غرل شماره ۵۷۸۸ هر چند از گهر صدف آسا لبالبمنتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبمتا کام من ز شهد خموشی گرفت کاماز یکدگر نشد ز حلاوت جدا لبمهر چند در لباس شکرخند می زنماز دل چو پسته زهر نهفته است تا لبمچون صبح می کشم نفس ساده از جگرآسوده است از سخن مدعا لبمانگشت زینهار برآورد از زباناز بس گزیده شد ز حدیث خطا لبممانند تیغ اگر چه به جوهر سرآمدمصائب به حرف لاف نشد آشنا لبم
غرل شماره ۵۷۸۹ امشب که داغ بر دل افگار سوختمگویا چراغ بر سر بیمار سوختمجز عشق هر چه بود همه دام راه بودتسبیح پاره کردم و ز تار سوختمجنس مرا به تاجر کنعان چه نسبت است؟صد بار من ز گرمی بازار سوختمدر بزم آفتاب چه حال است ذره رامن در پناه سایه دیوار سوختمصیقل به داد آینه من نمی رسدآهی کشیده پرده زنگار سوختمخورشید تیره روزتر از خون مرده بودروزی که من ز شعله دیدار سوختمگرد کدورت از دل من آه بر نداشتصد حیف ازان نفس که درین کار سوختمصائب به حرف وصوت نشد فکر من بلندمن چون سپند بر سر این کار سوختم
غرل شماره ۵۷۹۰ دلتنگ از ملامت اغیار نیستمچون گل ، گرفته در بغل خار نیستمدر زهر روی پوش خطر بیشتر بودامن از خط نرسته دلدار نیستماز طوق بندگی نکشم سر به سیم قلبیوسف صفت گران به خریدار نیستموضع جهان ز نقطه دل دیده ام تماممحتاج سیر و دور چو پرگار نیستمصبح قیامت از سر هر مو علم کشیداز خویشتن هنوز خبردار نیستمز آزادگی بریده ام از خویش عمرهاستدر پیش خود چو سرو گرفتار نیستماز سایه هما نشود خواب من گرانمست از غرور دولت بیدار نیستمروشن به نور شمسه عقل است مغز منآتش پرست طره زر تار نیستمدیوانه ام که بر سر من جنگ می شودجنس کساد کوچه و بازار نیستمصائب ز خود غبار گرانی فشانده امچون بوی گل به هیچ دلی بار نیستم
غرل شماره ۵۷۹۱ تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتمخون در دل از شکست خریدار داشتمهرگز قرین نگشت به هم قول و فعل منکردار را همیشه به گفتار داشتمتا با خدا افتاد مرا کار، به شدمشربت نداشتم چو پرستار داشتمتا چون حباب چشم گشودم ز یکدگرسر در کنار قلزم خونخوار داشتمهرگز دلم ز فکر غزالان تهی نبوددایم درین خرابه دو بیمار داشتمچون شبنم از تجلی خورشید محو شدچشم تری که از غم گلزار داشتمهرگز نداشت میل، ترازوی مشربمدایم به دست سبحه و ز نار داشتمچون زلف، تار و پود حواسم نبود جمعتا فکر جامه و غم دستار داشتمفریاد من ز قحط هم آواز پست شدکارم بلند بود چو همکار داشتمداغ ترا به غیر نمودم ز سادگیآیینه پیش صورت دیوار داشتم !هرگز نصیب گوشه نشینان نمی شودآن خلوتی که بر سر بازار داشتمصائب هزار شکر که بر دل گذاشتمدستی که بر سر از غم دلدار داشتم
غرل شماره ۵۷۹۲ با هرکه روی حرف بجز یار داشتمآیینه پیش صورت دیوار داشتمهمچون سرو، برگ بر من آزاده بار بوداز بار اگر چه جان سبکبار داشتمهموار بود وضع جهان در نظر مراتا روی خود ز خلق به دیوار داشتممنظور بود کوری اغیار بدگمانچشم عنایتی اگر از یار داشتمهرگز به خواب دیده عاشق نداشته استنازی که من به دولت بیدار داشتماز عیب پاک ساخت دل پاک بین مراورنه هزار آینه در کار داشتمهر چند گوهر سخنم آبدار بودخون در جگر زناز خریدار داشتمزلف شکسته داشت سری با شکستگانورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟در زلف او نبود دلم برقرار خویشدلبستگی چو نغمه به هر تار داشتمصائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکردامید بیش ازین به لب یار داشتم
غرل شماره ۵۷۹۳ از دست رفت دامن یاری که داشتمسیماب شد شکیب و قراری که داشتمبرق فنا کجاست که از مشت خار مندامن فشان گذشت بهاری که داشتمغایب شد از نظر به نفس راست کردنیدر پیش چشم خویش شکاری که داشتمبرخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبیاز برگریز حادثه باری که داشتمدر زنگ غوطه زد ز تریهای روزگارآیینه تمام عیاری که داشتمصد گلشن خلیل در آتش نهفته داشتدر سینه داغ لاله عذاری که داشتماز چشم شور خلق میان محیط شدزین بحر بیکنار کناری که داشتماز شورش زمانه مرا داشت بیخبرزان چشم نیم مست خماری که داشتمداغم که صرف سوخته جانی نگشت و مرددر سینه همچو سنگ شراری که داشتمچون آسیا به باد فنا داد هستیماز گردش زمانه دواری که داشتمبی آب کرد گوهر دریا دل مرااز تنگنای چرخ فشاری که داشتمشد شسته از نظاره آن لعل آبداربر دل ز روزگار غباری که داشتمصائب فدای جلوه آن شهسوار شدعقل و شکیب و صبر و قراری که داشتم
غرل شماره ۵۷۹۴ چون زلف دست بر کمر یار یافتمسر رشته نزاکت ز نار یافتمچون شبنم به چهره گل جای می دهنداین منزلت ز دیده بیدار یافتمآخر چو شبنم از اثر صاف طینتیدر پیشگاه خاطر گل بار یافتمآن دولتی که بال هما صفحه ای ازوستدر زیر چتر سایه دیوار یافتممیراب زندگی ز حیات ابد نیافتفیضی که من ز چشم گهربار یافتمطاق پل مجاز، اساس حقیقت استمن ساق عرش را ز سر دار یافتماز عشق ره به مرتبه حسن برده امآب گهر ز رنگ خریدار یافتمتا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگرخود را چو خار بر سر دیوار یافتم
غرل شماره ۵۷۹۵ چشم دلم ستاره فشان بود صبحدمهر گوشه بحر فیض روان بود صبحدممی زد دم از بهشت برین کنج خلوتمطاوس قدس بال فشان بود صبحدمدل دامن از غبار عناصر فشانده بودجولان من برون ز مکان بود صبحدماشکم ز رازهای نهان پرده می گشودحیرت اگر چه بند زبان بود صبحدمزلف امید داعیه سرکشی نداشتطول امل گسسته عنان بود صبحدممعمور گشته بود دماغم ز بوی یاربوی گلم به مغز گران بود صبحدمشاخ گلی که دیده شبنم ندیده بوددر پیش دیده جلوه کنان بود صبحدماز خون دیده ام شفقی بود روی چرخخورشید اگر چه مهر دهان بود صبحدمدل در برم چو برگ خزان دیده می تپیددر عین نوبهار، خزان بود صبحدمنوری که پرده سوز نظر بود در نقابمانند آفتاب عیان بود صبحدمتسبیحم از کشاکش غیرت گسسته بوددستم به زیر رطل گران بود صبحدمعیسی گرفته بود ز لب مهر خامشیشربت مرا ز شیره جان بود صبحدمدر انتظار جلوه خورشید، شبنممبا چشم خون فشان نگران بود صبحدممی گشت هر سخن که به گرد زبان کلکباریکتر ز موی میان بود صبحدمصائب خدا نصیب همه دوستان کندمن شرح چون دهم که چسان بود صبحدم؟
غرل شماره ۵۷۹۶ امشب به آه سرد ره خواب می زدمدر کوی یار، سیر چو مهتاب می زدمدر جام دیده پاره دل می گداختمجولانگه خیال ترا آب می زدممژگان به هم رساندنم از بیغمی نبودهر لحظه نیشتر به رگ خواب می زدمفکر دهان تنگ توام داشت در میانتا صبح بی پیاله می ناب می زدمچون موج، سینه بر دل دریای پر خطراز اشتیاق گوهر نایاب می زدمتا صبح بود صحبت من گرم با خیالبر یاد شمع سینه به مهتاب می زدماز شغل گریه مطلب دیگر نداشتمآبی به روی بخت گرانخواب می زدمسنگ از تپیدن دل بیتاب خویشتنتا صبحدم به سینه محراب می زدممی شد چو نقطه دایره حیرتم وسیعچندان که سیر و دور چو گرداب می زدماز ضعف اگر چه بال پریدن نداشت چشمفال مراد دیدن احباب می زدمصائب نبود بی سببی اضطراب مندامن به آتش دل بیتاب می زدم
غرل شماره ۵۷۹۷ امشب به آه سرد ره خواب می زدمدر کوی یار، سیر چو مهتاب می زدمدر جام دیده پاره دل می گداختمجولانگه خیال ترا آب می زدممژگان به هم رساندنم از بیغمی نبودهر لحظه نیشتر به رگ خواب می زدمفکر دهان تنگ توام داشت در میانتا صبح بی پیاله می ناب می زدمچون موج، سینه بر دل دریای پر خطراز اشتیاق گوهر نایاب می زدمتا صبح بود صحبت من گرم با خیالبر یاد شمع سینه به مهتاب می زدماز شغل گریه مطلب دیگر نداشتمآبی به روی بخت گرانخواب می زدمسنگ از تپیدن دل بیتاب خویشتنتا صبحدم به سینه محراب می زدممی شد چو نقطه دایره حیرتم وسیعچندان که سیر و دور چو گرداب می زدماز ضعف اگر چه بال پریدن نداشت چشمفال مراد دیدن احباب می زدمصائب نبود بی سببی اضطراب مندامن به آتش دل بیتاب می زدم