غزل شماره ۶۲۹۴ ز آستین دست تو گر یک سحر آید بیرونچون گل از دست تو بی خواست زر آید بیرونکف خاکستر از سوختگان پیدا نیستبه چه امید ز خارا شر آید بیرون؟ز دم از بی خبری جوش حلاوت، غافلکه نی از ناخن من چون شکر آید بیروندل محال است که از فکر تو فارغ گردداین سری نیست که از زیر پر آید بیرونهمچنان دست چو گل پیش کسان می داریاگر از جیب تو چون غنچه زر آید بیرونهمچو پیکان که به تن نیست قرارش یک جاهر زمان دل ز مقام دگر آید بیروناگر از سیل حوادث متزلزل نشویتیغ چون کوه ترا از کمر آید بیرونرگ جانی که در او پیچ و خم غیرت هستخشک چون رشته ز آب گهر آید بیروننه طباشیر هم از سوخته نی می خیزد؟از شب ما چه عجب گر سحر آید بیروندر زمین دل اگر دانه امیدی هستبه هواداری مژگان تر آید بیروناز حضور ابدی کیست که دل بردارد؟از بیابان فنا چون خبر آید بیرون؟خضر صائب خبرش را نتواند دریافترهنوردی که ز خود بی خبر آید بیرون
غزل شماره ۶۲۹۵ اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیروناین گل از دامن صحرای دل آید بیرونسالها غوطه به خوناب جگر باید خوردتا ز دل یک نفس معتدل آید بیرونمی رود منفعل از مجلس مستان خورشیدهر که ناخوانده درآید خجل آید بیروننیست ممکن که ز همصحبتی آب روانسرو را پای اقامت ز گل آید بیرونشیشه چرخ به جان سختی خود می نازدچه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاستلاله از تربت ما منفعل آید بیرونچه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ایکه ز دیوان قیامت خجل آید بیرونتن پرستان همه مشغول تماشای خودندتا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟بگذر از دردسر سوزن عیسی صائبغم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
غزل شماره ۶۲۹۶ خار غم از دل عشاق کم آید بیرونچون ازین شعه ستان خار غم آید بیرون؟جوهر از تیغ برد سینه گرمی که مراستماهی از قلزم ما بی درم آید بیرونصدق در سینه هر کس که چراغ افروزداز دهانش نفس صبحدم آید بیرونبر سیه بختی ارباب سخن می گریدناله ای کز دل چاک قلم آید بیرونزنده شد عالمی از خنده جان پرور اوکه گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟روی اگر در حرم کعبه کند غمزه اوصید با تیغ و کفن از حرم آید بیرونسینه چاک، ره قافله غم بوده استدل ما خوش که ازین رخنه غم آید بیروندر کنعان نگشایند به رویش اخوانیوسف از مصر اگر بی درم آید بیرونحرص دایم چو سگ هرزه مرس در سفرستصبر شیری است که از بیشه کم آید بیرونباددستان گره از کیسه کان نگشایندزر چو گل از کف اهل کرم آید بیرونصائب آن شوخ به خوبی شود انگشت نماچون مه نو اگر از خانه کم آید بیرون
غزل شماره ۶۲۹۷ عقل سالم ز می ناب نیاید بیرونکشتی کاغذی از آب نیاید بیروننیست ممکن، نشود دل ز می ناب سیاهزنده اخگر ز ته آب نیاید بیرونتا به روشنگر دریا نرساند خود راتیرگی از دل سیلاب نیاید بیرونپای خوابیده بود در ته دامن بیدارزاهد آن به که ز محراب نیاید بیرونمی برد عزت غربت وطن از یاد غریبآب از گوهر سیراب نیاید بیرونرزق کج بحث ز تحصیل بود دست تهیگوهر از بحر به قلاب نیاید بیرونلازم قامت خم گشته بود طول املموج از حلقه گرداب نیاید بیرونیک جهت شو که ز صد زاهد شیاد یکیخالص از بوته محراب نیاید بیرونرو نهان می کند از روشنی دل شیطاندزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرونمکن ای سنگدل از شکوه مرا منع که زخممی کشد زود چو خوناب نیاید بیروندر گرانجان نبود زخم زبان را تأثیرخون به نشتر ز رگ خواب نیاید بیرونخودنمایی نبود شیوه واصل شدگانزنده ماهی ز ته آب نیاید بیرونبه صد امید دل شبنم ما آب شده استآه اگر مهر جهانتاب نیاید بیروننزند دست به دامان اجابت صائبناله ای کز دل بی تاب نیاید بیرون
غزل شماره ۶۲۹۸ راز عشق از دل غمناک نیاید بیروندانه سوخته از خاک نیاید بیرونلفظ پیچیده به زنجیر کشد معنی رادل ازان طره پیچاک نیاید بیرونپنجه ضعف تنومندی دیگر داردبرق از عهده خاشاک نیاید بیروناز پر و بال حنا بسته نیاید پروازنگه از دیده نمناک نیاید بیرونچاک در سینه گردون نتواند انداختناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرونگر بداند که چه شورست درین عالم خاککشتی از بحر خطرناک نیاید بیرونگر دهد برق فنا خرمن خورشید به بادآه از سینه افلاک نیاید بیرونتا تو از خون شفق چهره نشویی چون صبحصائب از دل نفس پاک نیاید بیرون
غزل شماره ۶۲۹۹ غم به اشک از دل غمناک نیاید بیرونبه گرستن گره از تاک نیاید بیروناز کف ساده آیینه برون آمد مویدانه ماست که از خاک نیاید بیرونریشه در مغز اجابت نتواند کردنناله ای کز دل صد چاک نیاید بیروننیست اندیشه محشر دل سودازده رادانه سوخته از خاک نیاید بیروننیست ممکن که پر و بال تواند وا کردتا دل از بیضه افلاک نیاید بیرونآتش ظلم به یک چشم زدن می میردبرق از بوته خاشاک نیاید بیروننشأه باده گلرنگ به تخت است مدامدولت از سلسله تاک نیاید بیرونهیچ بسمل نکشد سر به گریبان عدمکه ازان حلقه فتراک نیاید بیرونکشش عشق شرار از جگر سنگ کشدآه چون از دل غمناک نیاید بیرون؟زاهد از پرورش زهد ریایی عجب استاگر از خاک تو مسواک نیاید بیروندست بیعت به خزان فل بهاران دادمبه سبکدستی من تاک نیاید بیروننظر تربیت دهر علاجش نکندهر که از بوته دل، پاک نیاید بیرونسخن صائب اگر بگذرد از عرش بلندآفرین از لب ادراک نیاید بیرون
غزل شماره ۶۳۰۰ شور عشق از دل دیوانه نیاید بیرونسیل ازین گوشه ویرانه نیاید بیروندردنوشان خرابات مغان ستارندکه سخن از لب پیمانه نیاید بیرونخاکساران و سرانجام شکایت، هیهاتاین زمینی است کز او دانه نیاید بیرونآنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارمکه به صد گریه مستانه نیاید بیرونچشم حق بین ز صنم جلوه حق می بیندعارف از گوشه بتخانه نیاید بیروندل آزرده به پیغام تسلی نشوداز جگر تیر به افسانه نیاید بیرونهر که داند که خبرها همه در بی خبری استهرگز از گوشه میخانه نیاید بیرونعالم از حسن خداداد نگارستانی استزین چمن سبزه بیگانه نیاید بیرونبرنگردد ز غریبی به وطن کامروااز وطن هر که غریبانه نیاید بیرونگر چه از جذبه حق پای برآید از گللیک بی همت مردانه نیاید بیرونزنگ بیرون ندهند از دل خود، سوختگانسبزه از تربت پروانه نیاید بیرونهر که مکروه نخواهد که ببیند صائببه ازان نیست که از خانه نیاید بیرون
غزل شماره ۶۳۰۱ چون دهد چشم ترم اشک به دامان بیرونز آستین بحر کند پنجه مرجان بیرونبر لب ساغر ازان بوسه سیراب زنندکه نیارد سخن از مجلس مستان بیرونهر کجا رفت همان چشم به دنبالش بودسرمه زان روز که آمد ز صفاهان بیرونخاک غربت بود آیینه ارباب سخنطوطی آن به که رود از شکرستان بیرونگل شرم است، که هر فصل بهاران آیدلاله افکنده سر از خاک شهیدان بیرونچشم زنجیر غریبانه چرا خون نگریست؟یوسف آن روز که می رفت ز زندان بیرونکاروان خط اگر بنده نوازی نکندکه دل ما کشد از چاه زنخدان بیرون؟به جز از من که تردد نکنم از پی رزقنیست شیری که نیاید ز نیستان بیرونبه درشتی نتوان برد ز دل غم صائبنتوان کرد ز دل خار به پیکان بیرون
غزل شماره ۶۳۰۲ نیست در روی زمین سیمبری بهتر ازیننیست در عالم امکان پسری بهتر ازینبی تکلف نفتاده است به خاک و نفتدهرگز از عالم بالا، ثمری بهتر ازیناز بناگوش تو شد روی زمین مهتابیآسمان یاد ندارد سحری بهتر ازینشیر مادر شمرد خون دل عاشق راچرخ بی مهر ندارد پسری بهتر ازیننیست در سلسله مور میانان جهاننازک اندام بت خوش کمری بهتر ازینیوسف از شرم شکرخند تو زندانی شدنیست در مصر حلاوت شکری بهتر ازینمی چکد سیب زنخدان تو از تاب نگاهباغ فردوس ندارد ثمری بهتر ازینمن ز یعقوب و تو کمتر نه ای از یوسف مصربه نظر باختگان کن نظری بهتر ازینحاش لله که کنم از تو شکایت، امامی توان خورد غم ما قدری بهتر ازینخون ما پوست به تن می درد از حسرت تیغرگ ما را نبود نیشتری بهتر ازینبیخودی برد به جولانگه مقصود مرانیست بی بال و پران را سفری بهتر ازیننرسد بال گل آلود به جایی صائباز دل خاک برون آر سری بهتر ازین
غزل شماره ۶۳۰۳ حذر کن از عرق روی لاله رخسارانکه می کند به دل سنگ رخنه این باراندو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازندکه در خرابی هم یکدلند میخوارانهمیشه داغ دل دردمند من تازه استکه شب خموش نگردد چراغ بیمارانمرا ز گریه چه حاصل، که چاک سینه ابررفوپذیر نگردد به رشته بارانعنان به طول امل می دهی، نمی دانیکه مغز آدمیان است رزق این مارانز همرهان گرانبار خود مشو غافلمرو ز قافله ها پیش چون سبکبارانگناه باده پرستان به توبه نزدیک استخدا پناه دهد از غرور هشیاران!به آب تیغ شود شسته عاقبت صائبغبار خواب ز چشم و دل ستمکاران