غزل شماره ۶۰۰۴ چون صدف تا چند پیش ابر دست افراشتن؟اشک حسرت را فرو خوردن، گهر پنداشتنچند پیش صبح بردن آبروی اشک و آه؟در زمین شور تا کی تخم ریحان کاشتن؟خیمه بیرون زن ز هستی، تا توانی چون حبابدر ته یک پیرهن با بحر صحبت داشتنتخم رنجش در زمین دوستی پاشیدن استشکوه احباب را پوشیده در دل داشتنتا کمان آسمان در زه بود تقدیر رااز تهی مغزی است گردن چون هدف افراشتنصائب از خاک عدم شکر اگر حاصل شوداز لب جانان تمتع می توان برداشتن
غزل شماره ۶۰۰۵ نیست معشوقی همین زلف چلیپا داشتندردسر بسیار دارد پاس دلها داشتنحسن عالمسوز یوسف چون برانداز نقابنیست ممکن پاس عصمت از زلیخا داشتنچون تو از ما شیشه جانان می کنی پهلو تهیچیست حاصل از دل سنگ چو خارا داشتن؟تا توان گردآوری کرد آبروی خویش رابهر گوهر دست نتوان پیش دریا داشتنجنگ دارد صحبت سوداییان با خلق تنگجبهه واکرده ای باید چو صحرا داشتناز لب بیهوده گویان امن نتوان زیستنسوزنی با خویش باید همچو عیسی داشتنتا تو نتوانی به همت داد سامان کار خلقاز مروت نیست دست از کار دنیا داشتنگر چه دارد جنگ صائب خانه داری با جنونمی توانم خانه زنجیر بر پا داشتن
غزل شماره ۶۰۰۶ پیش اهل دل ادب منظور باید داشتنبا کمال قرب خود را دور باید داشتنسر نباید تافتن از گفتگوی حق به تیغپاس حرف خویش چون منصور باید داشتنچشم شور از نعمت فردوس لذت می برددرد و داغ عشق را مستور باید داشتنگریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلیتخم را پاس از زمین شور باید داشتنتا به شیرینی سرآید روزگار زندگینفس را قانع به تلخ و شور باید داشتنبرنمی آید دل نازک به استیلای عشقشیشه را پاس از می پر زور باید داشتندر چنین عهدی که از روشندلان آثار نیستدر بغل آیینه را مستور باید داشتناز فروغ هر شراری سوختن دون همتی استشرمی از روی چراغ طور باید داشتنچشم او در روزگار خط قیامت می کنددر بهاران مست را معذور باید داشتنگر بود روی زمین در حلقه فرمان توچون سلیمان دست پیش مور باید داشتنشمع اگر صائب صلای گرد سرگشتن دهدخاطر پروانه را منظور باید داشتن
غزل شماره ۶۰۰۷ پیچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتننیست ممکن موج از آب روان برداشتنچون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتممی توانستم اگر دست از دهان برداشتنخانه خالی پر و بالی است بهر سالکانتیر را آسان بود دل از کمان برداشتنهر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیستاز سبوی می گرانی می توان برداشتننیست در دریای شورانگیز عالم موج راهیچ تدبیری به از دست از عنان برداشتاز خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آبنیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتنپسته بی مغز در لب بستگی رسواترستنیست حاجت پرده از کار جهان برداشتنخوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیتبا قفس سهل است دل از گلستان برداشتنمی توان برداشت دل صائب به آسانی ز جانلیک دشوارست دل از دوستان برداشتن
غزل شماره ۶۰۰۸ راز را در سینه دشوارست پنهان داشتنورنه آسان است اخگر در گریبان داشتنگوی توفیق از خم چوگان گردون بردن استگوشه کردن از جهان، سر در گریبان داشتنابر هیهات است بیرون آید از تسخیر برقعشق عالمسوز را پوشیده نتوان داشتنمی کند از مهر خاموشی تراوش راز عشقمشک را در نافه ممکن نیست پنهان داشتنسینه ها را می کند گنجینه گوهر چو کوهزیر تیغ از سخت جانی پا به دامان داشتناز زمین شور باشد زعفران کردن طمعدلگشایی چشم از صحرای امکان داشتنترک خواهش کن که می سازد صدف را دل دو نیمکاسه دریوزه پیش ابر نیسان داشتنهست باران داشتن از کاغذ ابری طمعچشم ریزش از کف خشک لئیمان داشتنخوار می گردد عزیزان را کند هر کس که خواراز بصیرت نیست یوسف را به زندان داشتنبهتر از گنج گهر بی خواست بخشیدن بودپاس آب روی سایل از کریمان داشتناز شکست دل دو جانب را رعایت کردن استپیش زنگی در بغل آیینه پنهان داشتنلرزش بیدل به جان در زیر تیغ آبدارهست چون پاس نفس در آب حیوان داشتنمی کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگیچشم پیش پا چو نرگس در گلستان داشتنزیر سرو و بید دامان طمع وا کردن استکاسه دریوزه پیش این خسیسان داشتنقطره ناچیز را تشریف گوهر می دهدیاد گیرید از صدف آیین مهمان داشتنصد دل آشفته را شیرازه می باید شدننیست معشوقی همین زلف پریشان داشتندیدی از اخوان چه خواری ها عزیز مصر دیدچشم دلجویی نمی باید ز اخوان داشتناین جواب آن غزل صائب که راقم گفته استگنج پابرجاست پای خود به دامان داشتن
غزل شماره ۶۰۰۹ کار هر بی ظرف نبود عشق پنهان داشتنسهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتنبیستون از صبر بالا دست من دارد به یادبر سر خود تیغ خوردن، پا به دامان داشتنبخیه تسبیح زاهد عاقبت بر رو فتادچند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیحدست در یک کاسه با خورشید تابان داشتنکشتی امید در دریای خون افکندن استاز تنور نوح امید لب نان داشتنضبط معشوق پریشان گرد کردن مشکل استچون نگردد خون دلم از پاس پیکان داشتن؟از من آزاده دارد یاد (سرو) بی ثمرروی خود را تازه با اهل گلستان داشتنچون معلم را نگیرد دود آه کودکان؟نیست آسان بی گناهان را به زندان داشتنمی زنم امروز و فردا بر جنون از دست عقلچند صائب پاس ننگ و نام بتوان داشتن؟
غزل شماره ۶۰۱۰ اندکی کوتاه کن زلف بلند خویشتنتا مبادا ناگه افتی در کمند خویشتنگر چه این تعلیم بهر من ندارد صرفه ایتا شوی واقف ز حال مستند خویشتنلیک می دانم که از فولاد اگر باشد دلتبرنمی آیی به مژگان کشند خویشتنناز در تسخیر ما گر می کند استادگیمشورت کن با دل مشکل پسند خویشتنحسن چون افتاد شیرین، دل ز خود هم می بردنیشکر بیرون نمی آید ز بند خویشتنز اشتیاق خویش در یک جا نمی گیرد قرارای خوشا حسنی که خود باشد سپند خویشتنشکر این معنی که عیسای زمانت کرده انداینقدر غافل مشو از دردمند خویشتنلب نگه دار از لب ساغر که نادم می شودهر که اندازد در آب تلخ، قند خویشتنسعی تا حد توکل دست و پایی می زندچون به این وادی رسی پر کن سمند خویشتنپند دل صائب مرا از کوی او آواره کردهیچ کافر گوش نگذارد به پند خویشتن!
غزل شماره ۶۰۱۱ موج دریا را نباشد اختیار خویشتندست بردار از عنان گیر و دار خویشتنزهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشتمرکب نی بار باشد بر سوار خویشتنخاک باشد از مصافم چشم دشمن را نصیبکرده ام تا خاکساری را حصار خویشتنخار دیوار گلستانم که از بی حاصلیمی کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتنخلوتی چون خانه آیینه داری پیش دستبهره ای بردار از بوس و کنار خویشتنگوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیاربیش ازین دامن مکش از خاکسار خویشتنمی توانی آتش شوق مرا خاموش کردگر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتندیدن آیینه را موقوف خواهی داشتنگر بدانی حال من در انتظار خویشتنگر دهم ملک سلیمان را به موری بی سؤالهمچنان باشم ز همت شرمسار خویشتنبس که چون آیینه صائب دیده ام نادیدنیمی شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
غزل شماره ۶۰۱۲ به که غافل باشد آن سرو روان از خویشتنورنه خواهد گشت از غیرت نهان از خویشتنبی نیازست از بدآموزان دل بی رحم اودارد این شمشیر سنگین دل، فسان از خویشتناز غم محرومی ارباب بینش فارغ استحسن مستوری که می گردد نهان از خویشتنمی کند در هر نگاهی روی شرم آلود اواز عرق ایجاد چندین دیده بان از خویشتننیست پروای سلاح آن را که چون مژگان کجمی تواند ساختن تیر و کمان از خویشتنآتش افسرده ام کز یک نسیم التفاتمی توانم کرد انشا صد زبان از خویشتنیوسف پاکیزه دامن از زلیخا چون گریخت؟می گریزد آشنای او چنان از خویشتنچون توانم یافت صائب راه کوی یار را؟من که عمری شد نمی یابم نشان از خویشتن
غزل شماره ۶۰۱۳ چند چون طاوس باشی محو بال خویشتن؟زیر پای خود نبینی از جمال خویشتنکم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه عشقمی ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتنچون مه از نقصان دل خود را مخور، خورشید باشتا ز حال خود نگردی در زوال خویشتنمطلب روی زمین در زیر دامان شب استجز بر این دامن مزن دست سؤال خویشتنبستر و بالین من از سایه بال هماستتا سر خود را کشیدم زیر بال خویشتنعمر خود را کم به امید فزونی می کنندساده لوحانی که می دزدند سال خویشتنبا دل افکن گفتگوی دوستی را از زباندر ثمر پوشیده کن برگ نهال خویشتنترجمان گوهر شاداب، آب او بس استلب بگز صائب ز اظهار کمال خویشتن