غزل شماره ۶۱۸۹ چه آسان است با بی برگی احرام سفر بستنکه هم مرکب بود هم توشه، دامن بر کمر بستنحباب ما سبکروحان گرانجانی نمی داندیکی باشد نظر وا کردن ما با نظر بستننمی سازد پریشان شغل دنیا وقت عارف راصدف را شور دریا نیست مانع از گهر بستنفشاندن بر ثمر دامان خود چون سرو، ازین غافلکه می باید به برگ از بی بری دل چون ثمر بستنچو گل با روی خندان صرف کن گر خرده ای داریکه دل را تنگ سازد در گره چون غنچه زر بستنمرا از چین ابرو نیست پروایی که عاشق رادر امیدواری باز می گردد ز در بستنز غفلت پشت بر دیوار دارد برگ کاه مادر آن وادی که باشد کوه در کار کمر بستنبه خود بسته است قانع راه احسان کریمان راز دریا نیست ممکن آب در جوی گهر بستنمیان سنگ و مینا دوستی صورت نمی بندددل ما و ترا مشکل بود بر یکدگر بستناگر سیر مقامات است در خاطر ترا صائبدر اثنای دمیدن همچو نی باید کمر بستن
غزل شماره ۶۱۹۰ به امید اقامت دل به اسباب جهان بستنبود شیرازه از غفلت به اوراق خزان بستنبه خودسازی قناعت از بهار و زندگانی کنمکن در فصل گل اوقات صرف آشیان بستنمنه بر عالم افسرده، دل از کوته اندیشیکه هست از خامکاری در تنور سرد نان بستنمشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان راکه در بحر کمان باید توجه بر نشان بستنندارد ناله و فریاد با دلبستگی سودینمی بایست خود را چون جرس بر کاروان بستنخموشی سرمه کوه بلند آواز می گرددبه لب بستن توان بیهوده گویان را زبان بستنندارد از مروت بحر آبی در جگر، ورنهصدف را می توان با قطره چندی دهان بستنمروت نیست از داغ یتیمی سوختن گل رابه آهی ورنه نخل باغبان را می توان بستنبه همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصتدر اثنای دمیدن همچو نی باید میان بستنمزن چین بر جبین وقت نزول در دو غم صائبکه عیب است از کریمان در به روی میهمان بستن
غزل شماره ۶۱۹۱ ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتنز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتنگل این باغ، آغوش از لطافت برنمی داردبه بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتنز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنمندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتنرسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خطدگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟وصال شسته رویان گریه ها در آستین داردبه گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتنپر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان رابه تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتننمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داریبه نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتناگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانععزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتنمتاب از سختی ایام رو گر بینشی داریکه فرض عین باشد در ره او توتیا گشتنچه آسوده است صائب از تردد چشم قربانیدرین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
غزل شماره ۶۱۹۲ خطر دارد به محفل از کمند وحدت افتادنبه گرداب بلا از حلقه جمعیت افتادنکنون کز گرم رفتاری چراغی می شود روشنگرانجانی است چون سنگ مزار از غفلت افتادنترا آن روز اهل دل شمارند از سبکبارانکه بتوانی به رقص از بانگ طبل رحلت افتادنز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریدارانگوارا کرد بر من چاه را از قیمت افتادنترقی در تنزل بوده است اقبالمندان راکه ابراهیم ادهم شد تمام از دولت افتادندرخت خشک از سعی بهاران برنمی گیردچه حاصل در کهنسالی به فکر طاعت افتادن؟شکایت می کنند از تنگدستی کوته اندیشانکه کافر نعمتی بار آورد در نعمت افتادنبرات سرنوشت آسمانی برنمی گرددچه لازم در طلسم اختیار ساعت افتادن؟نیندازد زوال از حال خود خورشید تابان راچه نقصان پاک گوهر را ز اوج عزت افتادن؟مدار از حسن نیت دست در کار جهان صائبکه طاعت می کند اوقات را، خوش نیت افتادن
غزل شماره ۶۱۹۳ به جان دشوار ازان باشد گرانی از جهان بردنکه گرد راه می باید به رسم ارمغان بردندل روشن نمی باید به بزم زاهدان بردنندارد حاصلی آیینه پیش زنگیان بردنبه زخم خاری از گل قانعم ای بوستان پیرامروت نیست دامان تهی از گلستان بردندل بی غم نمی آید به کار عاشقان، ورنهبه جامی زنگ چندین ساله از دل می توان بردنمرا از نارسایی های طالع در چنین فصلیز بی بال و پری باید بسر در آشیان بردنز عریانی است مجنون مرا این غم که نتواندبه دامن سنگ از صحرا برای کودکان بردننشد چون شانه از زلفش نصیبم جز سیه روزیمرا دست تهی می باید از هندوستان بردنز بی دردی مگر بندند چشم عندلیبان راوگرنه سخت بی رحمی است گل از گلستان بردنتوان از سنگ رگ چون مو برآورد از خمیر آسانولی سخت است از خوان لئیمان استخوان بردنتو دور افتاده ای از وادی وحدت، نمی دانیکه فیض کعبه از سنگ نشان هم می توان بردنچو یار آمد زمین بوسیدم از عالم بدر رفتمکه خجلت بر کریمان مشکل است از میهمان بردنز رفتن خرده جان را که مانع می تواند شد؟روانی را میسر نیست از ریگ روان بردنبجان آورد مجنون مرا زخم زبان صائببه کام شیر می باید پناه از دشمنان بردننمی سوزد زبان را گر چه صائب گفتن آتشنمی باید به جرأت نام عاشق بر زبان بردنازان قانع به غربت از وطن گردیده ام صائبکه گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن
غزل شماره ۶۱۹۴ به تدبیر خرد سر پنجه نتوان با قضا کردندرین دریا به دست بسته می باید شنا کردندل غمگین به زور اشک هیهات است بگشایدبه دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردنز خودداری به دست و پا ره نزدیک می پیچدعنان چون موج می باید درین دریا رها کردننکردی سجده ای ز اخلاص تا افراختی قامتبه بام کعبه عمرت رفت در کسب هوا کردننگردیده است تا پوچ از هوای نفس دل در تنبه آه این دانه را از کاه می باید جدا کردنز دیوار زمین گیر قناعت سایه ای خوش کنکه خواب امن نتوان در ته بال هما کردنچو می دانی گواه از خانه دارد دست و پای توکمال کوته اندیشی است دست از پا خطا کردنز خواهش های بیجا گر نه ای شرمنده و نادمچه داری دست پیش روی خود وقت دعا کردن؟بود چون سرو دایم نوبهارش بی خزان صائبتواند هر که با یک جامه چون سرو اکتفا کردن
غزل شماره ۶۱۹۵ چو نتوان بر کنار افتاد با بحر از شنا کردنکمر چون موج باید در میان بحر وا کردنز یک حرف سبک صد کوه تمکین رنگ می بازدنسیمی می تواند بحر را بی دست و پا کردنندارد مغز هستی مزرع بی حاصل امکانبرای کاه نتوان چهره را چون کهربا کردنبرای عالم باطل ز حق نتوان شدن غافلبه سیم قلب نتوان دامن یوسف رها کردنز حق جو آنچه می جویی، که تا فرمان حق نبودنیاید از سلیمان حاجت موری روا کردنحباب از ترکتاز موج بی جا شکوه ای داردنبایستی از اول خانه از دریا جدا کردنگرانی از حباب ما مباد آن بحر گوهر راکه سیر عالمی داریم در هر چشم وا کردنبه عالم صلح باید کرد، اگر نه هر کجا باشینمی باید سلاح جنگ را از خود جدا کردندلا ترک هوا کن قرب حق گر آرزو داریکه دور افتد حباب از بحر، از کسب هوا کردنبه جامی دستگیری کن (مرا) ای عشق بی پرواکه نتوان زندگی زین بیش در بند حیا کردنبه تدبیر خرد تا می توانی دست و پایی زنکه نتوان بر کنار آمد ز دریا بی شنا کردنز لذت های عالم می کند بی گناه عارف رابه خاطر معنی بیگانه (ای) را آشنا کردنسزای توست ای گل این جراحت های پی در پینبایستی به روی خود زبان خار وا کردنشدم بی ذوق تا آمد خدنگم بر نشان صائبتغافل بر هدف بایست چون تیر خطا کردن
غزل شماره ۶۱۹۶ عنان مصلحت در عشق می باید رها کردنندارد حاصلی در بحر بی ساحل شنا کردنندارد حلقه ای جز نعل وارون محمل لیلینباید گوش ای مجنون به آواز درا کردنکمان کن قامت چون تیر را در قبضه طاعتکز این صیقل توان آیینه دل را جلا کردنبه هم پیوسته گردد چون شرر آغاز و انجامتتوانی خرده جان را به رغبت گر فدا کردنکمان شکوه چون حلاج چند از دار زه سازی؟به حرف حق نمی بایست خود را آشنا کردنز شکر خواب گردد تنگ شکر جامه خوابتتوانی بستر خود را اگر از بوریا کردنز دستت بی طلب دادن به سایل چون نمی آیدنباید روی خود را تلخ از ابرام گدا کردنمشو غافل ز پاس وقت اگر از دور بیناییکه چون شد فوت، نتوان این عبادت را قضا کردننصیحت بشنو ای زاهد، فرود آ از سر منبربرای روی مردم پشت نتوان بر خدا کردنبه منبر بهر تسخیر خلایق حرف حق گفتنبود رفتن به بام کعبه در کسب هوا کردنمرو از ره برون صائب به حرف پوچ شیادانکه بی مغزی است از هر چوب بی مغزی عصا کردن
غزل شماره ۶۱۹۷ سرشک تلخ را مشک بود صاحب اثر کردنوگرنه سهل باشد آب شیرین را گهر کردنپر تیر تو می ریزد به خاک ای شمع بی پرواندارد صرفه ای پروانه را بی بال و پر کردنچنان خود را درین دریای پر شور سبک کردمکه چون کف می توانم کشتی از موج خطر کردنستم بر زیر دستان نیست از مردانگی، ورنهبه آهی می توانم چرخ را زیر و زبر کردنمرا بر دل غباری نیست از خاک فراموشانکه بی مانع در آنجا می توان خاکی به سر کردنز جمعیت بود دشوار دل برداشتن، ورنهچو تیر آسان بود از خانه خاکی سفر کردنشود همدست با فرهاد چون عشق قوی بازوتواند دست جرأت بیستون را در کمر کردنشرر خرج هوا گردید تا شد جلوه گاه صاببه بال سنگ و آهن تا کجا بتوان سفر کردن؟
غزل شماره ۶۱۹۸ ز کوی یار آسانی کی توان قطع نظر کردن؟که بیرون رفتن از دنیاست از کویش سفر کردنمشو غافل ز حال زیردستان در زبردستیکه سر را پاس می دارد به زیر پا نظر کردنتپیدن های دل آماده است این مژدگانی راچه افتاده است پیش از آمدن ما را خبر کردن؟تو کآخر می کنی خون در جگر امیدواران رادهان تلخ ما شیرین نبایست از ثمر کردنچو از گفتار شیرین تنگ شکر می کند گوشتبه طوطی از مروت نیست امساک شکر کردنمکن ای پادشاه حسن مژگان را عنانداریچو تسخیر جهانی می توان از یک نظر کردننیالاید به دنیا هر که دامان خود از پاکیتواند چون سیاوش سالم از آتش گذر کردنز پیچ و تاب کن هموار صائب رشته خود راکه می باید ترا از دیده سوزن گذر کردن