انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 613 از 718:  « پیشین  1  ...  612  613  614  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۰

ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن
می خونگرم باید در هوای سرد نوشیدن

قدح خوب است چندانی که باشد کار با مینا
به کشتی در کنار بحر باید باده نوشیدن!

درین گلشن که دارد آب و رنگش نعل در آتش
چو داغ لاله می باید به برگ عیش چسبیدن

مده در مستی از کف رشته اشک ندامت را
که گمراهی ندارد در میان راه خوابیدن

مکن ای تازه خط با خاکساران سرکشی چندین
که بر خطهای تر رسم است خاک خشک پاشیدن

نباشد دانه را دارالامانی بهتر از خرمن
ز بیم داس خواهی تا به کی چون خوشه لرزیدن؟

چه می پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد، عمر من در چشم مالیدن

مده زحمت به دیدن های پی در پی عزیزان را
که دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وادیدن

دل روشن ندارد روزیی غیر از پشیمانی
که دارد زندگانی شمع از انگشت خاییدن

مرا از منزل مقصود دور انداخت خودداری
ندانستم که کوته می شود این ره به لغزیدن

به دیدن درد بی پایان من ظاهر نمی گردد
که با میزان میسر نیست کوه قاف سنجیدن

به اوراق خزان شیرازه بستن نیست بینایی
بساط عمر را ناچیده می بایست برچیدن

به نالیدن سرآمد گر چه عمرم، خجلتی دارم
که از من فوت شد در تنگنای بیضه نالیدن

ز چشم شرمگین دلبران ایمن مشو صائب
که شاهین مشق خونخواری کند در چشم پوشیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۱

مروت نیست جرم بوسه دزدان را نبخشیدن
که بس باشد قصاص این گناه سهل، لرزیدن

مرا زان قد موزون نیست جز خمیازه خشکی
خنک آبی که بتواند به پای سرو غلطیدن

بهار خنده را در آستین چون غنچه پنهان کن
که می شوید رخ گل را به خون بی پرده خندیدن

ز شبنم چهره پوشیدن رویان رنگ می بازد
به هر تردامنی چون گل مناسب نیست جوشیدن

به از گرد یتیمی دایه گوهر را نمی باشد
خط نورسته را ظلم است ازان عارض تراشیدن

ندارم محرمی چون کوهکن تا در دل گویم
ز سنگ خاره می باید مرا آدم تراشیدن

ز غفلت در گذر تا دامن منزل به دست آری
که گردد ره دو چندان از میان راه خوابیدن

گران کردن مروت نیست بار ناتوانان را
نمی باید ز بیمار گران احوال پرسیدن

ز غفلت پیرو طول امل را نیست دلگیری
ره خوابیده را سیری نمی باشد ز خوابیدن

مپیچ ای بی جگر زنهار از تیغ شهادت سر
نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن

نگردد خارخار حرص کم از جمع سیم و زر
تهی چشم فزاید دام را از دانه پاشیدن

به دل خوردن درین بستانسرا صائب قناعت کن
که روی مرغ را بر خاک مالد دانه برچیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۲

مروت نیست گل از بوستان پیش از سحر چیدن
بساط خرمی و عیش را ناچیده برچیدن

ز روی گلرخان قانع ز گل چیدن به دیدن شو
که گردد خارخار حرص بیش از بیشتر چیدن

اگر از دردمندی ها شوی باریک، بی زحمت
گل بی خار چون رگ می توان از نیشتر چیدن

زمین گیر وطن قدر سبکباری نمی داند
ز بی برگ و نوایی می توان گل در سفر چیدن

چه خونها می کند در دل خس و خار علایق را
ز گلزار جهان دامان خود چون سرو برچیدن

مکش با گریه مستانه در پرداز دل زحمت
که بیکارست خار و خس ز راه سیل برچیدن

مجو صبر از دل دیوانه در هنگامه طفلان
که تلخی دیده دست و پا کند گم در ثمر چیدن

ز حیرانی مسخر کرد شبنم گلعذاران را
به دست بسته اینجا می توان گل بیشتر چیدن

ز غفلت پهن کردم در ره سیل فنا صائب
بساطی را که می بایست ناافکنده بر چیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۳

به دامن برگ عیش از داغ پنهان می توان چیدن
گل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدن

اگر خود را توانی همچو شبنم صاف گرداندن
به چشم پاک گل ها زین گلستان می توان چیدن

حجابی نیست غیر از خیرگی گلزار عصمت را
به چشم بسته گل از روی جانان می توان چیدن

نظر گر بر جمال کعبه باشد رهنوردان را
گل بی خار از خار مغیلان می توان چیدن

ز خار بی گل این باغ دشوارست دل کندن
وگرنه از گل بی خار، دامان می توان چیدن

همین اشکی است کز حسرت به گرد چشم می گردد
گلی کز دیدن خورشید تابان می توان چیدن

توانی گر به آب حلم کشتن خشم را در دل
گل از آتش چو ابراهیم آسان می توان چیدن

گلی در راه یاران گر ز بی برگی نیفشانی
به عذر آن خس وخاری به مژگان می توان چیدن

همین برچیدن دامن بود از راه آگاهی
گلی کز من صحرای امکان می توان چیدن

گذشت از دل شبی دامن کشان زلف دراز او
هنوز از دود تلخ آه، ریحان می توان چیدن

درین عبرت سرا گر چشم عبرت بین ترا باشد
ز خاک راه گوهرهای غلطان می توان چیدن

اگر از رنگ و بو صائب بپوشی دیده ظاهر
در ایام خزان گل از گلستان می توان چیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۴

مروت نیست می در پرده، ای رعنا رسانیدن
به یاران خون خوراندن، باده را تنها رسانیدن

خرابات جهان خالی شد از خونابه آشامان
می یک بزم می باید مرا تنها رسانیدن

به کاوش نیست حاجت چشمه دریا دل ما را
ندارد حاصلی ناخن به داغ ما رسانیدن

شرار از سنگ تا آمد برون پروازش آخر شد
چه بال و پر توان در سینه خارا رسانیدن؟

ز دوری گشت سیل نوبهاران خرج راه اینجا
که خواهد قطره ما را به آن دریا رسانیدن؟

چه حاصل جز خجالت داد پیش آن قد رعنا؟
بس است ای باغبان سرو سهی بالا رسانیدن

اگر در بال همت نارسایی نیست چون شبنم
توان خود را به خورشید جهان آرا رسانیدن

نیارد مرغ پر زد در هوا از گرمی خویش
به آن ظالم که خواهد نامه ما را رسانیدن؟

به اندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتد
تواند هر که صائب پیش مصرع را رسانیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۵

چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن

مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن

نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن

بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن

مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن

سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن

اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن

تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن

چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن

نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۶

زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشن
چراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشن

اگر من از غبار خاطر خود پرده بردارم
نگردد تا قیامت آب این نه آسیا روشن

نمی یابد مسیح از ناتوانی جسم زارم را
خوشا کاهی که ضعف او شود بر کهربا روشن

به داغ منت و درد ندامت برنمی آیی
مکن از خانه همسایه هرگز شمع را روشن

نسیم صبح چون پروانه افتاده است در پایش
چراغی را که سازد پرتو لطف خدا روشن

فلک با تنگ چشمان گوشه چشم دگر دارد
که چون فرزند کور آید، شود چشم گدا روشن

ز فیض روح سید نعمت الله است این صائب
اگر نه روی او بودی، نگشتی چشم ما روشن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۷

ز روی آتشین شمع اگر شد انجمن روشن
شبستان جهان گردید ازان سیمین بدن روشن

شهید عشق مستغنی ز شمع دیگران باشد
که سازد خاک خود را لاله خونین کفن روشن

به خاکش تا به دامان قیامت نور می بارد
چراغ هر که گردید از دم گرم سخن روشن

زر گل تا قیامت می کند رقص سپند آنجا
گلستانی که شد از شعله آواز من روشن

به سیلی می کند اخوان جهان تاریک در چشمش
چراغ روی هر کس شد چو یوسف از وطن روشن

به خون می غلطد از رشک عقیق آتشین او
سهیلی کز فروغش شد جگرگاه یمن روشن

فغان کز خط چراغ زیر دامن شد لب لعلی
که چون فانوس بود از پرتوش چاه ذقن روشن

ز کار هر کسی ظاهر شود خون خوردنش صائب
ز جوی شیر باشد سرگذشت کوهکن روشن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۸

دلا چون ذره زین وحشت سرا آهنگ بالا کن
سرشک گرمرو را شمع بالین مسیحا کن

هر آن راز نهان کز جام جم روشن نمی گردد
بپوشان چشم (و) در آیینه زانو تماشا کن

به گردون برد زور شهپر توفیق شبنم را
تو هم در حلقه افتادگانی، چشم بالا کن

سواد شهر از تنگی به داغ لاله می ماند
ازین زندان مشرب روی در دامان صحرا کن

اگر تن از سرت چون پنبه بردارند از مینا
به روی اهل مجلس خنده قهقه چو مینا کن

متاع ساده لوحی می خرد سوداگر محشر
بیاض سینه پاک از نقطه سهو سویدا کن

چو خون در کوچه باغ رگ سراسر تا به کی گردی؟
به نشتر آشنا شو گلفشانی را تماشا کن

چو گوهر در کف دست صدف تا کی گره باشی؟
ازین ماتم سرای استخوانی رو به دریا کن

بکش مانند صائب پای در دامان گمنامی
گل پژمرده پرواز را در کار عنقا کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۱۹

شب عیدست ساقی باده روشن مهیا کن
تماشای مه نو را ز جام زر دو بالا کن

خمارآلود بی تاب است در خمیازه پردازی
لب ما بسته می خواهی، دهان شیشه را وا کن

به شکر این که در زیر نگین داری می لعلی
سفال و سنگ این ویرانه را یاقوت سیما کن

عجب عیشی است ماه نو به روی دوستان دیدن
قدح بردار و ارباب طرب را جمع یک جا کن

ز زهد خشک چون تسبیح در دل صد گره دارم
به جامی قبضه خاک مرا دامان صحرا کن

ز احیای زمین مرده به طاعت نمی باشد
دل افسرده ما را به جام باده احیا کن

ز معماری نصیب خضر عمر جاودانی شد
به درد باده تا ممکن بود تعمیر دلها کن

ز مستی کن لب جان بخش را تلقین گویایی
جهان چون چشم سوزن تنگ بر چشم مسیحا کن

به روی دل توان تسخیر کردن ملک دلها را
کلاه سرکشی از سر بنه، تیغ از کمر وا کن

کمند آسمانی پاره گردیدن نمی داند
دل دیوانه را زنجیر ازان زلف چلیپا کن

ندارد تاب دست انداز جرأت دامن پاکان
زمین سینه را پاک از خس وخار تمنا کن

ز اقبال کریمان آبرو گوهر شود صائب
لب خواهش به ابر نوبهاران چون صدف وا کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 613 از 718:  « پیشین  1  ...  612  613  614  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA