انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 583 از 718:  « پیشین  1  ...  582  583  584  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۱

فریاد که از کوتهی بخت ندارم
دستی که ترا تنگ در آغوش فشارم

کو بخت رسایی که در آن صبح بناگوش
دستی به دعا همچو سر زلف برآرم

پروانه بزم تو مرا شمع امید ست
در خلوت خاص تو اگر بار ندارم

این دست نگارین که من از زلف تو دیدم
مشکل که گشاید گره از رشته کارم

در طالع من نیست به گرد تو رسیدن
چون گرد یتیمی است زمین گیر، غبارم

دلکشترم از خال لب و خط بناگوش
در حاشیه بزم تو هر چند که خوارم

بی نیشتر خار، گل از من نتوان چید
چون آبله در پرده غیب است بهارم

از من مطلب جبهه واکرده که پیچید
چون غنچه بهم، تنگی این سبز حصارم

چون بیخبران خام مدانم، که رسیده است
در نقطه آغاز به انجام، شرارم

صد شکر که جز ساده دلی نیست متاعی
چون آینه در دست ازین نقش و نگارم

صائب ز فلک نیست مرا چشم نوازش
چون ماه تمام از دل خویش است مدارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۲

آتش به دل از گرمی این مرحله دارم
پا بر سر گنج گهر از آبله دارم

آتش به زر اینجا نفروشند و من خام
گرمی طمع از مردم این قافله دارم

آن راهنوردم که تهی پایی خود را
پیوسته نهان از نظر آبله دارم

از سلسله زلف کسی طرف نبسته است
عمری است که من ربط به این سلسله دارم

مینای فلک ظرف می عشق ندارد
کی طاقت این می من بی حوصله دارم؟

گویند به هم مردم عالم گله خویش
پیش که روم من که زعالم گله دارم؟

صائب بجز از سینه خود چاک زدن نیست
شغلی که درین عالم پر مشغله دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۳

وقت است که داغی به دل دام گذارم
برقی شوم و رو به لب بام گذارم

تا چند درین دایره همچون خط پرگار
سر در پی آغاز ز انجام گذارم؟

سر رشته گمراهی من در کف من نیست
چون خامه به دست دگری گام گذارم

گر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالم
بیدردم اگر نم به دل جام گذارم

از من خبر دوری این راه مپرسید
چندان نفسم نیست که پیغام گذارم

شد سرمه ز دشواری این ره نفس برق
صائب چه درین دشت بلا گام گذارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۴

آن قدر ندارم که سزاوار تو باشم
آن به که گرفتار گرفتار تو باشم

خورشید درین ره بود از آبله پایان
من کیستم آخر که طلبکار تو باشم؟

غیر از کف افسوس مرا برگ دگر نیست
آخر به چه سرمایه خریدار تو باشم؟

یک فاخته سرو تو این طارم نیلی است
من در چه شمارم که هوادار تو باشم؟

زان پاکتر افتاده ترا دامن عصمت
کز دیده تر شبنم گلزار تو باشم

من کز رخ خورشید نظر را ندهم آب
قانع به نگاه در و دیوار تو باشم

معراج من این بس که چو خار سر دیوار
از دور تماشایی گلزار تو باشم

چون آب دهم چشم خود از چشمه کوثر؟
من کز دل و جان تشنه دیدار تو باشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۵

از تلخ زبانان نشود پست خروشم
طفلم، نتوان کرد به دشنام خموشم

نم در دل میخانه خمارم نگذارد
گر جلوه ساقی نشود رهزن هوشم

چیزی نشود بر دل آزاده من بار
جز دست نوازش که گران است به دوشم

بینا ز نظر بازی دریاست حبابم
فانی شوم از بحر اگر چشم بپوشم

ریحان بهشت است مرا خواب پریشان
تا خط بناگوش ترا حلقه بگوشم

آب گهرم بسته یخ از سردی بازار
هر چند که یوسف به زر قلب فروشم

چون سیل مرا هست ز خود سلسله جنبان
موقوف به طوفان نبود جوش و خروشم

این آن غزل حاجی صوفی است که فرمود
آن روی نداری که ز تو چشم بپوشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۶

دستی که به جامی نشود رهزن هوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم

دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم

فریاد من از سوختگیهاست چو آتش
چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم

نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف
هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم

با شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟
روشنتر ازانم که توان کرد خموشم

در دل شکند شیشه مرا خنده گلها
آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم

بر باده سر جوش نباشد نظر من
کز درد توان گرد برآورد ز هوشم

در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
کز شیر به دشنام کند دایه خموشم

چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق
زان است که من جامه پوشیده نپوشم

صائب منم آن نغمه را کز دل پر جوش
موقوف بهاران نبود جوش و خروشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۷

بیخود ز نوای دل دیوانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم

شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم

زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم

هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم

بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم

دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم

یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم

آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم

صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۸

تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم

هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم

وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم

در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم

غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم

میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم

این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۰۹

در هر که ترا دیده به حسرت نگرانم
عمی است که من زنده به جان دگرانم

بیداری دولت به سبکروحی من نیست
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانم

از داغ جنون دیده من باز نگردید
چون عقل سبکسر کند از دیده ورانم؟

دستی که ز دقت گره از موی گشودی
در زیر زنخ ماند ازین خوش کمرانم

فریاد که از کوتهی دست نگردید
جز لغزش پا قسمت ازین سیمبرانم

هر چند که چون رشته نیایم به نظرها
شیرازه جمعیت روشن گهرانم

غافل نیم از گردش پرگار چو مرکز
هر چند که در دایره بیخبرانم

از بیجگری می تپدم دل ز شکستن
هر چند که در کارگه شیشه گرانم

صائب ثمری نیست بجز تلخی گفتار
قسمت ز دهان و لب شیرین پسرانم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۱۰

جان را به دم خنجر قاتل برسانم
طوفان زده خویش به ساحل برسانم

چندان مرو ای جان که من از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل برسانم

موجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحر
فیضی به لب تشنه ساحل برسانم

صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق
نگذاشت که آواز به محمل برسانم

استادگی من نه پی راحت خویش است
درمانده خضرم که به منزل برسانم

از کشتن من رنگ رخش آب دگر یافت
کو دست که آیینه به قاتل برسانم؟

مفت است اگر از سفر پر خطر عشق
نقش قدم خویش به منزل برسانم

سرچشمه صحرای جنون زهره شیرست
خود را ز پی نو سفر دل برسانم

از اهل دل امروز کسی طالب دل نیست
چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟

کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائب
خود را به سلامتکده دل برسانم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 583 از 718:  « پیشین  1  ...  582  583  584  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA