غزل شماره ۶۲۱۰ ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدنمی خونگرم باید در هوای سرد نوشیدنقدح خوب است چندانی که باشد کار با مینابه کشتی در کنار بحر باید باده نوشیدن!درین گلشن که دارد آب و رنگش نعل در آتشچو داغ لاله می باید به برگ عیش چسبیدنمده در مستی از کف رشته اشک ندامت راکه گمراهی ندارد در میان راه خوابیدنمکن ای تازه خط با خاکساران سرکشی چندینکه بر خطهای تر رسم است خاک خشک پاشیدننباشد دانه را دارالامانی بهتر از خرمنز بیم داس خواهی تا به کی چون خوشه لرزیدن؟چه می پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟که چون نرگس سر آمد، عمر من در چشم مالیدنمده زحمت به دیدن های پی در پی عزیزان راکه دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وادیدندل روشن ندارد روزیی غیر از پشیمانیکه دارد زندگانی شمع از انگشت خاییدنمرا از منزل مقصود دور انداخت خودداریندانستم که کوته می شود این ره به لغزیدنبه دیدن درد بی پایان من ظاهر نمی گرددکه با میزان میسر نیست کوه قاف سنجیدنبه اوراق خزان شیرازه بستن نیست بیناییبساط عمر را ناچیده می بایست برچیدنبه نالیدن سرآمد گر چه عمرم، خجلتی دارمکه از من فوت شد در تنگنای بیضه نالیدنز چشم شرمگین دلبران ایمن مشو صائبکه شاهین مشق خونخواری کند در چشم پوشیدن
غزل شماره ۶۲۱۱ مروت نیست جرم بوسه دزدان را نبخشیدنکه بس باشد قصاص این گناه سهل، لرزیدنمرا زان قد موزون نیست جز خمیازه خشکیخنک آبی که بتواند به پای سرو غلطیدنبهار خنده را در آستین چون غنچه پنهان کنکه می شوید رخ گل را به خون بی پرده خندیدنز شبنم چهره پوشیدن رویان رنگ می بازدبه هر تردامنی چون گل مناسب نیست جوشیدنبه از گرد یتیمی دایه گوهر را نمی باشدخط نورسته را ظلم است ازان عارض تراشیدنندارم محرمی چون کوهکن تا در دل گویمز سنگ خاره می باید مرا آدم تراشیدنز غفلت در گذر تا دامن منزل به دست آریکه گردد ره دو چندان از میان راه خوابیدنگران کردن مروت نیست بار ناتوانان رانمی باید ز بیمار گران احوال پرسیدنز غفلت پیرو طول امل را نیست دلگیریره خوابیده را سیری نمی باشد ز خوابیدنمپیچ ای بی جگر زنهار از تیغ شهادت سرنفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدننگردد خارخار حرص کم از جمع سیم و زرتهی چشم فزاید دام را از دانه پاشیدنبه دل خوردن درین بستانسرا صائب قناعت کنکه روی مرغ را بر خاک مالد دانه برچیدن
غزل شماره ۶۲۱۲ مروت نیست گل از بوستان پیش از سحر چیدنبساط خرمی و عیش را ناچیده برچیدنز روی گلرخان قانع ز گل چیدن به دیدن شوکه گردد خارخار حرص بیش از بیشتر چیدناگر از دردمندی ها شوی باریک، بی زحمتگل بی خار چون رگ می توان از نیشتر چیدنزمین گیر وطن قدر سبکباری نمی داندز بی برگ و نوایی می توان گل در سفر چیدنچه خونها می کند در دل خس و خار علایق راز گلزار جهان دامان خود چون سرو برچیدنمکش با گریه مستانه در پرداز دل زحمتکه بیکارست خار و خس ز راه سیل برچیدنمجو صبر از دل دیوانه در هنگامه طفلانکه تلخی دیده دست و پا کند گم در ثمر چیدنز حیرانی مسخر کرد شبنم گلعذاران رابه دست بسته اینجا می توان گل بیشتر چیدنز غفلت پهن کردم در ره سیل فنا صائببساطی را که می بایست ناافکنده بر چیدن
غزل شماره ۶۲۱۳ به دامن برگ عیش از داغ پنهان می توان چیدنگل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدناگر خود را توانی همچو شبنم صاف گرداندنبه چشم پاک گل ها زین گلستان می توان چیدنحجابی نیست غیر از خیرگی گلزار عصمت رابه چشم بسته گل از روی جانان می توان چیدننظر گر بر جمال کعبه باشد رهنوردان راگل بی خار از خار مغیلان می توان چیدنز خار بی گل این باغ دشوارست دل کندنوگرنه از گل بی خار، دامان می توان چیدنهمین اشکی است کز حسرت به گرد چشم می گرددگلی کز دیدن خورشید تابان می توان چیدنتوانی گر به آب حلم کشتن خشم را در دلگل از آتش چو ابراهیم آسان می توان چیدنگلی در راه یاران گر ز بی برگی نیفشانیبه عذر آن خس وخاری به مژگان می توان چیدنهمین برچیدن دامن بود از راه آگاهیگلی کز من صحرای امکان می توان چیدنگذشت از دل شبی دامن کشان زلف دراز اوهنوز از دود تلخ آه، ریحان می توان چیدندرین عبرت سرا گر چشم عبرت بین ترا باشدز خاک راه گوهرهای غلطان می توان چیدناگر از رنگ و بو صائب بپوشی دیده ظاهردر ایام خزان گل از گلستان می توان چیدن
غزل شماره ۶۲۱۴ مروت نیست می در پرده، ای رعنا رسانیدنبه یاران خون خوراندن، باده را تنها رسانیدنخرابات جهان خالی شد از خونابه آشامانمی یک بزم می باید مرا تنها رسانیدنبه کاوش نیست حاجت چشمه دریا دل ما راندارد حاصلی ناخن به داغ ما رسانیدنشرار از سنگ تا آمد برون پروازش آخر شدچه بال و پر توان در سینه خارا رسانیدن؟ز دوری گشت سیل نوبهاران خرج راه اینجاکه خواهد قطره ما را به آن دریا رسانیدن؟چه حاصل جز خجالت داد پیش آن قد رعنا؟بس است ای باغبان سرو سهی بالا رسانیدناگر در بال همت نارسایی نیست چون شبنمتوان خود را به خورشید جهان آرا رسانیدننیارد مرغ پر زد در هوا از گرمی خویشبه آن ظالم که خواهد نامه ما را رسانیدن؟به اندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتدتواند هر که صائب پیش مصرع را رسانیدن
غزل شماره ۶۲۱۵ چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زنبرون از پرده افلاک چون آه سحر می زنمکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانیچو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زننباشد لشکر خواب گران را تاب فریادیبه هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زنبیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفتدگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زنمکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون مورانبکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زنسواد عشق در زیر نگین آسان نمی آیدچو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زناگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازتپر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زنتو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزیبه کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زنچه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زننثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائبدر ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
غزل شماره ۶۲۱۶ زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشنچراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشناگر من از غبار خاطر خود پرده بردارمنگردد تا قیامت آب این نه آسیا روشننمی یابد مسیح از ناتوانی جسم زارم راخوشا کاهی که ضعف او شود بر کهربا روشنبه داغ منت و درد ندامت برنمی آییمکن از خانه همسایه هرگز شمع را روشننسیم صبح چون پروانه افتاده است در پایشچراغی را که سازد پرتو لطف خدا روشنفلک با تنگ چشمان گوشه چشم دگر داردکه چون فرزند کور آید، شود چشم گدا روشنز فیض روح سید نعمت الله است این صائباگر نه روی او بودی، نگشتی چشم ما روشن
غزل شماره ۶۲۱۷ ز روی آتشین شمع اگر شد انجمن روشنشبستان جهان گردید ازان سیمین بدن روشنشهید عشق مستغنی ز شمع دیگران باشدکه سازد خاک خود را لاله خونین کفن روشنبه خاکش تا به دامان قیامت نور می باردچراغ هر که گردید از دم گرم سخن روشنزر گل تا قیامت می کند رقص سپند آنجاگلستانی که شد از شعله آواز من روشنبه سیلی می کند اخوان جهان تاریک در چشمشچراغ روی هر کس شد چو یوسف از وطن روشنبه خون می غلطد از رشک عقیق آتشین اوسهیلی کز فروغش شد جگرگاه یمن روشنفغان کز خط چراغ زیر دامن شد لب لعلیکه چون فانوس بود از پرتوش چاه ذقن روشنز کار هر کسی ظاهر شود خون خوردنش صائبز جوی شیر باشد سرگذشت کوهکن روشن
غزل شماره ۶۲۱۸ دلا چون ذره زین وحشت سرا آهنگ بالا کنسرشک گرمرو را شمع بالین مسیحا کنهر آن راز نهان کز جام جم روشن نمی گرددبپوشان چشم (و) در آیینه زانو تماشا کنبه گردون برد زور شهپر توفیق شبنم راتو هم در حلقه افتادگانی، چشم بالا کنسواد شهر از تنگی به داغ لاله می ماندازین زندان مشرب روی در دامان صحرا کناگر تن از سرت چون پنبه بردارند از مینابه روی اهل مجلس خنده قهقه چو مینا کنمتاع ساده لوحی می خرد سوداگر محشربیاض سینه پاک از نقطه سهو سویدا کنچو خون در کوچه باغ رگ سراسر تا به کی گردی؟به نشتر آشنا شو گلفشانی را تماشا کنچو گوهر در کف دست صدف تا کی گره باشی؟ازین ماتم سرای استخوانی رو به دریا کنبکش مانند صائب پای در دامان گمنامیگل پژمرده پرواز را در کار عنقا کن
غزل شماره ۶۲۱۹ شب عیدست ساقی باده روشن مهیا کنتماشای مه نو را ز جام زر دو بالا کنخمارآلود بی تاب است در خمیازه پردازیلب ما بسته می خواهی، دهان شیشه را وا کنبه شکر این که در زیر نگین داری می لعلیسفال و سنگ این ویرانه را یاقوت سیما کنعجب عیشی است ماه نو به روی دوستان دیدنقدح بردار و ارباب طرب را جمع یک جا کنز زهد خشک چون تسبیح در دل صد گره دارمبه جامی قبضه خاک مرا دامان صحرا کنز احیای زمین مرده به طاعت نمی باشددل افسرده ما را به جام باده احیا کنز معماری نصیب خضر عمر جاودانی شدبه درد باده تا ممکن بود تعمیر دلها کنز مستی کن لب جان بخش را تلقین گویاییجهان چون چشم سوزن تنگ بر چشم مسیحا کنبه روی دل توان تسخیر کردن ملک دلها راکلاه سرکشی از سر بنه، تیغ از کمر وا کنکمند آسمانی پاره گردیدن نمی دانددل دیوانه را زنجیر ازان زلف چلیپا کنندارد تاب دست انداز جرأت دامن پاکانزمین سینه را پاک از خس وخار تمنا کنز اقبال کریمان آبرو گوهر شود صائبلب خواهش به ابر نوبهاران چون صدف وا کن