غزل شماره ۱۰۳۹خط به گرد آن لب چون نوش دیدن مشکل استچشمه امید را خس پوش دیدن مشکل استسوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مراترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل استبرنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواستسرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل استتا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان منسینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل استآب می سازد نگه را چهره های شرمناکدر رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل استمی کنم از گریه آخر خانه زین را خرابخرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل استخامشی با دستگاه معرفت زیبنده استبر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل استجز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ایحسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل استاز مروت می کنم زهاد را تکلیف میدشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل استمصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع استبا قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
غزل شماره ۱۰۴۰باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل استتلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل استدر حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتندر بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل استوحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیاتناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل استهر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمانشیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل استبا ثمر بار رعونت نیست بر دلها گرانناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل استعمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهیآب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل استسر به زیر بال کش صائب به فکر گلستانچون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
غزل شماره ۱۰۴۱از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل استناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل استاز ته دیوار آسان بیرون آمدندامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل استزان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل استدرد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شوداز طبیبان منت درمان کشیدن مشکل استنیست محرومی به دل در پله دوری گراندر ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل استاز پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریزمنت شیرازه احسان کشیدن مشکل استدم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گراندلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل استدل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفتطعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل استبی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتنسوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل استمن گرفتم شد قیامت در صف آرایی علمصف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل استآب از آهن می توان کردن به آسانی جدااز دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل استمی توان از سست پیوندان به آسانی بریددر جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل استبرق را خاشاک در زنجیر نتواند کشیددامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل استمی توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خوردباده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
غزل شماره ۱۰۴۲توبه از می در بهار نوجوانی مشکل استتشنه بر گشتن ز آب زندگانی مشکل استسرمه ای آواز را چون صحبت ناجنس نیستبلبلان را با زغن هم آشیانی مشکل استمی توان از سست پیوندان به آسانی بریداز دهن دندان کشیدن در جوانی مشکل استدل ز من خواهی نخواهی برد آن چشم کبودپنجه کردن با بلای آسمانی مشکل استهر که را چون بوی پیراهن بود چشمی به راهقطع ره کردن به پای کاروانی مشکل استهر گران خوابی نمی گردد به صائب هم خیالبا براق برق جولان همعنانی مشکل است
غزل شماره ۱۰۴۳هر چه امروزست بار خاطرت فردا گل استدر جگرخاری که اینجا بشکند آنجا گل استانبساط ماست موقوف گشاد کار خلقفتح بابی هر که را رو می دهد ما را گل استهر که با نیکان نشیند رنگ نیکان بر کندچون ز می سیراب گردد پنبه مینا گل استمی پرستان در خزان عیش بهاران می کنندقلقل میناست بلبل، باده حمرا گل استپرده بیگانگی نبود میان حسن و عشقدر حریم بیضه بلبل گرم صحبت با گل استقدر خاک افتاده را سرگشتگان دانند چیستنقش پا گمراه را در دامن صحرا گل استهست با هر داغ من پیوند خاصی عشق رابرگ برگ این چمن پیش چمن پیرا گل استصحبت روشن ضمیران سرخ رویی بر دهدشاخ مرجان در کنار بحر سر تا پا گل استاز فروغ شمع صائب نیست غم پروانه رارهنورد شوق را آتش به زیر پا گل است
غزل شماره ۱۰۴۴سینه ام از داغ رنگارنگ صحرای گل استپای من از زخم خار خونچکان پای گل استبرنمی آرد مرا جوش بهاران از قفسبی دماغان محبت را چه پروای گل است؟عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن رادر دل بلبل خلد خاری که در پای گل استرتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شودباغبان نازی اگر دارد ز بالای گل استمستی من نیست موقوف شراب لاله رنگغنچه منقار من لبریز صهبای گل استشرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن راچون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل استسردمهری را اثر در سینه های گرم نیستعندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل استاز سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسنشعله آواز بلبل محفل آرای گل است
غزل شماره ۱۰۴۵حسن عالمسوز ماه من دو بالای گل استکج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشدلاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟بیغمی بنگر که با این داغ های آتشینچشم کافر نعمت ما را تمنای گل استاز سر مینای پر می پنبه بردارید زودشعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟وعده گاه دختر رز باز در پای گل استشوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلندشبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
غزل شماره ۱۰۴۶زهر در ساغر مرا از سیر ماه و انجم استآسمان پر کواکب شیشه پر کژدم استچرخ معذورست در افشردن دلهای خلقنخل ماتم تازه رو از آب چشم مردم استکار نادان می شود مشکل تر از تدبیر خویشاز لگد محکم شود خاری که در زیر دم استاز علایق رشته ای تا هست، جان آزاد نیستتا رگ خامی بود در باده، محبوس خم استخرد مشمر جرم را هر چند باشد اندکیکز بهشت آواره آدم از برای گندم استدوری ظاهر حجاب تشنه دیدار نیستقطره در هر جا که باشد متحد با قلزم استاز صفای سینه مستورست صائب داغ منپرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
غزل شماره ۱۰۴۷ریشه ما در زمین خاکساری محکم استگلبن امید ما در چار موسم خرم استدامن محشر به فریاد سرشک ما رسدآستین تنگ میدان، گریه ما را کم استچشم جود از روشنان عالم بالا مداردیده خورشید، محتاج سرشک شبنم استکاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بدهدور شاید بر مراد ما بگردد، عالم استبه که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیمعالم از جهل مرکب یک سواد اعظم استاستقامت از مزاج آفرینش رفته استبیشتر رد و قبول اهل عالم توأم استدر به روی صورت دیوار نگشاییم ماهر که دارد حسن معنی در دل ما محرم استاز بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای استفرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم استمن که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده امرشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
غزل شماره ۱۰۴۸نیست مردم هر که را نقش و نگار مردم استمردمی هر کس که دارد در شمار مردم استقلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیستچشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم استچون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده هادر میان مردم است و در کنار مردم استخودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیستمایه بی اعتباری اعتبار مردم استاز سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیزبار بر دلها بود هر کس که بار مردم استصیقل آیینه دلهاست دست بی طمعسرو از آزادگی باغ و بهار مردم استعید و نوروز مبارک را بود عین الکمالدید و وادیدی که آیین و شعار مردم استنیست غیر از صید منظور از کمین صیاد راگوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم استرنگ نتوانند مردم دید در روی کسیلاله از رخسار رنگین داغدار مردم استمی شود بی پرده هر کس پرده مردم دریدپرده دار خویش صائب پرده دار مردم است