غزل شمارهٔ ۱۴۴۱ پیش من ثابت و سیار فلک مرغوب استخرده گل همه در دیده بلبل خوب استحاصل گردش افلاک دم صبح بوداز نفس آنچه شمرده است همان محسوب استبس که شد سختی ایام گوارا بر منهر که بر سینه زند سنگ مرا، دلکوب استنسبت شمع به رخسار تو از بی بصری استهر چه در پرده شب جلوه کند معیوب استسهل کاری است گذشتن ز تماشای بهشتهر که صبر از رخ خوب تو کند ایوب استبی کشش کوشش عاشق به مقامی نرسدفارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب استدلپذیرست ز نزدیکی گل نشتر خارهر جفایی که ز محبوب رسد محبوب استهر که از راه ادب دست فضولی اینجابر دل خویش نهد، در کمر مطلوب استنوخطان گرد غم از سینه من می روبنددایم این غمکده را بال پری جاروب استشد ز پیراهن ازان زخم زلیخا ناسورکه عبیرش ز غبار نظر یعقوب استگر چه در وصل بود عاشق حیران صائبهمچنان چشم به راه خبر و مکتوب است
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲ میوه و تخم و گل عالم امکان پوچ استسر به سر دانه این مزرع ویران پوچ استهر سری کز می گلرنگ نباشد لبریزچون کدو در نظر باده پرستان پوچ استهر حبابی که هوای تو ندارد در مغزسر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ استتیر باران حوادث چه کند با عاشق؟پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ استهر که سجاده خود بر سر آب اندازدهمچو کف در نظر همت مردان پوچ استدل خونین نشود با دهن خندان جمعلاف خونین دلی از پسته خندان پوچ استهر کجا خامه صائب در گفتار زندیکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳ شب هجران دلم از ناله حسرت شادستچه توان کرد که فریاد رسم فریادسترتبه عشق ز معشوق بلندی گیردقمری از طعنه کوته نظران آزادستکار با جذبه عشق است عزیزان، ورنهبوی پیراهن یوسف گرهی بر بادستسهل کاری است به فتراک سر ما بستنصید را زنده گرفتن هنر صیادستاز سواد ورق لاله چنین شد روشنکه سیه بختی و خونین جگری همزادستهر متاعی که بود قیمت و قدری داردآنچه با خاک برابر شده استعدادستلوح تعلیم ز آیینه به پیشش مگذارطوطی خط تو در مشق سخن استادستآفرین بر قلم نافه گشایت صائبکه ز تردستی او ملک سخن آبادست
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴ شبنم غنچه بیدار دلان چشم بدستصیقل سینه روشن گهران دست ردستخودنمایی چه بلاهای نمایان داردایمن از زنگ بود آینه تا در نمدستبه دل پاک نظر کن نه به دستار سفیدسطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدستپیش ازین خانه صیاد ز خاروخس بوداین زمان خرقه پشمین و کلاه نمدستدر دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیستتخم آن آتش جانسوز شرار حسدستما ازین هستی ده روزه به جان آمده ایموای بر خضر که زندانی عمر ابدستمرگ را بیخبران دور ز خود می دانندچار دیوار جسد در نظر من لحدستنیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبانبیگناهی که سزاوار به حبس ابدستنیست در چشمه خورشید غباری صائبچشم کوته نظران پرده نشین رمدست
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵ هر که از درد طلب شکوه کند نامردستعشق دردی است که درمان هزاران دردستکثرت خلق به وحدت نرساند نقصانکه علم غوطه به لشکر زده است و فردستمهر و مه نور دهد تا نظر ما بیناستچرخ در گرد بود تا سر ما در گردستکوچه گردان جنون موج سرایی دارندعشرت روی زمین رزق بیابانگردستجرم ابنای زمان را ز فلک می دانیمهر چه شب دزد نماید گنه شبگردستمس طلا می شود از نور عبادت صائبروی شبخیز چو خورشید ازان رو زردست
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶ دل ازان نخل به امید ثمر خرسندستگره جبهه خوبان، گره پیوندستپرده خواب گران است سبک مغزان راسایه بال هما گر چه سعادتمندستسرو را نیست ز پیوند به خاطر گرهیدل آزاده ما را چه غم فرزندست؟دردمندی است پر و بال اثر افغان راناخن ناله نی سینه خراش از بندستهر که ما را کند آزاد ز خود، قبله ماستعاشقان را به سر دار فنا سوگندستباش خرسند به قسمت که درین وحشتگاههست اگر جنت دربسته، دل خرسندستعارفان را گله از وحشت تنهایی نیستنخل چون خوش ثمر افتد غنی از پیوندستصائب از تنگی دل شکوه ز کوته نظری استکه دل غنچه گل چاک ز شکرخندست
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷ مستی حسن، هم از ساغر سرشار خودستباده لعلیش از لعل گهربار خودستمی توان یافتن از حلقه شدنهای خطشکه به صد چشم دلش واله رخسار خودستبر گرفتاری ما کی جگرش می سوزد؟آن که بیش از همه عشاق گرفتار خودستبه کباب دل عاشق نکند تلخ دهنهر که را نقل می از لعل شکربار خودستکی به نقد دل و جان دگران پردازد؟چون مه مصر، عزیزی که گرفتار خودستدل چون آینه از سنگ توقع داردبس که آن آینه رو تشنه دیوار خودستمی کند جلوه مستانه نکویان را مستبیشتر مستی طاوس ز رفتار خودستیکقلم فاختگان را خط آزادی دادسرو موزون تو از بس که هوادار خودستبه پریشانی عشاق کجا پردازد؟آن که از سلسله زلف، گرفتار خودستنظر از جلوه خورشید کجا آب دهد؟شبنم هر که نظرباز به گلزار خودستعکس خود سیر ندیده است در آینه و آببس که اندیشه اش از غمزه خونخوار خودست!چه گل از روی تو نظاره تواند چیدن؟که به مستی عرق شرم تو هشیار خودستچند پوشیده کنی عشق خود از اهل نظر؟نیست بیمار کسی چشم تو بیمار خودستچه دهم دل به نگاری که بود واله خویش؟چه پرستم صنمی را که پرستار خودست؟نیست ممکن که شود رام به مجنون صائبرم ز خود کرده غزالی که طلبکار خودست
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸ خواجه بیتاب در اظهار زر و مال خودستنعل طاوس در آتش ز پر و بال خودستخبر از حال کسی نیست خودآرایان راهمه جا دیده طاوس به دنبال خودستمی کند زلف سپرداری حسن از آفاتچتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودستآفت چشم ز پی جلوه رنگین داردپر طاوس درین دایره پامال خودستگر شود زیر و زبر هر دو جهان، چون طاوسحسن مشغول تماشای پر و بال خودستپر طاوس به صد رنگ برآید هر روزپای طاوس درین دایره بر حال خودستچون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آردهر که نازنده به بخت خود و اقبال خودستخانه پر شهد چو گردد مگس آواره شودآفت خواجه مغرور، هم از مال خودسترنج باریک تو از فربهی امیدستحرص را دام بلا رشته آمال خودستپاکی از قید بدن می کند آزاد ترابد گهر خار و خس دیده غربال خودستدر خزان خون نخورد بلبل دوراندیشیکه سرش فصل بهاران به ته بال خودستبرندارد سر از آیینه زانو هرگزصائب از بس خجل از صورت احوال خودستچشم پوشیده شود روز قیامت محشوربس که صائب خجل از نامه اعمال خودست
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹ تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارستچشم بر روی تو چون آینه بر دیوارستاز فضولی است ترا دیده بینش پر خارورنه عالم همه یک دسته گل بی خارستعالم از سنگدلان قلزم پر کهساری استکشتی نوح درین ورطه دل هشیارستنفس آهسته برآور که نمی ریزد گلدر ریاضی که نسیم سحرش بیمارستچه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارستای کز اسلام به گفتار تسلی شده ایکمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلتبا چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارستخوان آراسته را نیست به سرپوش نیازسر بی مغز گرفتار غم دستارستپای بیرون منه از گوشه عزلت زنهارکه بلاهای سیه سایه پس دیوارستبار عالم همه بر خاطر بینایان استسوزن از کار فتد رشته چو ناهموارستدل افگار سیه می شود از سرمه خوابچشم بیمار چراغ سر این بیمارستآسمان را غمی از مردن بیکاران نیستنخل بی بار به دوش چمن آرا بارستاز دو سر کار کسی بسته نگردد هرگزخنده غنچه پیکان ز لب سوفارستطاعتی نیست که در پرده خاموشی نیستترک گفتار درین بزم، سر کردارستهنر آن است که در پرده نمایان باشدجوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارستهوس گنج ترا در دل ویران تا هستخار این وادی خونخوار زبان مارستآنچه شیرازه جمعیت دل می دانیبه سراپرده وحدت چو رسی زنارستغم عالم ز دلم کوه غم او برداشتاین چه فیض است که در دامن این کهسارستسپری نیست به از مهر خموشی صائبهر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰ ترک عادت همه گر زهر بود دشوارستروز آزادی طفلان به معلم بارستجذبه کاهربا گر چه بلند افتاده استچه کند با پر کاهی که ته دیوارستغم روزی و تو کل نشود با هم جمعبستن توشه درین ره به کمر زنارستاثر از سبزه بیگانه درین گلشن نیستچشم گستاخ ترا آینه در زنگارستخط بی خال بود دایره بی پرگارخال بی حلقه خط نقطه بی پرگارستمی توان کرد به آهسته رویها هموارگر چه از سنگدلان روی زمین کهسارستتا سخن را نکنی راست، میاور به زبانکه بود تیغ کج آن حرف که پهلودارستگشت خونریزتر از خواب گران مژگانشبیشتر کار کند تیغ چو لنگردارستمی رسد صبح به خورشید درخشان صائبدیده هر که چو شبنم همه شب بیدارست