انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 145 از 718:  « پیشین  1  ...  144  145  146  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱

پیش من ثابت و سیار فلک مرغوب است
خرده گل همه در دیده بلبل خوب است

حاصل گردش افلاک دم صبح بود
از نفس آنچه شمرده است همان محسوب است

بس که شد سختی ایام گوارا بر من
هر که بر سینه زند سنگ مرا، دلکوب است

نسبت شمع به رخسار تو از بی بصری است
هر چه در پرده شب جلوه کند معیوب است

سهل کاری است گذشتن ز تماشای بهشت
هر که صبر از رخ خوب تو کند ایوب است

بی کشش کوشش عاشق به مقامی نرسد
فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است

دلپذیرست ز نزدیکی گل نشتر خار
هر جفایی که ز محبوب رسد محبوب است

هر که از راه ادب دست فضولی اینجا
بر دل خویش نهد، در کمر مطلوب است

نوخطان گرد غم از سینه من می روبند
دایم این غمکده را بال پری جاروب است

شد ز پیراهن ازان زخم زلیخا ناسور
که عبیرش ز غبار نظر یعقوب است

گر چه در وصل بود عاشق حیران صائب
همچنان چشم به راه خبر و مکتوب است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲

میوه و تخم و گل عالم امکان پوچ است
سر به سر دانه این مزرع ویران پوچ است

هر سری کز می گلرنگ نباشد لبریز
چون کدو در نظر باده پرستان پوچ است

هر حبابی که هوای تو ندارد در مغز
سر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ است

تیر باران حوادث چه کند با عاشق؟
پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ است

هر که سجاده خود بر سر آب اندازد
همچو کف در نظر همت مردان پوچ است

دل خونین نشود با دهن خندان جمع
لاف خونین دلی از پسته خندان پوچ است

هر کجا خامه صائب در گفتار زند
یکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳

شب هجران دلم از ناله حسرت شادست
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست

رتبه عشق ز معشوق بلندی گیرد
قمری از طعنه کوته نظران آزادست

کار با جذبه عشق است عزیزان، ورنه
بوی پیراهن یوسف گرهی بر بادست

سهل کاری است به فتراک سر ما بستن
صید را زنده گرفتن هنر صیادست

از سواد ورق لاله چنین شد روشن
که سیه بختی و خونین جگری همزادست

هر متاعی که بود قیمت و قدری دارد
آنچه با خاک برابر شده استعدادست

لوح تعلیم ز آیینه به پیشش مگذار
طوطی خط تو در مشق سخن استادست

آفرین بر قلم نافه گشایت صائب
که ز تردستی او ملک سخن آبادست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴

شبنم غنچه بیدار دلان چشم بدست
صیقل سینه روشن گهران دست ردست

خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد
ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست

به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید
سطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدست

پیش ازین خانه صیاد ز خاروخس بود
این زمان خرقه پشمین و کلاه نمدست

در دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیست
تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست

ما ازین هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست

مرگ را بیخبران دور ز خود می دانند
چار دیوار جسد در نظر من لحدست

نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست

نیست در چشمه خورشید غباری صائب
چشم کوته نظران پرده نشین رمدست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵

هر که از درد طلب شکوه کند نامردست
عشق دردی است که درمان هزاران دردست

کثرت خلق به وحدت نرساند نقصان
که علم غوطه به لشکر زده است و فردست

مهر و مه نور دهد تا نظر ما بیناست
چرخ در گرد بود تا سر ما در گردست

کوچه گردان جنون موج سرایی دارند
عشرت روی زمین رزق بیابانگردست

جرم ابنای زمان را ز فلک می دانیم
هر چه شب دزد نماید گنه شبگردست

مس طلا می شود از نور عبادت صائب
روی شبخیز چو خورشید ازان رو زردست

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶

دل ازان نخل به امید ثمر خرسندست
گره جبهه خوبان، گره پیوندست

پرده خواب گران است سبک مغزان را
سایه بال هما گر چه سعادتمندست

سرو را نیست ز پیوند به خاطر گرهی
دل آزاده ما را چه غم فرزندست؟

دردمندی است پر و بال اثر افغان را
ناخن ناله نی سینه خراش از بندست

هر که ما را کند آزاد ز خود، قبله ماست
عاشقان را به سر دار فنا سوگندست

باش خرسند به قسمت که درین وحشتگاه
هست اگر جنت دربسته، دل خرسندست

عارفان را گله از وحشت تنهایی نیست
نخل چون خوش ثمر افتد غنی از پیوندست

صائب از تنگی دل شکوه ز کوته نظری است
که دل غنچه گل چاک ز شکرخندست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷

مستی حسن، هم از ساغر سرشار خودست
باده لعلیش از لعل گهربار خودست

می توان یافتن از حلقه شدنهای خطش
که به صد چشم دلش واله رخسار خودست

بر گرفتاری ما کی جگرش می سوزد؟
آن که بیش از همه عشاق گرفتار خودست

به کباب دل عاشق نکند تلخ دهن
هر که را نقل می از لعل شکربار خودست

کی به نقد دل و جان دگران پردازد؟
چون مه مصر، عزیزی که گرفتار خودست

دل چون آینه از سنگ توقع دارد
بس که آن آینه رو تشنه دیوار خودست

می کند جلوه مستانه نکویان را مست
بیشتر مستی طاوس ز رفتار خودست

یکقلم فاختگان را خط آزادی داد
سرو موزون تو از بس که هوادار خودست

به پریشانی عشاق کجا پردازد؟
آن که از سلسله زلف، گرفتار خودست

نظر از جلوه خورشید کجا آب دهد؟
شبنم هر که نظرباز به گلزار خودست

عکس خود سیر ندیده است در آینه و آب
بس که اندیشه اش از غمزه خونخوار خودست!

چه گل از روی تو نظاره تواند چیدن؟
که به مستی عرق شرم تو هشیار خودست

چند پوشیده کنی عشق خود از اهل نظر؟
نیست بیمار کسی چشم تو بیمار خودست

چه دهم دل به نگاری که بود واله خویش؟
چه پرستم صنمی را که پرستار خودست؟

نیست ممکن که شود رام به مجنون صائب
رم ز خود کرده غزالی که طلبکار خودست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸

خواجه بیتاب در اظهار زر و مال خودست
نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست

خبر از حال کسی نیست خودآرایان را
همه جا دیده طاوس به دنبال خودست

می کند زلف سپرداری حسن از آفات
چتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودست

آفت چشم ز پی جلوه رنگین دارد
پر طاوس درین دایره پامال خودست

گر شود زیر و زبر هر دو جهان، چون طاوس
حسن مشغول تماشای پر و بال خودست

پر طاوس به صد رنگ برآید هر روز
پای طاوس درین دایره بر حال خودست

چون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آرد
هر که نازنده به بخت خود و اقبال خودست

خانه پر شهد چو گردد مگس آواره شود
آفت خواجه مغرور، هم از مال خودست

رنج باریک تو از فربهی امیدست
حرص را دام بلا رشته آمال خودست

پاکی از قید بدن می کند آزاد ترا
بد گهر خار و خس دیده غربال خودست

در خزان خون نخورد بلبل دوراندیشی
که سرش فصل بهاران به ته بال خودست

برندارد سر از آیینه زانو هرگز
صائب از بس خجل از صورت احوال خودست

چشم پوشیده شود روز قیامت محشور
بس که صائب خجل از نامه اعمال خودست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹

تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست

از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست

عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست

نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست

چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست

ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟

رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست

خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست

پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست

بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست

دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست

آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست

از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست

طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست

هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست

هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست

آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست

غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست

سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰

ترک عادت همه گر زهر بود دشوارست
روز آزادی طفلان به معلم بارست

جذبه کاهربا گر چه بلند افتاده است
چه کند با پر کاهی که ته دیوارست

غم روزی و تو کل نشود با هم جمع
بستن توشه درین ره به کمر زنارست

اثر از سبزه بیگانه درین گلشن نیست
چشم گستاخ ترا آینه در زنگارست

خط بی خال بود دایره بی پرگار
خال بی حلقه خط نقطه بی پرگارست

می توان کرد به آهسته رویها هموار
گر چه از سنگدلان روی زمین کهسارست

تا سخن را نکنی راست، میاور به زبان
که بود تیغ کج آن حرف که پهلودارست

گشت خونریزتر از خواب گران مژگانش
بیشتر کار کند تیغ چو لنگردارست

می رسد صبح به خورشید درخشان صائب
دیده هر که چو شبنم همه شب بیدارست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 145 از 718:  « پیشین  1  ...  144  145  146  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA