غزل شماره ۵۹۰۱ فریاد که از کوتهی بخت ندارمدستی که ترا تنگ در آغوش فشارمکو بخت رسایی که در آن صبح بناگوشدستی به دعا همچو سر زلف برآرمپروانه بزم تو مرا شمع امید ستدر خلوت خاص تو اگر بار ندارماین دست نگارین که من از زلف تو دیدممشکل که گشاید گره از رشته کارمدر طالع من نیست به گرد تو رسیدنچون گرد یتیمی است زمین گیر، غبارمدلکشترم از خال لب و خط بناگوشدر حاشیه بزم تو هر چند که خوارمبی نیشتر خار، گل از من نتوان چیدچون آبله در پرده غیب است بهارماز من مطلب جبهه واکرده که پیچیدچون غنچه بهم، تنگی این سبز حصارمچون بیخبران خام مدانم، که رسیده استدر نقطه آغاز به انجام، شرارمصد شکر که جز ساده دلی نیست متاعیچون آینه در دست ازین نقش و نگارمصائب ز فلک نیست مرا چشم نوازشچون ماه تمام از دل خویش است مدارم
غزل شماره ۵۹۰۲ آتش به دل از گرمی این مرحله دارمپا بر سر گنج گهر از آبله دارمآتش به زر اینجا نفروشند و من خامگرمی طمع از مردم این قافله دارمآن راهنوردم که تهی پایی خود راپیوسته نهان از نظر آبله دارماز سلسله زلف کسی طرف نبسته استعمری است که من ربط به این سلسله دارممینای فلک ظرف می عشق نداردکی طاقت این می من بی حوصله دارم؟گویند به هم مردم عالم گله خویشپیش که روم من که زعالم گله دارم؟صائب بجز از سینه خود چاک زدن نیستشغلی که درین عالم پر مشغله دارم
غزل شماره ۵۹۰۳ وقت است که داغی به دل دام گذارمبرقی شوم و رو به لب بام گذارمتا چند درین دایره همچون خط پرگارسر در پی آغاز ز انجام گذارم؟سر رشته گمراهی من در کف من نیستچون خامه به دست دگری گام گذارمگر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالمبیدردم اگر نم به دل جام گذارماز من خبر دوری این راه مپرسیدچندان نفسم نیست که پیغام گذارمشد سرمه ز دشواری این ره نفس برقصائب چه درین دشت بلا گام گذارم
غزل شماره ۵۹۰۴ آن قدر ندارم که سزاوار تو باشمآن به که گرفتار گرفتار تو باشمخورشید درین ره بود از آبله پایانمن کیستم آخر که طلبکار تو باشم؟غیر از کف افسوس مرا برگ دگر نیستآخر به چه سرمایه خریدار تو باشم؟یک فاخته سرو تو این طارم نیلی استمن در چه شمارم که هوادار تو باشم؟زان پاکتر افتاده ترا دامن عصمتکز دیده تر شبنم گلزار تو باشممن کز رخ خورشید نظر را ندهم آبقانع به نگاه در و دیوار تو باشممعراج من این بس که چو خار سر دیواراز دور تماشایی گلزار تو باشمچون آب دهم چشم خود از چشمه کوثر؟من کز دل و جان تشنه دیدار تو باشم
غزل شماره ۵۹۰۵ از تلخ زبانان نشود پست خروشمطفلم، نتوان کرد به دشنام خموشمنم در دل میخانه خمارم نگذاردگر جلوه ساقی نشود رهزن هوشمچیزی نشود بر دل آزاده من بارجز دست نوازش که گران است به دوشمبینا ز نظر بازی دریاست حبابمفانی شوم از بحر اگر چشم بپوشمریحان بهشت است مرا خواب پریشانتا خط بناگوش ترا حلقه بگوشمآب گهرم بسته یخ از سردی بازارهر چند که یوسف به زر قلب فروشمچون سیل مرا هست ز خود سلسله جنبانموقوف به طوفان نبود جوش و خروشماین آن غزل حاجی صوفی است که فرمودآن روی نداری که ز تو چشم بپوشم
غزل شماره ۵۹۰۶ دستی که به جامی نشود رهزن هوشمچون پایه تابوت گران است به دوشمدستی که به احسان نکند حلقه بگوشمچون پایه تابوت گران است به دوشمفریاد من از سوختگیهاست چو آتشچون باده ز خامی نبود جوش و خروشمنتوان چو لب جام کشید از لب من حرفهر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشمبا شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟روشنتر ازانم که توان کرد خموشمدر دل شکند شیشه مرا خنده گلهاآواز تو زان دم که رسیده است به گوشمبر باده سر جوش نباشد نظر منکز درد توان گرد برآورد ز هوشمدر عالم ایجاد من آن طفل یتیممکز شیر به دشنام کند دایه خموشمچون کعبه، برازندگیم در نظر خلقزان است که من جامه پوشیده نپوشمصائب منم آن نغمه را کز دل پر جوشموقوف بهاران نبود جوش و خروشم
غزل شماره ۵۹۰۷ بیخود ز نوای دل دیوانه خویشمساقی و می و مطرب و میخانه خویشمشد خوبی گفتار ز کردار حجابمدرخواب ز شیرینی افسانه خویشمزان روز که گردیده ام از خانه بدوشانهر جا که روم معتکف خانه خویشمهر چند که دادند دو عالم به بهایمخجلت زده از گوهر یکدانه خویشمبی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوساز بال و پر خویش پریخانه خویشمدیوار من از خضر کند وحشت سیلابویران شده همت مردانه خویشمیک ذره دل سختم از اسلام نشد نرمدر کعبه همان ساکن بتخانه خویشمآن زاهد خشکم که در ایام بهاراندر زیر گل از سبحه صد دانه خویشمصائب شده ام بس که گرانبار علایقبیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
غزل شماره ۵۹۰۸ تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟رنگین نشود پنبه ز خونابه داغمهر چند که چون ذره ندارم به جگر آباز چشمه خورشید خورد آب، دماغموقت است که بر تن بدرم اطلس افلاکاز جامه فانوس به تنگ است چراغمدر کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟شبنم زده گردید لب گل ز سراغمغماز نباشد لب زخم جگر منبیرون نرود بوی گل از رخنه باغممیخواره ام و تشنه یاران موافقهر جا گل ابری است بود پنبه داغماین آن غزل خواجه نظیری است که می گفتفصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
غزل شماره ۵۹۰۹ در هر که ترا دیده به حسرت نگرانمعمی است که من زنده به جان دگرانمبیداری دولت به سبکروحی من نیستهر چند که در چشم تو چون خواب گرانماز داغ جنون دیده من باز نگردیدچون عقل سبکسر کند از دیده ورانم؟دستی که ز دقت گره از موی گشودیدر زیر زنخ ماند ازین خوش کمرانمفریاد که از کوتهی دست نگردیدجز لغزش پا قسمت ازین سیمبرانمهر چند که چون رشته نیایم به نظرهاشیرازه جمعیت روشن گهرانمغافل نیم از گردش پرگار چو مرکزهر چند که در دایره بیخبرانماز بیجگری می تپدم دل ز شکستنهر چند که در کارگه شیشه گرانمصائب ثمری نیست بجز تلخی گفتارقسمت ز دهان و لب شیرین پسرانم
غزل شماره ۵۹۱۰ جان را به دم خنجر قاتل برسانمطوفان زده خویش به ساحل برسانمچندان مرو ای جان که من از گریه شادیآبی به کف خنجر قاتل برسانمموجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحرفیضی به لب تشنه ساحل برسانمصد بار جرس گشتم و پاس ادب عشقنگذاشت که آواز به محمل برسانماستادگی من نه پی راحت خویش استدرمانده خضرم که به منزل برسانماز کشتن من رنگ رخش آب دگر یافتکو دست که آیینه به قاتل برسانم؟مفت است اگر از سفر پر خطر عشقنقش قدم خویش به منزل برسانمسرچشمه صحرای جنون زهره شیرستخود را ز پی نو سفر دل برسانماز اهل دل امروز کسی طالب دل نیستچون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائبخود را به سلامتکده دل برسانم