انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 621 از 718:  « پیشین  1  ...  620  621  622  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۹۴

ز آستین دست تو گر یک سحر آید بیرون
چون گل از دست تو بی خواست زر آید بیرون

کف خاکستر از سوختگان پیدا نیست
به چه امید ز خارا شر آید بیرون؟

ز دم از بی خبری جوش حلاوت، غافل
که نی از ناخن من چون شکر آید بیرون

دل محال است که از فکر تو فارغ گردد
این سری نیست که از زیر پر آید بیرون

همچنان دست چو گل پیش کسان می داری
اگر از جیب تو چون غنچه زر آید بیرون

همچو پیکان که به تن نیست قرارش یک جا
هر زمان دل ز مقام دگر آید بیرون

اگر از سیل حوادث متزلزل نشوی
تیغ چون کوه ترا از کمر آید بیرون

رگ جانی که در او پیچ و خم غیرت هست
خشک چون رشته ز آب گهر آید بیرون

نه طباشیر هم از سوخته نی می خیزد؟
از شب ما چه عجب گر سحر آید بیرون

در زمین دل اگر دانه امیدی هست
به هواداری مژگان تر آید بیرون

از حضور ابدی کیست که دل بردارد؟
از بیابان فنا چون خبر آید بیرون؟

خضر صائب خبرش را نتواند دریافت
رهنوردی که ز خود بی خبر آید بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۹۵

اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون

سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد
تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون

می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون

نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان
سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون

شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!

پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست
لاله از تربت ما منفعل آید بیرون

چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای
که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون

تن پرستان همه مشغول تماشای خودند
تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟

بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب
غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۹۶

خار غم از دل عشاق کم آید بیرون
چون ازین شعه ستان خار غم آید بیرون؟

جوهر از تیغ برد سینه گرمی که مراست
ماهی از قلزم ما بی درم آید بیرون

صدق در سینه هر کس که چراغ افروزد
از دهانش نفس صبحدم آید بیرون

بر سیه بختی ارباب سخن می گرید
ناله ای کز دل چاک قلم آید بیرون

زنده شد عالمی از خنده جان پرور او
که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟

روی اگر در حرم کعبه کند غمزه او
صید با تیغ و کفن از حرم آید بیرون

سینه چاک، ره قافله غم بوده است
دل ما خوش که ازین رخنه غم آید بیرون

در کنعان نگشایند به رویش اخوان
یوسف از مصر اگر بی درم آید بیرون

حرص دایم چو سگ هرزه مرس در سفرست
صبر شیری است که از بیشه کم آید بیرون

باددستان گره از کیسه کان نگشایند
زر چو گل از کف اهل کرم آید بیرون

صائب آن شوخ به خوبی شود انگشت نما
چون مه نو اگر از خانه کم آید بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۹۷

عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون
کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون

نیست ممکن، نشود دل ز می ناب سیاه
زنده اخگر ز ته آب نیاید بیرون

تا به روشنگر دریا نرساند خود را
تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون

پای خوابیده بود در ته دامن بیدار
زاهد آن به که ز محراب نیاید بیرون

می برد عزت غربت وطن از یاد غریب
آب از گوهر سیراب نیاید بیرون

رزق کج بحث ز تحصیل بود دست تهی
گوهر از بحر به قلاب نیاید بیرون

لازم قامت خم گشته بود طول امل
موج از حلقه گرداب نیاید بیرون

یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد یکی
خالص از بوته محراب نیاید بیرون

رو نهان می کند از روشنی دل شیطان
دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون

مکن ای سنگدل از شکوه مرا منع که زخم
می کشد زود چو خوناب نیاید بیرون

در گرانجان نبود زخم زبان را تأثیر
خون به نشتر ز رگ خواب نیاید بیرون

خودنمایی نبود شیوه واصل شدگان
زنده ماهی ز ته آب نیاید بیرون

به صد امید دل شبنم ما آب شده است
آه اگر مهر جهانتاب نیاید بیرون

نزند دست به دامان اجابت صائب
ناله ای کز دل بی تاب نیاید بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۹۸

راز عشق از دل غمناک نیاید بیرون
دانه سوخته از خاک نیاید بیرون

لفظ پیچیده به زنجیر کشد معنی را
دل ازان طره پیچاک نیاید بیرون

پنجه ضعف تنومندی دیگر دارد
برق از عهده خاشاک نیاید بیرون

از پر و بال حنا بسته نیاید پرواز
نگه از دیده نمناک نیاید بیرون

چاک در سینه گردون نتواند انداخت
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون

گر بداند که چه شورست درین عالم خاک
کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون

گر دهد برق فنا خرمن خورشید به باد
آه از سینه افلاک نیاید بیرون

تا تو از خون شفق چهره نشویی چون صبح
صائب از دل نفس پاک نیاید بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۲۹۹

غم به اشک از دل غمناک نیاید بیرون
به گرستن گره از تاک نیاید بیرون

از کف ساده آیینه برون آمد موی
دانه ماست که از خاک نیاید بیرون

ریشه در مغز اجابت نتواند کردن
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون

نیست اندیشه محشر دل سودازده را
دانه سوخته از خاک نیاید بیرون

نیست ممکن که پر و بال تواند وا کرد
تا دل از بیضه افلاک نیاید بیرون

آتش ظلم به یک چشم زدن می میرد
برق از بوته خاشاک نیاید بیرون

نشأه باده گلرنگ به تخت است مدام
دولت از سلسله تاک نیاید بیرون

هیچ بسمل نکشد سر به گریبان عدم
که ازان حلقه فتراک نیاید بیرون

کشش عشق شرار از جگر سنگ کشد
آه چون از دل غمناک نیاید بیرون؟

زاهد از پرورش زهد ریایی عجب است
اگر از خاک تو مسواک نیاید بیرون

دست بیعت به خزان فل بهاران دادم
به سبکدستی من تاک نیاید بیرون

نظر تربیت دهر علاجش نکند
هر که از بوته دل، پاک نیاید بیرون

سخن صائب اگر بگذرد از عرش بلند
آفرین از لب ادراک نیاید بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۰

شور عشق از دل دیوانه نیاید بیرون
سیل ازین گوشه ویرانه نیاید بیرون

دردنوشان خرابات مغان ستارند
که سخن از لب پیمانه نیاید بیرون

خاکساران و سرانجام شکایت، هیهات
این زمینی است کز او دانه نیاید بیرون

آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
که به صد گریه مستانه نیاید بیرون

چشم حق بین ز صنم جلوه حق می بیند
عارف از گوشه بتخانه نیاید بیرون

دل آزرده به پیغام تسلی نشود
از جگر تیر به افسانه نیاید بیرون

هر که داند که خبرها همه در بی خبری است
هرگز از گوشه میخانه نیاید بیرون

عالم از حسن خداداد نگارستانی است
زین چمن سبزه بیگانه نیاید بیرون

برنگردد ز غریبی به وطن کامروا
از وطن هر که غریبانه نیاید بیرون

گر چه از جذبه حق پای برآید از گل
لیک بی همت مردانه نیاید بیرون

زنگ بیرون ندهند از دل خود، سوختگان
سبزه از تربت پروانه نیاید بیرون

هر که مکروه نخواهد که ببیند صائب
به ازان نیست که از خانه نیاید بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۱

چون دهد چشم ترم اشک به دامان بیرون
ز آستین بحر کند پنجه مرجان بیرون

بر لب ساغر ازان بوسه سیراب زنند
که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون

هر کجا رفت همان چشم به دنبالش بود
سرمه زان روز که آمد ز صفاهان بیرون

خاک غربت بود آیینه ارباب سخن
طوطی آن به که رود از شکرستان بیرون

گل شرم است، که هر فصل بهاران آید
لاله افکنده سر از خاک شهیدان بیرون

چشم زنجیر غریبانه چرا خون نگریست؟
یوسف آن روز که می رفت ز زندان بیرون

کاروان خط اگر بنده نوازی نکند
که دل ما کشد از چاه زنخدان بیرون؟

به جز از من که تردد نکنم از پی رزق
نیست شیری که نیاید ز نیستان بیرون

به درشتی نتوان برد ز دل غم صائب
نتوان کرد ز دل خار به پیکان بیرون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۲

نیست در روی زمین سیمبری بهتر ازین
نیست در عالم امکان پسری بهتر ازین

بی تکلف نفتاده است به خاک و نفتد
هرگز از عالم بالا، ثمری بهتر ازین

از بناگوش تو شد روی زمین مهتابی
آسمان یاد ندارد سحری بهتر ازین

شیر مادر شمرد خون دل عاشق را
چرخ بی مهر ندارد پسری بهتر ازین

نیست در سلسله مور میانان جهان
نازک اندام بت خوش کمری بهتر ازین

یوسف از شرم شکرخند تو زندانی شد
نیست در مصر حلاوت شکری بهتر ازین

می چکد سیب زنخدان تو از تاب نگاه
باغ فردوس ندارد ثمری بهتر ازین

من ز یعقوب و تو کمتر نه ای از یوسف مصر
به نظر باختگان کن نظری بهتر ازین

حاش لله که کنم از تو شکایت، اما
می توان خورد غم ما قدری بهتر ازین

خون ما پوست به تن می درد از حسرت تیغ
رگ ما را نبود نیشتری بهتر ازین

بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
نیست بی بال و پران را سفری بهتر ازین

نرسد بال گل آلود به جایی صائب
از دل خاک برون آر سری بهتر ازین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۳

حذر کن از عرق روی لاله رخساران
که می کند به دل سنگ رخنه این باران

دو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازند
که در خرابی هم یکدلند میخواران

همیشه داغ دل دردمند من تازه است
که شب خموش نگردد چراغ بیماران

مرا ز گریه چه حاصل، که چاک سینه ابر
رفوپذیر نگردد به رشته باران

عنان به طول امل می دهی، نمی دانی
که مغز آدمیان است رزق این ماران

ز همرهان گرانبار خود مشو غافل
مرو ز قافله ها پیش چون سبکباران

گناه باده پرستان به توبه نزدیک است
خدا پناه دهد از غرور هشیاران!

به آب تیغ شود شسته عاقبت صائب
غبار خواب ز چشم و دل ستمکاران
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 621 از 718:  « پیشین  1  ...  620  621  622  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA