غزل شماره ۶۰۳۴ تا توان خاموش بودن دم نمی باید زدنعالم آسوده را بر هم نمی باید زدنمی توان تا غوطه در سرچشمه خورشید زدخیمه بر گلزار چون شبنم نمی باید زدناز دل و دین و خرد یکباره می باید گذشتدر قمار عشق نفس کم نمی باید زدنپیش اهل حال می باید لب از گفتار بستچون طرف آیینه باشد دم نمی باید زدنتا نیابی ترجمانی همچو عیسی در کناربر لب خود مهر چون مریم نمی باید زدنجای شادی نیست زیر این سپهر نیلگونخنده در هنگامه ماتم نمی باید زدنچون زمین ساده ای پیدا شود از بهر نقشبر لب خود مهر چون خاتم نمی باید زدنشهریان را سیر چشم از جود کردن همت استدر بیابان خیمه چون حاتم نمی باید زدنمی توان تا صائب از جام سفالین باده خوردمی چو بی دردان ز جام جم نمی باید زدن
غزل شماره ۶۰۳۵ تا به کی پوشیده از همصحبتان ساغر زدن؟در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمینپیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدنپرتو خورشید را با خاک یکسان کرده استبی طلب هر جای رفتن، حلقه بر هر در زدنگفتگوی عشق با افسردگان روزگاربر رگ سنگ است از بی حاصلی نشتر زدنتا درین بستانسرا پای تو در گل محکم استکوته اندیشی بود چون سرو دامان بر زدنقامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کنکز جهان سفله می باید ترا بر در زدنتا اسیر چرخی از شکر و شکایت دم مزندل سیه سازد نفس در زیر خاکستر زدنهر که را از عشق عودی در دل پر آتش استاز مروت نیست گل بر روزن مجمر زدنسکه مردان نداری، معرفت کم خرج کنفتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدنگر نریزی آبروی خویش را صائب به خاکدر همین جا می توانی غوطه در کوثر زدن
غزل شماره ۶۰۳۶ چند حرف آب و نان چون مردم غافل زدن؟تا به کی بر رخنه دیوار زندان گل زدن؟نیست جز تسلیم لنگر عالم پر شور رادست و پا پوچ است در دریای بی ساحل زدناز تن خاکی به مردی گرد چون مجنون برآرتا توانی دست خود بر دامن محمل زدنمی شود چون رشته اشک از گره مطلق عنانرشته امید ما را عقده مشکل زدنحاصل سنگ از درخت بی ثمر بار دل استاز تهی مغزی است حرف سخت با مدخل زدننیست مانع از تردد وصل دریا سیل راقطره بیش از راه می باید درین منزل زدنبهر مشتی خون که رزق خاک گردد عاقبتدست، بی شرمی بود بر دامن قاتل زدنسبزه خوابیده را سهل است کردن پایمالنیست از مردی به قلب دشمنان غافل زدنگر به رعنایی فشاند دامن، آزادست سروورنه آسان است پشت پای بر حاصل زدنبحر را صائب نگردد مانع جوش و خروشاز خس و خاشاک سوزن بر لب ساحل زدن
غزل شماره ۶۰۳۷ بخیه تا کی بر لباس تن ز آب و نان زدن؟از بصیرت نیست گل بر رخنه زندان زدنظلم بر افتادگان شرمندگی می آوردسرکشان سر پیش اندازند در چوگان زدنجان پاکان در تن خاکی نمی گیرد قراراز گنهکاری است تن در گوشه زندان زدنگفتگوی پوچ را بی پرده سازد امتحانتخم چوبین زود رسوا گردد از دندان زدننعل ایام بهار از جوش گل در آتش استدر حریم غنچه باید بر کمر دامان زدنچشم پرکاری که من دیدم ازان وحشی غزالمی زند بر هم دو عالم را به یک مژگان زدندر نمی گیرد فسون عشق با افسردگاندر تنور سرد هیهات است بتوان نان زدنهر که از طاعت کمان سازد قد همچون خدنگمی تواند حلقه بر در خلد را آسان زدندرد و داغ عشق از سیمای عاشق ظاهرسترسم شاهان است مهر خویش بر عنوان زدنامتحان بیکار باشد آن دل چون سنگ رابیضه فولاد مستغنی است از دندان زدنمی شود آب روان آیینه از استادگیمی توان سیر جهان با دیده حیران زدناز زبردستان مدارا با ضعیفان خوشنماستنیست لایق بحر را سرپنجه با مرجان زدنپیش آن رخسار نازک حرف گل صائب مگواز مروت نیست سیلی بر مه کنعان زدن
غزل شماره ۶۰۳۸ چیست دانی عشقبازی، بی سخن گویا شدنچشم پوشیدن ز غیر حق، به حق بینا شدنسر به جیب خود فرو بردن، برآوردن ز عرشپای در دامن کشیدن، آسمان پیما شدنسنگ طفلان لوح خاک خویش کردن وقت شامصبحدم از زیر سنگ کودکان پیدا شدنبا دد و دام جهان مانند مجنون ساختنصاف با خلق جهان چون سینه صحرا شدنبا دد و دام جهان مانند مجنون ساختنصاف با خلق جهان چون سینه صحرا شدنبا کمال آشنایی، زیستن بیگانه واردر میان جمع از همصحبتان تنها شدنزین بیابان می برم خود را برون چون گردبادبیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدنعاشقان را تا فنا از شادی و غم چاره نیستسیل را پست و بلندی هست تا دریا شدنشاهباز طبع ملا بال هر جا وا کندفکر صائب را علاجی نیست جز عنقا شدن
غزل شماره ۶۰۳۹ استخوان من اگر رزق هما خواهد شدنسایه بال هما ابر بلا خواهد شدنتا قیامت دل نخواهد ماند در زندان جسمعاقبت این نافه از آهو جدا خواهد شدنجان ز لعل یار هیهات است برگردد به جسمآب از زندان گوهر کی رها خواهد شدن؟یوسف ز ترک هوای نفس ملک مصر یافتهر که فرمان می برد فرمانروا خواهد شدنهر که را باشد عقیق صبر در زیر زبانجام تبخالش پر از آب بقا خواهد شدندانه گر در خوشگی بال و پر خود بشکندنرمیش مهر دهان آسیا خواهد شدنگر نبندد در به روی تنگدستان خوشترستاز خزان باغی که بی برگ و نوا خواهد شدنمی کند زخم نمایان بلبلان را در قفسگر چنین بر روی مردم غنچه وا خواهد شدنچشم خود را هر که پیش از کوچ ندهد گوشمالوقت رحلت چون رسد بی دست و پا خواهد شدنمی شود مال بخیلان باد دستان را نصیبخرده گل عاقبت خرج صبا خواهد شدنبی نیازی لازم افتاده است صائب عشق راچهره زرین ما، کان طلا خواهد شدن
غزل شماره ۶۰۴۰ عاقبت این مرغ وحشی زین قفس خواهد شدنبا نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدنپرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل استاز همان راهی که آمد بازپس خواهد شدنچون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ایاز خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدناز فغان دردمندان بیضه فولاد توعاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدنتیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشیدروزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدناین لب شیرین که می داری دریغ از طوطیانروزی موران و پامال مگس خواهد شدناین گل رویی که می گردد ز شبنم داغدارزخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدنزهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خطچشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدنهمچو بار طرح، آخر ساعد سیمین توبار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدنآن لب میگون که آب خضر از وی می چکدناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدندر خزان ناامیدی ها دل سنگین توبر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
غزل شماره ۶۰۴۱ شوق ما بال و پر جسم گران خواهد شدندار بر منصور ما تخت روان خواهد شدنعشق دارد سختیی اما گوارا می شودبیستون بر کوهکن رطل گران خواهد شدنهست اگر هر گریه ای را خنده ای در چاشنیریشه غم در دل ما زعفران خواهد شدناز هواداران مشو غافل که وقت برگریزطوق قمری سرو را خط امان خواهد شدنچون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شداز ورق گردانی دوران جوان خواهد شدنگر به این عنوان شود اوضاع دنیا ناگوارخضر بیزار از حیات جاودان خواهد شدنرشته سر در گم ما را نخواهد یافتنسوزن عیسی اگر بر آسمان خواهد شدنزین شکست و بست کز گردون مرا در طالع استاستخوانم مغز و مغزم استخوان خواهد شدنصائب آن آیینه رو خواهد به فکر ما فتادطوطی خاموش ما شکرفشان خواهد شدن
غزل شماره ۶۰۴۲ ای که چون گل خنده بر اوضاع عالم می زنیمستعد گوشمال خار می باید شدنهمچو صائب صحت جاوید اگر داری طمعخسته آن نرگس بیمار می باید شدنچون سیاهی شد ز مو هشیار می باید شدنصبح چون روشن شود بیدار می باید شدنعمرها کار تو با گفتار بی کردار بودبعد ازین کردار بی گفتار می باید شدنبرنخیزد هر که در قید تن آسانی فتادصد بیابان دو ازین دیوار می باید شدنگوهر آسودگی در حلقه تسبیح نیستدر کمند وحدت زنار می باید شدنتا شوی چشم و چراغ عالمی چون آفتابخاکمال کوچه و بازار می باید شدنچشم ها از شبنم گل وام می باید گرفتواله آن آتشین رخسار می باید شدنتا نگردی فانی از میخانه پا بیرون منهزین مکان بی جبه و دستار می باید شدنچون زمین یک جا ستادن می کند دل را سیاههمچو مه گرد جهان سیار می باید شدن
غزل شماره ۶۰۴۳ خانه سوز و آشیان پرداز می باید شدنبا نسیم صبح هم پرواز می باید شدنچون قفس در هم شکست از خود رمیدن مشکل استپیشتر آماده پرواز می باید شدنتا زبان آور شوی چون شمع در دلهای شببا خموشی روزها دمساز می باید شدنچون جوانمردان نه ای گر در زیان غالب شریکبا زیان و سود خلق انباز می باید شدنچشم وام از حلقه های زلف می باید گرفتمحو آن حسن سراپا ناز می باید شدننیست آسان عشق با خوبان نوخط باختنتخته مشق عتاب و ناز می باید شدنآستین بر شعله آواز می باید فشاندسرمه خاموشی غماز می باید شدنتا شوی مانند صائب در سخن عالی مقامخاک پاک هر سخن پرداز می باید شدن