمکه بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزمز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پرواییز بیم چشم بد بر دیده بیدار می لرزمدر دولتسرای نیستی می آورد دهشتز بیم جان نه چون منصور زیر دار می لرزمخطر از سبزه بیگانه بسیارست گلشن راز خط بر عارض گلرنگ او بسیار می لرزمبه مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی رادرین میخانه به هر کس که شد هشیار می لرزمنیم ایمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگشازین غماز بر گنجینه اسرار می لرزمبه چشم ناشناسان گوهرم سیماب می آیدز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزمنه بهر جان بود لرزیدنم چون مردم بیدلز جان سختی بر آن شمشیر بی زنهار می لرزمحضور خیره چشمان حسن را بی پرده می سازدنسیمی را چو می بینم در آن گلزار می لرزمنه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضابه آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزماگر چه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشیز بی ظرفی همان بر خرده اسرار می لرزمز بیکاری نه مرد آخرت نه مرد دنیایمبه هر جانب که مایل گردد این دیوار می لرزمز زخم داس بر خود خوشه در خشکی نمی لرزدبه عنوانی که من زین چرخ کج رفتار می لرزمتجرد در نظرها تیغ چو بین را سبک سازدنه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزمز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآوربه عنوانی که من زین خلق ناهموار می لرزمکند بیتاب اندک پیچ و تابی رشته جان رابر آن موی میان از پیچش زنار می لرزمبه زنجیر تعلق گر چه محکم بسته ام دل رانسیمی گر وزد بر طره دلدار می لرزمندارد درد بی درمان بجز تسلیم درمانیز تدبیر طبیبان بر دل بیمار می لرزمندارد چهره پوشیده رویان تاب رسواییز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزمبه صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائبچو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم
غزل شماره ۵۵۵۵ به دور خط از آن چاه زنخدان بیش می لرزمز آسیب چه خس پوش بر جان بیش می لرزمعزیزی خواری و خواری عزیزی بار می آرددر آغوش پدر از چاه و زندان بیش می لرزمز عریانی خطر افزون بود رنگین لباسی رامن آن شمعم که در فانوس بر جان بیش می لرزمبه عمر جاودان نتوان مرا ممنون خود کردنکه من بر آبرو از آب حیوان بیش می لرزمازان چون گنج پنهان می کنم حال خراب خودکه من بر تنگدستیها ز سامان بیش می لرزمکمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر رادر آغوش وصال از بیم هجران بیش می لرزممرا چون مور می دانند قانع خلق ازین غافلکه بر هر دانه از ملک سلیمان بیش می لرزمز من بلبل کند پهلو تهی صائب نمی داندکه من از باغبان بر این گلستان بیش می لرزم
غزل شماره ۵۵۵۶ ز جام بیخودی چون لاله مست از خاک بر خیزمز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک بر خیزمنه سروم کز رعونت سبزه را در زیر پامانمچمن از خاک برخیزد چو من از خاک برخیزممرا هر شمع چو پروانه از جا در نمی آردمگر از جا به ذوق شعله ادراک برخیزممرا زافسردگی در تنگنای سنگ مردن بهکه چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزمچو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشنبه اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزممرا با خاکساریهاست پیوندی درین گلشنکه می پیچم به خود تا از زمین چون تاک برخیزمشلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزمنه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخیزمنخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافمز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزمدل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم رابسامان همچو آه از سینه غمناک برخیزمنه زنگم کز گرانجانی به خاطرها گران باشمسبک چون عکس از آیینه ادراک برخیزممن آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارمز هر بحری که با این دیده نمناک برخیزمز رشک بیقراران سوختم کو آتشین روییکه من هم چون سپند از جای خود چالاک برخیزممرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرتچه افتاده است بنشینم خجل غمناک برخیزممرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صائبشوم سر وی اگر از سایه افلاک برخیزم
غزل شماره ۵۵۵۷ ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسمهمه از مار و من از مهره این مار می ترسمبلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشدز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسماز آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گرددکه از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسمبه گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارمز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسمز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جانشکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسمخطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشدمن از همواری این خلق ناهموار می ترسمز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدماگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسمچه باشد پشت و روی اژدها در پله بینشنه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسمز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسدکه من از گردش گردون کج رفتار می ترسمسرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهانبر آب این گهر از سردی بازار می ترسمبد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائبز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
غزل شماره ۵۵۵۸ من از دشمن فزون از نفس کافر کیش می ترسمز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسمنگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشدز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسممیانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل رامن از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسمبه عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانانمن از بودن درین زندان پر تشویش می ترسمجنون سرکش من طوق فرمان برنمی داردز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسمدعای تنگدستان فتح را در آستین داردز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسمگرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت رااز آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
غزل شماره ۵۵۵۹ همان بیگانه ام با خلق هر چند آشنا باشمچو نور دیده در یک خانه از مردم جدا باشمز گرد سرمه چشم غزالان است خاک منشود بیگانه از عالم به هر کس آشنا باشمسپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم راچو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا باشماگر چه سایه ام منشور دولت در بغل داردبرای استخوان سرگشته دایم چون هما باشمبه جان بخشی سیاهی از سرداغم نمی خیزدهمان از تیره بختانم اگر آب بقا باشمکمند جذبه من کوه آهن بر کمر داردبه سوزن برنمی آیم اگر آهن ربا باشمهمان بهتر کز این محفل برآیم آستین افشانکه بار گردن خلقم اگر دست دعا باشماگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد منفتد چون سیل اگر بر کوه راهم بی صدا باشمبحمدالله مکافات عمل از پیشدستیهامرا نگذاشت در اندیشه روز جزا باشمقمار پاکبازی مهره بی نقش می خواهدچه افتاده است در ششدرز نقش بوریا باشمندارم آبروی شبنمی در پیشگاه گلبه این خواری و بیقدری درین گلشن چرا باشمز پیش پا ندیدن سیل آمد راست تا دریاچه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشمز راه خاکساری کسب عزت کرده ام صائبکه چون خورشید هم بالای سر، هم زیر پا باشم
غزل شماره ۵۵۶۰ اگر با ماه کنعان در ته یک پیرهن باشمهمان از شرم دوراندیش در بیت الحزن باشمهمان از خار خار شوق بر خاشاک می غلطماگر چون بوی گل با باد در یک پیرهن باشمندارد از پریشانی سخن غیر از تهیدستیچرا چون شانه در قید سر زلف سخن باشمنبیند پیش پای سیر خود در آسمان انجماگر نه از دل بیدار شمع این لگن باشمچراغ دولت بیدار شرکت بر نمی تابدنمی خواهم که با پروانه در یک انجمن باشمتو از درد سخن می نالی و من حالتی دارمکه می میرم اگر یک لحظه بی درد سخن باشمچو خون مرده تاکی پای در دامن بیفشارمدو روزی همچو شبنم خوش نشین هر چمن باشماگر داغ غریبی سرمه سازد استخوانم رااز آن بهتر که چون گل بر کف دست وطن باشممرا چون خلوت دل سیر گاهی هست در پهلوچرا چون بوی گل پروانه هر انجمن باشمچه خود را می زنی بر تیغ آه خانه سوز منمرا بگذار صائب تا به حال خویشتن باشم