غزل شماره ۵۹۷۴ بر سر بالین بی دردان گل احمر فشانعاشقان را سوزن الماس در بستر فشانشکر این معنی که عمر جاودانی یافتیمشت آبی ای خضر بر خاک اسکندر فشانچون سبکباری براقی نیست در راه طلبدر بساط زندگانی هر چه داری برفشاندر محیط آفرینش از صدف کمتر مباشتیغ اگر بارد به فرقت از دهن گوهر فشانمی دهد زخم زبان اندام، سنگ خاره راخرده جان چون شرر بر تیشه آزرفشانمگذران بی گریه مستانه وقت صبح رادر زمین پاک هر تخمی که داری برفشانگر نداری دسترس چون منعمان بر سیم و زرسیم ناب اشک بر رخساره چون زر فشاناز غبار خاکساری دیده رغبت مپوشگرد راه از خویشتن در چشمه کوثر فشانگر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوبدست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشانتن مزن زنهار چون پروانه بعد از سوختنرنگ عشق تازه ای زین مشت خاکستر فشاننیشکر بعد از شکستن می شود شاخ نباتبشکند هر کس ترا بر یکدگر، شکر فشانچون به خواری عاقبت بر خاک می باید فشاندبا لب خندان چو گل صائب به گلچین سر فشان
غزل شماره ۵۹۷۵ ای فدای چشم مخمور تو خواب عاشقانوی بلاگردان زلفت پیچ و تاب عاشقانگر به بیداری غرور حسن مانع می شودمی توان دلهای شب آمد به خواب عاشقانپیش ازان دست گل شبنم فرو ریزد به خاکسر برآر از جیب صبح ای آفتاب عاشقانشست خورشید قیامت دامن از خون شفقهمچنان خونابه می ریزد کباب عاشقانگردن ما در کمند پیچ و تاب عقل نیستزلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقانحسن لیلی در رخ مجنون تماشاکردنی استمگذر از سیر رخ چون ماهتاب عاشقاناز حجاب غنچه بلبل سر به زیر پر کشیدنیست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقانسبحه ریگ روان سررشته را گم کرده استاز شمار درد و داغ بی حساب عاشقاناعتمادی نیست بر جمعیت برگ خزانزود می پاشد ز یکدیگر کتاب عاشقانتیغ یار از خون ما زنجیر جوهر پاره کردنشأه دیوانه ای دارد شراب عاشقانگر هوای سیر گردون هست در خاطر تراهمتی صائب طلب کن از جناب عاشقان
غزل شماره ۵۹۷۶ باده گلگون نمی آید به کار عاشقاناز لب میگون خود بشکن خمار عاشقانشعله نتواند لباس رنگ را تغییر دادچون برد زردی برون می از عذار عاشقان؟خانه تن را به خاک تیره یکسان کرده انددست خالی می رود سیل از دیار عاشقانمردم کوته نظر در انتظار محشرندنقد خود را نسیه کردن نیست کار عاشقانکوه طورست آن که می آید ز هر پرتو به رقصنیست سنگ کم به میزان وقار عاشقانصبح محشر را نمکدان در گریبان بشکندشورش مغز پریشان روزگار عاشقاندر دل هر نقطه داغی سواد اعظمی استتند مگذر این چنین از لاله زار عاشقانساده از کوه گرانجانی بود صحرای عشقنقد جان در آستین دارد شرار عاشقانهر که خود را باخت اینجا می زند نقش مرادپاکبازست از پشیمانی قمار عاشقاندر سراپای وجودم ذره ای بی عشق نیستمحمل لیلی است هر کف از غبار عاشقانآفتاب از دیده شبنم نمی پوشد عذاررخ مپوش از دیده شب زنده دار عاشقاننیش الماس حوادث با کمال سرکشیخواب مخمل می شود در رهگذار عاشقانخار صحرای ادب را دست دامنگیر نیستزینهار ای گل مکش دامن ز خار عاشقاندامن برق تجلی خار نتواند گرفتدست کوته کن ز نبض بی قرار عاشقانخاک بیدردان به شمع دیگران دارد نظرآتش از خود می دهد بیرون مزار عاشقانهر که می داند شمار داغهای خویش رانیست روز حشر صائب در شمار عاشقان
غزل شماره ۵۹۷۷ ساده است از نقش انجم آسمان عاشقاناین نشان از بی نشان دارد روان عاشقاندر حقیقت دنیی و عقبی دو منزل بیش نیستاین دو منزل را یکی سازد روان عاشقاندامن ریگ روان را خار نتواند گرفتدست رهزن کوته است از کاروان عاشقانشکوه از شور قیامت محض کافر نعمتی استبود در کار این نمکدان بهر خوان عاشقاننیست خورشید این که می بینی بر این چرخ بلندمانده بر جا آتشی از کاروان عاشقانزیر پر چون صبح گیرد بیضه خورشید راچون گشاید بال همت مرغ جان عاشقاناز صراط المستقیم عقل بیرون رفته اندزه نمی گیرد به خود، زورین کمان عاشقانهست در دل حسرت اکسیر اگر صائب ترامگذر از خاک مراد آستان عاشقانچون نیابد نور فیض از روح پاک مولوی؟شمس تبریزست صائب در میان عاشقان
غزل شماره ۵۹۷۸ از رخش خواهند جای بوسه نافهمیدگاندر حرم محراب می جویند این نادیدگانشوق را افسرده می سازد وصال دایمیمی برند از وصل لذت بیش هجران دیدگانمی شوند از سادگی در بوته خجلت گلابچون گل بی درد در باغ جهان خندیدگانعیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلقگر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگاننیستند از روی میزان قیامت منفعلبا دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگاندر شبستان لحد خواب فراغت می کننددر دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگانهر که دستار تعین از سر خود وا نکرددر صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگانمی شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاباز فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگانچون گل رعناست می را زردرویی در قفاسرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگانقدر درویشی کسی داند که شاهی کرده استراحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگاناز خموشی های اهل فهم در تحسین شعرمی خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگانبا کمال بی بری باشند صائب تازه رودر گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان
غزل شماره ۵۹۷۹ فارغند از قید چرخ نیلگون دیوانگانرفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگانهر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنندمهره مومند در دست جنون دیوانگانسنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیرکوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگاندر بیابانی که باشد لاله زارش بوی خونمست گردند از شراب لاله گون دیوانگانتا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوندمی زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگانبلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحادمی دود در کوچه و بازار چون دیوانگانمی کند باد مخالف شور دریا را زیادمی شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
غزل شماره ۵۹۸۰ سوخته است از آتش گل اشتهای بلبلاننیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلانتا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که بازبوی خون می آید امروز از نوای بلبلانخار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اشگر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلانسخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدارگوش گل از ناله دردآشنای بلبلانجذبه ای با ناله عشاق می باشد که گلمی دود از پوست بیرون در هوای بلبلانچون گل کاغذ بود با تازه رویان بهارنغمه های خشک مطرب با نوای بلبلانسبزه خوابیده ای نگذاشت در گلزارهاهای هوی می پرستان، های های بلبلانغنچه مستور را خواهد فتاد از بام طشتگر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلانغنچه نشکفته در گلزار نتوان یافتناز نسیم نغمه های دلگشای بلبلانچاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتادگر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلاناز نوای عندلیبان باغ پر آوازه استشاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلانخرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشقورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلاننیست آن بی درد را پروای عاشق، ورنه گلتا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلانجنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گلکرده است از غنچه سامان متکای بلبلانمی کند قانون عشرت ساز بهر گلستاننوبهار از مد آواز رسای بلبلانناله تنهایی من بی اثر افتاده استورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلانصائب ایام خزان جوش بهاران می زنندتا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
غزل شماره ۵۹۸۱ مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنانسنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنانراه با خوابیدگی دامان منزل را گرفتبر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنانتخم قارون سر برون آورد از مغز زمینچون شرر در سینه خارا نهان ما همچنانسبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کردهمچو مخمل بستر خواب گران ما همچنانبیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکستاز گرانجانی گره در آشیان ما همچنانکند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمینبرنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنانتیر پای آهنین در دامن عزلت کشیددر کشاکش با قد همچون کمان ما همچنانشد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجابتشنه آیینه چون آب روان ما همچنانسوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمامخون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنانمحو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بستبرنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنانروی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمانروی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنانآفتاب عمر آمد بر لب بام زوالدر سرانجام صفای خانمان ما همچنانگشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگانچون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنانشمع از آتش زبانی داد صائب سر به باددر مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
غزل شماره ۵۹۸۲ مبتلای آرزوی نفس را عاقل مخوانعنکبوت رشته طول امل را دل مخوانرهبری کز خویش نستاند ترا رهزن شمارمنزلی کز خود فرو نارد ترا منزل مخوانساحل آن باشد که امنیت در او لنگر کندجای دست انداز موج بحر را ساحل مخوانفیض عام حق به ذرات جهان تابیده استهیچ نقشی را درین وحدت سرا باطل مخوانمشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهانمشکلی کز فکر حل آن شود مشکل مخوانهیچ عیبی خاکیان را همچو کشف راز نیستاز زمین ها جز زمین شور را قابل مخوانکاملی کز ناقصان بی بصیرت خویش راکم نداند در کمال معرفت، کامل مخوانعیب خود نایافتن بالاترین عیبهاستجاهلان منفعل از جهل را جاهل مخوانخواجه ای کآزاد نبود از دو عالم، خواجه نیستبنده ای کز خویش نگریزد ورا مقبل مخوانآب و رنگ چهره محفل شراب و شاهدستمحفلی کز حسن و می خالی بود محفل مخوانشورش عشق است دلها را نشان زندگیهر دلی کز عشق خالی گشت صائب دل مخوان
غزل شماره ۵۹۸۳ کرسی دارست اوج اعتبار این جهاندل منه بر دولت ناپایدار این جهانبا گرفتن گر چه دارد جنگ استغنای فقرگوشه ای گیر از محیط بی کنار این جهانبرگ و بار او کف افسوس و بار دل بوددل منه چون غافلان بر برگ و بار این جهانپیش چشم شبنم روشن گهر یک کاسه استچون گل رعنا خزان و نوبهار این جهانرشته اشک ندامت، مد آه حسرت استپیش چشم مو شکافان پود و تار این جهانتا نگیرد دامنت را خون چندین بی گناهسرسری بگذر چو باد از لاله زار این جهانخنده برقی است کز ابر سیه ظاهر شودشادی پا در رکاب نوبهار این جهانپرتو خورشید را در دام روزن می کشدهر که صائب دل نهد بر اعتبار این جهان