~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در ذکر شکار جرگه سلطان محمود پس از بازگشت از جنگ ای ز کار آمده و روی نهاده بشکارتیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کارگاه تیغ تو بر آرد ز سر دشمن گردگاه تیر تو بر آرد ز بر شیر دمارهیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روزملک بر خصم تبه بیشه بر شیر حصاروای آن خصم که در رزم بدو گویی گیروای آن شیر که در صید بدو گویی دارروز صید تو بچشم تو چه روباه و چه شیرروز رزم تو بر تو چه پیاده چه سوارمن درین صید گه آن دیدم از تو ملکاکه صفت کردن آن گشت بمن بردشوارهر چه در صحرا درنده و دام و دد بودهمه را گرد بهم کردی در یک دیوارگرد ایشان پره ای بستی تا تند عقابزان برون رفت ندانست هم از هیچ کناروز سر بالا چون ژاله روان کردی تیرهر که را گفتی بر دیده برم تیر بکاردر دویدند بسوی تو قطار از سر کوهباز گستردی در دامن کهشان بقطارچون درختان کشن بودند از دور و بتیربفتادند بدانسان که فتد میوه ز داربامدادان همه کهسار پر از وحشی بودشامگاه از همه پرداخته بودی کهساردر زمانی همه دشت ز خون دد وداملعل کردی چو گلستانی هنگام بهارنه کرانست مر آن را که تو کردی بقیاسنه کنارست مر آنرا که تو کردی بشمارظن برم من که چنین بود همانا دشمنکشته و پیش تو افکنده سرو جانی خوارخواهمی من که بجایستی بهرام امروزتا بدیدی و بیاموختی از شاه شکارشاد باش ای ملک بار خدایان که گرفتدولت و همت و شادی و شهی بر تو قرارتو بکردار چنین قادر و ما در همه وقتپیش کردار تو درمانده بعجز از گفتارنام تو نام همه شاهان بسترد و ببردشاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدارمر ترا بار خدایا به لقب نیست نیازنام تو برتر و بهتر ز لقب سیصد بارهر کجا گویی محمود، بدانند که کیستاز فراوانی کردار و بلندی آثاربه ز محمود یقینم که لقب نتوان کردوین سخن نزد همه خلق عیانست و جهارنام تو در خور تو، خوی تو اندر خور ناماینت نامی و خوی ساخته معنی دارهر جهانداری کو را بلقب باشد فخرهیچ شک نیست کز آن فخرترا باشد عارمرد باید که مسلمان بود و پاک بودچه بکار آید چندین سخنان بیکارای بهر جای ترا سروری و پیشرویوی بهر کار ترا دسترس و دست گذارشهریارانرا فخری چه ببزم و چه برزمپادشاهان را نازی چه بتاج و چه ببارفرخت باد برون آمدن از خانه به صیدشاد بادی به دل از صید و ز تن برخوردارشادمانه بتو آنکس که ترا دارد دوستشادمانه بتو آنکس که ترا باشد یارسال و ماهش برخ از شادی رویت گل سرخروز و شب بر رخش از رامش عشقت گلنارعهد بسته دل او با تو به مهر و به وفاشرط کرده تن او با تو به بوس و به کنارگاه در موکب شاهانه تو جوشن پوشگاه در مجلس فرخنده تو باده گسارهر که از شادی تو شاد نباشد به جهانیک زمان دور مباد از غم و از ناله زارمجلس افروز بتو باغ تو امروز شهامجلس نو کن و نو گیر و می نوش گوارتا بزرگان سپاه تو بهر باغ کنندپیش تو از قبل تهنیت باغ نثار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در شکر گزاری از اسبی که سلطان محمود داده است ای آنکه همی قصه من پرسی هموارگویی که چگونه ست بر شاه تراکارچیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسیگفتار چه باید که همی دانی کردارور گویی گفتار بباید ز پی شکرآری ز پی شکر بکار آید گفتارکاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوببا لهو وطرب جفتم با کام وهوایاراز فضل خداوند و خداوندی سلطانامروز من از دی به و امسال من ازپاربا ضیعت بسیارم و با خانه آبادبا نعمت بسیارم و با آلت بسیارهم با رمه اسبم و هم با گله میشهم با صنم چینم وهم بابت تاتارساز سفرم هست ونوای حضرم هستاسبان سبکبار و ستوران گرانباراز ساز مرا خیمه چوکاشانه مانیوز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخارمیران و بزرگان جهان راحسد آیدزین نعمت وزین آلت و زین کار و ازین بارمحسود بزرگان شدم از خدمت محمودخدمتگر محمود چنین باید هموارباموکبیان جویم در موکب او جایبا مجلسیان یابم در جلس او بارده بار، نه ده بار، که صدبار فزون کرددر دامن من بخشش او بدره دینارگر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاهچون شکر کنم در خور این ابلق رهواراز خواسته بارامش و با شادی بودمزین اسب شدم با خطر و قیمت و مقداراین اسب نه اسبست که سرمایه فخرستمن فخر بکف کردم و ایمن شدم از عاراسبی که چنو شاه دهد اسب نباشدتاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوارای آنکه بیاقوت همی تاج نگاریبر تاج شهان صورت این مرکب بنگاردشمن که برین ابلق رهوار مرادیدبی صبر شدو کرد غم خویش پدیدارگفتا که به میران و به سر هنگان مانیامروز کلاه و کمرت باید ناچارگفتم تو چه دانی که شب تیره چه زایدبشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بارباشد که بدین هر دو سزاوار ببیندآن شه که بدین اسب مرا دید سزاوارخواهم کله واز پی آن خواهم تا تومارا نزنی طعنه به کج بستن دستارکار سره و نیکو بدرنگ برآیدهرگز بنکویی نرسد مرد سبکساربا وقت بود بسته همه کار و همه چیزبی وقت بود کار بسر بردن دشوارچون حال براین جمله بود وقت ببایدچون وقت بود کار چنان گردد هموارمن تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگانکس را ببزرگی نرسانند بیکبارخدمت کنم او را به دل و دیده همه روزاز بهر دعا نیز بشب باشم بیدارگویم که خدایا بخدایی و بزرگیتکو را بهمه حال معین باش و نگهدارچندانکه بود ممکن واو را بدل آیدعمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزارتا در عوض عمر که بدهی ز پی دیندر مصر کند قرمطیانرا همه بردارکم کن بقوی بازوی او قرمطیانراچونانکه بشمشیرش کم کردی کفارتوفیق ده او را و ببر تا بکند حجچون کرد بشادی و بپیروزی باز آرپیوسته ازو دور بود انده و دایمبا خاطر خرم بود و با دل هشیاردو دولت و در ملک همیدار مر او رابا سنت و باسیرت پیغمبر مختار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین گوید بخندد همی باغ چون روی دلبرببوید همی خاک چون مشک اذفربسبزه درون لاله نو شکفتهعقیقست گویی به پیروزه اندرهمه باغ کله ست و اندر کشیدهبهر کله ای پرنیانی معصفرهمه کوه لاله ست و آن لاله زیباهمه دشت سبزه ست و آن سبزه درخوربهارا بآیین و خرم بهاریبمان همچنان سالیان و بمگذربصورتگری دست بردی زمانیچو در بتگری گوی بردی آزرچه صحرا و چه بزمگاه فریدونچه بستان و چه رزمگاه سکندرز نقاشی و بتگریها که کردیز تو خیره مانده ست نقاش و بتگرز نسرین در آویختی عقد لؤلؤزگلبن در آویختی عقد گوهربهر مجلسی از تو رنگی دگر گونبهر باغی از تو نگاریست دیگرعجب خرم و دلگشایی و لیکننه چون مجلس شهریار مظفرجهاندار محمود بن ناصر الدینخداوند و سلطان هر هفت کشوربآزادگی پیشرو چون بمردیبمخبر پسندیده همچون بمنظرخداوند فضل و خداوند دانشخداوند تخت و خداوند افسرهمه سرکشان امر او را متابعهمه خسروان رای اورا مسخرایا از همه شهریاران مقدمچو از اختران آفتاب منورجهان را بشمشیر چون تیر کردیسپه بردی از باختر تا بخاورخلافت که جست از همه شهریارانکه نه شهر او پست کردی سراسرخلاف تو رانده ست مأمونیانرابه ارگ و به طاق سپهبد مجاورخلافت تو رانده ست یعقوبیانراز ایوان سام یل و رستم زرخلاف تو مالید گرگانجیانرابه جوی هزار اسب و دشت سدیورخلاف تو برکنده سامانیانراز بستانها سرو و از کاخها درخلاف تو کرد اندر ایام ایلکبدشت کتر خیل خان را مبترخلافت جدا کرد چیپالیانراز کتهای زرین و شاهانه زیورخلاف تو کرده ست نندائیانرابی آرام بی هال و بیخواب و بیخورزهی ملک را پادشاهی موفقزهی خلق را شهریاری مشهرتو کردی تهی حد هندوستانراز مردان جنگی و پیلان منکر :چو بالا پسند تناور که چون اونتابد ز بالای گردون سه خواهرچو هروان و جیله شبیه الوههچو مولوش وسوله و چون سور کیسرچو کلنی کردکالپی نمرد حنانکچو جود هپولی و چون لولو پیکرچو سرپنج دیر و چو سرها سنیمرچو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگرچو حیکوب و چون سد مل و رنده مالکچو در چنبل و سیمگنین سور بابرامرتین دارم و کبته بهتنزبد هول سجاره و چون سنیبربدین ژنده پیلان کشی گنج کسریبدین ژنده پیلان کنی قصر قیصرزمین را فرو شستی از شرک مشرکجهان را تهی کردی از کفر کافرسکون یافت از جنبش تو زمانهقوی شد ز تو پشت دین پیمبربه روم و به چین از نهیب تو یکشبهمی خوش نخسبند فغفور و قیصرز شاهان و گردنکشان و دلیرانکه یارد شدن با تو زین پس برابربسا جنگجویا که پیش تو آمدسیه کرد بر سوک او جامه مادربسا گنج هایی که تو بر گرفتیپر از گنج دینار و صندوق گوهربسا بیشه هایی که اندر گذشتنتهی کردی از کرگ و ببر و غضنفربسا سرکشا نامدارا سواراکه سر در کشد از نهیبت بچادربسا تاجدارا که تو از سر اوبشمشیر برداشتی تاج وافسربسا دشتهایی که چون پشته کردیز پشت و بر کافر کوفته سربسا پشته هایی که تو دشت کردیزنعل سم شولک و خنگ اشقر ،بسا رودهایی که تو عبره کردیکه آنرا نبوده ست پایاب و معبربسا خانه هایی که بی مرد کردیبشمشیر شیر افکن ملک پروربسا صعب کوها و تیغ بلنداکه راهش بده بر نبردی کبوترنه بر تیغ او سایه افکنده شاهیننه بر گرد او راه پیموده رهبرکه تو زو بیکساعت اندر گذشتیبتوفیق و نیروی یزدان گرگربسا قلعه هایی که از برج هر یکسر پاسبانان رسیدی به محوربسا شهرهایی که بر گرد هر یکربض که بدو پارگین بحراخضرهمین و همانجای گردان صف کشهمان وهمین جای شیران صفدرکه چون از پس یکدگر ناوک توروان شد همه برزد آن یک بدیگرکنون هر که آن جایگه دیده باشدبه عبرت همی گویدالله اکبرهمی تاببالای معشوق ماندبباغ اندرون برکشیده صنوبرهمی تا برخسار معشوق ماندگل تازه باز ناکرده از برطربرا قرین باش و با خرمی زیجهانرا ملک باش و از عمر برخوربطبع و بروی و به دل هر سه تازهبگنج و بمال و بلشکر توانگر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر فتوحات او گوید سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهاربر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهارخسرو غازی سر شاهان و تاج خسروانمیر محمود آن شه دریا دل دریا گذارآنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوکهر یکی اندر دیار خویش روی صد تبارپادشاهی کو بداند نام نیک از نام بدخدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیارخدمت سلطان بجان از شهریاری خوشترستوین کسی داند که خواهد بر خورد از روزگارهر کسی کو خدمت محمود را شایسته گشتعاقبت محمود خواهد کردن اورا کردگارهر که را توفیق یارست او بدان خدمت رسدبخ بر آن کس بادکان کس را بود توفیق یارای شه پاکیزه دین! ای پادشاه راستین !ای مبارک خدمت تو خلق را امیدواردر جهان خذلان ندانم برتر از عصیان تویارب این خذلان ز شهر ما و از ما دور دارباغهایی دیده ام من چون بهشت اندر بهشتکاخهایی دیده من چون بهار اندر بهارچون درو خذلان و عصیان توای شه راه یافتکاخها شد جای جغد و باغها شد جای مارهر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسندتو رسیدستی ولشکر بردی آنجا چند باراز بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدیچون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوارجنگ دریا کردی و از خون دریا باریانروی دریا لعل کردی چو شکفته لاله زارمن شکار آب مرغابی و ماهی دیده امتو در آب امسال شیران سیه کردی شکارهر کجا گردنکشی اندر جهان سر بر کشیدتو بر آوری بشمشیر از تن و جانش دمارطاغیان و عاصیان را سر بسر کردی مطیعملحدان و گمرهانرا جمله بر کردی بدارعیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبستروزهای دشمنان دین سیه کردی چو قارخانمان دوستان را خوب کردی چون بهشتروزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهارهر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بودپیش کردی و در آوردی بدشت شا بهارزین به کرگان بر نهادی در میان بیشه شاناندر آوردی بلشکر گه چو اشتر بر قطاربر سر آوردی نهنگان را بخشت از قعر آبسر نگون کردی پلنگان را بتیر از کوهساربیشه ها بی شیر کردی، دشتها بی اژدهاقلعه ها بی مرد کردی ،شهرها بی شهریارخسروی از خسروانی بستدی پیروز بختتخت و ملک ازخانه هایی برگرفتی نامدارخانه یعقوبیان وخانه مأمونیانخانه چیپالیان و این چنین صد برشمارلشکر ایشان شکستی کشور ایشان گرفتبا کدامین شاه خواهی کرد زین پس کار زارکارهای شیر مردان کردی و از رشک توحاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژ خوارگر کسی خواهد که در گیتی چو تو کاری کندچون کند، چون در همه گیتی نیابد هیچ کارعمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگرهم از آن شاهان که تو بر کنده ای از بیخ و باریاد کن تا برچه لشکرها شدستی کامرانیاد کن تا برچه کشورها شدستی کامگاراین جهان از دست شاهانی برون کردی که بودهر یکی را چون فریدون ملک، صد پیشکارمرغزاری هست گیتی وتو شیری از قیاسبس هزبران را که تو کردی برون از مرغزارمردمان اندر حصار امید امنی را شوندکس نیارد شد همی از بیم تو اندر حصارتا تو ای خسرو حصار سیستان بگشاده ایاستواری نیست کس را بر حصار استوارهمچنان خواهم که باشی خسرو و شادان دلتتن درست و شادمان و شاد کام و شادخوارخسرو پیروز بختی شهریار چیره دستفتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسارروز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باددولت تو بیکران و ملت تو بیکنارگاه می خوردن می تو بر کف معشوق تووقت آسایش بتت را پای تو اندر کنارمر مرا در خدمت تو زندگانی باد دیرتا ببینم مر ترا در مکه با اهل و تبار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ این قصیده مصنوعه را در مدح سلطان محمود گفته است پار آن اثر مشک نبوده ست پدیدارامسال دمید آنچه همیخواست دلم پاربسیار دعا کردم کاین روز ببینمامروز بدیدم ز دعا کردن بسیارعطار شدآن عارض و آن خط سیه عطرهم عاشق عطرم من و هم عاشق عطاربار غم و اندیشه همه زین دل برخاستتا مشک سیه دیدم کافور ترا بادکار دل من ساخته بوده ست ونبوده ستامروز بکام دل من گشته همه کارگفتار نبوده ست میان من و تو هیچور بوده بیکبار ببستی در گفتارهمواره دل برده من کام تو جویدچونانکه جهان کام ملک جوید هموارسالار زمان فخر جهانداران محمودآن شه که چو جم دارد صد حاجب و سالارکردار بود چاره گرکار بزرگانکردار چنین باشد و او عاشق کردارمقدار جهانراست ورا نیز کرانستبخشیدن او را نه کرانست و نه مقداردینار چنان بخشد ما راکه بر ماپیوسته بود خوارترین چیزی دیناربیدار عطا بخشد، خفته بسکالدبیفایده مان نبود او خفته و بیدارتیمار رعیت خورد و انده درویشایزد ندهد او را هیچ انده و تیماراسرار همه گیتی دانسته بدانشمحمود و پسندیده بر عالم اسرارزنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافتهرچند نباشد بر او از در زنهارآزار کهن وقت ظفر بگسلد از دلهر چند که او را نبود خود ز کس آزاراقرار دهد شاه جهانرا بهمه فضلآنکس که دهد خلق بفضلش همه اقراراخبارنویسان وخردمندان زین پسهر گز ننویسند جز اخبار شه اخبارکفار پراکنده و برکنده شدستنداز بسکه شکسته ست ملک لشکر کفارپیکار همی جوید پیوسته ولیکنکس نیست که با لشکر او جوید پیکارقار ار چه سیه تر بود و تیره تر از شبروز ملکان از فزعش تیره تر از قارهنجار برد پیش شه اندر شب تاریکجایی که در آن ره نبرد باد بهنجاردشوار جهان نزد ملک باشد آسانآسان ملک نزد همه گیتی دشوارهموار همه ملکت شاهان بگرفتهدر زیر سپه کرده همه گیتی همواربلغار کرانی ز جهانست و مر او راستاز باره قنوج و برن تا در بلغاردیدار نکو دارد و کردار ستودهخوی خوش و رسم نکو اندر خور دیدارنظار ز دیدار همه چیز شود سیراز دیدن او سیر نگردد دل نظاریار طرب و روز بهی باد همیشهبا باده و با بوسه ز دست و ز لب یار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه گوید شهر غزنین نه همانست که من دیدم پارچه فتاده ست که امسال دگرگون شده کارخانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ وخروشنوحه و بانگ وخروشی که کند روح فکارکویها بینم پر شورش و سر تاسر کویهمه پر جوش و همه جوشش از خیل سواررسته ها بینم بی مردم و درهای دکانهمه بربسته و بر در زده هر یک مسمارکاخها بینم پرداخته از محتشمانهمه یکسر ز ربض برده به شارستان بارمهتران بینم بر روی زنان همچمو زنانچشمهاکرده زخونابه برنگ گلنارحاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیهکله افکنده یکی از سر و دیگر دستاربانوان بینم بیرون شده از خانه بکویبر در میدان گریان و خروشان هموارخواجگان بینم برداشته از پیش دواتدستها بر سر و سرها زده اندر دیوارعاملان بینم باز آمده غمگین ز عملکار ناکرده و نارفته بدیوان شمارمطربان بینم گریان و ده انگشت گزانرودها بر سر و بر روی زده شیفته وارلشکری بینم سر گشته سراسیمه شدهچشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزاراین همان لشکریانند که من دیدم دی؟وین همان شهرو زمین است که من دیدم پار؟مگر امسال ملک باز نیامد ز عزا ؟دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد ؟تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟مگر امسال چو پیرار بنالید ملک ؟نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوانمن نه بیگانه ام، این حال زمن باز مداراین چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروشاین چه کارست و چه با رست و چه چندین گفتار؟کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آننفتادستی و شادی نشدستی تیمارکاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیرآه ترسم که رسید و شده مه زیر غباررفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماندمن ندانم که چه درمان کنم این را و چه چارآه ودردا ودریغاکه چو محمود ملکهمچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوارآه و دردا که همی لعل به کان باز شوداو میان گل و از گل نشود برخوردارآه ودردا که بی او هرگز نتوانم دیدباغ فیروزی پر لاله و گلهای ببارآ و دردا که بیکبار تهی بینم ازوکاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگارآه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوندایمنی یابند از سنگ پراکنده و دارآه ودردا که کنون قیصر رومی برهداز تکاپوی بر آوردن برج و دیوارآه و دردا که کنون برهمنان همه هندجای سازند بتان را دگر از نو به بهارمیر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاکاین چه روزست بدین تاری یا رب ز نهارفال بدچون زنم این حال جز اینست مگرزنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرارمیر می خورده مگر دی وبخفته ست امروزدی خفتست مگر رنج رسیدش زخمارکوس نوبتش همانا که همی زان نزنندتا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بارای امیر همه میران و شهنشاه جهانخیز و از حجره برون آی که خفتی بسیارخیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ستشور بنشان و شب و روز بشادی بگذارخیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده استروی زانسو نه و بر تار کشان آتش بارخیز شاها! که رسولان شهان آمده اندهدیه ها دارند آورده فراوان و نثارخیز شاها! که امیران بسلام آمده اندبارشان ده که رسیده ست همانا گه بارخیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ستبر گل نو قدحی چند می لعل گسارخیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اندآنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بارخیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده انداز پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزارخیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشتخلعت لشکر وگردید بیکجای انبارخیز شاها! که بدیدار تو فرزند عزیزبشتاب آمد بنمای مر اورا دیدارکه تواند که برانگیرد زین خواب تراخفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدارگر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاستای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپارخفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبودهیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردارخوی تو تاختن و شغل سفر بود مدامبنیا سودی هر چند که بودی بیماردر سفر بودی تا بودی و درکار سفرتن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزارسفری کانرا باز آمدن امید بودغم او کم بود، ار چند که باشد دشوارسفری داری امسال شها اندر پیشکه مر آنرا نه کرانست پدید و نه کناریک دمک باری درخانه ببایست نشستتا بدیدندی روی تو عزیزان و تباررفتن تو به خزان بودی وهر سال شهاچه شتاب آمد کامسال برفتی به بهارچون کنی صبر و جدا چند توانی بودنزان برادر که بپروردی او را بکنارتن او از غم و تیمار تو چون موی شده سترخ چون لاله او زرد به رنگ دیناراز فراوان که بگرید بسر گور تو شاهآب دیده بشخوده ست مر اورا رخسارآتشی دارد در دل که همه روز از آنبرساند بسوی گنبد افلاک شرارگر برادر غم تو خورد شها نیست عجبدشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهارمرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنندهمه با ما شده اندر غم و اندوه تو یارروزو شب بر سر تابوت تو از حسرت توکاخ پیروزی چون ابر همی گرید زاربحصار از فزع و بیم تو رفتند شهانتو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدیچون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟نه همانا که جهان قدر تو دانست همیلاجرم نزد خردمند ندارد مقدارزینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بودتا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبارشعرا را بتو بازار برافروخته بودرفتی و با تو بیکبار شکست آن بازارای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخرای امیری که نگشته ست بدرگاه توعارهمه جهد تو در آن بود که ایزد فرمودرنج کش بودی در طاعت ایزد همواربگذاراد و بروی تو میاراد هرگززلتی را که نکردی تو بدان استغفارزنده بادا بولیعهد تو نام تو مدامای شه نیکدل نیکخوی نیکوکاردل پژمان بولیعهد تو خرسند کناداین برادر که ز درد تو زد اندر دل ناراندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کنادبه بهشت و به ثواب و به فراوان کردار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمودبن ناصر الدین سبکتگین گوید عشق خوشست ار مساعدت بود از یاریار مساعد نه اندکست و نه بسیارهست ، ولیکن کجا یکیست، زده جاده دل بینی بدو نهاده بزنهارشکر خداوند را که لاله رخ منچون دگران نیست نامساعد ومکارچرب زبانست و خوب خوی و وفا جویسخت بدیعست و خوبروی و وفادارباده دهد ، چون مرا بباده بود میلبوسه دهد، چون مرا ببوسه فتد کارگاه کند خانه را به زلف چو تبتگاه کند خیمه را به روی چو فرخارلاله فروشد مرا و مشک فرو شدلاله فروشست دلبر من و عطارمشک فروشد مرا زنافه دو زلفلاله فروشد مرا زباغ دو رخسارباغ دو رخسار او خوشست ولیکنخوشتر از آن باغ، خوی شاه جهاندارقطب معالی ملک محمد محمودناصر دین و معین ملت مختارآنکه ز دعوی فزون نماید معنیوانکه ز گفتار بیش دارد کردارجود وسخا را ازو فزون شده قسمتعلم وادب را بدو فروخته بازاراهل ادب را بزرگ دارد و نشگفتاین ز بزرگیش، بس بزرگ مپندارقدر گهر جز گهر شناس ندانداهل ادب را ادیب داند مقدارچشم بدان دور باد از آن شه کان شهسخت ادب پرورست و علم خریداردرگه او را چه خواند باید زین پسسجده گه خسروان و قبله احرارای بسیاست فرو برنده اعداای بسخاوت بر آورنده زوارکیست که از بخشش تو نیست گران دخلکیست که از منت تو نیست گرانبارخدمت تو خادمانت را گه تعریففارغ دارد به نیک داشت ز گفتارهر چه کسی بی نیاز بینی امسالخدمت فرخنده تو کرده بود پارگر تو بدینگونه داشت خواهی چاکرهر ملکی را بخدمت آمده انگارقیصر بر درگه تو درد ناقوسهر قل در خدمت تو برد زنارفره شاهی خدای جمله ترا دادوانک بر چهره تو هست پدیدارشاه جهان خسرو زمان پدر توکرد گه کین به تیغ زر تو معیارصدر مظالم بتو ندادی بر خیرگر تو نبودی بصدر ملک سزاواربا تو امیرا برابری نتوان کردوانکه کند باشد از قیاس نه هشیاراز ملکان آن بزرگتر که تو او رااز پی خدمت بروز بار دهی بارزیر خلاف تو جای مار شکنجستمرد که عاقل بود حذر کند از مارعار ز بهر مخالفان تو زنده ستورنه بکندی مفاخر تو سر عارهر که ز بیم سیاست تو فرو خفتمحشر برخیزد و نگردد بیدارفخر کند چوب وسر فرازد بر عودزانکه عدوی ترا ز چوب بود دارای بتو آباد عدل عمر خطابوی ز تو بر پای علم حیدر کراربا سخن تو همه سخنها ناقصبا هنر تو همه هنرها بیکاربی گنهی کس بر تو خوار نگرددزر زچه خواری کشد چو نیست گنهکار !آنکه مراو را عزیز کرد خداونداز چه قبل نزد تو ذلیل شد و خوار!آز همی گرد زر گذشت نیاردتا ببریدی سر سؤال به دیناربار خدایا! خدایگانا! شاها!شعر مرا سهل بر گذاره کن این بارزانکه مرا رنج و خستگی ره قنوجکوفته کرده ست و خیره مغز و سبکسارمن که ترا شعر گویم از پس این شعرجهد کنم تا بدیع گویم هموارمدح تو و بیت آن چو درج معانیشعرمن و لفظ آن چو لؤلؤ شهوارتا رخ بیدل کند حدیث گل زردتا رخ دلبر کند حدیث گل ناربرگ گل نار باد و برگ گل زردقسم تو و قسم دشمنان تو از خارتا که چو غمگین بگرید و بخروشدابر به اردیبهشت و رعد به آزاردشمن تو رعدوار باد همیشهجفت خروشیدن و گریستن زارتا به در خانه تو برگه نوبتسیمین شندف زنند و زرین مزمارعیدت فرخنده باد و روزت مسعودوز همه بدها ترا خدای نگهدار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید ای زینهار خوار بدین روز گاراز یار خویشتن که خورد زینهاریک دل همی چرند کنون آهوانبا شیر و با پلنگ بیک مرغزاروقتیکه چون دو عارض و زلفین تودرباغ گل همی شکفد صد هزارهر شب همی درخشد در گلستانچون شعله های آذر گلهای ناروقتیکه چون موشح گردد زمینوشی و پرنیان همه کوه و قفارگردد ز چشم دیده و ران ناپدیداندر میان سبزه بصحرا سواروقتی که چون سرود سرایی بباغیا در چمن چغانه نهی بر کناربلبل سرود راست کند بر سمنصلصل قصیده نظم کند بر چناروقتی که عاشقان وجوانان بهمدر باغ می خورند بدیدار یاراین بر چمن نشسته و پر می قدحو آن زیر گل غنوده و پر گل کنارزیر گل شکفته بخواهد گشادنرگس دو چشم خویش زخواب خماراز من همی جدا شوی ای ماهروینامهربان نگاری و ناسازگاربیدوست چون بوم بچنین ماه و روزبی یار چون زیم بچنین روزگارترسم که از بهار بترسی همیگویی ز تو بهار به آید بکاروآنگاه چون بهار به آید زتوگردی بچشم عاشق بیقدر و خوارتوزین قبل اگر روی ای جان مروور انده تو زینست انده مدارمن هم بهار دیدم و هم روی توروی تو از بهار به، ای غمگساراینک بهار، اینک رخسار توبنگر بروی خویش و بروی بهارور بی بهانه رفتن خواهی همیبیمهر گشت خواهی و زنهار خوارشاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلفتا دارم آن بنفشه ز تو یادگارچون تو شدی دلم شد و فردا مرااز بهر مدح میر دل آید بکاربنیاد حمد میر محمد کزوستشاهی و ملک و دولت دین استوارنزد پدر ستوده و نزد خدایاندر همه مقامی واندر همه تبارهم شهر گیر و هم پسر شهرگیرهم شهریار و هم پسر شهریارزو قدر و جاه و عز وشرف یافتهتاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهاراسلام را بمنزلت حیدر استشمشیر او بمنزلت ذوالفقارمردان مرد گیر و شیران نرروز نبرد کردن و روز شکار،در نزد او سراسر در بندگیدر پیش او تمامی در زینهاررایش بوقت حزم حصار قویستتیغش بروز رزم کلیدحصاردر حلم نایبانند او را جبالدرجود چاکرانند او را بحارجایی که جودباید جودو سخاستجایی که حلم باید حلم و وقاراز قادری که هست نیارد گذشتاندر همه ولایت او اضطراربا سهم او دلیرترین پیلیاز سر برون نیارد کردن فساراز بیم اونکو خو و بخرد شدنددیوانگان گشته خلیع العذارفرزند آن شهست که از بیم اوبیرون نیارست آمد ثعبان زغارای عدل و رادمردی را در جهاننوشیروان دیگر و اسفندیارآن کو شمار ریگ بداند گرفتفضل ترا گرفت نداند شماربرتر ز چیزها خرد است و هنرمردم بی این دو چیز نیاید بکاروین هر دو را امید به تست از جهانزینی بهر امیدی امیدوارغره نئی بدین هنر و نیکوییاز فر شاه بینی و از کردگارسلطان ترا بچرخ برین بر کشیدوآخر بدین همی نکند اختصارجایی رساندت که بدرگاه تواز روم هدیه آرند، از چین نثاربخت مؤالف تو سوی ارتفاعبخت مخالف تو سوی انحدارفرمانبران توشده اند ای امیدفرمان دهنگان صغار و کباراندر دو چشم خویش زند خار خشکهر دشمنی که با تو کند چار چاردرهر دلی هوای تو بیخی زده ستبیخی که شاخ دارد و بر شاخ بارگیتی گرفت با تو امیرا سکوندلها گرفت با تو امیرا قرارو آن دل که رفته بود بجای دگراز بهر بازگشتن بر بست بارای درگه تو جایگه قدر و جاهای خدمت تو مایه عز و فخار«نیک اختیار» باشد هر کس که کرددرگاه تو و خدمت تو اختیارفخریست خدمت تو که تا روز حشراو را نه ننگ خواهد دیدن نه عارشادی، بخدمت تو کند پیش بینخدمت، بدرگه تو کند هوشیارآنجاست ایمنی و دگر جای بیمآنجایگه گلست و دگر جای خارای از تو یافته دل و فربی شدهفرهنگ دل شکسته وجود نزارای از تو یافته دل و فرخ شدهغمگین و دلشکسته چون فرخی هزارسال نوست و ماه نو و روز نووقت بهار و وقت گل کامکارشادی و خرمی را نو کن بسیجدلرا بخرمی و بشادی سپاربوبکر عندلیب نوا را بخوانگو قوم خویش را چو بیایی بیاروز هر یکی جدا غزلی نوشنوشاهانه شادمانه زی و شادخوارنو روز نو و نوبهار دلارام رابا دوستان خویش بشادی گذارتا فعل ابر پاک نیاید ز خاکتا طبع خاک خشک نگیرد بخارپاینده باش تا به مراد و به کاماز دشمنان خویش بر آری دمارامروز تو همیشه نکوتر ز دیامسال تو هماره نکوتر ز پارهمواره یمن باد ترا بر یمینپیوسته یسر باد ترا بر یسار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در عذر لاغری معشوق و توصیف لاغری و مدح امیر محمد بن محمود گوید دل من لاغر کی دارد شاهد کردارلاغرم من چکنم گر نبود فربه یارلاغران جمله ظریفند و ظریفست کسیکو چومن دایم با لاغرکان دارد کاردوست از لاغری خویش، خجل گشت زمنگفت: مسکین تن من گوشت نگیرد هموارگفتم ای جان نه مرا از توهمی باید خورد ؟خوردن من ز تو: بوس است و کنار و دیدارعذر خواهی چه کنی ،گر تو نزاری و نحیفمن ترا عاشق آنم که نحیفی و نزاریار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گرانسبکی به ز گرانی بهمه روی و شمارشوشه سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟مثل لاغر و فربی مثل روح و تنستروح باید، تن بیروح ندارد مقدارمردم فربی در خانه نگنجد بمثللاغر آگاه نگردی که در آید بکنارفربی اندر دل من جای نگیرد چکنمدل من خردست، اندر خور خود یابد یاردل خودرای مرا لاغرکانند مطیعمن ندانم چکنم با دل، یارب زنهاردل پس تن رود و تن پس دل باید رفتای دل! اینک تن من را به ره خویش بیارهر چه خواهی کن با تن که تو سالارتنیلیکن او را ز پرستیدن شه باز مداراز پرستیدن آن شاه، که میران جهانبر درخانه او رفت نیارند سواراز پرستیدن آن شاه که دست ودل اوستجود را پشت و پناه و امن را یسر یساراز پرستیدن آن شاه، که در ایران شهرگردنی نی که نه از منت او دارد یاراز پرستیدن آن شاه، که خالی نبودساعتی ز اهل ادب مجلس او وز زواراز پرستیدن آن شه، که ز شاهان بشرفبرتر آنست که بر درگه او یابد بارمیر ابواحمد محمود که میران جهانبندگانند مر او را همه فرمانبردارپادشه زاده محمد، که ازو نام گرفتپادشاهی، چو ز نام پدرش شرع شعارشاهی او را بپرستد به زمانی صدراهدولت او را بپرستد بزمانی صد بارزو هنر یافت بزرگی، نشود هرگز پستزو ادب گشت گرامی، نشود هرگز خوابپشت اهل ادبست او و خریدار ادبزین همی تیز شود اهل ادب را بازارخوارتر چیزی علم و ادبستی به جهانگرنه او بر زده چنگست بدیشان هموارمیل شاهان به شرابست و به رود و به سرودمیل او باز به علم و به کتاب و اخبارهمه جودست و سخاوت همه فضلست و کرمهمه عدلست و کفایت همه حلمست و وقارای برون برده بجود از دل خلق آز و نیازای بر آورده به رادی ز سر بخل دمارز ایران تو ندانند چه چیزست درماز پی آنکه نیابند ز تو جز دینارز ایران دگران باز به امید کننداز پی آنکه نیابند ز تو جز دینارچاکران تو ندانند کرا باید خواندنه ز تنهایی، لیکن ز غلام بسیارچاکران دگران ز آرزوی بنده کنندنام فرزندان تکسین و تکین و دینارمردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوندتنگدستی سوی ایشان نکند راهگذارهر که کرداری کرده ست بگفته ست نخستهیچ کردار ترا نیست زبان گفتارنه از آنرو که بگفتار نیرزد صد از آنکه ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عارپیش گفتار به کردار شوی وین عجبستپیشتر چیزی گفتار بود پس کردارخازنان تو ز بس دادن دینار و درمبنماز اندر دارند گرفته معیاربدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوزکه همیگویند: ای شاگرد! آن بدره بیاراین بر این گوشه همیگوید: کای شاعر! گیرو آن بر آن گوشه همیگوید: کای زائر! دارچه صلتهایی، کز قدر ستاننده فزونیکهزار و دو هزار و سه هزارو ده هزارمادحان تو برون آیند از خانه تواز طرب روی بر افروخته چون شعله ناراین همی گوید گشتم بغلام و بستورو آن همی گوید گشتم بضیاع و بعقارآن بدین گوید: باری من ازین سیم ، کنمخانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهاروین بدان گوید: باری من ازین زر کنمیماهرویان را، از گوهر ، خلخال و سوارکس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسدبمثل عاریتی داشت بسر بر دستاروقت آن کز تو سوی خانه همی باز شودمرکبانش همه ز ابریشم دارند افسارنام و بانگ تو رسیده ست بهر شاه و ملکزر و سیم تو رسیده ست بهر شهر و دیاربس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنندصورت تخت تو و نام تو برتاج نگارهر زمانی لقبی سازند ای میر ترانگرفتی ملکا بر لقبی نوز قرارپار خواندند همی قطب معالیت بشعرشعر بر قطب معالیت همی گفتم پارشاه روز افزون خوانند ترا باز امسالزآنکه هر روز فزایی چو شکوفه به بهارلقب آن به که بماند به خداوند لقبسخن نیکوست ترا این لقب معنی دارای امیر هنری، وی ملک روز افزونای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالارتا بیاقوت تنک رنگ بماندگل سرختابه بیجاده گل رنگ بماند گل نارتا دل تازه جوانان به جهان شاد بودشادبادی ز جوانی و جهان برخوردارسائلان را زتو سیم آید و زائر را زردوستان را ز تو تخت آید و دشمن را دار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ابو احمد محمدبن محمود غزنوی دی ز لشکر گه آمد آن دلبرصد ره سبز باز کرد از برراست گفتی بر آمد اندر باغسوسنی از میان سیسنبرگرد لشکر فرو فشاند همیزان سمن بوی زلف لاله سپرراست گفتی که بر گذرگه بادنافه ها را همی گشاید سرباد، زلف سیاه او برداشتتاب او باز کرد یک زدگرراست گفتی ز مشک بر کافورلعبتانند گشته بازیگرچون مرا دید پیش من بگریختآن، سرا پای سیم ساده پسرراست گفتی یکی شکاری بودپیش یوز امیر شیر شکرمیر ابواحمد آنکه حشر نمودمر ددانرا به صید گاه اندرراست گفتی که صید گاهش بوداندر آن روز نایب محشربکمرهای کوه، مردان تاختتا بتازند رنگ را ز کمرراست گفتی که رنگ تازانرااندر آن تاختن بر آمد پربانگ برخاست از چپ و از راستکوه لرزید و گشت زیر و زبرراست گفتی بهم همی شکنندسنگ خارا بصد هزار تبرتازیان اندر آمدند ز کوهرنگ و جز رنگ بیکرانه ومرراست گفتی و صیفتانندیروی داده سوی وصیفت خرحلقه ای ساخت پادشاه جهانگرد ایشان ز لعبتان خزرراست گفتی که دشت باغی گشتگرد او سرو رست سر تاسرهمه گمگشتگان همی گشتنداندرآن دشت عاجز و مضطرراست گفتی هزیمتی سپهندخسته و جسته و فکنده سپرپیش خسرو، بتان آهو چشمیک بیک را بدوختند جگرراست گفتی مخالفان بودندپیش گردنکشان این لشکرهر که را میر خسته کرد بتیرزانجهان نزد او رسید خبرراست گفتی که تیر شاه گشادزینجهان سوی آنجهان ره و دروز دگر سو در آمدند بکارشرزه یوزان چو شیر شرزه نرراست گفتی مبارزان بودندهر یکجا جوشنی سیاه به بررنج نادیده کامکار شدندهر یکی بر یکی بنیک اخترراست گفتی که عاشقانندینیکوانرا گرفته اندر برهمه هامون ز خون ایشان گشتلعل چون روی آن بت دلبرراست گفتی بفر دولت میرسنگ آن دشت گشت سرخ گهرپس بفرمود شاه تاهمه راگرد کردند پیش او یکسرراست گفتی سپاه دارا بودکشته پیش مصاف اسکندربنهادند شان قطار قطارگرهی مهتر و صفی کهترراست گفتی که خفته مستانندجامه هاشان ز لعل سیکی ترچون ملکشان بدید، از آن سه یکیبه حشم داد: و مابقی به حشرراست گفتی ز بهر ایشان بودآن شکار شگفت شاه مگرشادمان روی سوی خیمه نهادآن شه خوب روی نیک سیرراست گفتی نبرده حیدر بودبازگشته به نصرت از خیبرشاد باد آن سوار سرخ قبایکه همی آن شکار برد بسرراست گفتی که آفتابستیبجهان گسترانده تابش و فر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~