غرل شماره ۵۷۷۸ از سردی جهان لب گفتار بسته امچون بلبل خزان زده منقار بسته امچوب قفس ز گریه صیاد کرد گلمن دل بر آشیانه پر خار بسته امبر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و مندل بر سواد هند جگرخوار بسته امدست حنا گرفته گلگون به دوش منپاداش همتی است که بر کار بسته اماز بس شکستگی، نبود روی مجلسمچون کاه روی زرد به دیوار بسته امآیینه ام ولی ز تریهای روزگاربر رو هزار پرده زنگار بسته امآن به که آب گوهر خود را نهان کنمفرد است یخ ز سردی بازار بسته امداغش ز چشم شور نمکسود گشته استگر لاله ای به گوشه دستار بسته امدر بزم روزگار بجز سوختن چو شمعدیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگیاحرام سیر و دور چو پرگار بسته امدل بد مکن که از ته دل نیست شکوه اماین نغمه را به زور برین تار بسته امدر زیر بار من نبود دوش هیچ کسدایم چو سرو بر دل خود بار بسته امدزدیده ام به سینه نفسهای آتشیندر راه شعله سد خس و خار بسته امصائب ز بستن لب غماز عاجزمهر چند کز فسون دهن مار بسته ام
غرل شماره ۵۷۷۹ زین نه صدف به روشنی دل گذشته امچون بحر بیکنار ز ساحل گذشته اممجنون به گرد من نرسد در گذشتگیچون گردباد، راست ز محمل گذشته اماز دیر و کعبه نیست خبر رهرو مراچون برق بر سیاهی منزل گذشته امدلبستگی به سایه مرا سنگ ره شده استچون سرو و بید اگر چه ز حاصل گذشته امصید زبون چه عذر تواند ز تیغ خو است؟در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته امظلم است بنده کردن آزادگان به جوداز راه رحم، خشک ز سایل گذشته امچون موج، قدردانی دریاست مطلبمگاهی اگر به دامن ساحل گذشته امسایل به بی نیازی من نیست در جهانلب بسته بارها ز در دل گذشته امصائب شده است سرمه نفس در گلوی منتا از حجاب عالم باطل گذشته ام
غرل شماره ۵۷۸۰ روی سخن ز آینه رویان ندیده امگاهی ز پشت آینه حرفی شنیده امدر قبضه من است رگ خواب هر چه هستهر کوچه ای که هست به عالم دویده املب تشنه فراقم و آماده وداعتیر ز شست جسته، کمان کشیده اماز جور روزگار ندارم شکایتیاین گرگ را به قیمت یوسف خریده امدامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیمچون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده اممورم ولی به بال و پر حرف شکرینخود را به روی دست سلیمان کشیده امجوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراببر روی تیغ گرمتر از خون دویده امآن دانه ام که سرمه شده است استخوان منتا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده امچون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی استدر کام اهل دل ثمر نارسیده امهمت به سیر چشمی من ناز می کندآب حیات را به تکلف چشیده امبر روی نازبالش گل تکیه می کندعاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده اماهل نظر به چشم مرا جای می دهندآن قطره ام کز آبله دل چکیده امصائب چو نیست اهل دلی در بساط خاکمن نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
غرل شماره ۵۷۸۱ روی دلی چو غنچه ز بلبل ندیده امنقش مراد از آینه گل ندیده امآن صید تشنه ام که درین دشت آتشینآبی بغیر تیغ تغافل ندیده امدر باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده اماز شرم عندلیب رخ گل ندیده امزان زنده مانده ام که هنوز از حجاب عشقرخسار یار را به تأمل ندیده اممرد مصاف در همه جا یافت می شوددر هیچ عرصه مرد تحمل ندیده امبا خصم در مقام تلافی ازان نیمکز تیغ انتقام تعلل ندیده امقانع به بوی پیرهن از وصل گل شده استعاشق به سیر چشمی بلبل ندیده امدوری ز یار صائب و خامش نشسته ایعاشق به این شکیب و تحمل ندیده ام
غرل شماره ۵۷۸۲ سر بر فلک ز همت والا کشیده امتسبیح را ز دست ثریا کشیده امهرگز نشد که بر سر حرف آورم ترامن کز دهان غنچه سخن وا کشیده امگرکوه بیستون طرف بحث من شده استدر خاک و خون به موی مدارا کشیده امنیسان چرا گهر نکند قطره مرا؟کم محنتی ز تلخی دریا کشیده ام؟از پا کشند بی ادبان خار را و مناز خار راه او ز ادب پا کشیده اماز خاکمال حادثه ایمن نبوده امچون سایه رخت خویش به هر جا کشیده امبارست بر تجرد من تهمت لباسداغم که پا به دامن صحرا کشیده ام!صائب دچار نشتر الماس گشته استبیش از گلیم خویش اگر پا کشیده ام
غرل شماره ۵۷۸۳ از آفتاب رنگ نبازد ستاره امدل زنده از محیط برآید شراره امخورشید محشرست دل آتشین منصبح قیامت است گریبان پاره امنور نگاه چشم غزالان وحشیمهم در میان مردم و هم بر کناره امآن بیدلم که کشتی طوفان رسیده بوددر طفلی از تپیدن دل گاهواره امرطل گران خاک بود نقش پای منتا از شراب عشق تو مست گذاره امتا قامت تو سایه نیفکند بر سرمروشن نگشت معنی عمر دوباره امشد برگ زرد و رنگ نگرداند میوه امعمرم تمام گشت و همان نیمکاره امچون موج از تردد خاطر درین محیطصائب یکی شده است میان و کناره ام
غرل شماره ۵۷۸۴ در عین وصل داغ جدایی چو لاله امخالی و پر ز ماه چو آغوش هاله امشد تشنه تر ز باده روشن پیاله امخالی و پر ز ماه چو آغوش هاله اممجنون من به گوش فلک حلقه می کشیدروزی که بود ناف غزالان پیاله امهر دانه ای به دام نمی آورد مراباشد ز کوه قاف چو عنقا نواله امپیر مرا فسرده نسازد چو دیگرانبا کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جامچون لاله خون مرده شود در پیاله امداغی که بود بر جگر از چشم لیلیمشد تازه از سیاهی چشم غزاله امدیگر عنان دل نتواند نگاه داشتصائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
غرل شماره ۵۷۸۵ رنگین شده است بس که ز خونین ترانه اممرغان غلط کنند به گل آشیانه امهر پاره از دلم در توحید می زندیک نقش بیش نیست در آیینه خانه امدل خوردن است قسمتم از گرد خوان چرخاز مرکز خودست چو پرگار دانه امچون موجه سراب درین دشت آتشیناز پیچ و تاب خویش بود تازیانه امچشمم چو شمع نیست به جام و سبوی کساز گریه خودست شراب شبانه امسودای زلف سلسله جنبان گفتگوستکوته نمی شود به شنیدن فسانه امآن بلبل غریب نوایم که در چمنننشست جوش سینه گل از ترانه اممستغنی ام ز خلق که اکسیر عشق ساختچون آفتاب چهره زرین خزانه امچون غنچه داشتم دل جمعی درین چمنبرباد داد یک نفس بیغمانه امصائب ز جای خود نبرد حرف حق مرااز تیر راست، روی نتابد نشانه ام
غرل شماره ۵۷۸۶ تا شد به داغ عشق هم آغوش سینه امصحرای محشری است سیه پوش سینه امدرد ترا نکرده فراموش سینه امچون خم به زیر خاک زند جوش سینه امطوفان جلوه تو چو در دل گذر کنددریا شود ز موجه آغوش سینه اماز خون نوح آب خورد تیغ موجه اشآن بحر را که ساخته خس پوش سینه امخورشید دیگر از بن هر موی من دمیدتا شد زداغ عشق قدح نوش سینه امآغوش صبح، زخمی اقبال من شده استتیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شدهرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه امآیینه ای است پیش رخ آفتاب حشرزان خنده های صبح بناگوش سینه امچندین هزار حلقه منت کشیده استاز درد و داغ عشق تو در گوش سینه امگردیده همچو خانه زنبور در بهاراز نیش غمزه تو پر از نوش سینه امصحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای استتا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه امعشق از هزار پرده مرا صاف کرده استجامی شده است پر می سر جوش سینه اماز داغهای تازه که فرش است هر طرفصحرای محشری است سیه پوش سینه امصائب دگر چه کار کند آتش جگرکز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام
غرل شماره ۵۷۸۷ هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبمآسوده است از دل بی مدعا لبمهر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرستنتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبمآه مرا به رشته گوهر غلط کننداز دل ز بس که آبله چیده است تا لبممنت خدای را که یکی بود حرف منهر چند شد به عالم صورت دو تا لبمتبخاله ها به ناله درآیند چون جرساز درد چون شود به فغان آشنا لبمچون گل مگر ز زخم سراپا دهن شومکی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟چون اهل دل گشاد من از حرف حق بودآن غنچه نیستم که گشاید هوا لبمدایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرستاز ناله همچو کاسه خالی لبا لبماز بس ز لب گشودن بیجا گزیده شدلرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبماین چاشنی که قسمت من شد زخامشیمشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبمرنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیستاز ضعف، حال من نکند گر ادا لبمگر خون شود ز تنگدلیها، نمی بردچون غنچه التجا به نسیم صبا لبمجان می دهد ترانه من اهل عشق راصائب به لعل یار رسیده است تا لبم