انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

عشق ممنوع (2)


زن

 


قسمت بیستم:جهنم درون2

- عشق، یعنی ایثار.
-ایثار؟
-ایثار یعنی گذشتن.
- گذشتن از چی؟
- گذشتن از هر چیز ممکن.
عصر روز دوشنبه برمی گردیم به آپارتمان خودمون. شارون، ساکت و بی حرف کتاباشو ورق میزنه. میدونم به چی فکر میکنه. میدونم نمی تونه باور کنه که من از عشقم گذشتم. اون هم برای همیشه.
برای من، باور چیزی که به زبون میاوردم سخت بود. هنوز چیزهایی بود که نمی فهمیدم. هنوز ته دلم، گرفتار بودم.
لپ تاپمو روشن میکنم. یه پیغام کوتاه برای امیر می نویسم. برای شب، قرار صحبت میذارم. بعد، پا میشم. میرم توی اطاقم. از همونجا نگاه میکنم به شارون که ساکت و بی حرف، سرشو توی کتاب کرده.
- شری.
- هوم
- بریم بیرون.
- الان؟ کجا؟
- بریم بیرون. هر جا که شد. مهمون من.
شارون مشکوک نگاهم میکنه.
- می بینی که درس دارم.
من در کمد رو باز میکنم. به لباسهام نگاه میکنم.
- تو تنها کاری که نمی کنی درس خوندنه. پاشو.
شارون کتابشو می بنده.
- باز چی تو سرته؟
من چند تا لباس از توی کمد در می یارم.
- قراره یه مرد واسم پیدا کنی. یادت رفته؟
شارون تکیه میده به صندلیش. می خنده.
- میدونم که جدی نمی گی.
من یه شلوار و پیراهن سیاه انتخاب میکنم. میندازم روی تخت. از همونجا زل میزنم به شارون.
- شری.
- هان
- میدونی که شیطان عاشق خدا بود؟
شارون سرشو بین دستاش میگیره.
- اوه مای گاد.
- میدونی یا نه؟
شارون نگاهم میکنه.
- اینو جدیدا فهمیدی؟
من شلوار و پیراهن سیاه رو می پوشم.
- آره. یه عشق ممنوع.
شارون دهنشو کج میکنه.
- چه جالب. بعدش چی شد؟
- بعدش خدا گفت تو نباید عاشق من بشی. باید عاشق آدمها بشی. شیطان هم میگه، نو. من عاشق توام.
شارون تکیه میده به صندلیش. قهقهه میزنه.
- وای خدای من. خیلی جالب بود.
من میرم به طرف شارون. دستامو میذارم روی میز و خم میشم توی صورتش.
- شری. به من نگاه کن. بگو چی می بینی.
شارون زل میزنه توی صورتم.
- شیوا می بینم. شیوا.
من زل میزنم توی چشمهای شارون.
- شری. من یه شیطان می بینم . یه شیطان که عاشق خداش شد، خدا، دلمو شکست. و من تلافی میکنم.
چشمان شارون نگران میشن.
- تو خوبی شیوا. تو شیطان نیستی.
من رطوبت اشک رو توی چشمام احساس میکنم صدام می لرزه.
- نه شری. من بیست و دو سال توی جهنم سوختم. سوختم و هیچ نگفتم. چون هیچکس نفهمید. مجازات شدم. شکنجه شدم. مریض شدم. تنها شدم. و حالا تنها چیزی که دارم یه جهنمه شری. جهنم. می فهمی؟
شارون دستشو میذاره روی دستم.
- شیوا. اون همیشه دوستت داشته. همیشه مراقبت بوده. تو زیادی سخت می گیری.
من داد میزنم.
-نه. نه شری. من التماس کردم و جواب نداد. من بخشش خواستم و نداد. من نزدیک بود بمیرم و باهام حرف نزد.
می شینم روی صندلی. اشکامو پاک میکنم.
- مثل یه سایه اومد بالای سرم. چرا؟ چون مغروره؟ چون خداست؟ چرا؟
شارون دستمو فشار میده.
- اشتباه میکنی شیوا. وقتی بهش زنگ زدم به سرعت از سفر برگشت. به خاطر تو. حتی چند ساعت بالای سرت نشست. اما نمی خاست تو بفهمی. باید زمان بدی عزیزم. هم به اون. هم به خودت.
من آه می کشم.
- شری. من به ته جهنم رسیدم. تنها رفتم. اما حالا اون هم با من می یاد.
شارون پا میشه. توی چشماش ترس و عصبانیت هست.
- میدونستم شیوا. وای خدا... تو عمدن رفتی کنار استخر.. تو میخاستی بمیری.. تو..
راه میوفته به طرف اطاقش. عصبانی و هیجان زده داد میزنه.
- تو میخای همه رو نابود کنی.. میخای زجرش بدی...
کنار در اطاق می ایسته. برمیگرده به طرف من.
- من چی شیوا؟
هق هق میکنه. در اطاقشو می بنده.
من نگاه میکنم به در بسته اطاق شارون. و فکر میکنم. به جهنم سوزانی که از درونم بلند می شد. بیرون میزدو همه چیزو می سوزوند.
- من سوختم شری . حالا شما.
-----


بین خواب و بیداری بودم. جایی. بین تاریکی و روشنی. در آغوش مردی که می شناختم. و دلم پر از شادی بود. ساکت بودیم. بدون حرف. بدون نفس. و دستهایی که توی موهام می رفت. و روی گونه هام کشیده می شد. احساس راحتی و بی فکری میکردم. آروم بودم. و مردی که می شناختمف لبهامو می بوسید. گردنمو می بوسید. و سینه مو می بوسید.
- آه....
هوا ، پر از آه من بود.
و مردی که می شناختم، محکم بغلم می کرد. پستونامو می بوسید. .و دلم می لرزید.
- آه...
هوا، پر از عشق من بود.
و من، دستامو دور گردنش حلقه می کردم. توی بغلش گم می شدم. و دلم آروم می گرفت.
- آه...
هوا، پر از دل من بود.
و مردی که می شناختم، زل می زد توی نگاهم. و بعد خم می شد، و چشمهای خیسمو می بوسید.
- آه...
هوا، پر از گریه من بود.
و مردی که می شناختم، جایی، بین تاریکی و روشنی، می رفت.
- آه...
چشمامو باز می کنم. توی تاریک و روشن اطاق، به خودم می یام. می شینم توی مبل و به اطرافم نگاه می کنم. پا می شم. چراغو روشن می کنم. می رم توی اطاقم. لباسامو در می یارم. برمی گردم به پذیرایی. نگاه می کنم به در بسته اطاق شارون. فکر میکنم چند ساعته روی مبل به خواب رفتم؟ به یاد قرارم با امیر می افتم. لپ تاپمو روشن می کنم. ساعت نزدیک یازده شبه.
- امیر.
- بله.
- ببخشین دیر کردم. خوابم برده بود.
- اشکالی نیست. من بیدارم.
- امیر
- بله
- میخام ببینمت.
- اوکی... آخر این هفته...
- نه. الان.
- الان؟
- بله. خواهش میکنم.
- آهان. اوکی. وب بدم؟
و من، هیجان زده، زل میزنم به مونیتور. و چهره مردی، که می شناختم.
- امیر.
- بله.
- به من نگاه کن. توی چشمام نگاه کن.
و بعد، وبکم لپ تاپو روشن میکنم. و صاف و مستقیم زل میزنم توی چشمهای امیر...
وسکوت....و سکوت...
- شیوا
- بله
- آه...خدایا..
- هیچی نگو
و در سکوت، زل میزنم توی چشمهای امیر.
و هوا، پر از نگاه من بود.
-----
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 


قسمت بیست و یکم: مثلث ممنوع


شارون، سر کلاس نبود. چند بار سعی میکنم بهش زنگ بزنم، اما اینکارو نمی کنم. فکر میکنم که حالا، توی خونه ، نگران و غمگین، روی مبل نشسته و به حرفهای دیشب من فکر میکنه.
- من چی شیوا؟
فکر میکنم به لرزش صدای شارون. به ترس و اندوهی که توی سوالش بود. سوالی که هیچ جواب روشنی نداشت. فکر میکنم به مثلث رابطه ای که در چند سال گذشته، برای همه ما، نامفهوم، پیچیده و بی جواب مونده بود. هیچکدوم جای خودشو نمی دونست. شارون کجا بود؟ من کجا بودم؟ بابام کجا بود؟ کی عاشق بود؟ کی قربانی بود؟ فکر می کنم ، حالا، این من بودم که باید همه چیزو روشن میکرد. تکلیف همه چیزو مشخص میکرد. فکر میکنم، همه چیز، به دست من بود. سرنوشت شارون، سرنوشت بابام. سرنوشت خودم.
- من چی شری؟ من چی؟
من؟ من چی می خاستم؟ چی می تونستم بخام؟ من، حروم شدم. باختم. و حالا، احساس میکردم، همه خشم و دردی که در این سالها، سرکوب کرده بودم، مثل یه آتشفشان، بیرون میزد، و هر چه که در اطرافم بود می سوزوند.
توی حیاط دانشگاه، یه گوشه خلوت می شینم و به نوک درختها نگاه میکنم. احساس تنهایی مطلق. احساس گم شدن. احساس خالی شدن. احساس تلخ زندگی.
- خدایا... دارم افسرده می شم.
و توی تاریکی دلم، یه جرقه گرم، یه نقطه امید، روشن می شه. امیر. مردی که باید منو نجات می داد.
- های...
سرمو برمیگردونم. به چهره آشنای همکلاسیم نگاه میکنم. جنیفر. آروم. ساکت. گوشه گیر.
- های جنیفر.
جنیفر، موهای سیاهشو از جلوی پیشونیش کنار میزنه.
- می تونم کنارت بشینم؟
من نگاه میکنم به نیمکت سنگی.
- آره. بشین.
جنیفر کنارم می شینه. سرشو بالا میگیره و به نوک درختها نگاه میکنه.
- معمولن توی خودتی. نه؟
من نگاه میکنم به صورت سبزه جنیفر. پوزخند میزنم.
- تو هم همینطوری. نه؟
جنیفر، تکیه میده به نیمکت. آه می کشه.
- اصلن از هلند خوشم نمی یاد. نه مردمش. نه هواش. از هیچیش خوشم نمی یاد. توی کاراییب زندگی طور دیگه ای هست. فقط به اصرار بابام اومدم.
بعد دوباره موهای سیاهشو از جلوی پیشونیش کنار میزنه. زل کمیزنه به من.
- تا حجالا کاراییب نبودی. نه؟
- نه. نبودم.
- الان کشور شما جنگه. نه؟
- نه. جنگ نیست. اون ایراک هست. من از ایرانم.
جنیفر ابروهاشو بالا میندازه.
- اوه..اوکی... تو چرا اومدی هلند؟
من دوباره زل میزنم به نوک درختها.
- من هم به خاطر بابام اومدم.
جنیفر، پاکت سیگارشو از کیفش در می یاره. میگیره به طرف من.
- نه. مرسی.
جنیفر، سیگارشو روشن میکنه. نگاه میکنه به روبروش.
- اما معلومه خیلی وقته اینجایی. من پارسال اومدم. اما فکر نمی کنم دیگه بتونم بمونم. برمیگردم پیش مادرم.
من، یهو برمیگردم به طرف جنیفر.
- برمیگردی؟ بابات چی؟
جنیفر، از تندی سوالم شوکه میشه.
- بابام؟ خوب... هیچی.. چطور مگه؟
من، زل میزنم توی چشماش.
- جنیفر، این خیلی خوبه که میتونی ترکش کنی. تو خیلی خوشبختی. واقعن خوشبختی.
و پا میشم. عصبانی.
جنیفر، از همونجایی که نشسته، با تعجب نگاهم میکنه.
- می تونم شمارتو داشته باشم؟
من، راه میوفتم به طرف کلاس.
- نه.
--------


شانزده ساله بودم. و عصر یه روز پاییزی، آماده میشدم که برم بیرون. بابام، زنگ زد.
- شیوا.
- بله بابایی.
- چکار میکنی؟
- دارم آماده میشم با دوستام بریم بیرون.
- اول بیا پیش من. اوکی؟
- اوکی بابایی.
سوار اتوبوس می شم، و به محل کار بابام میرم. بابام، دم در گالری منتظره. بغلم میکنه و صورتمو می بوسه.
- دوستات کجان؟
من از توی بغلش جواب میدم.
- کنار کتابخونه منتظر من هستن.
بابام، می شینه توی ماشینش.
- زنگ بزن که منتظر نباشن. من یه ساعت کارت دارم.
نگاه میکنم به صورت جدی و سنگین بابام. می شینم کنارش و زنگ میزنم. بابام، راه میوفته. هر دو ساکت هستیم. چند دقیقه بعد، جلوی یه ساختمون آشنا می ایستیم. من ، کنار بابام، قدم برمیدارم. می ریم به طبقه دوم، که دفتر وکیل بابام هست. آقای وکیل پا میشه و باهامون دست میده. بعد می شینیم. صبر میکنیم تا برای بابام قهوه بیارن. من، ساکت به قابهای روی دیوار نگاه میکنم.
آقای وکیل به طرف من لبخند میزنه. بعد، چند تا برگه از روی میزش برمیداره و جلوی من میگیره.
- شیوا... من این سند رو میخونم. هر جا متوجه نشدی سوال کن.
من به بابام نگاه میکنم. بعد برگه ها رو میگیرم و زل میزنم به روبروم. صدای آقای وکیل، آروم و کلمه به کلمه، توی سرم میکوبه.
- من...در حضور وکیلم... گواهی میدهم.. در صورت مرگ... سرپرستی فرزندم.. شیوا.. به خانم کریستل.. و در درجه دم به آقای... و در درجه سوم به آقای... واگذار می شود. اختیارات قانونی مربوط به ارث، در عهده وکیلم می باشد. و در سن بیست و سه سالگی کاملن به فرزندم شیوا منتقل می شود...
آقای وکیل ساکت می شه. نگاه میکنه به من.
- فکر میکنم همه رو متوجه شدی.
من نگاه میکنم به بابام. سرمو تکون میدم. آقای وکیل کاغذا رو از دستم میگیره.
- اینها فقط روی کاغذه عزیزم. نگران نباش.
من، نگران، زل میزنم به بابام. و جلوی بغضمو می گیرم. وقت برگشتن، پشت سر بابام، قدم برمیدارم. احساس ترس، احساسی ناشناخته و تلخ، توی دلم سرازیر میشه. توی ماشین، سرمو میذارم روی سینه بابام. گریه میکنم.
- چیزی نیست عزیزم. اصلن چیزی نیست. و با هر کلمه بابام، گریه من بیشتر میشه.
- من نمی خام شما بمیرین.
بابام لباشو میذاره روی پلکهای خیسم.
- من نمی میرم شیوا. قول میدم.
صداش میلرزه. من، آروم میگیرم.
- پول کافی همرات هست؟
من اشکامو پاک میکنم.
- بله. هست.
بابام ماشینو روشن میکنه.
- از طرف من برای دوستات بستنی بخر. اوکی؟
من میخندم.
- اوکی. پس پولشو بدین.
بابام میخنده. من نگاه میکنم توی صورتش.
- بابایی.
- جونم.
- من هیچوقت. هیچوقت ازتون جدا نمی شم.
بابام نگاه میکنه به من.
- دروغگو.
من اخم میکنم. سرمو برمیگردونم به طرف پنجره.
- دروغ نمی گم.
بابام سر به سرم میذاره.
- باور نمی کنم.
من زل میزنم توی صورت بابام.
- باور کنین.
بابام، به روبرو نگاه میکنه. ساکت. تا وقتی که می رسیم به گالری.
- شیوا.
- بله بابایی.
- یه روز. وقتش می رسه که باید از من جدا بشی عزیزم.
من محکم جواب میدم.
- نو.
بابام دستاشو از هم باز میکنه. من، صورتمو می چسبونم به سینه بابام.
- اوکی عزیزم. دیگه بهش فکر نکن.
من دوباره بغض میکنم.
- هیچوقت...
و قلب بابام توی صورتم می طپه.
- هیچ وقت...بابایی...
-------


توی کلاس به جنیفر فکر میکنم. به دختری که می تونست باباشو ترک کنه. سالها پیش، فکر میکردم، ، جدا شدن از بابام، یعنی جدا شدن از زندگی. یعنی تموم شدن. و بعد که جدا شدم، سعی کردم بفهمم. سعی کردم قبول کنم که شاید، هر دختر دیگه ای، اگر به جای من بود، اگر همه سالهای کودکی و نوجوانی و جوانیش رو، در کنار یه مرد، تنها بود، همین احساسو پیدا میکرد. اما نتونستم.
حتی حالا، که قدم به قدم، از احساسام فاصله میگرفتم، نمی تونستم باور کنم که همه عشق و علاقه من، برای هیچ بود. من، با این عشق، زندگی میکردم. نفس می کشیدم. همه لحظه هام پر می شدن. بزرگ می شدم. اونقدر که در دو سال گذشته، یهو خالی شدم. یهو همه چیز برام بی رنگ و معنی شد. کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم. کاش هیچ وقت نمی فهمیدم. احساس میکنم ،یهو از آسمون به زمین افتادم. له شدم. احساس میکنم همه زندگیم، در بیست سالگی به نقطه آخر رسید. فکر میکنم به روزی که همراه بابام پیش وکیل بودیم. توی دلم می خندم.
- من زودتر مردم بابایی.
من، در اوج جوانی پیر شدم. در اوج زندگی ، مردم. در اوج زیبایی، سوختم. حالا، مثل یه مرده متحرک بودم که هیچ شور و اشتیاقی نداشت. خسته بودم. بی هدف بودم. و فقط یه معجزه، باید منو نجات میداد.
- اینجا چه کار میکنم؟
نگاه میکنم به طرف جنیفر. بهش لبخند میزنم. نباید از دستش عصبانی می شدم. بی توجه زل میزنم به روبروم. تا وقتی که کلاس تموم می شه. و بعد از کلاس، پیاده راه میوفتم به طرف خونه. بین راه، چند بسته شکلات برای شارون میخرم.
- شری... تو هم سوختی عزیزم.
نگاه میکنم به قدمهام. و نزدیک خیابون محل زندگیم، سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم به اون طرف خیابون. نگاه میکنم به مردی که در پالتوی سیاه روبروم ایستاده. نگاه میکنم... و خشکم میزنه. تصویر روبروم، توی تمام نگاهم جا میگیره. توی دلم چیزی فرو میریزه. احساس میکنم قدمهام به زمین چسبیدن. نگاه میکنم... و نفسم قطع میشه.
- بابایی..
-------

ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  ویرایش شده توسط: shiva_modiri   
زن

 
قسمت بیست و دوم: مثلث ممنوع 2



- بابام...
میان ما، خیابان نبود. دریایی بود عمیق. بیابانی بود وسیع. فاصله ای بود ،به اندازه دو سیاره دور دست. و تنها چیزی که توی سر من میگذشت، سکوت مطلق بود. سکوت. هیچ چیزی نمی شنوم. فقط به مردی نگاه میکنم که درست روبروم ایستاده. در پالتوی سیاه.
- بابام.
و بابام، جلوی نگاهم، قدم به قدم نزدیک می شه. و با هر قدم، احساس میکنم، فضای اطرافم خالی از هوا می شه. نفسم بالا نمی یاد. حس ناباوری. شوک یکباره ای که در وجودم نشسته بود، با هر قدم بابام، به باور تبدیل میشه.
- خودشه. بابام.
و حالا، روبروم ایستاده بود. و سکوت مطلق میشکنه. و یهو، صدای خیابون ، صدای قدمهای اطرافم، صدای خشک و بیروح بابام توی گوشم می شینه.
- میخام باهات حرف بزنم.
من، به اطرافم نگاه میکنم. نمی خام دست و پامو گم کنم. بابام، راه میوفته به طرف اولین کافه ای که می بینه. من صبر میکنم تا وارد کافه بشه. بعد، نفس عمیق می کشم. فکر میکنم بدوم به طرف خونه. احساس میکنم یهو غافلگیر شدم. و حالا دیگه هیچ راه فراری ندارم. آروم وارد کافه میشم. کنار میز بابام می شینم. به طرف پنجره. توی صورتش نگاه نمی کنم.
- من گوش میدم.
توی صدام، غرور شکسته دخترکی هست که عصبانیه. زل میزنم به پشت پنجره و منتظر می مونم.
- من به خاطر شارون اینجام.
جمله بابام، مثل یه خنجر تیز توی قلبم می شینه. نفس نمی کشم. همینطور زل میزنم به پشت پنجره.
- شارون؟
بابام صداشو صاف میکنه.
- شری.
من گردنمو کج میکنم.
- آهان.
و بعد، از زیر چشم نگاهش میکنم. همون صورت سنگی و بی احساس. با غمی که همیشه توی چشماش هست. چشمامو می بندم. می ترسم بیشتر نگاهش کنم. می ترسم به گریه بیفتم. می ترسم جیغ بکشم. سعی میکنم خودمو کنترل کنم.
- بگین. می شنوم.
صدای بابام، زخمی و تلخ توی گوشم می شینه.
- شاید باور نکنی. اما برای اولین بار توی زندگیم...
سکوت میکنه.
- میخام یه کار برای من بکنی. تو تنها کسی هستی که میتونه. خیلی مهمه.
آه می کشه.
- با شری صحبت کن. من نتونستم. بهش بفهمون که از من بگذره.
ساکت میشه. من، زل می زنم به خیابون. فکر میکنم به شری. فکر میکنم به مردی که کنارم نشسته، و اسممو نمی یاره. فکر میکنم به چیزی که همیشه منتظرش بودم.
- چرا؟ چرا میخاین بگذره؟ به من نگین به خاطر شری اینکارو می کنین.
و بعد جرات پیدا میکنم. صدامو بالا میبرم.
- از چی می ترسین؟
ترس. چیزی که بابام نمی شناخت. اما حالا، مردی می دیدم که از چیزی می ترسید. و اومده بود به سراغ من، تا ترسشو کم کنم.
- از چی می ترسین.
دلم میخاد این جمله رو هزار بار تکرار کنم. اونقدر که بفهمم از چی می ترسه. بابام، به روی خودش نمی یاره.
- بگو از من بگذره. اینکارو برام بکن.
و پا می شه.
من، به طرف خیابون نگاه میکنم.
- قبلن وقتی شما رو می دیدم زانوهام می لرزید.
بابام، از بالای سرم آه می کشه. بعد، آروم، مثل یه سایه دور می شه. من برمیگردم و به طرف در کافه نگاه میکنم. و به شونه های خمیده بابام، که پشت در کافه ناپدید می شه. آه می کشم.
- تو هم شکستی...بابام.
--------


بابام، هیولایی بود که نسلش منقرض می شد. مردی بود که تاریخ داشت. گذشته داشت. برای زندگی کردن، تربیت شده بود. قوانین خودش رو داشت. نگاهش به زندگی،به انسانها، به کلمه ها، و همه چیز، مال خودش بود. مجموعه تضادهای انسانی بود. خشم و مهربانی، گذشت و بی رحمی، عشق و نفرت، سکوت و کلمه، خدا و شیطان. اما ترس؟ نه. هیچوقت ترس نداشت. از هیچ چیز نمی ترسید.
- بابات از یه سیاره دیگه س.
- مردی که زندگی رو می شناسه.
- مردی هزار ساله.
- مردی کمیاب.
- بابات عجیبه.
- مرموز.ترسناک.
- بابات با گلها حرف میزنه.
- بیرحم. سنگدل.
- ساده و تنها.
- بابات مغروره.
- خدا رو دوست داره.
- بابات خود شیطانه.
بابام، کی بود؟ چی بود؟ همه چیزایی که من می دونستم، از نگاه و تعریف دیگران بود. حتی در دو سفرم به ایران، هیچ چیزی از گذشته بابام نفهمیدم. هیچکس چیزی نمی گفت. هیچکس چیزی نمی دونست. بابام، جوانکی لاغر و اخمو و مغرور، که یک روز، عشق، دلش رو شکست. و یک سال مریض شد. و با هیچکس حرف نزد. و بعد، رفت. و تا امروز، هر چیزی که دوست داشت، نابود کرد. هر کسی بهش نزدیک شد، نابود کرد. و من، در همه سالهایی که کنارش بودم، تنها کسی بودم که بهش اعتماد کرده بود. و هر روز، چیزی از خودش به من منتقل کرده بود. و من، روز به روز، تبدیل به بابام می شدم. مثل اون فکر میکردم. مثل اون حرف میزدم. نه. نه. من همیشه مثل اون بودم. از روزی که خودمو شناختم. تنها. مغرور. بیرحم. مهربون. عاشق. دل شکسته. فرشته. هیولا.
- شاید برای همین عاشقش شدم.
شاید. شاید بابام، تنها کسی بود که آینه من بود. تنها کسی بود که منو می فهمید. من، خودمو توی بابام پیدا میکردم. و عشق من، حس یکی بودن با انسانی بود، که خودم بودم. و حالا، بابام، می شکست. و من هم، می شکستم.
توی خودم فرو میرم.
- نه. این دفعه نه.
نباید می شکستم. باید می فهمیدم. مطمین بودم که تصمیم بابام، هر دلیلی که داشت، ترس نبود. اما نتیجه کارش،یه نقطه پایان بود. یه نقطه ترسناک ، که اولین قربانیش، شارون بود.
- شری...
پا می شم. فاصله کافه تا خونه رو، می دوم.
- نه بابایی.. این دفعه نه.
در آپارتمانو آروم باز میکنم. از توی راهروی کوتاه، به در بسته اطاق شارون نگاه میکنم.
- شری... من اومدم.
میرم به طرف اطاقم. توی آینه کمد به صورت رنگ پریده خودم نگاه میکنم. می شینم روی تخت. نفس عمیق می کشم. بعد، بسته های شکلات رو از توی کیفم در می یارم. می رم به طرف اطاق شارون.
- شری. لوس نشو. درو باز کن.
صدایی نمی یاد. در اطاقو باز میکنم. شارون نیست. می رم به طرف آشپزخونه. بسته های شکلات رو پرت میکنم روی میز. زل میزنم به در یخچال.
- من برای چند روز میرم خونه... بهم زنگ نزن...حوصله هیچی رو ندارم...
یادداشت کوتاه شارون رو، از روی یخچال بر می دارم. بعد بهش زنگ می زنم. می دونم که جواب نمی ده. براش پیغام میذارم.
- زود برگرد شری...خواهش میکنم.
می شینم روی صندلی آشپزخونه. زل میزنم به یادداشت شارون. یادداشت رو چند بار می خونم. چرا؟ چی شده بود؟ فکر میکنم شاید بابام چیزی بهش گفته. اما نه. اون حتمن چیزی نگفته. اگر نه با من صحبت نمی کرد. حتمن از ماجرای دیشب ناراحته. اما چرا اینطوری؟ چرا نباید بهش زنگ بزنم؟
پا می شم. این بار بهش پیغام میدم.
- شری. عزیزم. من امشب دیوونه می شم. بهم جواب بده. پلیز.
احساس گناه می کنم. کاش صبح بهش زنگ زده بودم. کاش اصلن به کلاس نرفته بودم. کاش کنارش مونده بودم. فکر میکنم به تلخ ترین روزهای زندگیم که شارون در کنارم بود. فکر میکنم به تنها کسی که داشتم. فکر میکنم و دلم پر از غم می شه. باز زنگ میزنم.
- شری. منو ببخش. جواب بده.
نگاه میکنم به غروب پشت پنجره. می رم روی تختم دراز می کشم. دلم پره. دلم میخاد گریه کنم. نمی تونم. فکر میکنم امشب، چقدر طولانی و سخته.
- خدایا... پلیز.
از کشوی کنار تخت، عکس بابامو در می یارم. میذارم کنار چراغ خواب. زل میزنم توی چشماش.
- بابایی... چه کردی با من؟
-------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  ویرایش شده توسط: shiva_modiri   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
قسمت بیست و سوم: پدرم، دریا بود



- شیوا.
- بله بابایی.
- اینو نگاه کن.
بابام، از وسط کتابی که توی دستشه، یه عکس نشونم میده. من، نگاه میکنم به مردی که روی یه اسب سیاه نشسته، و مستقیم به جلو نگاه میکنه. بعد نگاه میکنم به بابام.
- این پدر بزرگ منه. بابای بابای تو.
من، دوباره به عکس نگاه میکنم. به کوه های بلندی که پشت بابای بابای بابام هستن. در تصور پانزده ساله من تنها نشانه آشنا، چشمهای مرد سوار بر اسب بود.
- چشماش مثل شماست بابایی.
بابام می خنده.
آره عزیزم.
- مثل چشمای من.
بابام کتابو از دستم می گیره.
- آره. مثل چشمای تو
بعد، زل میزنه به نوک درختهای توی حیاط.
- این یعنی که تو گذشته داری. پدران تو مثل کوه بودن شیوا. سوار اسبهای سیاه می شدن. برای زندگی می جنگیدن. از هیچ چیز نمی ترسیدن. اهل عشق بودن. اهل دوستی بودن.
آه می کشه. عمیق.
- مغرور بودن . با بچه هاشون زیاد حرف نمی زدن. اما اونارو دوست داشتن.
بابام، ساکت می شه. من، فکر میكنم به بابای بابای بابام. که با بچه هاش حرف نمی زد. اما اونها رو دوست داشت. و فکر میکنم که صدای بابام، از بین کوه های بلند به گوشم می رسه.
- هیچ وقت. هیچ وقت نتونستم توی چشمای بابام نگاه کنم. کاش نگاه کرده بودم. کاشکی بابام تو رو دیده بود.
غم بابام، تمام حیاطو پر میکنه.
- بابایی
- هوم
- بابای بزرگ هم مثل کوه بود؟
- آره. سخت بود.
- شما چی؟
- من آب هستم شیوا. دریا هستم.
- -------
- چرا اینقدر بی رحمی؟
توی چشمای بابام نگاه میکنم. فکر میکنم به دو سالی که مثل دو هزار سال گذشتن. فکر میکنم به بابام که مثل دریا بود، به بابام که همیشه با من حرف می زد. اما حالا حتی اسممو به زبون نمی یاره. زل میزنم به عکس بابام و فکر می کنم به چیزی که ازم خواسته بود.
- چه میکنی بابایی؟
فکر میکنم به مردی که هیچ وقت نشناختم. هیچ وقت نتونستم بفهمم قدم بعدیش چیه؟ به چی فکر میکنه؟ چطور فکر میکنه؟ تا وقتی که در کنارش بودم، غرق رویاها و خیالات خودم بودم. و در دو سال گذشته، اونقدر ازم دور شده بود، که نمی تونستم پیداش کنم.
- کجایی بابایی؟ کجای دنیا هستی؟
بابام، این مرد تنها و مرموز، که هیچکس نمی تونست وارد دنیاش بشه. مردی که روی همه تاثیر میگذاشت. مردی که مهربان بود. مردی که بی رحم بود. مردی که آب بود. مردی که دریا بود. مردی که هیچ وقت نشناختم. تصویر همیشگی من از بابام، چیزی بود که در ذهن من بود. ساخته من بود. من، سالها در کنار مردی بودم که هیچوقت سعی نکردم بشناسم. نه. هیچوقت خودشو به من نشون نداد. تنها تصویر واقعی من از بابام، چیزی بود که شارون بهم نشون میداد.
- منو جادو کرده شیوا.
شارون، دختر آسونی نبود. چیزی که پشت شارون ایستاده بود، برای هر مردی بزرگ و ترسناک بود. فقط اسم فامیلیش کافی بود که هیچ مردی جرات نکنه بهش نزدیک بشه. اما بابام بهش نزدیک شد. بابام، تنها دختر یه خانواده ثروتمند و با قدرت هلندی رو جادو کرد. چرا؟ چرا وارد این آتش شد؟
من، امروز، در بیست و دو سالگی، می تونستم بفهمم ، که خانواده شارون، اونقدر پول و قدرت و فامیل دارن، که می تونن بابام رو به راحتی نابود کنن. و مطمینم که بابام هم می فهمید. اما چرا؟ پشت بابام چی ایستاده بود؟ عشق شارون؟ پس چرا میخواست که شارون ازش بگذره؟
- چرا شری؟ چرا عاشقشی؟
- نمی دونم. اما عاشقشم.
- باورم نمی شه. اصلن باورم نمی شه.
- تو چرا شیوا؟ تو چرا باورت نمی شه؟
من، هنوز هم نمی تونستم باور کنم. عشق شارون به بابام، اونقدر واقعی بود که نمی شد باور کرد.
- منو جادو کرده شیوا.
و در دو سال گذشته، من، تنها شاهد عشق شارون بودم. و می دیدم که در این مثلث، هر سه ما، گرفتار عشقی بودیم که ممنوع بود.
- آخرش چی شری؟
- آخر؟
- آره.
- نمی دونم. نمی خام بدونم.
- من میخام. میخام بدونم.
- نخواه شیوا. نخواه.
---------------


شارون، ایستاده بود.زیر نور مهتاب. کنار دریا. من، از پشت سر ، بهش نزدیک می شم. می بینم که گیسوان بلندش، با حرکت امواج، توی هوا می رقصن. نزدیک می شم. سرمو می چسبونم به کمر لخت شارون. بیصدا حرف می زنم.
- زن دریایی.
شارون، زل زده به دورهای دریا. من، لبامو میذارم روی گردنش. نگاه می کنم به خط درخشان اشک، که روی صورتش نشسته. اشکاشو می بوسم.
- با من بمون شری.
محکم بغلش می کنم. احساس آشنای عشق. احساس ناگفتنی درون. احساس شارون، تمام وجودمو پر میکنه. نفس در نفس. اشک در اشک. آه در آه. آغوش گرم شارون.
- عشق من.
و لب بر لب. سینه بر سینه. دست بر دست. هم آغوشی دو زن عاشق. شارون و شیوا. مهتاب و دریا.
- بمون شری. بمون.
شارون، دستاشو دور کمرم محکم میکنه. سرشو میذاره وسط پستونام. آه می کشه. گرمای مرطوب لبهاش، نوک پستونامو می سوزونه. من ،نگاه میکنم به دریا. گریه می کنم. شارون، زل میزنه توی چشمام.
- دوستت دارم شیوا.
و بعد، دراز می کشه روی ماسه ها. من، زانو میزنم وسط پاهاش. نگاه می کنم به زیباترین زن دریا. و انعکاس نور ماه، در آبی چشمهاش.
- دوستت دارم شری.
شارون، لبخند میزنه. دستامو می گیره. من، می خابم روی شارون. می پیچم توی تنش. گردنشو می بوسم. پستوناشو می بوسم. نافشو می بوسم. پاهاشو می بوسم. و خط اشکهام، روی تمام تنش می شینه.
- بمون شری. بمون.
شارون، می شینه. دست میذاره روی شونه هام. منو می خابونه. من چشمامو می بندم. صدای خروشان امواج دریا، توی سرم می پیجه. شارون، کنار گوشم آه می کشه.
- نخواه شیوا. نخواه.
صدای امواج، می کوبه توی سرم. چشمامو باز می کنم. نگاه می کنم به دریا. و زیر نور درخشان ماه، بابامو می بینم. وسط دریا. بابام، دستاشو دراز میکنه. شارون، می دوره به طرف دریا.
- بمون شری...بمون...
و امواج بلند، شارون رو می برن.
من، می دوم به طرف دریا.
- نه...این دفعه نه...
------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت بیست و چهارم: زن دریایی



صبح زود، با یاد شارون از خواب می پرم.
- زود برگرد شری.
می شینم روی تخت. چشمم می افته به عکس بابام. عکسو میذارم توی کشو. به موبیلم نگاه میکنم. دوباره دراز می کشم. فکر میکنم. به دریای خروشان بابام. به شارون، که بین موجهای بلند، گم می شد.
- نه. این دفعه نه. بابایی.
پا می شم. زنگ میزنم به دانشگاه.
- من حالم خوب نیست. برای مدتی نمی تونم بیام.
زیر دوش، خوابی که دیشب دیدم، صحنه به صحنه جلوی چشمم می یاد. احساس میکنم تنهاتر از همیشه شدم. احساس میکنم که روی شونه هام، بار یه دنیا سنگینی میکنه. احساس میکنم که در این دریای خروشان و بی رحم سرنوشت، من گم شده ای بودم، در جزیره ای ناشناس. تنها. بی پناه. نا امید.
- باید با یکی حرف بزنم.
از حموم می یام بیرون. زنگ میزنم به امیر.
- میخام شما رو ببینم. اگه نمی تونین من می یام.
- نه. من می یام.
برای عصر، قرار میذارم. بعد، زنگ میزنم به شارون. پیغام میذارم.
- شری.. من نگران هستم. بهم زنگ بزن.
نگاه میکنم به در بسته اطاق شارون. احساس خفگی میکنم. با سرعت لباس می پوشم و از خونه خارج می شم. به پاییز خیابون نگاه میکنم. به برگهایی که توی هوا می چرخن و به زمین می افتن. به کلاغهایی که جلوی قدمهام می پرن. می رسم به چهار راه. نگاه میکنم به تراس خلوت کافه دیروز. پشت یه میز می شینم . روبروی آفتاب. به اطرافم نگاه می کنم. به مردمی که با سرعت توی پیاده روها می گذرن. به ماشینها. به آسمون. سعی میکنم ذهنمو آروم کنم.
- آروم باش. و فکر کن.
آروم می گیرم. و فکر میکنم. به شارون. آیا می تونست از بابام بگذره؟ آیا می تونستم کاری کنم که بگذره؟ چرا باید کاری کنم که بگذره؟ نه. من نمی تونستم اینو از شارون بخوام. بارها بهش گفته بودم. از بی رحمی بابام. از اینکه در این عشق ممکنه نابود بشه. اما شارون، همیشه عاشق مونده بود. چطور بابام چنین چیزی از من خواسته بود؟ مگه عشق شارون رو نمی دید؟ چطور جرات میکرد دلشو بشکونه؟ نه. من هیچوقت نمی تونستم اینو از شارون بخام.. حتی بابام نباید چنین چیزی بخاد. نه. شارون حتی نباید بفهمه که بابام چنین چیزی از من خواسته. نه. من نباید کاری کنم که شارون بگذره. باید کاری کنم که بابام بمونه. به هر قیمت.اما چطور؟ اول باید بفهمم توی کله بابام چی هست؟ باید بتونم مثل بابام فکر کنم. اما چطوری؟
- آروم باش... و فکر کن.
آقای گارسون، بین من و آفتاب می یاد.
- یه قهوه بزرگ لطفن.
- با شیر و شکر؟
- بله. با شیر. و شکر اضافه.
و بعد، لرزشی سرد، توی تنم می شینه.
- وای ... خدا...
دلم، یهو می ریزه.
- قهوه... با شکر اضافه.
همونطور که بابام همیشه می گفت. ترس وجودمو می گیره. من، هر روز بیشتر مثل بابام می شدم. حتی قهوه مو مثل اون سفارش میدادم.
- خدای من.
شاید در این لحظه باید خوشحال می شدم. از اینکه می تونستم مثل بابام فکر کنم. از اینکه می تونستم از نگاه اون همه چیزو ببینم. از اینکه حالا می تونستم بفهمم توی سرش چی میگذره. اما از تصور اینکه یک روز، کاملن مثل بابام بشم، دچار دلهره می شم.
بابام، همیشه، توی قسمت تاریک زندگی ایستاده بود. سکوت. تنهایی. راز. و همیشه، هر روز، مثل یه وظیفه مقدس، درد می کشید.
- قیمت عشق.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی، عشق، اگه واقعی باشه، برای داشتنش باید همه چیزتو بدی.
- چطوری بفهمم واقعیه؟
- وقتی حاضر باشی قیمتشو بدی.
فکر میکنم. قیمت عشق چی بود؟ تنهایی؟ درد؟ مرگ؟ نفرت؟ جدایی؟ بابام چه قیمتی داده بود؟ شارون چی؟ من چه می دادم؟ در دنیایی که همه چیز، ارزان شده بود، فقط عشق بود که قیمتی سنگین داشت.
- فنا.
- فنا؟
- فنا یعنی نابود شدن. هیچ شدن. وقتی در عشق فنا بشی، زنده می شی. بزرگ می شی.
- چطور بابایی؟
- مثل یه قطره که به دریا می افته. دیگه قطره نیست. می شه دریا.
و من، فکر میکنم به شارون، که به دریای بابام افتاد.
- واو... خدای من.
توی دلم، احساسی از شوق و غم پر میشه. گلوم می سوزه. بغضمو فرو می برم. توی ذهنم، شارون رو می بینم. بزرگ. زنده. با شکوه. یه دریای بیکران.
- زن دریایی.
---------


- شری.
- هوم.
- فکرشو می کردی؟
- نه. اما می دونستم.
- می دونستی اینقدر تغییر میکنی؟
- نه. می دونستم یه اتفاق بزرگ باید بیفته.
- واقعن می دونستی؟
- آره. همیشه منتظر بودم.
- بعدش چی؟
- نمی دونم.
- پس چرا ادامه می دی؟
شارون، نگاه میکنه به طرف چادر بزرگی که وسط مزرعه گذاشتن. سکوت میکنه. من، گوش میدم به سر و صدای مهمون هایی که زیر چادر جمع شدن. تابستان بیست و یک سالگی من و شارون بود. در جشن سالگرد ازدواج پدر و مادر شارون.
- مادرم هیچ وقت خوشبخت نبود شیوا.
- واقعن؟
شارون، سرشو می چرخونه به طرف من.
- نه. نبود.
بعد، سرشو می چسبونه به درخت بزرگی که کنارش نشستیم. نگاه می کنه به آسمون. می خنده.
- بابام، همیشه چند تا رابطه پنهانی داشت. الان هم داره. اما هر سال، یه جشن بزرگتر برای مادرم میگیره. چون مادرم، پرستار خوبی برای اون و گاوهاشه.
دوباره نگاه میکنه به طرف چادر.
- همشون همینطورن شیوا. حریص. بی وفا. ظاهر ساز.
بعد دستمو می گیره. میذاره روی قلبش.
- فکرشو بکن شیوا. من الان باید بین اون آدما بودم. یه زن ترسو و احمق، با یه شوهر مزرعه دار و چند تا بچه. یه چیزی مثل مامانم.
دستمو فشار میده روی سینه ش.
- تو اتفاق بزرگ زندگی من بودی.
من می خندم.
- من یا بابام؟
شارون، آه می کشه.
- تو نجاتم دادی. بابات منو اسیر کرد.
------------


- من اینجا هستم.
موبیلم رو می چسبونم به گوشم. و به مردمی که از ترن پیاده می شن نگاه می کنم. صدای امیر توی گوشم می شینه.
- کجا هستین؟
من نگاه میکنم به اطرافم. می رم به طرف کیوسک روزنامه فروشی.
- بیاین به طرف کیوسک. من یه پالتوی آبی پوشیدم.
به جمعیت نگاه میکنم. و بعد نگاهم در نگاه آشنای مردی میوفته که به به طرفم می یاد. لاغر. شکسته. ساده.
از دور لبخند میزنه. و در چند قدمی من می ایسته.
- شیوا خانوم؟
من دستمو به طرفش دراز میکنم.
- سلام.
امیر دستمو آروم فشار میده. سرشو برمیگردونه به اطرافش. من، اشاره میکنم به رستوران ایستگاه.
- موافقین بریم اونجا؟
امیر سرشو تکون میده. کنارم حرکت میکنه. وارد رستوران می شیم. من می رم به طرف یه میز، توی گوشه خلوت و آروم رستوران. می شینم و امیر می شینه روبروم. نگاهشو از من می دزده. مثل یه پسر بچه خجالتی می مونه که برای اولین بار با یه دختر قرار گذاشته. من، صبر میکنم تا آروم بگیره.
- مرسی که اومدین.
امیر دستاشو میذاره روی میز.
- بله. خواهش میکنم.
هر دو، ساکت، منتظر می شینیم. یه زن جوون می یاد کنار میزمون. من سفارش قهوه میدم. امیر هم. و باز ساکت منتظر می مونیم. امیر سرشو پایین می گیره. من نگاه میکنم به مردی که ماه ها هر شب، هم صحبت من بود. مردی که آرام و فهمیده بود. مردی که مهربان و تنها بود. حالا که از روبرو نگاهش می کردم، می تونستم اخمهای روی پیشونیش رو بهتر ببینم.
- راحت هستین؟
امیر سرشو بالا می گیره.
- بله ببخشین.
بعد، به خودش می یاد. من نگاه میکنم به گارسونی که فنجونهای قهوه رو کنار دستمون میذاره.
- به چی فکر می کنین؟
امیر، فنجون قهوه شو به هم میزنه.
- راستش فکر نمی کردم اینقدر جوون باشین.
من آروم می خندم.
- من سنمو به شما نگفتم چون می ترسیدم منو جدی نگیرین. شما هم نپرسیدیدن اصلن.
امیر نگاه میکنه توی صورتم.
- مهم نیست. فقط فکرشو نمی کردم.
بعد فنجون قهوه شو می بره به طرف دهنش. من، نگاه می کنم به سطح سیاه قهوه توی فنجون خودم. فکر میکنم به شوکی که امیر با دیدن من پیدا کرده. فکر میکنم به احساس اعتماد و علاقه ای که در این چند ماه، به اون پیدا کرده بودم. برای من، امیر مردی بود که می تونست زاویه های تاریک درونم رو ببینه. مردی بود که می فهمید. و حالا احساس میکردم، مردی که باید منو نجات میداد، دچار ترس و شک شده بود.
- امیر؟
- بله.
- من دوست داشتم شما رو ببینم.
امیر سرشو تکون میده.
- من هم خوشحالم.
و بعد زل میزنه به فنجون قهوه ش. من سعی میکنم فضای سنگین اولین ملاقات رو بشکونم.
- خوب؟ از کجا شروع کنیم؟
امیر خودشو توی صندلیش جابجا میکنه.
- شما شروع کنین.
و من، شروع میکنم. با داستان زندگی دختری که عاشق بابام بود. دختری که داشت نابود می شد. و من باید نجاتش میدادم.
- چه کار کنم امیر؟
امیر لباشو به هم فشار میده. زل میزنه به فنجون روبروش.
- باید با پدرتون صحبت کنین.
من تکیه میدم به صندلیم.
- نمی تونم.
امیر نگاه میکنه توی صورتم.
- باید باهاش صحبت کنین. مهم این نیست که پدر شما چه دلیلی برای اینکار داره، مهم اینه که دوست شما واقعن نابود میشه. حتی ممکنه خودکشی کنه.
من آه می کشم.
- امیر. من هر کاری برای شارون میکنم.
امیر سرشو تکون میده.
- یه چیزی رو من نمی فهمم.
بعد دستاشو توی هم فشار میده.
- پدر شما، خیلی خوب میدونه چه اتفاقی ممکنه بیفته. حتی به نظر من خوب میدونه که شما چنین چیزی از دوستتون نمی خاین. اما چرا به شما میگه؟ چرا از شما میخاد؟
من لبامو گاز میگیرم. زل میزنم به امیر.
- امیر. من دو ساله با پدرم رابطه ندارم.
امیر اخماشو توی هم میکنه. من ادامه میدم.
- یعنی با هم حرف نمی زنیم. همدیگه رو نمی بینیم.
امیر سرشو تکون میده.
- و حالا بعد از دو سال.. از شما چنین چیزی میخاد. چرا؟
- چرا امیر؟
- نمی دونم. من در شرایط اون نیستم.
- من چه کنم؟ اگه واقعن بابام چنین چیزی میخاد، چطوری باید جلوشو بگیرم؟
امیر سکوت میکنه. طولانی. بعد زل میزنه توی صورت من.
- شیوا؟ تا بحال عاشق شدی؟
من آه می کشم. عمیق.
- عشق؟ من چی میدونم از عشق؟
-------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت بیست و پنجم: زن دریایی 2



- عشق. چه کنم با عشق؟
سرمو فشار میدم توی بالش. بغضمو ول میکنم. توی خودم می نالم.
- آخ...از دل من.
و روزهای زندگیم، صحنه به صحنه، توی ذهنم میگذرن. و فکر میکنم، تنها نقطه روشن، در تاریکی سرنوشت من، عشق بود. گذشته من، در سایه این عشق، معنی داشت. و حالا، احساس میکردم، روز به روز، خالی تر و تنهاتر می شم. عشق، دلیل خنده های من بود. عشق، دلیل گریه های من بود. عشق اگر بود، من هم بودم. و حالا، بی عشق، هیچ چیز نبود.
- بدون عشق، همه زندگی برای هیچه. هیچ.
حالا می فهمیدم که چرا بابام، تلخ و تنها و خالی بود. حالا می فهمیدم چرا شارون، حاضر بود از همه چیز بگذره ، تا در اسارت بابام بمونه.
- عشق. من چی میدونم از عشق؟
احساس خفگی میکنم. پا می شم. نگاه میکنم به ساعت کنار تخت. نزدیک یازده شبه.
- نه. دیگه نمی خام چیزی بدونم.
با سرعت لباس می پوشم. از خونه می یام بیرون. می شینم توی ماشین، و راه میوفتم. بی جهت. شب آخر هفته، خیابونهای مرکز شهر، پر از جوونهاییه که با سر و صدا، کنار در دیسکوها صف کشیدن. صدای ظبط ماشینو بالا می برم.نگاه میکنم به کافه ها و دیسکوهای شلوغ. انگار یهو از یه دنیای تاریک و ساکت، پرتاب شدم به وسط هیاهو. فکر میکنم باید خودمو ول کنم.
- نه. امشب نباید برم خونه.
نگاه میکنم به صفحه موبیلم. صدای ضبطو کم میکنم. زنگ میزنم به مایک.
- های مایکی.
- های...خودتی؟ چی شده؟
- آره خودمم. دارم توی شهر می چرخم.
مایک با صدای بلند می خنده.
- چرا توی شهر؟ تنهایی؟ بیا اینجا.
من کنار خیابون می ایستم.
- مایکی. اول بگو اونجا چه خبره؟
مایک پچ پچ میکنه.
- نگران نباش عزیزم. پیش من امن هستی.
من ، جدی جواب میدم.
- مایکی، من نمی خام امشب خونه باشم. سر به سرم نذار. میخام امشب به هیچی فکر نکنم. اینقدر هم به من نگو عزیزم.
مایک قهقهه میزنه.
- پس خوب جایی می یای عزیزم.
من چیزی نمی گم. حرکت می کنم. خونه مایک، نزدیک دریاچه خارج از شهره. همه کسانی که مایک رو می شناختن، می دونستن که شبهای آخر هفته، توی خونه ش چه اتفاقی میوفته. من یک بار اونجا بودم. می دونستم که جای من نیست. اما امشب، باید کاری میکردم که از خودم انتظار نداشتم. این احساس خفگی، تا صبح منو می کشت. باید خودمو رها می کردم. باید یه بلایی سر خودم می اوردم.
- شیوا؟ تا به حال عاشق شدی؟
کنار خونه مایک می ایستم. از ماشین پیاده می شم. نگاه می کنم به تاریکی اطرافم. سعی میکنم همه حرفهایی که با امیر زدم، فراموش کنم. زنگ می زنم به مایک.
- مایکی من رسیدم. بیا بیرون لطفن.
تکیه میدم به ماشین و صبر میکنم. مایک از دور خنده کنان می یاد.
- امشب زده به سرت. نه؟
می ایسته روبروم و بهم نگاه میکنه.
- چی شده دختر؟
من با سر اشاره می کنم به طرف خونه ش.
- کیا هستن مایکی؟ چه کار می کنین؟
مایک لباشو جمع میکنه.
- چند نفری دور هم هستیم. سخت نگیر.
و راه میوفته به طرف ساختمون. من کنارش حرکت می کنم. وارد که می شم، گرما و روشنی توی خونه، حالمو عوض میکنه. می رم به طرف بار و روی یه صندلی می شینم. نگاه میکنم به چند دختر و پسری که وسط پذیرایی دور یه میز بزرگ نشستن. به جز مایک، تقریبن همگی همسن و سال خودم هستن. خیالم راحت می شه. چند تاشون به طرف من نگاه میکنن و سرشونو تکون میدن. من سرمو برمیگردونم به طرف مایک که حالا پشت بار ایستاده.
- برای من چیزی نریز مایکی.
مایک میره به طرف مهموناش.
- اوکی. زود بیا پیشمون عزیزم.
من با نگاهم مهمونا رو می شمارم. چهار تا دختر، سه تا پسر و مایک. نفس راحت می کشم. از روی صندلی بلند می شم. می رم به طرفشون. یه دختر مو قرمز، برام کنار خودش جا باز می کنه. می شینم.
- تو شیوا هستی. نه؟
نگاه می کنم به دختر مو قرمز. و بعد نگاه میکنم به مایک که داره یه سیگار بزرگ حشیش می پیچونه.
- من کریستین هستم.
برمیگردم به طرف دختر مو قرمز.
- عکساتو دیدم کریستین.
کریستین، دستشو دراز میکنه. سیگار حشیش رو از دست مایک میگیره. پک میزنه. می گیره به طرف من. من سیگارو از دستش می گیرم. میذارم وسط لبام و آروم پک میزنم. گلوم می سوزه. سیگارو میدم به پسری که کنارم نشسته. کریستین سرشو خم میکنه کنار گوشم.
- یه عکس بزرگ توی اطاق خواب مایک هست. دیدی؟
من از روی میز، یه سیگار بر میدارم. روشن میکنم.
- نه. من عکساتو توی سایت مایک دیدم.
کریستین آروم می خنده.
- عکس من نه. عکس خودت.
من نگاهمو می چرخونم روی آدمها. احساس سبکی میکنم. لم میدم توی مبل و به کریستین نگاه می کنم.
- شوخی میکنی.
کریستین سرشو می چسبونه به سرم.
- بعدن بریم بالا نشونت بدم.
من نگاه می کنم به مایک. فکر میکنم باید ازش بپرسم. کریستین میزنه روی شونه م. سیگار رو به طرفم میگیره. من عمیق پک میزنم.
کریستین یه لیوان نوشیدنی میذاره کنار دستم. بعد خیلی خودمونی زیر گوشم حرف میزنه.
- خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت.
صدای کریستین آروم آروم وارد سرم میشه. جلوی چشمام همه چیز می رقصه. احساس سبکی و بی قیدی میکنم. زمان و مکان رو گم میکنم. یهو از جام بلند می شم. صدای مایک از پشت سرم می یاد.
- حالت خوبه؟ میخای استراحت کنی؟
من برمیگردم به طرف مایک.
- می رم بالا. با کریستی.
کریستین از جاش بلند می شه. می یاد به طرفم. دستشو میندازه دور گردنم.
- نباید می کشیدم کریستی.
کریستین می خنده.
- چند تا پک بیشتر نبود. چیزی نیست.
می ریم به طبقه بالا. کریستین ،در یکی از اطاقها رو باز میکنه. منو می بره به طرف تختخواب. من دراز می کشم. کریستین می ایسته بالای سرم و نگاهم میکنه.
- می تونم کنارت دراز بکشم؟
من به هیکل کریستین نگاه میکنم که جلوی چشمام موج میزنه.
- اها
کریستین دراز میکشه کنارم. اشاره میکنه به دیوار روبرو .
- می بینی؟
من چشمامو ریز میکنم. نگاه میکنم به عکس خودم. می خندم.
- این احمق ، واقعن عکس منو گذاشته اینجا.
کریستین می خنده. کف دستشو آروم میذاره روی سینه م.
- میخای هیکل منو ببینی؟
بعد، می شینه توی تخت. آروم لخت میشه. من توی تاریک و روشن اطاق نگاه میکنم به هیکلش.
- اوه مای گاد. چقدر سکسی هستی.
کریستین کنارم دراز میکشه. زمزمه میکنه.
- خیلی سکسی ام؟
من گیج و منگ جواب میدم.
- آره... واقعن سکسی هستی.
کریستین دستشو میذاره وسط پاهام. زیر گوشم حرف میزنه.
- حیلی وقته دلم میخاد باهات سکس کنم.
من می نالم.
- آره؟
کریستین دکمه شلوارمو باز میکنه.
- آره. هر وقت به عکست نگاه می کردم.
من زل میزنم به دیوار روبرو. به عکس نیمه لخت خودم. پلکام سنگین می شن.
- آه...
---------


خواب می دیدم.
شارون، سرشو گذاشته روی پاهام. می ناله. آروم.
- تو مادری بودی که نداشتم. خواهری بودی که نداشتم. رفیقی بودی که نداشتم.
من موهاشو نوازش میکنم.
- پس چرا خودتو کشتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
شارون سرشو بالا می گیره. نگاهم میکنه.
- من نمی میرم شیوا. من عاشقم.
و بعد پا میشه. می ره به طرف دریایی که روبرومون ظاهر میشه. می بینم که روی موجها پرواز میکنه. از پشت سرم صدای هیاهو می شنوم. نگاهم می کنم به آدمهای عجیبی که بهم نزدیک می شن. وحشت میکنم. بین دریا و آدمها هستم. آدمها به طرفم سنگ پرتاب میکنن. می بینم که سنگها کنار هیکلم می ایستن.
و بعد، جایی هستم توی کهکشان. بالای یه سیاره خالی.
- میخام برم خونه.
و از بالا خودمو می بینم. توی خونه خودمون. یه زن مسن هستم. و دارم فکر میکنم.
و بعد، توی یه تخت بزرگ هستم. لخت مادرزاد. و یه دختر موقرمز، سرشو گذاشته وسط پاهام و تشکو گاز می گیره
- خوشت می یاد؟ هان؟
صدای مایک، مثل پتک توی سرم می خوره. از خواب می پرم. نگاه میکنم به کریستین که کونشو محکم به کیر مایک می کوبه.مایک، از پشت موهای کریستین رو توی مشت گرفته، و با دست دیگه ش گلوشو فشار میده .زل میزنه توی چشمام.
- خوشت می یاد؟
- نو.
می شینم توی جام. کریستین سرشو بالا می گیره. صورتش پر از درد و خواهشه.
- پلیز...شیوا..
نگاه میکنم به کیر مایک که تند تند توی کوس کریستین می کوبه. احساس ضعف میکنم. توی خودم جمع می شم. مایک کیرشو از کوس کریستین در میاره. خم میشه به طرف من.
- بهم کوس میدی؟
من دستامو می گیرم به طرفش. داد می زنم.
- نو.
مایک، عقب نشینی میکنه. پهن میشه روی تخت. من نگاه میکنم به کریستین که هنوز میناله.
- خیلی بی شرفی مایکی.
مایک با چشمهای بسته می خنده.
- واقعن نمی خای؟
من دست میذارم روی سر کریستین. موهاشو نوازش میکنم.
- برو گمشو.
-------------
نزدیک ظهر بیدار می شم. سرم سنگینه. از توی رختخواب در می یام. میرم توی پذیرایی. نگاه میکنم به موهای قرمز کریستین که روی مبل خوابیده. میرم به طرف حموم. توی آینه به خودم نگاه میکنم. زیر چشمام ورم کرده. میرم زیر دوش. فکر میکنم به اتفاقات شب گذشته. توی دلم احساس رضایت می کنم. صدای زنگ تلفن توی خونه می پیچه. خودمو خشک میکنم میرم به طرف اطاقم و تلفن رو برمیدارم.
- های شیوا. خوبی؟
- بله خوبم.
- زنگ زدم عذرخواهی کنم. هنوز ناراحتی؟
از توی اطاقم نگاه میکنم به کریستین.
- نمی دونم. مهم نیست مایکی.
- اوکی. کاری نداری؟
از اطاق می یام بیرون. نگاه میکنم به عکسی که دیشب از روی دیوار اطاق خواب مایک برداشته بودم.
- نو مایکی. راستی اون عکس رو هم بردم.
مایک آروم می خنده.
- بله. دیدم. اوکی.
گوشی رو قطع میکنم. کریستین بلند می شه. میره به طرف حموم. من می رم به طرف آشپزخونه.
- قهوه می خوری کریستی؟
- نه. چایی لطفن.
من تکیه میدم به بار آشپزخونه. زل میزنم به بخاری که از کتری بلند می شه. کریستین با حوله ای که دور کمرش بسته بهم نزدیک می شه. قطره های آب از روی موهای قرمزش ، روی شونه هاش می چکن. من لیوان چایی رو میذارم روی میز. کریستین می ایسته روبروم.
- شیوا...تو خیلی مهربون هستی.
من نگاه میکنم توی صورت کریستین. اصلن شباهتی به کریستین دیشب نداشت. حالا یه دختر بچه ناز و معصوم بود.
- کریستی. چرا میذاری این کارو باهات بکونه؟
کریستین لباشو گاز میگیره.
- نمی دونم. نمی تونم جلوشو بگیرم.
من برای خودم قهوه می ریزم.
- اگه به خاطر کاره، می تونی بیای پیش ما. اوکی؟
کریستین با خوشحالی می پره توی بغلم. حوله از دور کمرش باز میشه و میوفته روی زمین.
- مرسی شیوا. تو خیلی خوبی.
من دست میذارم روی شونه های لختش.
- اوکی. بسه دیگه. خیسم کردی.
کریستین محکمتر بغلم میکنه. صورتمو می بوسه. و بعد، یهو ،جلوی چشمام سیاه می شه.
- آه....خدا...
شارون بود. کنار در. با چشمهایی پر از خون.
-------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت بیست و ششم: گمشدگان



سکوت. سکوت. سکوت. انگار همه دنیا ساکت شده بود.
- نو شری. نو...
صدای خودمو، توی دلم می شنوم. شارون، آروم و بی صدا، به طرف اطاقش میره. در اطاقو پشت سرش می بنده. و بعد، صدای شکستن فنجون روی کف آشپزخونه، تمام سکوت رو می شکونه.
- خدایا.
به خودم می یام.
- کریستی لباساتو بپوش و برو. زود.
نگاه می کنم به فنجون چند تکه روی زمین. و به لکه های قهوه ای که حالا، همه جا پخش شدن. تمام بدنم می لرزه. میرم به طرف اطاق شارون. درو باز می کنم. شارون روبروی پنجره ایستاده و به دورها نگاه میکنه.
- شری... های...
سکوت شارون بهم جرات میده. می رم جلوتر. آروم. دست میذارم روی بازوش.
- شری.
شارون سرشو بر میگردونه. من نگاه میکنم توی چشمهای ورم کرده و سرخش. بغلش میکنم.
- شری...عزیزم.
شارون، دستامو از دور گردنش باز میکنه. برمیگرده به طرف پنجره. من می شینم روی تخت. از پشت سر به شارون نگاه میکنم.
- چی شده شری؟ چرا جوابمو نمی دی؟
شارون آه می کشه.
- برات مهم بود؟
من پا می شم. می ایستم کنارش.
- شری.. این.. کریستین.. اون چیزی نیست که فکر میکنی.
شارون گردنشو کج میکنه.
- بهم توضیح نده شیوا. مهم نیست.
من دست میذارم روی شونه شارون. می ایستم روبروش.
- پس چرا چیزی نمی گی؟ چی شده؟
شارون نگاهشو می دزده. میره به طرف تختخواب. می شینه. سرشو برمیگردونه به طرف در. من نگاه میکنم به جهت نگاه شارون.
- شری.. من دیشب رفتم خونه مایک. این.. کریستین.. برای مایک کار میکنه. یه اتفاقی افتاد که اوردمش اینجا. حالا هم رفته. به من بگو چی شده؟
شارون شونه هاشو بالا میندازه.
- گفتم که. دیگه چیزی مهم نیست.
من از اطاق می رم بیرون. می ایستم توی آشپزخونه و نفسمو تازه میکنم. بعد، یه لیوان بزرگ پر از آب میکنم و بر میگردم.به طرف اطاق شارون. لیوان رو میذارم کنار میز تخت.
- میخای استراحت کنی؟ هان؟
شارون نگاه میکنه به لیوان آب. بعد، سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمهای من.
- شیوا... تنهام بذار.
من دستامو دور سینه م حلقه میکنم.
- نو.
شارون خودشو میندازه روی تخت. چشماشو می بنده.
- خسته م. حوصله ندارم. برو.
من می شینم کنار تخت.
- شری. میدونی این یه هفته چی به سر من اومد؟ هان؟
شارون چیزی نمی گه. من ادامه میدم.
- دیوونه شدم شری. چرا یهو رفتی؟ تو رو خدا بگو چی شده؟ چرا اینقد ناراحتی؟
شارون آروم می ناله.
- هیچی نپرس شیوا. فقط میخام بمیرم. همین.
من خم می شم روی شارون. سرمو میذارم کنار گردنش.
- نمی پرسم عزیزم. هیچی نمی پرسم.
لبامو میذارم روی چشمهای خیس و بسته شارون.
- آروم بگیر. آروم باش.
------


- تو در دنیایی عاشق شدی، که عشق رو نمی فهمه. در دنیایی حرف زدی که نمی شنوه. در دنیایی جلوه کردی که نمی بینه. دنیای نفهم. دنیای کر. دنیای کور.

ایستادم. بالای سر شارون. و نگاه میکنم به مهربانترین دختر دنیا. که حالا با آرزوی مرگ، به خواب رفته بود.
- چه کنم؟ خدایا چکار کنم؟
از اطاق می یام بیرون. می شینم پشت میز آشپزخونه.زل میزنم به تکه های شکسته فنجون. و فکر میکنم این یک هفته چه بلایی به سر شارون اومده. چی قراره به سرش بیاد؟ من چکار باید بکنم؟
نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. نزدیک پنج عصره. موبیلمو از روی میز برمیدارم. زل میزنم به شماره بابام. فکر میکنم به حرفهایی که میخام بزنم. جمله هارو توی ذهنم کم و زیاد میکنم. زنگ میزنم.
- سلام آقای بابایی.
سعی میکنم جدی و خشک باشم. سعی میکنم جلوی خودمو بگیرم که گریه نکنم.
- کی وقت دارین؟ میخام باهاتون حرف بزنم.
بابام برای فردا قرار میذاره. توی کافه نزدیک خونمون. من، گوشی رو قطع میکنم. بعد تکه های شکسته فنجون رو از کف آشپزخونه جمع میکنم. برای شام زنگ میزنم به یه رستوران هندی و سفارش غذا میدم. برمیگردم به اطاق شارون. می شینم کنار تخت و زل میزنم به حلقه های سیاه مو که روی صورتش ریختن. آروم با نوک انگشت موهاشو کنار میزنم.
- تو مادری بودی که هیچوقت نداشتم.
خم می شم روی صورتش .لبامو میذارم روی پیشونش.
- مادرم. شری.
آروم پا می شم. می ایستم کنار پنجره. نگاه میکنم به درختها و برگهای پاییزی که همه جا پخش شدن.
- همه رو آتیش میزنم شری.



احساس میکنم حالم بد شده. از اطاق می یام بیرون. میرم به طرف حموم. تکیه میدم به دستشویی و میذارم بغضم بشکنه. با صدای زنگ در به خودم می یام. میرم و غذایی که سفارش دادم تحویل می گیرم. بر میگردم بالای سر شارون. آروم بیدارش می کنم.
- شری. بهتر شدی؟
شارون سرشو تکون میده. پا می شه و میره به طرف حموم. من می شینم پشت میز، و صبر میکنم تا شارون برگرده.
- برات غذای هندی سفارش دادم.
شارون پوزخند میزنه. می شینه روبروم. زل میزنه توی صورتم.
- شیوا
- بله عزیزم.
شارون ،سرشو میذاره بین دو تا دستاش. می ناله.
- یه هفته تموم عذابم دادن.
من پا می شم. می رم کنارش.
- میدونم شری. می دونم.
شارون می لرزه.
- نه. نمی دونی. هیچی نمی دونی.
من بغلش می کنم.
- بهم بگو شری. حرف بزن.
شارون اشک می ریزه.
- نابودم کردن شیوا. منو کشتن.
من محکم بغلش می کنم.
- نه. من نمی ذارم
شارون اشکاشو پاک میکنه. من دستاشو می گیرم. زل میزنم توی چشماش
- من همه رو آتیش میزنم شری. بابات. بابام. خودمو. نمی ذارم.
------------

ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  ویرایش شده توسط: shiva_modiri   
زن

 
قسمت بیست و هفتم: گمشدگان 2



- آقای بابایی... دو هفته...روز و شب... شری رو تهدید کردن. سرش داد زدن. پدر، مادر، عمو، عمه، یکی یکی باهاش حرف زدن.. اما هنوز به پای شما ایستاده...
زل میزنم توی صورت سنگی و بی تکون بابام، که روبروم نشسته. مثل یه مجسمه.
- یه دختر بیست و دو ساله... آقای بابایی.
توی حرفام زهر و کینه موج میزنه. انگار دارم راجب به خودم حرف میزنم.
- یه دختر بیست و دو ساله.. مگه چقدر طاقت داره؟ اگه بلایی به سر خودش بیاره چی؟
بابام، نفس عمیق می کشه. نوک انگشتشو می کشه روی فنجون قهوه. من، صدامو آروم میکنم.
- شری از شما نگذشت. شما چظور می تونین؟ هان؟
و بعد آخرین تیر زهر آلودم رو رها میکنم.
- اگه بلایی به سرش بیاد، شما بیشتر از همه مقصرین.
بابام زل میزنه توی صورتم. تیز.
- چرا؟
من تند می شم.
- چون عاشقش کردین. چون ازش گذشتین.
بابام پوزخند میزنه.
- من از شارون نگذشتم. من ازت خواستم که بهش بگی از من بگذره. من هیچوقت از شارون نمی گذرم.
آه می کشه. من نگاه میکنم به چهره گرفته بابام. آروم می شم.
- آقای بابایی. من به شری چیزی نگفتم. نمی تونستم بگم. حالا هم خوشحالم که چیزی نگفتم. اون به اندازه کافی ناراحت هست.
بابام سرشو برمیگردونه به طرف پنجره. به خیابون مه گرفته نگاه میکنته.
- خودت چطوری؟ خوبی؟
دلم یهو به لرزه میوفته. گلوم خشک میشه. با صدای گرفته جواب میدم.
- خوبم. مرسی.
بابام برمیگرده به طرف من. ساکت نگاهم میکنه. من، مثل جادو زده ها بی حرکت توی چشماش نگاه میکنم. نفسم قطع میشه. احساس میکنم یهو همه صداها قطع شدن. زمان متوفق می شه. احساس میکنم همه دردها و نگرانیهام یکباره از بین رفتن. از همه چیز خالی شدم. توی یه فضای بی انتها به پرواز در می یام. توی سرم، عطر یه بوی قوی و آشنا می پیچه. آروم و سبک از جام بلند می شم. می رم به طرف بابام. می شینم روی پاهاش. سرمو میذارم روی سینه ش. چشمامو می بندم.
- چرا عاشقم کردی؟ چرا ازم گذشتی؟
- من هیچوقت از تو نمی گذرم.
- می دونستم.
داد می نم.
- می دونستم. می دونستم.
و بعد، به خودم می یام. می بینم که روبروی بابام نشستم. و بابام با تعجب نگاهم میکنه.
- میدونستی؟
من خودمو توی صندلیم جابجا میکنم.
- بله. می دونستم که شما شری رو دوست دارین. ازش نمی گذرین.
بابام گردنشو کج میکنه. به اطرافش نگاه میکنه. تیز و عمیق.
- تو اینجا نبودی. درسته؟
من ساکت نگاه میکنم به دستهای بابام. چیزی نمی گم.
- آخرین بار کی بیهوش شدی؟
من فنجون قهوه مو از روی میز برمیدارم. ته فنجون رو سر می کشم.
- حال من خوبه. نگران نباشین.
بابام عمیق نفس می کشه.
- درسات چی؟ خوب پیش میره؟
- بله. همه چیز خوبه.
- مطمینی؟
- بله مطمینم.
- اوکی.
و بعد، احساس میکنم بعد از دو سال، برای اولین بار، من و بابام، داریم با هم صحبت می کنیم. مثل یه پدر و دختر. مثل اونوقتها که بابام، بابام بود و من دختر بابام بودم. توی دلم، حسی قدیمی بیدار می شه. مثل یه موج آب گرم که همه وجودمو می گیره.دلم میخاد بغلش کنم. دلم میخاد سرمو بذارم روی سینه ش.جرات نمی کنم.
بابام پا میشه. پالتوشو از روی صندلی برمیداره. می پوشه. من نشسته نگاهش میکنم. دلم نمی خاد این لحظه ها تموم بشن. بابام نگاه میکنه به طرف در کافه.
- آقای بابایی. امشب به شری زنگ بزنین لطفن.
بابام نگاهم میکنه. من پا می شم پالتومو برمیدارم و می پوشم. بعد کنار بابام از کافه بیرون می یام. می ایستیم توی پیاده رو کنار کافه. بابام به طرف خیابون نگاه میکنه.
- اوکی.
من پا به پا می شم.
- اوکی.
بابام با تمام هیکلش می چرخه به طرف خیابون.
- خداحافظ شیوا
من جلوی خودمو می گیرم که نیفتم. بابام بعد از دو سال اسممو به زبون میاره. می لرزم. با همه وجودم می لرزم.
- خداحافظ... بابایی.
--------------


عصر ، شارون رو می برم به استودیو. نمی خام تنها توی خونه بمونه.
- بهتری شری؟
شارون ساکت و بی حرف نگاه میکنه به ردیف لباسها و دوربین هایی که روی پایه های بلند ایستادن. خودشو روی یه مبل چرمی میندازه. توی خودشه. من می ایستم پشت یکی از دوربینها.
- هی. بیا اینجا چند تا عکس ازت بگیرم. بیا دیگه.
شارون، با چشمای گشاد نگاهم میکنه. من به خودم می یام.
- شری. من امروز بابامو دیدم.
می رم به طرفش. روی یه صندلی کنارش می شینم.
- باید باهاش صحبت می کردم.
دست شارون رو می گیرم.
- برای اولین بار اسممو به زبون اورد.
شارون آه می کشه.
- حرفشو نزن شیوا.
من زل میزنم به روبرو. می فهمم غم شارون خیلی بزرگتر از اینه که بتونم شادی کوچیکمو باهاش تقسیم کنم. پا می شم. می رم به طرف ردیف لباسها و خودخو مشغول میکنم. تا وقتی که ژاکلین همراه با عکاس وارد استودیو می شن.
- های ژاکی.
ژاکلین منو بغل میکنه. نگاه می کنه به طرف شارون که توی مبل مچاله شده. زیر گوشم پچ پچ میکنه.
- دوستت چرا اینقد ناراحته؟
- خالش خوب نیست . مریضه.
ژاکلین اشاره میکنه به آقای عکاس.
- آماده هستی عزیزم؟
من حرکت می کنم به طرف اطاق پرو.
- بله ژاکی. مراقب شارون باش لطفن.
ژاکلین می یاد پشت سرم.
- راستی. آلکس دوست داشت بیاد. اشکالی نداره برات؟
من سرمو تکون میدم.
- نو. اشکالی نیست.
میرم توی اطاق پرو. می شینم روی صندلی و نفس عمیق می کشم. فکر میکنم کاشکی بابام زودتر به شارون زنگ بزنه. کاشکی آرومش کنه. توی آینه اطاق پرو به خودم نگاه می کنم. لخت می شم. فکر میکنم بعد از مدتها، دارم به خودم نگاه میکنم. سینه بندمو باز میکنم. دست میکشم به پستونام. چشمامو می بندم. دوباره نفس عمیق می کشم. احساس میکنم فضای اطاق پر از عطر بابام شده.
- می دونستم. می دونستم.
دست می کشم روی شکمم.
- می دونستم . دوستم داری.
دست میکنم توی شورتم. کف دستمو میذارم روی کوسم.
- از من نمیگذری. می دونم.
نفسم سنگسن می شه. دلم پر از گرما میشه. تکیه میدم به دیوار. شورتمو در می یارم. نگاه میکنم به خودم. من بودم. اونجا. توی آینه. لخت مادرزاد. و تمام هیکلم می سوخت. و نوک پستونام می سوخت. و نافم می سوخت. و سر انگشتام توی کوسم می سوخت.
- آخ...
من بودم. توی آینه. توی آتش.
-------
آلکس تا کنار ماشین همراهمون می یاد.
- خانم شیوا. مرسی که اجازه دادین بیام.
من در ماشینو باز میکنم. شارون می شینه توی ماشین.
- آلکس. شانس اوردی امروز حالم خوب بود.
آلکس لبخند میزنه.
- میتونم شمارو ببینم؟ تنهایی؟
من می شینم پشت رل.
- شاید. خداحافظ.
راه می افتم. نگاه می کنم به شارون که زل زده به روبرو و فکر میکنه.
- شری. اینقد فکر نکن عزیزم.
شارن جواب نمی ده. من حرف می زنم. فکر میکنم اینطوری کمتر بهش فرصت فکر دادن میدم.
- به نظرت ژستام خوب بود؟ هان؟ دو ساعت جلوی دوربین ایستادم. تو اصلن حواست بود؟ اوکی.. حالا نمی خای بگی چی شده؟
سرمو برمیگردونم و به شارون نگاه میکنم
- سخت نگیر شری. اونا هر چی میخان بگن. مهم اینه که تو و بابام همدیگه رو دوست دارین. دیگه چرا اینقد ناراحتی؟
شارون آروم برمیگرده به طرف من
- شیوا...
- بله عزیزم.
- میدونم که خیلی دوستم داره.
صداش می لرزه. صداش پر از غمه. من سریع نگاه میکنم توی چشماش.
- خیلی دوستت داره شری.
- میدونم.
- خیلی زیاد شری. خیلی.
- می دونم.
- نمی گذره شری. از تو نمی گذره.
صدای لرزان شارون، تیز و دردناک توی قلبم می شینه.
- من میگذرم. باید بگذرم.
-----------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت بیست و هشتم: عبور



گذشتن. از خود گذشتن. درد همه دنیا را به دل گرفتن. و رفتن. از چه میگذری شری؟ به کجا میری شری؟ وقتی که بار این درد، همیشه روی شونه هات هست؟ تو میگذری. اون میگذره. من میگذرم. و هر سه، محکوم به هم هستیم. کجا بگذریم؟ کجا بریم؟
- عشق یعنی گذشتن. از خود گذشتن.
ساعت از سه نیمه شب گذشته. من توی تختم دراز کشیدم و می نویسم. چشمام می سوزن. فکرم خسته س. احساس میکنم توی یه بن بست تاریک گرفتار شدم. نه. احساس میکنم توی یه لابیرنت بی نهایت سرگردانم. فقط می رم. می رم و به هیچی نمی رسم. فکر میکنم باید کاری بکنم. باید چیزی رو بشکونم. باید یه اتفاقی بیفته. اما نمی دونم. تنها چیزهایی که می دونم احساس های مختلفی هستن که دچارشون می شم. چیزهایی هستن که می بینم و می شنوم. تجربه هایی هستن که همه برام جدید هستن.
- مگر من کی ام؟ چقدر طاقت دارم؟
در دو سال گذشته، روز به روز، درگیر گذشته م بودم. نگاهم به آینده بسته شد. حالم رو فراموش کردم. فقط می دونستم که نفس می کشم. زنده هستم. اما تنهاترین انسان روی زمین شدم. تا کی؟ تا چه وقت؟ روحم، روز به روز، تیکه تیکه شد. حالا اینقدر از خودم دور شدم که دیگه خودمو نمی شناسم. نمی دونم کی ام؟ کجا هستم؟ چی میخام؟ احساس میکنم سالهای ساله که خودمو گم کردم. اون شیوای حساس، عاشق، امیدوار، پر حرارت، شاد، زیبا، جوون، برای همیشه توی دنیایی که نمی شناخت، گم شد. مگه میشه آدم توی دو سال اینقدر عوض بشه؟ چی به سر من اومد؟
- گذشتن. عبور.
من گذشتم. طوری گذشتم که همه چیزمو، پشت سر گذاشتم. طوری از خودم عبور کردم که دیگه، نه راه رو می دونم نه خودمو می بینم. همه چیز برام بی معنی شده. زندگی و قانونهای مسخره ش. آدمها و اداهای احمقانه شون. همه چیز. و توی این راه، تنها کسی که کنارم بود، شارون، به همون دردی افتاد که من داشتم.



- کجا میری شری؟ از چی میگذری؟
من رفتم. من گذشتم. و حالا توی این دایره، دور خودم می چرخم. یه دایره که هر روز، تنگ تر میشه. بمون عزیزم. بیا یه کاری بکنیم. بیا اصلن همه چیزو فراموش کنیم. می شه؟ بیا این عشق لعنتی رو فراموش کنیم. بریم سفر. زندگی کنیم. من و تو بچه ایم هنوز. این همه غم. این همه درد. حق ما نیست. بیا از فردا، یه طور دیگه بیدار بشیم. سر به سر هم بذاریم. قهر کنیم. آشتی کنیم. بریم لباس بخریم. پسر بازی کنیم. برای معلمها کرم بریزیم. هیچی رو جدی نگیریم. خودمونو دوباره پیدا کنیم.
- یادته شری؟ یادت هست؟
یادته توی مدرسه بهمون میگفتن دو شی ها؟ یادته جلوی معلم انگلیسی لبای همدیگه رو می بوسیدیم تا صورتش مثل چغندر قرمز می شد؟ شری، یادته چه آتیشی بودی؟ چطوری همه پسرا دنبال کونت می افتادن؟ یادت هست شری؟ یادته چه هیجانی به زندگی میدادی؟ عشقبازیهامون یادت هست؟
- چی شد شری؟ چی به سرمون اومد؟
می نویسم. گریه میکنم. و می نویسم.
--------
- شری.
- هوم.
- تو واقعن میتونی بگذری؟
شارون زل زده به صفحه لپ تاپش. صدایی موزیک رو میبره بالا. من، تکیه میدم به مبل و کانالهای تلویزیون رو عوض میکنم.
- بریم بیرون شری؟
شارون جواب نمی ده.
داد می زنم.
- شری. بریم بیرون؟
شارون برمیگرده و نگاهم میکنه.
- کجا؟
- بریم. قبلن کجا می رفتیم همیشه؟
شارون دوباره نگاه میکنه به لپ تاپ.
- اونجا دیگه جای ما نیست.
من شونه هامو بالا میندازم.
- خوب. بریم. هر جا تو بگی.
شارون زیر لب جواب میده.
- نوچ. حوصله ندارم.
من تلویزیون رو خاموش میکنم. پا می شم. راه میوفتم به طرف اطاقم.
- شری. من دیشب خیلی فکر کردم. میدونی چیه؟ فکر کنیم تا یه ماه دیگه کره زمین منفجر میشه. اوکی؟
نگاه میکنم به شارون، که زل زده به طرف من.
- تا یه ماه دیگه. اوکی؟
شارون، اخماشو توی هم میکنه.
- اوکی؟
من یه کاپشن قرمز از توی کمدم در میارم. از دور نشون شارون میدم.
- اونوقت دیگه نه تو هستی. نه من هستم. نه بابام هست. اوکی؟
- اوکی و مرض. چی میخای بگی؟
من کاپشن رو پرت میکنم طرف شارون.
- پس خفه شو و هر چی میگم گوش بده.
شارون، نگاه میکنه به کاپشن.
- حالا کجا بریم؟
من یه ساک کوچیک میذارم روی تخت.
- میریم سنتر پارک. از یه ماه فرصتی که داریم باید خوب استفاده کنیم.
شارون پا میشه. می یاد و کنارم می ایسته. نگاه میکنه به ساک روی تخت.
- واقعن یه ماه دیگه منفجر می شیم؟
من می خندم.
- اگه اینطوری پیش بره خیلی زودتر شری.
شارون می ایسته جلوی آینه. کاپشن رو می پوشه. نگاه میکنه به خودش.
- شری. یادت هست؟
شارون از توی آینه نگاهم میکنه.
- چی شیوا؟
من آه می کشم.
- دو شی ها؟ شیوا و شارون؟ یادته شری؟
شارون برمیگرده به طرف من. زل میزنه توی صورتم.
- آره. خیلی وقته خوب نگاهت نکردم.
من می ایستم روبروش. نگاه میکنم توی صورتش.
- شری.



دست میکنم توی موهاش. شارون، دست میذاره روی صورتم. با نوک انگشتاش، گونه هامو نوازش میکنه.
من گردنشو می گیرم، صورتمو می برم جلو. لباشو می بوسم.
- یادته شری؟
شارون، دستاشو دور کمرم سفت میکنه. سرشو میذاره کنار گوشم.
- با اون دختره عشقبازی کردی؟
من کنار گوشش آه میکشم.
- آره.
شارون منو هول میده روی تخت.می شینه بالای سرم. تی شرتمو بالا میزنه. زل میزنه به پستونام.
- جنده.
خم میشه روی سینه م. نوک پستونامو می بوسه.
- چطوری بود؟
من می شینم. کاپشن رو از تن شارون در می یارم. پیرهنشو بالا میزنم. سرمو میذارم وسط پستوناش.
- خوب بود.
شارون، تی شرتمو در می یاره. من دراز می کشم. شلوارمو در می یارم. نگاه می کنم به شارون که بالای سرم لخت می شه.
- شری.
شارون خم می شه. سرشو میذاره روی سینه م.
- شیوای من.
سرشو بالا می گیره. زل میزنه توی چشمام. من، توی دریای آبی چشماش ، غرق می شم.
- منو ببر شری.
شارون برمیگرده. دراز می کشه کنارم. زل میزنه به سقف.
- باید برم شیوا. تنهایی.
من نفسمو پر میکنم از بوی گردنش. دستمو میذارم روی کوسش. آه می کشم.
- منو ببر شری.
شارون پاهاشو آروم باز میکنه. من انگشتمو آروم توی کوسش میکنم.
شارون پیچ و تاب میخوره.
- بخواب روم شیوا. منو بکون.
من دراز می کشم روی شارون. کوسمو می مالم به کوسش. پستوناشو گاز می گیرم. دستاشو محکم می گیرم و سرمو میذارم کنار گوشش.
- همتون مادر جنده این. همتون.
شارون پاهاشو دور کمرم محکم میکنه. من لبامو میذارم روی لباش. حرارت تنش توی وجودم میره. خودمو فشار میدم به شارون. محکم بغلش می کنم.
- نباید تنهام بذاری.
شارون صورتمو میگیره بین دو تا دستاش.
من باید برم. بفهم شیوا.
من صورتمو از توی دستاش در می یارم. زل میزنم توی چشمای خیسش. با نوک انگشتم اشکشو می گیرم.
- شری.
صدای لرزان شارون توی گوشم می شینه.
- باید برم.
کف دستشو میذاره روی قلبم.
- و تو باید یه قول بهم بدی.
من چشمامو می بندم.
- کی شری؟ کی؟
شارون آه می کشه.
- به زودی عزیزم. خیلی زود.

-------------------
سنتر پارک ، آخرین جایی بود که آدم، قبل از منفجر شدن کره زمین، به اونجا می رفت. در این وقت سال، تقریبن خلوت و آروم بود.
- پیشنهاد کی بود بیایم سنتر پارک؟
شارون ، از پشت رل نگاه میکنه به ردیف کلبه های چوبی و جنگل لخت و زرد روبرو.
- پیشنهاد من که نبود.
من در ماشینو باز میکنم.
- فکر میکنم من گفتم. خیلی احمقانه بود.
شارون از جاش تکون نمی خوره.
- ما همش یه ماه وقت داریم. اونوقت باید یه هفته شو اینجا بگذرونیم؟
من تکیه میدم به ماشین. به اطرافم نگاه میکنم. شارون، پیاده میشه. از صندوق عقب ماشین، ساکها رو در می یاره. می یاد به طرف من.
- مهم اینه که با هم هستیم. هان؟
من نگاه میکنم به شارون. باد ملایم و خنک پاییزی توی موهاش می پیچه. نگاهش به طرف دورهاست.
- به چی فکر میکنی شری؟
شارون به خودش می یاد.
- هیچی.
ساکشو از روی زمین برمیداره.
- بریم. داره سردم میشه.
من ساکمو بر میدارم. میریم به طرف دفتر پارک. مردی که توی دفتر نشسته ،بلند میشه و بهمون دست میده. بعد امکانات پارک رو توضیح میده. شارون حرفشو می بره.
- ما قبلن اینجا بودیم.
- اوکی. اگه چیزی لازم داشتین به من بگین.
کلید رو می گیریم و به طرف کلبه مون می ریم. شارون ساکشو پرت میکنه وسط پذیرایی. در تراس رو باز میکنه و می ایسته روبروی جنگل. نگاه میکنه به برگهای پاییزی که توی هوا می رقصن و به زمین می افتن. من ساکمو میذارم روی مبل. نگاه میکنم به شارون. ساکت. و نگاه میکنم. و نگاه میکنم.



- خدای من.
احساس میکنم برای اولین بار، شارون رو می بینم. زنی، ساکت و آرام. وسط برگهای رنگارنگ پاییزی. مثل مجسمه ای که با مهارت تمام تراشیده باشن. بلند. زیبا. و جادویی. چیزی که روبروی من ایستاده بود، شارون نبود. زنی افسانه ای بود که مغرورترین مردان، در مقابلش زانو می زدن.
- وای.. خدا...
نفسمو حبس میکنم. آروم می شینم روی مبل. نمی خام سکوت مقدس شارون رو به هم بزنم. فقط نگاه میکنم. به زن عاشق. زن دل شکسته.
- تو واقعن جادوگری بابایی.
فقط یک جادو، یک قدرت غیر زمینی، یک جاذبه شیطانی، می تونست اینطور زنی رو اسیر کنه. زنی که جلوی چشمم ایستاده بود، الهه ای بود بزرگ. باشکوه. بدون نقص. زن کامل.
- شیوا.
به خودم می یام. شارون با تمام هیکلش برمیگرده به طرف من.
- باید یه قول بهم بدی.
من زل میزنم به لبهای شارون.
- اوکی.
شارون برمیگرده به طرف جنگل.
- من عاشقشم شیوا.
دستاشو دور سینه ش حلقه میکنه. صداش محکم و تند میشه.
- نذار هیچکس جای منو بگیره.
من نگاه میکنم به برگهای رقصان که دور هیکل شارون می چرخن.
- هیچکس. هیچکس نمی تونه جای تو رو بگیره.
شارون یهو برمیگرده. من لرزش قلبم رو احساس میکنم. و صدای محکم شارون، جلوی چشمامو سیاه میکنه.
- یه نفر هست. فقط یه نفر.
------------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت بیست و نهم: عبور 2



شارون، چیزی داشت که من نداشتم.
من ،چیزی داشتم که شارون نداشت.
این ، رازی بود که رابطه من و شارون رو، در تمام این سالها، حفظ کرده بود.
شارون زیبایی داشت. من غرور. شارون ساده گی داشت، من پیچیده گی. شارون مهربانی داشت. من کینه.
و همین مجموعه از تضادها، اصلی ترین دلیل دوستی عمیق ما بود. از هجده سالگی تا امروز، من و شارون، مثل دو جفت همیشگی، همدیگه رو کامل کردیم.
اما حالا، شارون، چیزی داشت که من نداشتم. رابطه بابام. و همین بین ما فاصله می انداخت. فاصله ای که من نمی دیدم. نمی خواستم ببینم. تا لحظه ای که شارون، بی پروا و محکم، روبروم ایستاد.
- یه نفر هست. فقط یه نفر.
حالا من، جفت شارون نبودم. حالا، تنها رقیب شارون بودم. در رابطه ای که حاضر بود برای نگه داشتنش، از همه چیز بگذره. پدر، مادر، ثروت، فامیل.
- حتی من شری؟
شارون، پاهای بلندشو ،دراز کرده روی میز و روغن می ماله. من، در سکوت منتظر می مونم. شارون، زل میزنه به پاهای لختش.
- من رقیب تو نیستم شری.
پا می شم. میرم کنارش می شینم. شیشه کوچیک روغن رو از دستش می گیرم. چند قطره می ریزم توی کف دستم. رونشو می مالم.
- شری. تو داری از همه چیز میگذری. من، تنها کسی هستم که می فهمه. از من عبور نکن. اگر نه ، مثل من تنهای تنها میشی. می فهمی؟
شارون سرشو بالا می گیره. زل میزنه به سقف.
- شیوا. من دارم میرم. برای اینکه عشقمو نگه دارم. فقط یه چیز منو نگران میکنه. اون هم تویی.
آه می کشه. عمیق. صداش میلرزه.
- باور کن نمی خام اینطوری فکر کنم. از خودم بدم می یاد. تو عزیزترین کسی هستی که من دارم. تو شیوای من هستی. اما ازت می ترسم.
من دستای روغنیمو با دستمال پاک میکنم.
- نگران نباش شری. میدونی که من هیچوقت حاضر نیستم انتخاب دوم کسی باشم.
می خندم. آروم.
- تازه، من الان دوست پسر دارم.
شارون سرشو یهو برمیگردونه. زل میزنه توی صورتم.
- دروغگو. چرا الان به من میگی؟
من پا می شم.
- برای اینکه تو نبودی که بهت بگم. من الان با آلکس رابطه دارم.
شارون ناباور نگاهم میکنه. من راه می افتم به طرف اطاق خواب. نمی خام توی چشماش نگاه کنم. میدونم که شارون اونقدر احمق نیست که به راحتی باور کنه. می دونم برای اینکه خیالشو راحت کنم باید قیمت بدم.
- فکر میکنم بهتره از دوست پسرم بخام که بیاد اینجا.
نگاه سنگین شارون، آزارم میده.
- اگر نه تمام این هفته فقط با هم دعوا می کنیم.
می خندم.
- نظرت چیه؟
شارون پا میشه. حوله رو دور هیکل لختش محکم میکنه. راه میوفته به طرف حموم. بین راه می ایسته.
- شیوا؟
- هوم.
- فکر میکنی اینطور بهتره؟
من زل میزنم به صفحه موبیلم.
- آره عزیزم. تو هم حالا که داری میری، این یه هفته با عشقت باش.
شارون آروم میره به طرف حموم.
- نمیدونم. شاید.
من تکیه میدم به در اطاق. احساس گیجی و حماقت میکنم. فکر میکنم این مهم هست که خیال شارون از طرف من راحت بشه. زنگ میزنم به آلکس.
- های آلکس.
و با آلکس عاشق پیشه، قرار میذارم که فردا خودشو به سنتر پارک برسونه. چون میخام باهاش حرفای مهمی بزنم.و بهتره ژاکلین چیزی ندونه.
بعد ، می ایستم روبروی جنگل پاییزی. به برگها نگاه میکنم که همه زمین رو پوشوندن. نگاه میکنم به دورها. به درختهای محو شده در مه. و فکر میکنم. به دخترکی که عشق، سرنوشت دردآلود او بود. و یک روز، در جنگلی مه گرفته، گم شد. برای همیشه گم شد.
- کجایی؟ کجایی شیوا؟
--------

--------
اواخر تابستان هفده سالگی ،برای دو هفته به یه مدرسه تابستانی رفتم. یه ساختمون بزرگ که وسط جنگلی در شمال هلند بود. در اونجا، همراه با دخترای دیگه، کلاسهای ورزش، موسیقی و رقص داشتیم. دخترایی که به مدرسه اومده بودن، از نظر من، همه یک شکل و خواهرای چند قلوی همدیگه بودن. خودخواه، لوس، احمق، و ترسو.
- بابایی چرا منو فرستادی اینجا؟
- برات خوبه عزیزم. طاقت بیار
من، اصلن نمی فهمیدم چرا بابام باید منو به اینجا بفرسته. فکر میکردم، نه طاقت می یارم دو هفته کنار اینها بمونم، نه چیز زیادی یاد می گیرم. برای همین سر کلاسها، حواسم بیشتر به درختهای جنگل بود، با کسی حرف نمی زدم. و هر شب که قبل از خواب به بابام زنگ می زدم، فقط به یه چیز فکر میکردم. فرار.
- بابایی میخام بیام خونه.
- چرا عزیزم؟
- برای اینکه میخام بیام خونه.
- سخت نگیر. دو هفته بیشتر نیست.
- نمی خام. چرا نمی تونم بیام خونه؟
- برای اینکه من الان مهمون دارم.
- مهمون؟ کی هست؟
- نمی شناسی عزیزم. مهمونه.
- اوکی. پس من می یام خونه.
- نو.
و شبهای بعد، اونقدر نق زدم و گریه کردم که بابام تسلیم شد. و درست روز پنجم، قرار شد با یکی از مربیها برگردم. اما شب قبل از روز برگشت، خانوم مربی بهم گفت که برای فردا کار مهمی داره و اگه بخام میتونه امشب منو برسونه. من، دو دل بودم.
- من به بابام گفتم فردا می یام.
- خوب میتونی بهش زنگ بزنی.
و زنگ زدم. چند بار. اما بابام جواب نمی داد.
- می تونی بین راه بهش زنگ بزنی. کلید خونه تونو که داری؟
- بله دارم.
- پس بریم. هان؟
و راه افتادیم. نزدیک یازده شب، من کنار در خونه مون بودم. خانوم مربی صبر کرد تا من در خونه رو باز کنم. و بعد دست تکون دارد و رفت. من نفسمو حبس کردم. فکر میکردم حتمن بابام از دیدنم اول شوکه می شه. بعدش خوشحال می شه و سفت بغلم میکنه. ساکمو گذاشتم کنار پله ها. و آروم به طرف طبقه بالا رفتم. پله ها رو همیشه با چشم بسته بالا می رفتم. توی ذهنم می شمردم و می رفتم.. هیجده...نوزده....بیست...بیست و یک... بیست و دو... روبروی راهرو طبقه بالا، چشمامو باز کردم. و صدای ناله یه زن، که مثل یه موج سریع، از ته راهرو می اومد، توی سرم کوبید.
- وای..... آه.....
من، سر جام خشکم زده بود. احساس میکردم، هیچ نیرویی توی زانوهام نیست. حرکت خون رو توی رگهای سرم می دیدم. نشستم روی زمین. و زل زدم به راهروی نیمه تاریک.
- آخ......
ناله زن، به جیغ های بلند تبدیل شده بود. من، ایستادم ،و با هر ناله زن، یه قدم به جلو می رفتم.
- وای... محکمتر....آه...
قلبم، تند تند می کوبید. نفسم بسته شده بود. احساس میکردم چیزی توی گلوم گرفته بود. و هر لحظه باید جیغ میزدم.
- بکون منو... آخ... بکون...
و من، ایستاده بودم، روبروی اطاق خواب بابام. و از کنار در نیمه باز، به هیکل لخت بابام نگاه میکردم که زیر نور قرمز سقف، رنگ آتیش گرفته بود. و زنی که زیر هیکلش جیغ میزد.
- آتیشم بزن... آتیش...
و پاهای زن ،دور کمر بابام حلقه شده بود. و بابام، محکم بالا و پایین می شد. و قلب من، بالا و پایین می شد، و قدم به قدم برگشتم. و بیرون خونه، یهو نفسم برگشت. مثل آدمی که از زیر دریا به روی آب بیاد. و خفگی توی گلوم شکست. و دویدم به طرف جنگل پشت خونه مون. نشستم روی نیمکت کنار مرداب. و توی تاریکی ، زل زدم به درختهای جنگل.
- نه. خواب می بینم. باور نمی کنم.
و لحظه به لحظه، صحنه عشقبازی بابام، با زنی که جیغ میزد، جلوی چشمم می اومد.
- چرا بابایی؟ چرا؟
فکر میکردم کاش می تونستم توی تاریکی جنگل گم بشم. اونقدر برم که هیچکس پیدام نکنه. من، چیزی دیده بودم که نباید می دیدم. بابام، هیچوقت زنی رو به خونه نمی اورد. فکر میکردم دیگه هیچوقت به مدرسه تابستونی نمیرم. هیچوقت به سفر نمی رم. هیچوقت نمی ذارم تنها بمونه. فکر میکردم برگردم خونه، بدون سر و صدا برم توی اطاقم. فکر میکردم نه. بابام نباید بفهمه من چیزی فهمیدم. فکر میکردم. فکر میکردم. اونقدر که توی فکرهام گم شدم. یک ساعت... دو ساعت.. و بعد زنگ زدم. اونقدر تا بابام گوشی رو برداشت.
- چی شده عزیزم؟
- من دارم می یام بابایی.
- داری می یای؟ الان؟
- بله. نزدیک خونه هستم.
- الان؟ نزدیک خونه؟
- بله بابایی. نزدیکم. می یام.
- کجایی شیوا؟ کجایی؟
-------------

-------------
آلکس ،از توی دفتر پارک بهم زنگ میزنه. هنوز باور نمی کنه که من دعوتش کردم. من، خودمو می رسونم به دفتر پارک. و بعد، یه کلبه دو نفره می گیرم. برای خودم و آلکس. درست کنار کلبه شارون. حالا فقط به راحتی خیال شارون فکر نمی کردم. امیدوار بودم بابام هم به دیدن شارون بیاد.
- آلکس میخام بهت یه شانس بدم.
آلکس دستپاچه و هیجان زده کنارم قدم میزنه.
- هر چی که بگی.
من گوش میدم به برگهای پاییزی که زیر پام خش خش میکنن.
- آلکسی. میدونم چه احساسی به من داری. نمی خام با احساساتت بازی کنم. این چند روز هر اتفاقی که بینمون بیوفته زیاد جدی نگیر. اوکی؟
آلکس نگاه میکنه توی صورتم. من ادامه میدم.
- تو جوون خوبی هستی. میتونی هر دختری رو به دست بیاری.
آلکس احساساتی میشه.
- نه. من شما رو میخام. من عاشق شما هستم.
می ایستم. زل میزنم توی چشمهای آلکس. اونقدر که پلکاش تند تند به هم میخورن.
- برای من از عشق نگو. اوکی؟
آلکس لبهاشو به هم فشار میده. نگاه میکنه به اطرافش.
- شیوا... شاید من تند رفتم. اما همیشه به شما فکر میکنم. همیشه.
می رسیم به کلبه. آلکس در کلبه رو باز میکنه.
- من می رم وسایلمو بیارم آلکسی.
آلکس وارد کلبه میشه. من میرم به طرف کلبه شارون. وسایلمو بی سر و صدا جمع میکنم. شارون کنار در اطاق، دست به سینه نگاهم میکنه.
- چیکار میکنی شیوا؟
- دارم وسایلمو جمع میکنم. من و آلکس یه کلبه جداگانه گرفتیم.
به شارون نگاه نمی کنم. میخام هر چه زودتر از جلوی نگاهش فرار کنم. اما شارون، جلوی در رو می گیره. من می شینم روی تخت .
- خوب؟
- خوب که چی؟ داری چیکار میکنی؟
من پا میشم. می ایستم کنار پنجره. به برگهای پاییزی نگاه میکنم.
- اینطوری بهتره شری.
- تو دوست پسر نداری شیوا.
- چرا دارم. الان توی اون کلبه منتظرمنه.
برمیگردم و محکم به شارون نگاه میکنم.
- بهتره تو هم از دوست پسرت بخای که بیاد.
شارون نفس نفس می زنه. تلخ و عصبانی نگاهم میکنه.
- اوکی. حالا که اینطوری میخای. باشه.
من می رم به طرف شارون. می ایستم روبروش.
- شری. قرار شد دعوا نکنیم. من میخام یه چیزی بهت بفهمونم. من رقیب تو نیستم.
شارون از کنار در فاصله میگیره. من ساکمو برمیدارم. راه میوفتم به طرف در کلبه. شارون، از همونجا که ایستاده نگاهم میکنه.
- ازت متنفرم شیوا.
من برمیگردم به طرف شارون. نگاهش میکنم. طولانی.
- میدونم شری. چون دوستم داری. خیلی زیاد.
--------
ادامه دارد....
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عشق ممنوع (2)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA