غزل شماره ۵۶۶۴ ما به پیغامی از ان تنگ دهن ساخته ایمچو نی خامه ز شکر به سخن ساخته ایمچشم ما بر زر گل نیست ز بی برگیهاما چو بلبل به نوایی ز چمن ساخته ایملقمه بوسه زیاد از دهن جرأت ماستما به حرف از لب آن غنچه دهن ساخته ایماز شکر چاشنی حرف گلوسوز ترستهمچو طوطی ز شکر ما به سخن ساخته ایممحرم راز چو در دایره امکان نیستمخزن راز خود آن چاه ذقن ساخته ایمنیست در مصر غریبی ز عزیزان خبریما نه از بی پر و بالی به وطن ساخته ایمبر تن از دار فنا بیجگران می لرزندما ازین پنبه چو حلاج رسن ساخته ایمنرسد دست چو ما را به گریبان سهیلبا جگر گاه پر از خون چو یمن ساخته ایممیل مرکز همه را نعل در آتش داردما به یاد وطن خون ز وطن ساخته ایمبار دندان نکشد میوه جنت صائبما به نظاره آن سیب ذقن ساخته ایم
غزل شماره ۵۶۶۵ نقد جان در بغل از بهر نثار آمده ایمهمه جا رقص کنان همچو شرار آمده ایمعشق استاده و ما جای دگر مشغولیمبه طواف حرم از بهر شکار آمده ایمنقد جان چیست که در راه فنا نتوان باخت؟ما درین کار به صد حرص شرار آمده ایمبرگ ما لخت جگر، میوه ما بار دل استما چه نخلیم ندانیم به بار آمده ایمچشم باطن بگشا، رم مخور از ظاهر ماگنج عشقیم که در کسوت مار آمده ایمچهره عیش در آیینه ما ننموده استتا به این خانه پر گرد و غبار آمده ایمپرده سنگ خطر دامن ساحل بوده استدل ما خوش که ز دریا به کنار آمده ایمنیست یک نقطه بیکار درین صفحه خاکما درین غمکده یارب به چه کار آمده ایمچون گل از خاک به نظاره رویش صائببا طبقهای پر از زر نثار آمده ایم
غزل شماره ۵۶۶۶ ما به دنیا نه پی ناز و نعم آمده ایمبهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایمدامن از ما مکش ای ساحل امید که مابه زمین بوس تو از بحر عدم آمده ایمقطع و وصل شب و روز از نفس روشن ماستنور صبحیم که با تیغ دودم آمده ایمباش گو وقت سفر تنگتر از شق قلمما کمر بسته برون همچو قلم آمده ایمنعل وارون نشود رهزن ماراست روانکز ره دیر مکرر به حرم آمده ایمبی نیازی ز دل یار گدایی داریمما به این در نه به امید درم آمده ایمصائب از تیغ ز درگاه کرم پا نکشیمما درین راه به سر همچو قلم آمده ایم
غزل شماره ۵۶۶۷ گر چه با کوه گرانسنگ گناه آمده ایملیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده ایمبر سیه کاری ما هر سر مویی است گواهگر چه خاموش ز اقرار گناه آمده ایمنیستم از کرم بحر چو عنبر نومیدگر چه از خامی دل نامه سیاه آمده ایمپرده بردار ز رخسار خود ای صبح امیدکه سیه نامه چو شبهای گناه آمدیمرایت فتح ز انگشت شهادت داریمگر چه در گرد نهان همچو سپاه آمده ایمشب ظلمانی ما نامه سیه چون ماندکه به جولانگه آن روی چو ماه آمده ایمسبز کن بار دگر مزرع بی حاصل ماگر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده ایمهست امید که نومید ز غفران نشویمما که با هدیه مقبول گناه آمده ایمجان ما را به نگهبانی عصمت دریابکه ز کوته نظری بر لب چاه آمده ایمرحم کن بر نفس سوخته ما یاربکه درین راه، عنان ریز چو آه آمده ایمنیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاببا قد خم شده آخر همه راه آمده ایمخوشه ای چون مه نو قسمت ما خواهد شددر تمامی به سر خرمن ماه آمده ایمپاک کن از خودی آیینه خودبینی ماکه به درگاه تو از خود به پناه آمده ایماین که در جامه زهدیم نه از دینداری استکه پی راهزنی بر سر راه آمده ایمنیست انصاف نظر بسته گذاشتن از مابه امیدی به سر راه نگاه آمده ایمصائب این آن غزل حافظ والا گهرستکه درین بحر کرم غرق گناه آمده ایم
غزل شماره ۵۶۶۸ ما ز بیقدری اگر لایق دیدار نه ایمقابل منع نگاه در و دیوار نه ایمگر چه چون سرو درین باغ نداریم بریاز رخ تازه به نظاره گیان بار نه ایمشیوه عشق بود بنده نوازی، ورنهما به این درد گرانمایه سزاوار نه ایمبه گل و خار رسد فیض بهاران یکسانناامید از نظر مرحمت یار نه ایمگر چه از پاس نفس صورت دیوار شدیمهمچنان محرم آن آینه رخسار نه ایمنیست دلبستگیی با تن خاکی ما رابرگ کاهیم ولی در ته دیوار نه ایمگر چه باری نتوانیم از دلها برداشتلله الحمد که بر خاطر کس بار نه ایمچشم گویاست گرفتاری ما را باعثبه رخ و زلف و خط و خال گرفتار نه ایمدرد و داغیم که جا در همه دلها داریمدرس عشقیم که محتاج به تکرار نه ایمخود فروشی نبود کار غیوران صائبدلگران از جهت قحط خریدار نه ایم
غزل شماره ۵۶۶۹ از غم زلف تو در دام بلا افتادیمچه هوا در سر ما بود و کجا افتادیمبوی پیراهن مصریم که از بی قیدیدر گریبان گل و جیب صبا افتادیمپوست بر پیکر ارباب جنون زندان استسستی ماست که در بند قبا افتادیمهمچنان منتظر سرزنش خار و خسیمگر چه چون آبله در هر ته پا افتادیمخضر توفیق بود تشنه تنها گردانبی سبب در عقب راهنما افتادیمتکیه بر عقل مکن پیش زنخدان بتانکه درین چاه مکرر به عصا افتادیمموجه سبزه زنگار گذشت از سر ماتا از آن آینه رخسار جدا افتادیمصائب افسانه زلفش به جنون انجامیددر کجا بود حکایت، به کجا افتادیم
غزل شماره ۵۶۷۰ صفحه دل، سیه از مشق تمنا کردیمکعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیماز سیه کاری انفاس، دل روشن راآخرالامر سیه خانه سودا کردیمرشته، گوهر سنجیده، عبرتها بودنگهی چند که ما صرف تماشا کردیمنفسی چند که در غم گذاردن ستم استهمچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیمبه زر قلب ز کف دامن یوسف دادیمدل ما خوش که درین قافله سودا کردیمعمر در بیهده گردی گذراندیم چو موجاز گهر صلح به خار و خس دریا کردیمسیلی مرگی به عقبی نکند ما را رویاین چنین کز ته دل روی به دنیا کردیمچه خیال است توانیم کمر بستن بازما که در رهگذر سیل کمر وا کردیمهیچ زنگار به آیینه روشن نکندآنچه ما با دل و با دیده بینا کردیمنظری را که گشاد دو جهان بود ازوشانه زلف گرهگیر تماشا کردیمگر چه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائبعالمی را به دم گرم خود احیا کردیم
غزل شماره ۵۶۷۱ جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیمسفر آن بود که ما در قدم دل کردیمدامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کندما که هر گام درین راه دو منزل کردیمدست از آن زلف بدارید که ما بیکارانعمر خود در سر یک عقده مشکل کردیمباغبان بر رخ ما گو در بستان مگشاما تماشای گل از روزنه دل کردیمهر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیمخاک در دیده اندیشه باطل کردیمآسمان بود و زمین، پله شادی با غمغم و شادی جهان را چو مقابل کردیمدل ما مفت نشد مشرق انوار یقینچشم را در سر روشنگری دل کردیمای معلم سر خود گیر که ما چون گردابقطع امید ز سر رشته ساحل کردیمآه اگر در جگر تیغ گوارا نشودمشت خونی که نثار ره قاتل کردیمرفت در کار سخن عمر گرامی صائبجز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم
غزل شماره ۵۶۷۲ خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیمپشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیمهر دم از ماتم برگی نتوان آه کشیدچار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیمحاصل ما ز عزیزان سفر کرده خویشمشت آبی است که بر آینه دیده زدیمهدف ناوک دلدوز مکافات شدیمبر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیمقدم از چشم نمودند سبک رفتارانما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیمخار سیلاب پریشان نظری خواهد شدبخیه ای کز مژه بر دیده نادیده زدیمبرشکست خزف اکنون دل ما می لرزدگر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیمشد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بختلگدی چند بر این سبزه خوابیده زدیم
غزل شماره ۵۶۷۳ صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیمشب سیه مست فنا بود که هشیار شدیمپای ما نقطه صفت در گرو دامن بودبه تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیمبه شکار آمده بودیم ز معموره قدسدانه خال تو دیدیم گرفتار شدیمدر کف عقل کم از قطره شبنم بودیمکاوشی کرد جنون قلزم زخار شدیمپای زنگار بر آیینه ما می لغزدصیقلی بس که از آن آینه رخسار شدیمنرود دیده شبنم به شکر خواب بهارعبث افسانه طراز دل بیدار شدیمخانه پردازتر از سیل بهاران بودیملنگر انداخت خرد، خانه نگهدار شدیمچون مؤذن سر تسبیح شماران بودیمگردشی کرد فلک، رشته ز تار شدیمجان به تاراج دهد خدمت سی روزه عشققوت طالع ما بود که بیمار شدیمعالم بیخبری طرفه بهشتی بوده استحیف و صید حیف که ما دیر خبردار شدیم!صائب از کاسه دریوزه ما ریزد نورتا گدای در شه قاسم انوار شدیم