انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین »

(Fetish Stories) داستان های فتیش


مرد

SexyBoy
 
تربیت فرید

من با یکی از دوستای دانشگاهیم رفته بودیم سینما، و در سالن اریکه ایرانیان منتظر شروع سانس بودیم که، فرید هم که با دوستش به سینما اومده بود، کمی با هم چشم تو چشم شدیم و قیافه خوبی داشت و کمی هم ازش خوشم اومد و اون هم اومد پیش من نشست و از من اجازه صحبت کردن خواست و درخواست دوستی کرد و من هم بهش گفتم: دوستی با من شرایطی داره گفت: اشکالی نداره کنار میاییم، ولی من گفتم: تو باید کنار بیایی و من کنار، نمیام گفت: قبوله، (داشتم با این صحبتها ذهنشو آماده قبول هر کاری میکردم) و اون روز هرچقد ازم پرسید اون شرایط چیه من گفتم: بعدا بهت میگم و اون روز بهش نگفتم، فرداش که زنگ زد و بعد از کمی صحبت کردن گفت: منتظر شنیدن شرایط هستم، گفتم: آماده شنیدن هر چیزی هستی؟ گفت بله! گفتم: من دوست ندارم مثل بقیه دوستی ها حرف حرف پسر باشه و باید فقط حرف حرف من باشه و میخوام هی بهت دستور بدم و تو اطاعت کنی سخت هم نیست گفتم: قبوله؟ گفت: بله، و بدون مقدمه گفتم: باید کف پامو بلیسی، فرید یکمی مکث کرد، گفت: چرا؟ گفتم: قبلا گفته بودم شرایطم برای دوستی هست قبوله؟ گفت: کف پا کثیف میشه، گفتم اگه کثیف باشه باید با بلیسیش تا تمیزش کنی، و گفتم و از امروز باید شروع کنی و هر دفعه که منو میبینی باید پامو بلیسی، گفت: پس یه حموم هم برو که خستگی از بدنت بره، گفتم: خر خودتی باید پاهامو تمیز کنی، که ساعت 5 بعدازظهر بیرون قرار گذاشتیم و تو ماشینش که نشتم بعد از چند دقیقه گفتم یه جا نگه دار تا وظیفتو انجام بدی و داشت هی میچرخید کمی با لهن تندتر گفتم: زود باش یه جا نگه دار، فرید نگه داشت (من اون روز قبل از بیرون اومدن حموم رفتمو پاهامو با صابون 2 بار شستم و خوب با آب کشیدم که هم تمیز بشه و هم بوی صابون نده چون دفعه اولش بود نمیخواستم بهش شوک وارد بشه و بهش هم نگفتم که رفتم حموم) و من پامو از کفش د آوردم و جورابمو درآوردم و کف پامو گرفتم جلوی صورتش، گفتم: بلیس، فرید گفت پاتو شستی گفتم خفه شو بلیس، و اون هم کم کم شروع به لیسیدن کرد و خوب نمیلیسید و بهش گفتم خوب زبونتو به کف پام بکیش که خوب تمیزش کنی، وسط ها که میخواست دست بکشه از لیسیدن بهش گفتم، مگه من بهت گفتم بسه؟ زود باش بلیس هر دو تا پامو هر کدوم حدود 2 دقیقه لیسید و گفتم بسه حالا بریم و فرید گفت که پات تمیز بود من هم گفتم از شانست بوده که صبح حموم بودم اگه میدونستم امروز میخواهیم بریم بیرون باید تو با زبونت تمیزش میکردی.

روز بعدی که همدیگه رو دیدیم ظهر حموم رفته بودم و وقتی سوار ماشین شدم چیزی نگفتم و اون هم چیزی نگفت تا این که بهش گفتم چرا وظیفتو انجام نمیدی من دیگه نمیگم و خودت باید از من درخواست لیسیدن پامو بکنی و فرید گفت باشه که بهش گفتم بگو چشم از این به بعد یادم میمونه و گفت: "چشم از این به بعد یادم میمونه" مثل دفعه قبل پاهامو لیسید و بعدش گفتم: که یادت بمونه از این به بعد باید خود بهم بگی که بده کف پاهاتو بلیسم و همون اول که منو دیدی از من بخوای.

روز سوم قرار صبح حموم رفته بودم و سعی میکردم که پام زمانی که میخواد بلیسه زیاد بو نده به خاطر همین بعد از حموم هر موقعه میخواستم تو خونه راه برم جوراب میپوشیدم و موقع درس خوندن که پام به زمین نمیخورد جورابمو در می آوردم، موقع ملاقات خودش از من خواست که پامو بلیسه و خودش کفش وجورابمو درآورد شروع به لیسیدن کرد اون روز از دفعه های قبل گذاشتم بیشتر بلیسه و بعدش بهش گفتم: کارت عالی بود جایزه داری، گفت چیه؟ گفتم دهنتو باز کن و آب دهنمو ریختم تو دهنش و دنشو بستم گفتم: قورتش بده و قورتش داد و بهش گفتم از من تشکر کن و اون هم تشکر کرد و گفت: حرکت جدید اضافه شده؟ و گفتم: هر دفعه ای ممکنه یه حرکت جدید ببینی

روز چهارم ملاقات قرار بود بعد از تموم شدن کلاس دانشگاهم باید دنبالم و قبل دانشگها حموم رفته بودم و جوراب تمیز پوشیده بودم ولی چون از 11 صبح تا 4 پام تو کفش بود و فرید موقع لیسیدن گفت یکمی بومیده بلیسم؟ و من هم یه جورایی چپکی بهش نگاه کردم و اون هم سریع شروع کرد به لیسیدن و بهش گفتم: جریمه میشه با این که لیسیدی اولش مکث کردی و باید روز چهار شنبه که از 7 صبح تا 5 بعد از ظهر که دانشگاه دارم باید بعدش پامو بلیسی اونم گفت چشم دیگه تکرار نمیشه
(یه بار دیگه هم که از خونه اومده بودم بیرون و پاشنه بلند بدون جوراب پوشیده بودم، همون اول فرید پاهامو لیسید و موقع رفتن به خونه هم گفتم: بیا قبلش پامو بلیس و پاهامم عرق کرده بود و میخواست که با دستش خشک کنه نذاشتم و مثل سگ لیسید و جریمش کردم بعد از این که پاهامو لیسید رو سورتش 2 بار آب دهنمو انداختم و با مالوندن کف پاهام به صورتش خشکش کردم)

روز پنجم که از 7 تا 5 دانشگاه بودم و روز قبل عصری حموم رفته بودم اومد دنبالم و پاهامو که از کفش داورد چون هوا گرم بود پاهام عرق کرده بود و جورابم خیس بود و اون جورابمو که در آورد من هم بوی پامو حس کردم و به من طوری نگاه کرد که با نگاهش به من میگفت دلت برام بسوزه ندار بلیسم، که یه سیلی زدم به صورتش و گفتم: بدو و میخواستم سیلی بعدی بزنم که شروع کرد به لیسیدن پاهام که از عرق خیس شده بود و کمی هم بو میداد و بهش گفتم اینقدر میلیسی تا تمیزش کنی

روز ششم ملاقات من جوری برنامه هامو تنظیم کردم که 2 روز حموم نرفتم و همون روز چهارشنبه که از 7 تا 5 کلاس داشتم باید میومد دنبالم، فرید پامو که دید کمی هم کثیفه گفت سیلی نزنی قبل از این که بلیسم میخوام چیزی بگم فقط میخوام بگم که کف پات یکمی کثیفه ببین من حاظرم چه کارهایی برات بکنم و گفتم: آفیرن پسر خوب و اون هم لیسید چون کثیف بود کمی طول کشید که پاهمو تمیز کنه و خوب با دهنش تمیزش کرد و بهش گفتم سه تا جایزه داری سه بار آبدهنمو انداختم دهنش و فرید گفت باز هم آب دهن میخوام

روز هفتم قرار من باز هم دو روز قبلش حموم نرفتم و سه شنبه که دانشگها رفته بودم و روز چهار شنبه هم همون جوراب روز سه شنبه پوشیدم که پام بیشتر بو بده و فرید که جورابمو درآورد دید که بیشتر از همیشه کثیفه و بو میده و فرید هم که دیگه راه افتاده بود، با 2 سه تا نفس عمیش پامو بو کردو پا هامو با عشقو ولع میلیسید

روز هشتم مثله دفعه قبل سه شنبه چهار شنبه حموم نرفتم و یه جورابو پوشیدم و بعدش چون خونمون کسی نبود فریدو بردمش خونمون و روی تخت نشستم و میخواست جورابمو در بیاره که گفتم جورابمو بلیس شروع کرد به لیسیدن جورابم و تقریبا کف جورابم وطرف انگشتام خیش شد و گفتم جورابمو در بیار و درآورد وجواربمو تا قسمت پاشنه کردم تو دهنش و گفتم اینقدر باد تو دهنت بمونه وتو دهنت باهاش بازی کنی که همه قسمتهایی که تو دهنته خیش بشه و هی نگاه میکردم ببینم خوب خیسش کرده یا نه بعد از دهنش در اورد دیدم کاملاخیش شده بعد دوباره گذاشتم تو دهنش گفتم جورابمو تا میتونی تو دهنت میک بزن تا خشک بشه آب دهنتو هم قورت بده و به خوبی این کارو انجام دادو بعد پامو با عشق لیسید و اون یکی پامو هم همینطور لیسید

روز نهم
ایندفهه به خودم بیشتر سختی دادم و سه روز حموم نکردم و دو شنبه چون دانشگاه نداشتم با یکی از همدانشگاهیام صبح رفتیم بازار و نهار هم بیرون خوردیمو بعد از ظهر هم رفتیم تجریش و کلی چرخیدیم و فرداش هم همون جورابو پوشیدم و مثل دفعه قبل قرار شد چهار شنبه همدیگه رو ببینیم و باز هم از شانسمون خونمون کسی نبود و فرید وبردم خونمون ایندفعه میخواست جورابمو بلیسه که گفتم جورابو در بیار بزار تو دهنت و خیسش کرد و میک زد و با دهنش خشکش کرد و اومد پامو بلیسه این دفعه پام کثیف تر از همیشه بود خیلی هم بو میداد قبلش بوش کردو شروع کرد به لیسیدن وبعد از چند دقیقه کف پامو نگاه کردم دیدم به نظرم خوب تمیز نشده بود آب دهنمو ریختم روی قسمتی از پام و با 2 انگشت به یه قسمت مالوندم دیدم آبدهنم کثیف شد و به فرید گفتم خوب بلیس و آب دهنم که رو کف پامه هم بخور و چند بار هم همین کارو رو انجام دادم

چند تا نکته که وسط ها ننوشتم:
یکی اینکه بین این روز ها باز هم پیش اومد بود که همدیگه رو دیده بودیم ولی چون پاهام تمیز بود و یا این که مثل بقیه روزها بود ایجا ننوشتم چون تکراری میشد پس جاهایی که نوشتم مثلا روز دوم و سوم ممکنه بینشون هم یک بار یا چند بار پاهامو لیسیده بوده
دوم وقتی داشت پاهامو میلیسید، بهش میگفتم: قوس پامو بلیس، زبونتو ببر لای انگشتای پام، زبونتو محکم بچسبون به کف پام، خوب بلیسش خر من، آفرین سگ من، نوکری تو خوب به جا بیار ببینم. هرموقع که پامو میخواست بلیسه از طرف قوس پا به طوریکه هم قوس پا و هم کف پامو میدید میدادم بهش بلیسه و بیشتر قوس پامو میدادم بلیسه چون اون قسمت جذاب ترین قسمت پا هست. هر موقع که پاهامو میلیسید بهش میگفتم که خوب کف پامو خیس کن و بلیس و میک بزن آب دهنت هم نباید بریزی بیرون و نباید آب دهنت از پام چکه کنه که در غیر این صورت جریمه میشی
سوم در قسمت نهم که آب دهنمو روی پام ریختم این کارو از دفعه پنجم به بعد هم بعضی وقتها این کارو میکردم
چهارم هر موقع بیرون بودیم حواسش میرفت به دختر های تو خیابون بعد از این که از صحنه خارج میشدیم و کسی ما رو نمیدید بهش میگفتم چه غلطی کردی؟ یه جا نگه دار تا حالیت کنم و یه جا نگه میداشت و خودم پامو از کفش در میآوردم و بهش میگفتم به من نگاه کن تف میکردم تو صورتش و با کف پام آب دهنمو به صورتش پخش میکردم تا خشک بشه و بعد میگفتم پامو بلیس و موقعی که پامو میلیسید میگفتم من کی هستم؟ فرید میگفت ارباب من، میگفتم تو چی هستی؟ میگفت: سگ تو، میگفتم دیگه؟ میگفت: خر تو، نوکر تو
پنجم از اون روز به بعد فرید هر موقع که چند روز بود منو ندیده بود میگفت کجایی که پاهاتو بلیسم منم میگفتم مثلا فردا بیا پامو بلیس
ششم روزهایی که پاهام تمیز بود و پاهامو میلیسید میگفت: پات و قتی تمیز نیست و بو میده بوش منو دیوونه میکنه چرا پاتو شستی؟ هر موقع که میخوای بری حموم قبلش بهم بگو که بیام پاهاتو با دهنم بلیسم وتمیزش کنم. یه چند باری هم پیش اومد که بهش زنگ زدم و گفتم میخوام برم حموم حوصله شستن پامو ندارم، بیا پاهامو 20 دقیقه بلیس و با دهنت کف پاهامو بشور و تمیزش کن بعد گمشو برو، اون هم میومد فقط پامو میلیسید و میرفت
هفتم فرید همیشه از من میخواست که روابطمون با هم بیشر بشه و من جواب رد میدادم الان فرید مثل یه سگ میمونه و همیشه هم بهم میگه من سگتم من خرتم من نوکرتم تو ارباب منی منو تنبیه کن به خاطر همین دلیل یکمی دارم رابطمو باهاش بیشتر میکنم
هشتم من قبلا هم با 2 تا پسر دیگه همین کارارو کردم و روی اونها هم جواب داده و میخواستن که تا آخر عمرشون نوکری منو بکنن و یکی شون میخواست بیاد خواستگاریم، ولی فرید که اومد بی خیالشون شدم و انداختمشون بیرون
پس تجربه نشون داده این روشها به روی همه پسر ها جواب میده، اگه میخواهین پسری به غلامیتون در بیارین این کار هار و باید بکنین و همیشه از خودتون جذبه نشون بدینو هیچوقت کم نیارین
نهم این روش هم نوعی سکس هست از نوع سکس روحی و روانی بسیار قوی که (ذهن پسر ها چون به سکس بیشتر از دختر ها حساسه یک پسر میشه با سکس (نه هر سکسی فقط این روشی که بالا نوشتم چون روشها دیگه خودتونو کوچیک میکنید) به پایین کشید و طوری فکرشو تغییر بدین و پر کنین که فقط تو دنیا به شما فکر کنه) اگه بتونید تمام مراحل با موفقیت طی کنید و به تونید یه پسر به این راه بندازین میتونین اون پسر به بند خودتون (دختر یا پسر مثلا اگه لزبین یا گی هستین هم میتونید از این روشها جواب بگیرید) بکشین، یا اگه با پسری دوست هستین میخوهین با اون ازدواج کنین و به اون مطمئن نیستید که اون هم میخواد با شما ازدواج کنه، باید این روشها را روش به ترتیب انجام بدین و نگران این هم نباشید که ممکنه اینو بخونه وروشون جواب نده اگه همه این مراحل طی بشه به جایی برسه که پسره برای لیسیدن پاهای کثیف شما له له بزنه و دیوونه بو کردن پاهای کثیفتون بشه و همیشه درخواست لیسیدن بکنه امکان نداره که به بند دامتون نیفته.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
با سلام اول بگم این داستان واقعیته و من بابقیه کاری ندارم من سعید 18سالمه و کلا حس خاصی نسبت به پای خانوما دارم و از بچه گی دنبال جورابای خاله هام و زن عموهام بودم و حسابی بو میکشیدم واقعا لذت بخش بود برام و واقعا شهوتیم میکرد همین جور گذشت تا یک سال پیش ما رفتیم مسافرت خونه خالم اینا شهرستان و از همون اول که وارد خونشون شدم چشمم به کفشای خالم افتاد و حسابی تو دلم غوغا بود و تو این سه روزی که اونجا قرار بود بمونیم حسابی دنبال جوراباش میگشتم ولی چیزی پیدا نکردم تا روزی که میخواستیم برگردیم شوهر خالم ماموریت بهش خورد و واقعا اتفاقی بودو من هنوزم خدارو شکرس میکنم واسه اون ماموریت که قرار شد من پیش خالم بمونم تا وقتی شوهر خالم اومد برگردم وخلاصه بگم تو دلم غوغا بود دعا میکردم زود تر شب بشه خالم 38سالشه و هیکلیه و تپله و من عاشق این بودم مث سگ جلو پاهاش پارس کنم تو دلم میگفتم خدایا یعنی میشه !خلاصه شب فرارسید خالم گفت رو تخت میخوابیم راستی بگم خالم اینا بچه دار نمیشن و یه بارم واسه همین از شوهره قبلیش طلاق گرفته .خلاصه خالم همین که سرشو گذاشت رو متکا خواب رفت واقعا خواب رفت منم میترسیدم برم سراغ پاهاش یا نه پیش خودم گفتم میرم ولی زیاد طولش نمیدم خالم ی چادر نازک روش انداخته بود که روپاهاشو نمیگرفت منم خوشحال دماغمو تاجایی میشد نزدیک کردم واقعا بوی خوبی میداد فکرشم نمیکردم یروز به ارزوم برسم و حسابی بو میکشیدم دلم میخواست پاهاشو رو دماغم بزارم بخوابم که به سرم زد بوسشون کنم وای هم میترسیدم هم خوشحال بودم و یدفعه حالیم نشد محکم پاشو بوسیدم که خالم از خواب بیدار شد و منو دید زیر پاهاش گفتم الان میکشه منو ولی بهم خندید و گفت سگم که هستی نمیدونستیم وحشت کرده بودم که خالم گفت توله سگ اجازه گرفتی پاهامو بوس میکنی و سریع باصدای لرزون گفتم گه خوردم ببخشید خالم گفت خفه شو میدونی اگه مامان بابات بفهمن چی میشه کلی خواهش و کردمو علاقمو نسبت به پای خانوما واسش تعریف کردمو گفتم دسته خودم نیست و ازش واقعا خواهش کردم به کسی نگه و من واسش مث سگ هر کاری میکنم یدفعه بعد چند دقیقه مکث گفت بلند شو برو لخت شو بیا منم خجالت میکشیدم که خالم گفت نکنی اینکارو به همه میگم چه کار میکردی و لخت شدم رفتم تو اتاق دیدم خالم باشرت سوتینه ویه چیزی مث کش شلوار دستشه و گفت چطور جرات میکنی واییستی جلوم پدرسگ تو سگ منی منم سریع چهار دستو پا شدم اومد کشو مث قلاده بست دور گردنم و میکشید داشتم خفه میشدم نشست رو کمرم و گفت برو بطرفه مبل الاغ کمرم داشت میشکست خلاصه کناره مبل ایسستادم و نشست رو مبل منم نشستم جلوش ساعت 2 شب بود که پاهای خوشکلش که الان فکرشو میکنم خوش ابم میاد رو اورد جلوم گفت توله سگ بلیس پاهای اربابتو منم با ولع تموم لیس میزدم وای داشتم دیوونه میشدم مث سگ به خودم میپیچیدم دهنم کف کرد گفت توله سگ رو پاهام چرک پیدا کنم تنبیهت میکنم منم کامل بین انگشتاش که واقعا شور بود چرک و کثیفی داشتو میلیسیدم و مک میزدم انگار دنیا مال من بود بعد تموم شد پاهاشو نگاه کرد که چرکی کثیفی نمونده باشه نمیدونم از کجا دراومد یتیکه کثیفی بین انگشت کوچیکش که کفری شد بایه لگد زد تو کیرم که فقط میخواستم داد بزنم گفت خفه شو توله سگ بردم رو تخت درز خوابوندمو یه سیلی محکم زد زیر گوشم گفت توله سگ عوضی به حرف من گوش نمیدی چرکمو جا میزاری حالیت میکنم داشتم ازدر خایه میمردم که بلند شد روصورتم ایستاد داشت جمجمم خورد میشد خواهش میکردم ببخشه و اون بدتر میکرد ورفت پایین شرتشو در اورد باورتون نمیشه کیرم داشت از جا در میومد وکافی بود چیزی بهش بخوره که خالم یه لگد زد به کیرم که ابم فواره کرد همه جا کثیف شد کلی فحش دادو گفت باید تمیزش کنی و من کلی خواهش کردمو بهش قول دادم هر کاری بگه میکنم فقط از این دستورش رد بشه که ابمو با زبون پاک کنم که یه سیلی محکم زد زیر گوشمو اومد رو صورتم طوری کسش جلو دهنم بود نشست خوشحال بودم فکر کردم میخواد کسشو بلیسم تو رو یا بودم که گفت دهنتتو باز کن بخدا اگه یه قطره بریزه رو زمین از زندگی نابودت میکنم لحنش خیلی بد بود ترسیدم یدفعه شروع کرد به شاشیدن وای همش فکر میکردم یوقت نمیرم وای شاشش مزه اب لیمو میداد یکم که نزدیکه یه لیوان شاشید تو دهنم دهنم بدجور بوشاش گرفته بود گفت حالا کوسمو بلیس تمیزش کن وای چه بویی میداد بو عرقی میداد از بوشاش بدتر که یدفعه یه سیلی دیگه زد زیر گوشمو بلندم کرد و قلادمو کشید و گفت ازم تشکر کن شاشمو خوردی گفتم خاله ممنون تو دهنم شاشیدی که چنان زد زیر گوشم که یک ربع تو فضا بودم گفت من اربابتم نه خاله گفتم گه خوردم ببخشید ارباب و گفت زیر پاهای اربات میخوابی صداتم در نمیاد وای اونشب واقعا احساس خوشحالی میکردمو همش تو فکر این بودم فردا چی در انتظارمه وپاهاشو گذاشتم رو صورتمو خوابیدم وصبح که بلند شدم خالم رو تخت نبود یکم گیج بودم و جای سیلی های خالم یکم درد میکرد بلند شدم رفتم صدا زدم خاله خاله کسی جواب نداد رفتم صورتمو شستم و اومدم بیرون دیدم خالم با یه کاسه دندون ریزه یا هر چی که شما میگین وقتی بچه دندون در میاره میدن جلوم حاضر شد که انگار طبقه بالاییشون اورده بود که وقتی خالم منو دید گفت دیشب خوش گذشت خجالت کشیدم گفتم اره وخالم گفت پس چرا وایستادی توله سگ بیفت رو پاهامو ببوسشون منم بی معطلی پاهاشو از رو ی جوراب مشکی نازکش بوسیدم رفت رو میز نشست و دوتا بشقاب اورد ویکم اش برای خودش ریخت و منو دید گفت توله سگ چیه تو هم میخوای گفتم اگه ارباب لطف کنن اره خوشش اومد یکم ریخت تو یه بشقاب نسبتا بزرگ و بلند شدم بخورم که گفت توله سگ اشغاله کثافت سگ زیر پای صاحبش غذا میخوره منم رو زمین نشستمو یه قاشق نخورده بودم که خالم گفت جورابامو دربیار منم دراوردم بوشون کردمو بوسیدمو گذاشتمشون تو کشو که رفتم صبحونه بخورم یه قاشق دیگه خوردم یدفعه خالم پاشو گذاشت تو اشم و من مکث کردم که خالم برگشت گفت اشغال از اینکه میزارم اشتو در کنار پاهام بخوری تشکر کن گفتم ممنون ارباب که پاهاتو گذاشتی تو اشم و افتخار دادی باپاهاتون هم غذا باشم اشمو خوردم حالا باید پای خالمو تمیز میکردم باورتون نمیشه یربع لیس میزدم تا کاملا تمیز شد خالم گفت نمیخوای پارس کنی تشکر کنی که پارس کردم گفت حالا گمشو تو توالت تامن بیام نفهمیدم چه خبره اخه شاششو که تو همون اتاقم ریخت تودهنم بعد یربع حوصلم سر رفت ایستاده بودم که خالم یدفعه اومد منم سریع نشستم و بایه بشقاب اومده بود و یه سس قرمزم دستش واقعا نمیدنستم میخواد چکار کنه که شورتشو کند و رید تو بشقاب یه گه زد که بوش تمومه دستشویی رو برداشته بود بعد کونشو کرد برومو گفت بلیس دیگه واقعا از این کار خوشم نمیومد ولی خالم گفت بلیس وگرنه تو میدونی و بابات و مامانت با این کارات به همشون میگم منم اصلا فکر نداشتم که بابا اگه بگه ابرو خودشم میره ولی اصلا به ذهنم نمیرسید وشروع کردم به لیسیدن تلخ بود یکم ولی نمیدونستم چی در انتظارمه خالم سس فل فلی رو ریخت رو گهشو گفت بیا برده بخورش و تشکر کن که خوشمزه ترین غذای دنیارو بهت دادم منم بدون مقاومت با چندشی که داشتم نسبت به گهش خوردم وای چه مزه بدی داشت که عادت کردم یکمشو خوردم و بعد سرمو برد زیر شیر حسابی شست سرو صورتمو و دهنمو و رفتیم بیرون گفت الاغ کجایی که سریع اومدم جلوشو سوارم شد واقعا سنگین بود بردمش رو مبل نسشت و شروع کرد به فیلم دیدن و گفت دراز بکش سگ کثیف دراز کشیدم حسابی حال میکردم از تحقیراش و گفت تا فیلم تموم بشه زیر پاییه منی تو وخلاصه زیر پاهاش خوابم برد که بعد یه ساعت باسیلی بلند شدم گفت زود پاهامو بلیس جورابامو پام کن لباسامو تنم کن میخوام برم بیرون پاهاشو لیس میزدم اونقدر لیس زدم که زبونم درد گرفت و گفت بسه وجوراباشو پاش کردمو لباساشو خودش تنش کرد ویه ارایش کم هم کردو رفت جلو جا کفشی کفشاشو که گذاشت رو زمین دید خاکین و من بدبخت فهمیدم اوضاع از چه قراره و رفتم حسابی لیس زدم و خالم زد با لقد تو شکمم تشکرت کو تشکر کردمو رفت و خلاصه واسه یه بوییدن پا ببین به کجا رسیده بودم خوشحال بودم و رفتم باز خوابیدم و شب ساعت 9 خالم برگشت که وقتی اومد من سریع چهار دستو پا رفتم جلو در که دیدم خالم اومد تو سریع گفت پس سلامت کو وقتی سلام کردم باکفش چنان زد به صورتم فکم جابه جا شد گفت سگ که حرف نمیزنه پارس کن منم پارس کردم گفت درستت میکنم و رفت رو مبل نشست و گفت جورابامو در میاری پاهامو میلیسی بعد ماساز میدی من دیوونه شده بودم از پاهای عرق کرده خالم چه بویی داشت وایی جوراباشو در اوردمو پاهاشو تامیتونستم لیس زدم داشتم بال در میاوردم زیر پاهاش گفت توله سگ عوضی زود تر منم کارمو کردم بلند شد رفت تو اتاقش اومد با یه شلاق گفت تکون بخوری کاریت میکنم به مردنت راضی شی منم دیگه واقعا میترسیدم و شروع کرد به شلاق زدنو همش فحش میداد و تحقیر میکرد داشتم از درد میمردم که دست کشید گفت زود باش نفهمیدم چی میگه اومد جلو گفت زود باش داره شاشم میریزه منم فهمیدم باز باید شاش بخورم که شاشش واقعا بو بدی داشت و مزش از دفعه قبلی بدتر بود و کوسشو لیس زدم و بایه چک زیر گوشم گفت الاغ بیا بریم شام نشست روم جا کمربنداسوز داشت که رفتیم سر میز منم میدونستم جام زیر پاهاشه و که غذاش الویه اماده بود گذاشت رو میز دوتا بسته منم رفتم بردارم که گفت دستت بخوره بهش شام خبری نیس من موندم دیگه میخواد چکار کنه که دیدم شروع کرد تف کردن منم حسابی خوشحال بودم تف میخوام بخورم وای که چه الویه ای بو هنوز مزش زیر زبونمه و خالم اونشب زود خوابید وموقع خواب حسابی تشکر کردم ازش و ..اونم تف کرد تو صورتم گفت تو تااخر عمرت برده منی و مث سک منی فهمیدی منم پارس کردمو بایه بوسه از پاهاش خوابیدم و 4روزی همینجور گذشت منم حسابی شاش خوردمو پالیس زدم ولی خسته شده بودم واقعا و بدنمم سرخ شده بود از شلاق و چک های خالم وبعداز 4 روز شوهر خالم اومد و..بعدها که از خالم پرسیدم قبلا هم تجربه داشته گفت نه ولی زیاد شنیده بوده و گفت خوشحال شدم خودمو روت خالی کردم و گفت درد بچه دار نشدنمو طلاقم خیلی عقده تو دلم جمع کرده بود که رو تو خالی کردم وو منم تجربه کردم از شاش خوردن ادم نمیمیره تا چند وقت همش میترسیدم نمیرم ولی همش تخیل بود و یه بار دیگه هم یه همچین تجربه ای داشتم با همین خالم زن عمو زهرام و دختر همسایمون اگه از این خوشتون اومدو نظراتون خوب باشه بقیشو بعدا میگم براتون
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
با سلام اول بگم این داستان واقعیته و من بابقیه کاری ندارم من سعید 18سالمه و کلا حس خاصی نسبت به پای خانوما دارم و از بچه گی دنبال جورابای خاله هام و زن عموهام بودم و حسابی بو میکشیدم واقعا لذت بخش بود برام و واقعا شهوتیم میکرد همین جور گذشت تا یک سال پیش ما رفتیم مسافرت خونه خالم اینا شهرستان و از همون اول که وارد خونشون شدم چشمم به کفشای خالم افتاد و حسابی تو دلم غوغا بود و تو این سه روزی که اونجا قرار بود بمونیم حسابی دنبال جوراباش میگشتم ولی چیزی پیدا نکردم تا روزی که میخواستیم برگردیم شوهر خالم ماموریت بهش خورد و واقعا اتفاقی بودو من هنوزم خدارو شکرس میکنم واسه اون ماموریت که قرار شد من پیش خالم بمونم تا وقتی شوهر خالم اومد برگردم وخلاصه بگم تو دلم غوغا بود دعا میکردم زود تر شب بشه خالم 38سالشه و هیکلیه و تپله و من عاشق این بودم مث سگ جلو پاهاش پارس کنم تو دلم میگفتم خدایا یعنی میشه !خلاصه شب فرارسید خالم گفت رو تخت میخوابیم راستی بگم خالم اینا بچه دار نمیشن و یه بارم واسه همین از شوهره قبلیش طلاق گرفته .خلاصه خالم همین که سرشو گذاشت رو متکا خواب رفت واقعا خواب رفت منم میترسیدم برم سراغ پاهاش یا نه پیش خودم گفتم میرم ولی زیاد طولش نمیدم خالم ی چادر نازک روش انداخته بود که روپاهاشو نمیگرفت منم خوشحال دماغمو تاجایی میشد نزدیک کردم واقعا بوی خوبی میداد فکرشم نمیکردم یروز به ارزوم برسم و حسابی بو میکشیدم دلم میخواست پاهاشو رو دماغم بزارم بخوابم که به سرم زد بوسشون کنم وای هم میترسیدم هم خوشحال بودم و یدفعه حالیم نشد محکم پاشو بوسیدم که خالم از خواب بیدار شد و منو دید زیر پاهاش گفتم الان میکشه منو ولی بهم خندید و گفت سگم که هستی نمیدونستیم وحشت کرده بودم که خالم گفت توله سگ اجازه گرفتی پاهامو بوس میکنی و سریع باصدای لرزون گفتم گه خوردم ببخشید خالم گفت خفه شو میدونی اگه مامان بابات بفهمن چی میشه کلی خواهش و کردمو علاقمو نسبت به پای خانوما واسش تعریف کردمو گفتم دسته خودم نیست و ازش واقعا خواهش کردم به کسی نگه و من واسش مث سگ هر کاری میکنم یدفعه بعد چند دقیقه مکث گفت بلند شو برو لخت شو بیا منم خجالت میکشیدم که خالم گفت نکنی اینکارو به همه میگم چه کار میکردی و لخت شدم رفتم تو اتاق دیدم خالم باشرت سوتینه ویه چیزی مث کش شلوار دستشه و گفت چطور جرات میکنی واییستی جلوم پدرسگ تو سگ منی منم سریع چهار دستو پا شدم اومد کشو مث قلاده بست دور گردنم و میکشید داشتم خفه میشدم نشست رو کمرم و گفت برو بطرفه مبل الاغ کمرم داشت میشکست خلاصه کناره مبل ایسستادم و نشست رو مبل منم نشستم جلوش ساعت 2 شب بود که پاهای خوشکلش که الان فکرشو میکنم خوش ابم میاد رو اورد جلوم گفت توله سگ بلیس پاهای اربابتو منم با ولع تموم لیس میزدم وای داشتم دیوونه میشدم مث سگ به خودم میپیچیدم دهنم کف کرد گفت توله سگ رو پاهام چرک پیدا کنم تنبیهت میکنم منم کامل بین انگشتاش که واقعا شور بود چرک و کثیفی داشتو میلیسیدم و مک میزدم انگار دنیا مال من بود بعد تموم شد پاهاشو نگاه کرد که چرکی کثیفی نمونده باشه نمیدونم از کجا دراومد یتیکه کثیفی بین انگشت کوچیکش که کفری شد بایه لگد زد تو کیرم که فقط میخواستم داد بزنم گفت خفه شو توله سگ بردم رو تخت درز خوابوندمو یه سیلی محکم زد زیر گوشم گفت توله سگ عوضی به حرف من گوش نمیدی چرکمو جا میزاری حالیت میکنم داشتم ازدر خایه میمردم که بلند شد روصورتم ایستاد داشت جمجمم خورد میشد خواهش میکردم ببخشه و اون بدتر میکرد ورفت پایین شرتشو در اورد باورتون نمیشه کیرم داشت از جا در میومد وکافی بود چیزی بهش بخوره که خالم یه لگد زد به کیرم که ابم فواره کرد همه جا کثیف شد کلی فحش دادو گفت باید تمیزش کنی و من کلی خواهش کردمو بهش قول دادم هر کاری بگه میکنم فقط از این دستورش رد بشه که ابمو با زبون پاک کنم که یه سیلی محکم زد زیر گوشمو اومد رو صورتم طوری کسش جلو دهنم بود نشست خوشحال بودم فکر کردم میخواد کسشو بلیسم تو رو یا بودم که گفت دهنتتو باز کن بخدا اگه یه قطره بریزه رو زمین از زندگی نابودت میکنم لحنش خیلی بد بود ترسیدم یدفعه شروع کرد به شاشیدن وای همش فکر میکردم یوقت نمیرم وای شاشش مزه اب لیمو میداد یکم که نزدیکه یه لیوان شاشید تو دهنم دهنم بدجور بوشاش گرفته بود گفت حالا کوسمو بلیس تمیزش کن وای چه بویی میداد بو عرقی میداد از بوشاش بدتر که یدفعه یه سیلی دیگه زد زیر گوشمو بلندم کرد و قلادمو کشید و گفت ازم تشکر کن شاشمو خوردی گفتم خاله ممنون تو دهنم شاشیدی که چنان زد زیر گوشم که یک ربع تو فضا بودم گفت من اربابتم نه خاله گفتم گه خوردم ببخشید ارباب و گفت زیر پاهای اربات میخوابی صداتم در نمیاد وای اونشب واقعا احساس خوشحالی میکردمو همش تو فکر این بودم فردا چی در انتظارمه وپاهاشو گذاشتم رو صورتمو خوابیدم وصبح که بلند شدم خالم رو تخت نبود یکم گیج بودم و جای سیلی های خالم یکم درد میکرد بلند شدم رفتم صدا زدم خاله خاله کسی جواب نداد رفتم صورتمو شستم و اومدم بیرون دیدم خالم با یه کاسه دندون ریزه یا هر چی که شما میگین وقتی بچه دندون در میاره میدن جلوم حاضر شد که انگار طبقه بالاییشون اورده بود که وقتی خالم منو دید گفت دیشب خوش گذشت خجالت کشیدم گفتم اره وخالم گفت پس چرا وایستادی توله سگ بیفت رو پاهامو ببوسشون منم بی معطلی پاهاشو از رو ی جوراب مشکی نازکش بوسیدم رفت رو میز نشست و دوتا بشقاب اورد ویکم اش برای خودش ریخت و منو دید گفت توله سگ چیه تو هم میخوای گفتم اگه ارباب لطف کنن اره خوشش اومد یکم ریخت تو یه بشقاب نسبتا بزرگ و بلند شدم بخورم که گفت توله سگ اشغاله کثافت سگ زیر پای صاحبش غذا میخوره منم رو زمین نشستمو یه قاشق نخورده بودم که خالم گفت جورابامو دربیار منم دراوردم بوشون کردمو بوسیدمو گذاشتمشون تو کشو که رفتم صبحونه بخورم یه قاشق دیگه خوردم یدفعه خالم پاشو گذاشت تو اشم و من مکث کردم که خالم برگشت گفت اشغال از اینکه میزارم اشتو در کنار پاهام بخوری تشکر کن گفتم ممنون ارباب که پاهاتو گذاشتی تو اشم و افتخار دادی باپاهاتون هم غذا باشم اشمو خوردم حالا باید پای خالمو تمیز میکردم باورتون نمیشه یربع لیس میزدم تا کاملا تمیز شد خالم گفت نمیخوای پارس کنی تشکر کنی که پارس کردم گفت حالا گمشو تو توالت تامن بیام نفهمیدم چه خبره اخه شاششو که تو همون اتاقم ریخت تودهنم بعد یربع حوصلم سر رفت ایستاده بودم که خالم یدفعه اومد منم سریع نشستم و بایه بشقاب اومده بود و یه سس قرمزم دستش واقعا نمیدنستم میخواد چکار کنه که شورتشو کند و رید تو بشقاب یه گه زد که بوش تمومه دستشویی رو برداشته بود بعد کونشو کرد برومو گفت بلیس دیگه واقعا از این کار خوشم نمیومد ولی خالم گفت بلیس وگرنه تو میدونی و بابات و مامانت با این کارات به همشون میگم منم اصلا فکر نداشتم که بابا اگه بگه ابرو خودشم میره ولی اصلا به ذهنم نمیرسید وشروع کردم به لیسیدن تلخ بود یکم ولی نمیدونستم چی در انتظارمه خالم سس فل فلی رو ریخت رو گهشو گفت بیا برده بخورش و تشکر کن که خوشمزه ترین غذای دنیارو بهت دادم منم بدون مقاومت با چندشی که داشتم نسبت به گهش خوردم وای چه مزه بدی داشت که عادت کردم یکمشو خوردم و بعد سرمو برد زیر شیر حسابی شست سرو صورتمو و دهنمو و رفتیم بیرون گفت الاغ کجایی که سریع اومدم جلوشو سوارم شد واقعا سنگین بود بردمش رو مبل نسشت و شروع کرد به فیلم دیدن و گفت دراز بکش سگ کثیف دراز کشیدم حسابی حال میکردم از تحقیراش و گفت تا فیلم تموم بشه زیر پاییه منی تو وخلاصه زیر پاهاش خوابم برد که بعد یه ساعت باسیلی بلند شدم گفت زود پاهامو بلیس جورابامو پام کن لباسامو تنم کن میخوام برم بیرون پاهاشو لیس میزدم اونقدر لیس زدم که زبونم درد گرفت و گفت بسه وجوراباشو پاش کردمو لباساشو خودش تنش کرد ویه ارایش کم هم کردو رفت جلو جا کفشی کفشاشو که گذاشت رو زمین دید خاکین و من بدبخت فهمیدم اوضاع از چه قراره و رفتم حسابی لیس زدم و خالم زد با لقد تو شکمم تشکرت کو تشکر کردمو رفت و خلاصه واسه یه بوییدن پا ببین به کجا رسیده بودم خوشحال بودم و رفتم باز خوابیدم و شب ساعت 9 خالم برگشت که وقتی اومد من سریع چهار دستو پا رفتم جلو در که دیدم خالم اومد تو سریع گفت پس سلامت کو وقتی سلام کردم باکفش چنان زد به صورتم فکم جابه جا شد گفت سگ که حرف نمیزنه پارس کن منم پارس کردم گفت درستت میکنم و رفت رو مبل نشست و گفت جورابامو در میاری پاهامو میلیسی بعد ماساز میدی من دیوونه شده بودم از پاهای عرق کرده خالم چه بویی داشت وایی جوراباشو در اوردمو پاهاشو تامیتونستم لیس زدم داشتم بال در میاوردم زیر پاهاش گفت توله سگ عوضی زود تر منم کارمو کردم بلند شد رفت تو اتاقش اومد با یه شلاق گفت تکون بخوری کاریت میکنم به مردنت راضی شی منم دیگه واقعا میترسیدم و شروع کرد به شلاق زدنو همش فحش میداد و تحقیر میکرد داشتم از درد میمردم که دست کشید گفت زود باش نفهمیدم چی میگه اومد جلو گفت زود باش داره شاشم میریزه منم فهمیدم باز باید شاش بخورم که شاشش واقعا بو بدی داشت و مزش از دفعه قبلی بدتر بود و کوسشو لیس زدم و بایه چک زیر گوشم گفت الاغ بیا بریم شام نشست روم جا کمربنداسوز داشت که رفتیم سر میز منم میدونستم جام زیر پاهاشه و که غذاش الویه اماده بود گذاشت رو میز دوتا بسته منم رفتم بردارم که گفت دستت بخوره بهش شام خبری نیس من موندم دیگه میخواد چکار کنه که دیدم شروع کرد تف کردن منم حسابی خوشحال بودم تف میخوام بخورم وای که چه الویه ای بو هنوز مزش زیر زبونمه و خالم اونشب زود خوابید وموقع خواب حسابی تشکر کردم ازش و ..اونم تف کرد تو صورتم گفت تو تااخر عمرت برده منی و مث سک منی فهمیدی منم پارس کردمو بایه بوسه از پاهاش خوابیدم و 4روزی همینجور گذشت منم حسابی شاش خوردمو پالیس زدم ولی خسته شده بودم واقعا و بدنمم سرخ شده بود از شلاق و چک های خالم وبعداز 4 روز شوهر خالم اومد و..بعدها که از خالم پرسیدم قبلا هم تجربه داشته گفت نه ولی زیاد شنیده بوده و گفت خوشحال شدم خودمو روت خالی کردم و گفت درد بچه دار نشدنمو طلاقم خیلی عقده تو دلم جمع کرده بود که رو تو خالی کردم وو منم تجربه کردم از شاش خوردن ادم نمیمیره تا چند وقت همش میترسیدم نمیرم ولی همش تخیل بود و یه بار دیگه هم یه همچین تجربه ای داشتم با همین خالم زن عمو زهرام و دختر همسایمون اگه از این خوشتون اومدو نظراتون خوب باشه بقیشو بعدا میگم براتون
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

SexyBoy
 
قصه من و کنیزکم

مشغول راندن به سمت خانه بودم..تازه لنا رو به خوته شون رسونده بودم. خسته ولی راضی از یک روز شلوغ و مفرح در کنار دوست صمیمی ام, آهی از سر رضایت کشیدم. پای راستمو که روی گاز گذاشتم درد و کوفتگی ملایمی در کف پام احساس کردم. از بس که تو تنیس بدو بدو کردم تا روی لنا رو کم کنم و ببرمش , آخرشم باختم و سونا استخر و کافی شاپ افتاد گردن من. وقتی به خانه رسیدم سوسن طبق معمول با شنیدن صدای ماشین منتظر من بود. در ماشین باز کرد وسلام کرد. بهش گفتم وسایلو سریع از تو ماشین در بیارو با یه لیوان شربت سریع بیا تو نشیمن. سوسن با یک چشم خانوم سریع, رفت سراغ وسایل و اونارو برد تو. روی مبل محبوبم تو نشیمن ولو شده بودم و به کتونی هام خیره شده بودم که پاهام توش زوق زوق میکرد. سوسن با سینی شربت اومد جلوم و رو دو تا زانو هاش نشست و سینی شربت رو تعارف کرد. بعد خم شد و شروع به باز کردن بند کتونیام کرد و اونها رو از پام در آورد. جوراب هام رو هم در آورد و با حالت احترام کامل اونها رو به کناری گذاشت. بعد خم شد و لبهاش رو روی انگشت شست پای چپم گذاشت و مطیعانه شروع به بوسیدن کرد. بدون اینکه لبهاش از پای من جدا بشه شروع به حرکت دادن اونها کرد و نقطه نقطه پاهایم رو غرق بوسه کرد. به کف پاهام که رسید فقط گفتم : همراه با ماساژ. پاهام رو رو چهار پایه کوچکی گذاشتم تا کاملا به کف پام دسترسی داشته باشه. همونجور که رو زانوهاش نشسته بود کف دستاش رو جلوی چهار پایه گذاشت زمین و صورتش رو چسبوند به کف پاهام. در حین بوسیدن با فشار گونه هاش و پیشونی و چونه اش کف پام رو ماساژ می داد. فاصله سوراخ بینی اش با کف پاهام رو در حد نیم سانت حفظ میکرد و با دم و باز دم عمیق گردش هوای مطبوعی رو روی کف پای خسته و نمناک من ایجاد میکرد. در خلسه کامل از ماساژ و بوسه و خنک شدن کف پاهام بهش گفتم خوبه آموزش هام داره اثر میکنه. بالاخره داری یاد میگیری. با چند بوسه سریع وکمی محکمتر روی قوس کف پاهام از تعریفم تشکر کرد و به کارش ادامه داد.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
محبت مادرانه - قسمت اول

یک روز گرم تابستون بود و افسانه خانم با پسر بزرگش علی‌ داخل آشپزخونه داشتند چای درست میکردند. افسانه که یک خانم خونه دار بود با ۳ تا بچه، سرش همیشه شلوغ بود از کار خونه مخصوصا تابستون که بچه ها مدرسه نداشتن و همش خونه بودن. افسانه خیلی‌ خانوادشو دوست داشت و با وجود همه کارا زیاد از بچه هاش کمک نمیگرفت و نمی‌خواست که تابستونشونو خراب کنه و با کار کشیدن ازشون جلوی آزادی و تفریحشونو بگیره.

شوهرش محمد شغله مناسبی داشت و شوهر خیلی‌ خوبی‌ بود و افسانه خیلی‌ ازش راضی‌ بود. علی‌ که پسر بزرگش و ساله اول دبیرستان بود، مثل همه بچه های بزرگ خانواده‌ها فهمید بود که بچه بزرگ بودن اسون نیست و انگار که بچه های کوچیکتر تمومه توجه و محبت پدر مادرو میگیرن و یکمی حسودیش میشد. امید که بچه وسطی بود هنوز مدرسه راهنمایی میرفت و مثل همه بچه های اون سنی‌ یکم شیطونی میکرد ولی‌ کلا بچه خوبی‌ بود . کوچک‌ترین بچه خانواده پروانه بود که مثل همه دختری کوچیک لوس و ننره بود حسابی‌ مخصوصا توسط افسانه.

افسانه خودش حدودای ۳۵ سالش بود و بعد از زاییدن ۳ تا بچه هنوز خوشگل و خوش هیکل بود و خوبم به خودش میرسید . موهای قهوه تیر داشت که معمولان یکم شرابی‌ رنگشون میکرد و چشمای درشت قهوه‌ا‌ی روشن و کلا جذاب بود. هیکلش هم برای سنو سالش مناسب بود. باربی نبود ولی‌ اضافه وزن هم نداشت و کلا بدن متناسب و خوبی‌ داشت. خودش از پائین تنش خوشش میومد و می‌دونست که وقتی‌ که راه میره همه مردا به عقبش نیگا می‌کنم و حسابی‌ دلبری می‌کنه با پاهای کشیده و بلند و باسن گردش.

همونطور که قبلا اشاره شد، علی‌ به برادرو خواهر کوچیکش حسودی میکرد مخصوصا بخاطر توجه بیشتری که مادرش به اونا داشت. رابطه علی‌ با پدرش همیشه خوب بود و چون بچه بزرگ بود ، پدرش معمولان ترجیح میداد که با اون بازی‌ کنه . از طرف دیگه مادرش افسانه همیشه وقتشو صرف کوچلوهاش میکرد و زیاد وقت برای علی‌ نداشت. شاید این دلیلش بود که علی‌ همیشه سعی‌ میکرد خودشو به مادرش نزدیک کنه و جلوش خودشیرینی کنه. برای نمونه امروز که بجای اینکه با بقیه باشه که داشتن پی اس۳ بازی‌ میکردن ، اومده بود توی آشپزخونه و داشت به مادرش کمک میکرد.

چرا نمی‌ری و با بقیه بازی‌ کنی‌ علی‌ جون افسانه از پسرش پرسید در حالی‌ که داشت مایع کیک رو بهم میزد.

نه عیب نداره علی‌ جواب داد اینجا به شما کمک می‌کنم که شما هم تنها نباشین بعلت کمرویی گفت و مادرش بهش لبخند زد از روی تشکر.

حالا که می‌خوای کمک کنی‌ پس اون اجاق رو روشن کن که کیک برای پختن حاضر افسانه گفت با حالت خیلی‌ معمولی‌ ، ولی‌ علی‌ دوست داشت که فک کنه این یک دستوره علی‌ مخصوصا خیلی‌ خوشش میومد وقتی‌ که مادرش یادش میرفت که بگه لطفا یا ممنون ، در واقع، مادرش توی نظرش یک ابهت خاصی‌ داشت که علی‌ تنها دلش نمی‌خواست که توجهش رو جلب کنه بلکه می‌خواست بهش خدمت کنه و مثل نوکر و برده دستوراتشو اجرا کنه.

در حالی‌ که علی‌ اجاق رو روشن میکرد با یک حالتی که دیگه زیاده از حد ذلیل و محتیج به نظر میومد از مادرش پرسید:
شما خوشتون میاد از اینکه من کمکتون کنم؟

معلومه عزیزم. افسانه جواب داد در حالی‌ که با پشت دستاشو کنار میزد از روی صورتش. علی‌ لبخند زد، با اینکه ترجیح میداد که بجای عزیزم از مادرش یه جمله مثل آره، تو خیلی‌ نوکر خوبی‌ هستی‌ و کلی‌ کار دارم که باید انجام بدی رو بشنوه.

علی‌ بازم با خجالت که بزور میشد فهمید چی‌ میگه گفت من دوست دارم که هرکاری شما بگین انجام بدم براتون.

مادرش در حالی‌ که داشت به حرف علی‌ که یکم صورتش قرمز شده بود حسابی‌ می‌خندید گفت که آره‌؟ خوشبحال زنت پس. یه روزی یه نوکر حسابی‌ برای یه دختر خوشبختی‌ میشی‌ و به خنده ادامه داد. افسانه که کاملا با حالت شوخی‌ اینارو گفت و از کلمه نوکر استفاده کرد، اصلا فکرش رو هم نمیکرد که پسرش چقد دلش می‌خواست که نوکری کنه البته نه برای همه کس ، بلکه برای مادرش .

چند لحظه به سکوت گذشت ، افسانه هنوز لبخند روی لباش بود و داشت با کیک ور میرفت و حتی توی فکرش بود که به علی‌ اجازه بده که باقی‌ موند مایع کیک رو که ته ظرف موند بود بخوره بخاطر کمک کردنش و اینکه می‌دونست که دوست داره.
علی‌ از طرف دیگه توی فکر این بود که چی‌ بگه که هم سکوتو بشکنه همینکه به هدف رویأیی و خیالیش که خدمت کردن و نوکری جلوی مامانش بود نزدیک تر بشه یجورایی.

اوممم، میدونی‌ چیه مامان ... علی‌ بالاخره سکوتو شکست.
بله پسرم افسانه که حس کرده بود پسرش یه چیزی می‌خواد بگه که روش نمی‌شه ، باحاله انتظار به پسرش نیگا میکرد که ادامه بده حرفشو.

یومم ... چیه.. حالا چطوره اگه من نوکر شما بشم فعلا؟ علی‌ با دستپاچگی و صدای خیلی‌ آروم پرسید. اینقد آروم بود صداش که مادرش مجبور شد ازش بخواد که تکرار کنه حرفشو که بشنوه چی‌ میگه. و وقتی‌ که حرفشو شنید افسانه دوباره شروع به خنده کرد فک نکنم که بخوای اینکارو بکنی‌ افسانه گفت با حالت شوخی‌ و خنده چون من حسابی‌ ازت کار می‌کشم اون‌وقت . برای افسانه تمومه این مکالمه و حرفا همش یه شوخی‌ و سرگرمی بود اما برای علی‌ فرق داشت. اون درواقع داشت حرف دلشو میزد و با رو کردن چیزی که مدتها بود توی فکرش بود داشت واقعا ریسک میکرد.

بازم جواب مادرش چیزی نبود که علی‌ همیشه توی فکرش شنیده بود، یعنی‌ اینکه مادرش باکمال میل بردگی و نوکریشو قبول کنه و شروع کنه بهش دستور دادن. بنابرین علی‌ بازم سعی‌ کرد که سر حرف رو باز کنه و ببینه که بکجا میکشه.
راستش، من بدم نمیاد علی‌ دوباره شروع کرد اما این‌دفعه صداشو یکم لوس کرده بود که گفتنش براش راحت تر باشه..
مادرش بازم حرفشو به شوخی‌ گرفت و شروع کرد به خندیدن و پرسید چرا آخه؟

در همین موقع محمد وارد آشپزخونه شد که یک نوشیدنی‌ از توی یخچال برداره و ازشون پرسید که چیکار دارن می‌کنن توی آشپزخونه. افسانه یک نگاه به پسرش کرد و کاملا مشخص بود که علی‌ یکم دستپاچه هست و انگار چشماش داشت التماس میکرد به مادرش که چیزی نگه در مورد مکالمه ای که باهم داشتن.

هیچی‌ داشتیم کیک میپختیم افسانه جواب داد در حالی‌ که یک چشمک کوچولو به پسرش زد که یعنی‌ نترس چیزی نمیگم. محمد هم نوشیدنی رو برداشت و بدون حرف از آشپزخونه خارج شد.

افسانه روشو برگردوند طرف پسرش و ازش خواست که حرفشو ادامه بده خوب داشتی میگفتی‌ ، منتظر جواب پسرش موند . علی‌ که هنوز یکم صورتش سرخ بود از خجالت قبل از اینکه برگرده سر مطلب از مادرش تشکر کرد که چیزی به پدرش نگفت. افسانه لبخند زد و گفت که اشکال نداره، پسرم.
میدونی‌ که میتونی‌ راحت با من صحبت کنی‌ ، چون من مادرتم هر چی‌ باشی؟. مطمئن باش که به کسی چیزی نمیگم.

علی‌ خیلی‌ آروم و در حالی‌ که داشت زمینو نیگا میکرد گفت بله مامان میدونم.

خوب ، پس میگفتی‌؟ چرا می‌خوای نوکر بشی‌ حالا؟ افسانه پرسید و به پسرش خیره شد به انتظار جواب. انگار دیگه فهمید بود که این از شوخی‌ یکم بیشتره و کنجکاو شده بود.

علی‌ بنظر مومد که انگار نمی‌خواست دیگه جواب بده و خیلی‌ داشت بهش سخت میگذشت که شروع کرده بود به عرق کردن. افسانه یک ابروشو بالا انداخت و سرشو به علامت اینکه چی‌ شد پس تکون داد. معلوم بود که ول کن کنه ماجرا نبود و جواب می‌خواست از پسرش.

علی‌ که دید راه بازگشتی نیست ، سرشو انداخت پأیین و بدون اینکه به مادرش نیگا کنه با خجالت گفت نمیدونم، راستش ... من دوست دارم که بهم دستور بدن . بد از اینکه جملشو تموم کرد ، سرشو بالا آورد و به مادرش نیگا کرد که دیگه جدی بود و لبخند همیشگی‌ روی لبش نبود. البته عصبانی‌ هم نبود ، بیشتر کنجکاو به نظر میرسید.

" پس تو می‌خوای که بقیه بهت دستور بدن؟ " افسانه پرسید

یک چند لحظه‌ی طول کشید تا علی‌ خودشو جم کرد و با صدای بلند تر مثل کسی‌ که بخواد خودشو بیشتر توضیح بده و از خودش دفاع کنه گفت " نهههه ، نه بقیه، نه همه کسی‌ مامان ..... فقط شما! " و دوباره ساکت شد و سرشو انداخت پأیین.

افسانه که دیگه حسابی‌ گیج شده بود و خیال میکرد که عوضی‌ شنیده، خیلی‌ با تعجب از پسرش پرسید " یعنی‌ تو واقعا می‌خوای نوکر من بشی‌؟ "

علی‌ با وجود اینکه مدتها بود که منتظر این لحظه بود که بتونه به مادرش اینو بگه، فک نمیکرد که اینقد سخت باشه در واقعیت. ولی‌ دیگه کار از کار گذشته بود و باید تا آخر راهرو میرفت و خودشو خلاص میکرد. بنابراین تصمیم گرفت که شجاع باشه و حرفشو بزنه تا اونجای که می‌شه. سرشو به علامت بله تکون داد علی‌ و گفت بله ... البته نه فقط نوکر

مادرش پرسید با کنجکاوی " منظورت چیه؟ "

" منظورم اینه که من دلم می‌خواد که .... میدونی‌ ... یجورایی ... " علی‌ واقعا داشت کلنجار میرفت با خودش که حرفشو بزنه که حالت لکنت زبان بهش دست داده بود و صورتش مثل لبو‌ قرمز بود. سرش که بالا اومد و چشماش به چشمای مادرش افتاد ، متوجه شد که مادرش واقعا نگران شده بود و یجورایی هل کرده بود که چیه که اینقد بچشو دستپاچه و ناراحت کرده.

" علی‌ جون، لطفا بگو ببینم " افسانه گفت در حالی‌ که اومده بود نزدیک و دستای علی‌ رو توی دستش گرفته بود با حالت خیلی‌ نگران.

علی‌ دیگه تمومه نیروشو جم کرد و بدون اینکه جرات کنه که به مادرش نیگا کنه بین نفس نفس زدن گفت " من .... اااا ... می‌خوام که برده شما باشم ". بعداز گفتن این علی‌ احساس کرد که دیگه از حد بدر رفته بود و رابطش با مادرش هیچوقت مثل قبل نخواهد بود و احساس گناه میکرد.

افسانه از تعجب نفسم نمیکشید و بد از یک سکوت ناراحت و سنگین شروع کرد به حرف زدن " ممم ... خوب چه فرقی‌ داره مگه نوکر و برده؟ " افسانه انگار می‌دونست که چه فرقی‌ ممکن بین این دوتا باشه ولی‌ می‌خواست بدون که نظر پسرش چیه و چی‌ داره توی سر پسرش میگذره و یجورایی هم می‌ترسید از اینکه پسرش چه جوابی‌ ممکنه بده.

علی‌ که یکم آرومتر شده بود جواب داد که " نمیدونم ... برده بدتره ... مثلا.. بردها اجازه هیچی‌ ندران نمیتونن تصمیم بگیرن برای خودشون "

افسانه که یکم خیالش انگار راحت تر شده بود از جواب علی‌، پرسید " همین؟ "

" برده پول نمیگیره در عوض خدمتش " علی‌ خوشش از جواب خودش اومد چون این دیگه یک فرق واقعی‌ بود که همه می‌دونستن و مامانش حتما باهاش
موافق بود.

افسانه که از اون حالت نگرانی در اومده بود به این جواب علی‌ خندش گرفت و اضافه کرد " معلومه که پول نمی‌گیرن .." و وسط خندش پرسید " دیگه چی‌ مثلا؟ "

" هومممم ... برده کتک می‌خوره " علی‌ دوباره به حالت شرمساری گفت.

این همون همون جوابی‌ بود که افسانه ازش می‌ترسید. یه جورای حس کرده بود که علی‌ ممکن یکمی زن‌ذلیل باشه و یک علایق خاص جنسی‌ داشته باشه ولی‌ امیدوار بود که حدسش غلط باشه. قبل از اینکه افسانه بتونه جوابی‌ بده ، علی‌ که حسابی‌ شجاع شده بود و دیگه زیاد مثل قبل دستپاچه نبود ولی‌ خیلی‌ با صدای یواش ادامه داد که " ... دیگه مثلا بردها باید پا ببوسن ..."

افسانه که داشت ناباورانه به پسرش نیگا میکرد پیش خودش فک کرد که ' خدایا ، مثل اینکه وضع بدتر از اون چیزی که انتظار داشت و پسرش حسابی‌ منحرفه '. دوباره هردو سکوت کرده بودن برای یه مدتی‌ که طولانی‌ هم بنظر میومد.

افسانه تا حدی از این علایق غیر معمول جنسی‌ بازی‌ مردها آگاهی‌ داشت و حتی تجربه هم کرده بود در حد خیلی‌ سبک. یکی‌ از پسرهایی که در دوران دانشگاه باهاش دوست بود بهش گفت بود که سابمیسیو هست و اینکه گاهی دلش می‌خواد که دخترا کنترلش کنند و اینکه دوست داشت که دست پای خانمارو ببوسه . یادش میومد که شنیده بود که تقریبا از هر ۴ مرد یکیشون پا دوست دارن و از هر ۱۰ تا یکیشون سابمیسیو و برده هستند. نمی‌دونست که این آمار درست بود یا نه و شاید داشت سعی‌ میکرد که در اون لحظه خودشو با این فکرا آروم کنه و اینکه زیاد از پسرش عصبانی‌ نباشه. ولی‌ چیزی که بود، افسانه مطمئن بود که پسرش غیر نرمال نیست و آدمای دیگه هم هستن که این‌جورین و این خودش یکم بهش کمک کرد که خودشو جم کنه.

افسانه با حالتی که نمی‌خواست زیاد شلوغش کنه و خیلی‌ پر اهمیت موضوع رو جلو بده گفت که " من فک کنم که فرق اصلی‌ برده و نوکر اینکه برده جایگاهش پایین تر از بقیست و اهمیتش کمتر "

علی‌ که نمی‌دونست که دقیقا منظور مادرش چیه جواب داد " اوممم ... بله خوب "

افسانه ادامه داد " برده فقط برای اینه که ازش استفاده بشه و کار کشیده بشه، برای اینکه کارای بقیرو انجام بده و اسون کنه، و هیچ حق حقوقی هم نداره، و خواسته‌اش اصلا اهمیت نداره و فقط خدمت کردن به سرورش مهم است " در حالی‌ که صورتشو جلوی صورت پسرش گرفته بود ، با یه صدای آروم و در عین حال اخطار دهندهای پرسید " این چیزیه که تو می‌خوای واقعا؟ "

علی‌ که یکمی ترسیده بود از لحن مادرش ، بد از یک مکث کوتاه جواب داد
" بله "

افسانه که مکث کردن علی‌ باعث شده بود که شک کنه که علی‌ واقعا از ته دل‌ اینو می‌خواد یا فقط یک هوس که جوونای این نسل گاهی میگیرن، یکم امیدوار شده بود که شاید پسرش اینقدم جدی نباشه در مورد برده بودن. ولی‌ برای اینکه فعلا جواب علی‌ رو داده باشه و منتظرش نذاره رو کرد بهش و با لبخند گفت " نه ... من نمیتونم که تورو برده کنم آخه، هرچی‌ باشه تو پسر من هستی‌ آخه، اصلا درست نیست " و با خنده برگشت سر اجاق که ببین کیک در چه حاله.

علی‌ که حسابی‌ امیدوار شده بود و بعداز گذروندن سخت‌ترین قسمت کار که اعتراف کردن به مادرش بود، انتظار داشت که مادرش قبول کنه و به بردگی قبولش کنه، از نه گفتن مادرش حسابی‌ جا خورد. در اون لحظه احساسات و شهوتش جلوی عقل و و اخلاقیاتشو گرفته بود و بدون اینکه به آخرو عاقبت کارش فک کنه شروع کرد به التماس کردن به مادرش " تورو خدا مامان ... چیزی نمی‌شه بخدا، خواهش می‌کنم ..." و یک‌دفعه از دهانش بیرون پرید که " برای امروز فقط، باشه؟ "

" نمیدونم هنوز " افسانه گفت در حالی‌ که داشت کیک رو از روی اجاق برمی‌داشت "
فعلا یه چایی برای من بریز بذار روی میز تا فک کنم در براش " این‌دفعه لبخند و خنده‌ای روی صورت مادرش نبود و علی‌ امیدوار بود که این یک دستور واقعی‌ هست از طرف مادرش و مادرش ادامه بده به امر و نهی کردن بهش.
زمانی‌ که علی‌ چای رو آورد مادرش پشت میز نشست بود و داشت نیگاش میکرد.
" باشه " علی‌ یدفعه چشاش انگار برق زد از خوشحالی‌. مادرش ادامه داد " حالا که اینقد می‌خوای امروز میتونی‌ برده من باشی‌ ‌اما فردا همه چیز دوباره نرمال می‌شه ها، قبول؟ "
علی‌ نزدیک بود که از خوشحالی‌ بالا پائین بپره ولی‌ خودشو کنترل کرد و درحالی که هنوز باورش نمیشد پرسید " راست میگی‌ مامان؟ "
افسانه خندید و گفت " آره، راست میگم ... اما خبری از پا بوس کردن و کتک و این چیزا نیست‌ها " علی‌ یکم حالش گرفته شد ولی‌ افسانه دوباره گفت " مگر اینکه من لازم بدونم " و این‌دفعه با صدای بلندتر خندید.
" بله ، حتما " علی‌ قبول کرد با کاملا خوشحالی‌.
افسانه با حالت اخطار به پسرش نگاه کرد و گفت " فک نکنم که بقیه روزو که بردگی کنی‌ اینقد خوشحال بمونی و لبخندت تا بناگوش باز بمونه "
بد از نگاه کردن به ساعت افسانه ادامه داد که " الان ساعت ۵ دقیقه به ۱۰ هستش، ۵ دقیقه وقت داری و سر ساعت ۱۰ ، بردگیت شروع می‌شه، اگه می‌خوای دستشوئی بری یا هر کاری بکنی‌ برو زود انجام بده چون تا ساعت ......" دوباره به ساعت نگاه کرد " ۳ بعد از ظهر هیچ اجازه استراحت نداری " از لبخندی که روی لباش بود به نظر میومد که افسانه بدش نمیومد از نقش جدیدش به عنوانه ارباب.
" بله مامان " تنها چیزی بود که از دهان علی‌ اومد بیرون.
" امم، ..همممم، نخیر، حالا که تو برده من هستی‌ نمیتونی‌ منو مامان صدا بزنی‌ دیگه " یکم فک کرد و گفت " مثلا ، خانم، یا سرورم ، یا ارباب چطور؟ "
و منتظر جواب علی‌ شد.
" ارباب خوب " علی‌ جواب داد
" نه، میدونی‌ چیه ، می‌خوام که بانوی من صدام بزنی‌. این اولین وظیفته به عنوانه برده " دوباره به ساعت نیگا کرد " فقط ۳ دقیقه دیگه وقت داری‌ها " و خندید با بدجنسی.
علی‌ هل شد حسابی‌ چون باید دستشویی میرفت حتما. با عجله از آشپزخونه بیرون رفت و به دستشوئی زیر پله ها رفت. یکم حس کرد که سرش داره گیج میره از شدت هیجان و التهاب ولی‌ این چیز بوده که همیشه توی رویاهاش بهش فک میکرد و هیچ جای شکایتی باقی‌ نبود براش.
وقتی‌ که علی‌ برگشت به آشپزخونه دید که مادرش اونجا نبود. به ساعت نگاه کرد و ساعت یکم از ۱۰ گذشته بود و یک‌دفعه از پنجره کوچیکی که به نهارخوری باز میشد صدای مادرش رو شنید که داشت به پدرش و خواهر برادرش توضیح میداد که علی‌ بی‌تربیتی کرده امروز و از دستش عصبانی‌ هستم و می‌خوام تنبیه‌اش کنم.
افسانه حتی کلمه ' برده ' رو بکار برد و گفت که می‌خواد علی‌ رو با کار کردن مثل برده تنبیه کنه که دفعه دیگه یاد بگیر که چطور به مادرش احترام بذاره.
همونطور که انتظار میرفت شوهر افسانه شکایتی نکرد و چیزی نگفت از اونجا که هیچوقت افسانه و محمد جلوی بچه ها باهم مخالفت نمی‌کردن و خیلی‌ احترام هم رو نگاه میداشتن.
افسانه بعد از صحبت با بقیه، وارد آشپزخونه شد و علی‌ رو دید که نزدیک پنجره منتظر ایستاده بود. ازش پرسید که آیا حرف هاشو که گفت بود با بقیه شنیده از اینجا و علی‌ گفت که بله همرو شنیده. در این لحظه علی‌ انتظار داشت که مادرش عصبانی‌ بشه و بگه که به چه جراتی گوش وایساده ولی‌ در عوض افسانه گفت که " خوب، پس دیدی که امروز میتونی‌ با خیال راحت برده من باشی‌ " و لبخند زد به علی‌.
بد ادامه داد که " خوب ، حالا شروع کنیم " و در حالی‌ که به علی‌ خیره شده بود از نزدیک " از الان هرچی‌ من میگم باید بدون شکایت انجام بعدی. من بهت میگم یکم که چیکار کنی‌ و تو مو به مو انجام میدی دستوررو " بد با لحنی که بخواد یه چیز واضح رو گوشزد کنه گفت " من تمومه روز رو با بقیه می‌گذرونم ولی‌ گاه گاهی میام و سر میزنم که کارتو درست انجام بعدی و بهت کار جدید میدم "
این چیزی نبود که علی‌ انتظار داشت، توی خیالش همیشه اینجوری تصور کرده بود که مادرش بالای سرش و می ایسته و بهش امرو نهی می‌کنه و یا تحقیر و تنبیه‌اش می‌کنه تمومه مدت، بنابراین با حالت پکر شده‌ای پرسید " یعنی‌ من تنها کار می‌کنم و شما نیستین اینجا؟ "
مادرش خندید و گفت "
انگار گوش ندادی اصلا، یادت رفته که گفتم بهت همون اول که برده فقط یک ابزار هست که کار می‌کنه که اربابش راحت باشه و خوش بگذرونه، و من اگه ارباب باشم ترجیح میدم که وقتمو با خانواده‌ام بگذرونم نه با بردم! "
بد از یک مدت سکوت، افسانه دوباره در حالی‌ که ناامیدی رو توی صدای علی‌ حس کرده بود دوباره گفت " امروز تو پسر من نیستی‌، درسته؟ این چیزی که می‌خواستی ؟ " در واقع علی‌ یکه خورده بود از اینکه جزو فامیلی نباشه و معلوم بود توی صورتش. افسانه برای اینکه یکم دلداریش بده بهش گفت " اما زیاد ناراحت نباش، من میام زود زود بهت سر میزنم و بهت دستور میدم " و اضافه کرد " یه چیز دیگه، اگه کارتو درست انجام ندی، مجبورت می‌کنم که دوباره تکرارش کنی‌ " و یکم مکث " شایدم تنبیه‌ت کنم " و با لبخند گوش لبش گفت، " اما ... اگه ببینم که کارتو درست انجام ندادی چون دلت می‌خواد تنبیه بشی‌، همه چی‌ تمومه و از بردگی خبری نیست " علی‌ می‌دونست که بدترین تنبیه برده نبودن البته.
" نه قول میدم که حسابی‌ کار کنم " علی‌ گفت
" خوب. حالا دنبال من راه بیفت، برده! " افسانه دستور داد. علی‌ از شنیدن اینکه مادر ااش ' برده ' صداش کرد برای اولین بار، خیلی‌ خوشش اومد که حتی یک قلقلکی وسط پاهاش حس کرد و خداروشکر کرد که مجبور نیست که لخت بردگی کنه مثل توی خیالاتش وگرنه مادرش می‌فهمید و دیگه هیچی‌.
مادرش رفت طرف جایی که قبلا داشت کیک درست میکرد " همه اینا باید تمیز شه " بعدشم به ظرفا و خود اجاق و چیزی روی میز اشاره کرد و دستورای لازم رو داد به علی‌ که چطور تمیزشون کنه و همینطور اینکه باید کف آشپزخونه هم جارو و کهنه نم دار بکشه.
" صبر کن، قبل از اینکه اونارو شروع کنی‌، بیا اینجا " مادرش به جلوی ماشین لباسشویی اشاره کرد و صبرد رخت چرکرو نشون داد بهش. " باید لباسارو بشوری ' اول لباسارو بنداز توی ماشین و زمانی‌ که اونا دارن ششت میشن، به تمیز کردن آشپزخونه برس. اول باید بری بقیه رخت چرکرو از توی اتاق بیاری، دنبال من بیا " و از آشپزخونه بیرون رفت.
علی‌ هم مثل یک گوسفنده رم پشت سر مادرش راه افتاد . در حالی‌ که از پله ها بالا میرفتن علی‌ خیلی‌ تلاش کرد که از پشت به بدن مادرش و ساقه پاهای مادرش که یه جوراب سفیده ساقه کوتاه پوشیده بود خیره نشه که حالا به عنوانه ارباب براش یه جذابیت خاصی‌ پیدا کرده بود. فقط خدا میدونه که چقدر دلش می‌خواست که دلا بشه و یکی‌ یکی‌ جای قدم مادرش و روی پله ها ببوسه.
وقتی‌ به بالای پله ها رسیدن مادرش اول به اتاق خواهرش وارد شد و در حالی‌ که گوش اتاق ایستاد به چند تا تیشرت و جوراب کثیف که روی زمین بود اشاره کرد و علی‌ هم بدون اینکه چیزی بگه یکی‌ یکی‌ جمعشون کرد و دنبال مادرش به اتاق بعدی که اتاق علی‌ و برادرش بود رفتن. اونجا هم علی‌ همینکارو کرد و با اینکه اصلا دوست نداشت بدون هیچ شکایتی و حرفی‌ با اشاره مادرش لباسای کثیف برادرش رو با دست برداشت و توی بغلش گرفت. خودش هم یکی‌ ۲ تا تشیرت کثیف داشت. اتاق بعدی اتاق مادر و پدرش بود. همینکه وارد شدن علی‌ یک نگاه به دوروبر اتاق انداخت به امید اینکه حداقل لباسی از مادرش که احتیاج به شستن داشته باشه پیدا کنه که یکم کار چندش آور دست زدن به لباسای کثیف بقیرو براش اسون کنه ولی‌ خبری نبود. تنها چیزی که دید یکجفت جورابای کثیف پدرش بود.
مادرش نزدیک جورابا ایستاده بود و با نوک پاهاش به جورابا اشاره کرد...
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
محبت مادرانه - قسمت دوم

مادرش نزدیک جورابا ایستاده بود و با نوک پاهاش به جورابا اشاره کرد و علی‌ با شونه‌های افتاده که کاملا نشون میداد که چقد از کارش بعدش میاد به طرف جوراب رفت و زانو زد که برشون داره. مادرش که فهمید بود علی‌ زیاد راضی‌ نیست با حالت سرزنش پرسید " چیه؟ انگار بردگی اینقدم که فک میکردی کیف نداره ها؟ "

علی‌ چیزی نگفت و همین‌جوری ساکت زانو زده بود، افسانه یکم جدی تر شد و گفت " چرا جواب بانوت رو نمیدی، برده؟ قرار نیست که به من بی‌احترامی کنی‌ "

علی‌ که جلوی پای مادرش زانو زده بود از اینکه مادرش بالای سرش ایستاده بود و با حالت تحکیم باهاش حرف میزد یک احساس تحقیره خاصی‌ بهش دست داده بود که قبلا تجربه نکرده بود. از ترس اینکه مادرش ازش ناراحت بشه زود ولی‌ با صدای آهسته و کمرو جواب داد که " نه ببخشید بانوی من، خیلی‌ هم خوب ، همینکه به شما خدمت کنم کافیه .."

افسانه که از وفاداری پسرش یا (فعلا بردش)
بهش احساس خوشایندی دست داده بود توی فکر بود که یکجوری خوشحالش کنه، هرچی‌ باشه بچه اش بود.
در عین حل نمی‌خواست که زیاد روی خوش نشون بده که از مقام اربابیش کم شه.

در حالی‌ که علی‌ هنوز روی زمین جلوش زانو زده بود، افسانه یکی‌ از پاهاشو بالا آورد و در حالی‌ که به کف جورابای سفیدش که بدلیل راه رفتن حالا دیگه یکم کثیف و سیاه شده بود گفت، " فک کنم جورابای منم شستن بخواد "

علی‌ که هیچوقت در حضور مادرش به پاهاش اینقد نزدیک نشده بود همش ۱۰-۲۰ سانتیمتری با کف پاهای مادرش فاصله داشت و این خودش کلی‌ هیجان زدش کرد و همه ناراحتیش یادش رفت. افسانه که متوجه نگاه خیره علی‌ به پاهاش شده بود، درحالی که پاهاشو جلوش تکون میداد ازش پرسید " پس چی‌ شد؟ نمی‌خوای درشون بیاری؟ "

" چشم، همین الان " علی‌ جواب داد و در حالی‌ که همه لباسای توی دستش رو انداخت روی زمین با کاملا اشتیاق انگشتشو پشت ساقهٔ جوراب انداخت و یواش از پای مادرش بیرون کشیدش در حالی‌ که حرارت و گرمی پاهای مادرش و روی انگشتش که از پاشنه با قوس کف پاهاش و پنجش رفت رو کاملا حس کرد.

تمومه بدن علی‌ انگار ملتهب شده بود و نمی‌دونست که چطور هیجانشو از مادرش پنهون کنه، منتظر پای دیگه مادرش شد که بالا بیاد و بهش اجازه در آوردن جورابو بده. این‌دفعه علی‌ حتی یواش‌تر از دفعه قبل جورابو در آورد و سعی‌ کرد که تا اونجای که میتونه کف پاهای مادر شو با انگشتاش حس کنه.

افسانه که کاملا متوجه هیجان علی‌ شده بود، چیزی نگفت و اجازه داد که پسرش تا اونجایی که میتونه از این لحظه لذت ببره. وقتی‌ که جوراب بالاخره در اومد از پاش بدون اینکه صبر کنه زود راه افتاد طرف در و به علی‌ دستور داد که لباسارو برداره و بیاد توی آشپزخونه. علی‌ هم که هنوز از اتفاقی‌ که افتاده بود گیج بود و داشت پاهای مادرش و که قدم برمی‌داشت نیگا میکرد، لباسارو بر داشت و دنبال مادرش راه افتاد.

مادر علی‌ جلوی ماشین لباسشویی دست به سینه ایستاده بود وقتی‌ که علی‌ وارد آشپزخونه شد. " خوب حالا بیا تا بهت بگم چیکار کنی‌ " افسانه گفت.

علی‌ قدمشو تندتر کرد به محض شنیدن دستور و ظرف چند ثانیه جلوی مادرش ایستاده بود، افسانه ادامه داد " حواستو خوب جم کن چون دیگه تکرار نمیکنم و نمی‌خوام که خراب کاری کنی‌ و به لبسا گند بزنی‌، پس گوش کن ...." علی‌ در حالی‌ که لباسای کثیف و بالای همه جورابای مادرش هنوز توی بغلش بود با دقت به حرفای مادرش که داشت بهش میگفت که چطور باید لباسای رنگیرو از لباسای سفید جدا کنه و چقد پودره لباسشویی استفاده کنه و چیزای دیگه گوش داد.

وقتی‌ که آماده شد که لباسارو توی ماشین بندازه ، اولین چیزی که توی دستش بود، جورابای مادرش بود ، اما افسانه بهش گفت که " صبر کن، جورابارو ننداز، چون سفیدن ماشین خوب تمیزشون نمی‌کنه، حالا که امروز برده من هستی‌ ، بهتره که اونارو با دست بشوری " افسانه که متوجه شده بود که علی‌ یک توجه خاصی‌ نصبت به پاهاش داره و چقدر در آوردن جورابش هیجان زدش کرده بود و همینطور اینکه علی‌ به بوسیدن پا اشاره کرده بود ، انگار حسابی‌ کنجکاو شده بود و دلش می‌خواست که بیشتر بدونه در مورد این حسّ علی‌ و ببین که چه عکس العملی نشون میده.

علی‌ که مطمئن نبود که گوشاش دارن درست میشنون، در حالی‌ که به مادرش نیگا میکرد با ناباوری، جورابارو کنار گذشت و به انداختن بقیه لباسا توی ماشین ادامه داد. بد از اینکه کارش تموم شد تحت نظارت مادرش که گهگاهی بهش دستور میداد و اشتباهاشو گوشزد میکرد، نوبت شستن جورابا شد. افسانه بهش یک ظرف گرد داد که جورابارو توی اون و زیر شیر آشپزخونه بشوره . علی‌ هم گفت " چشم " و رفت که شروع کنه که افسانه دوباره بهش گفت که صبر کنه " برو توی کمد کفشا، یک جفت جورابم اونجا دارم توی کفش ورزشیم، اونام باید کثیف باشن وقت شستنشونه، بردار بیار حالا که داری اینارو می‌شوری "

علی‌ هم که حالا دیگه داشت حسابی‌ از این برده بودن لذت می‌برد زود دستور مادرش و اجرا کرد، رفت توی پا داری که با یک دره چوبی از نشیمن جدا میشد و توی کمد کفشارو نیگا کرد، کتونی سیاه رنگ مادرش و دید و یکجفت جوراب سفید که توشون گوله شده بود. از رنگشون معلوم بود که چندبار پوشیده شدن و احتیاج به تمیز شدن دارن. قبل از هرچیز علی‌ جورابو برد به دماغش و با تمومه نفسش بوش کشید زیر جورابارو . علی‌ بوی جورابای مادرش و خوب می‌شناخت. مدتها بود که یواشکی میرفت و جورابای کثیف مادرش و بوش می‌کشید.
حتی یه مدت یه جفت جورابشو توی اتاقش قایم کرده بود و هرشب موقع خواب بوشون میکرد. بوشون بهش آرامش میداد و تمومه خستگی روز رو از تنش در میاورد.

چند ثانیه ای بیشتر برای بو کشیدن وقت نداشت چون نمی‌خواست که دیر کنه و مادرش عصبانی‌ بشه. توی آشپزخونه مادرش وقتی‌ که جورابارو دید لبخند زد و گفت "
خوب یادم افتاد. نمیونم کی‌ بود که آخرین بر اینارو شستم. باید حسابی‌ بوی گند بده "

علی‌ هم بی‌ اختیار از دهانش پرید که " نه اصلا بوی گند نمیدن "

افسانه یک لحظه مکث کرد و در حالی‌ که به علی‌ نیگا میکرد ، با حالت مشکوکی پرسید " از کجا میدونی‌؟ مگه بوشون کردی؟ "

" نه..نه بوش نکردم ...." علی‌ با دستپاچگی جواب داد اما مادرش که حسابی‌ مشکوک بود و می‌خواست بدونه که پسرش تا کجا پیش رفته توی این انحرافش، حرفشو قطع کرد خیلی‌ با قطعیت " راستشو بگو، من میفهمم که داری دروغ میگی‌ " و اضافه کرد بد از یک مکث کوتاه " من برده دروغ گو نمی‌خوام، بهتره راستشو بگی‌ "

علی‌ که از یک‌طرف از عصبانیته مادرش می‌ترسید اگه راستشو بگه و از طرف دیگه می‌ترسید که مادرش بخاطر دروغ گفتن دیگه نذاره بردگی کنه، دلو به دریا زد و تصمیم گرفت راستشو بگه.

" بله ، بوشون کردم " علی‌ گفت با سر پائین افتاده و منتظر شد ببینه که مادرش چیکار می‌کنه.

هردوشون، هم علی‌ و هم مادرش افسانه، به نظر میومد که حسابی‌ توی نقششون به عنوانه ارباب و برده جا افتاده بودن و ناخوداگاه روی همه کاراشون و حرفاشون که ردو بدل میشد تاثیر گذشته بود و مثل اینکه هردوشون هم بدشون نمیومد از این حالت که ایجاد شد بود.

افسانه که اعتراف علی‌ رو شنید دیگه شکش که علی‌ یک پا دوست واقعی‌ بود از بین رفت و بد تر از اون مطمئن بود که پسرش عاشق پاهای مادرشه و این سرچشمه تمومه این نا آرومی‌ و خواسته های عجیب پسرش هست. چیزی که افسانه رو نگران کرده بود این بود که از حس قدرت و تملکی که روی پسرش داشت ، خوشش اومده بود و داشت ازش کم کم لذت می‌برد. با اینکه شوهرش بهش خیلی‌ توجه میکرد ولی‌ حس اینکه کسی‌ تا این حد بپرستتش که حتی به پاهاش اینقد اهمیت بده و دوستشون داشته باشه ، براش تازگی داشت و باعث میشد که یک احساس اعتماد بنفس تازه درونش ایجاد بشه. افسانه می‌خواست که بیشتر بدونه درمورد فکرای پسرش ولی‌ از طرف دیگه باید ظاهرو حفظ میکرد به عنوانه ارباب و همینطور یک مادر.

" کی بهت اجازه داد که جورابای منو بوش کنی‌؟ برای همینه که اینقد طول کشید که برگردی؟ مگه نمیبینی من اینجا منتظر وایسادم؟ " با لحن خشن پرسید از پسرش.

ببخشید تورو خدا ... باور کنین که .... آخه .. علی‌ نمی‌دونست که چی‌ جواب بده.

افسانه بازم پرید تو حرفش " نمیخواد توضیح بدی حالا، بجای وقت تلف کردن برو شروع کن به شستنشون، بعدا وقت تنبیه‌ت که میرسه بهت میگم "

علی‌ که عادت نداشت که مادرش با همچین لحنی باهاش حرف بزنه، بغض گلوشو گرفته بود و اشک توی چشماش حلقه زده بود که زورکی نفسش بالا میومد. بدون اینکه بتونه چیزی بگه، رفت طرف ظرفشویی و جورابای کثیف مادرش و انداخت توی طشت کوچیک پلاستیکی و روشون آب بست و شروع کرد به مالیدنشون.

افسانه هم اومده بود بالای سرش و داشت با دقت نیگا میکرد به علی‌. آبه توی تشت از چرک جورابا قهوه‌ای شده بود و علی‌ دیگه نمی‌تونست دستاشو زیر آب ببینه. حتی برای شستن جورابای خودش هم علی‌ دلش نمیومد که دستش اینطوری توی آبه کثیف باشه ولی‌ در اون لحظه چنان حسّ حقارتی بهش دست داده بود که اصلا براش مهم نبود و اگه مادرش میذاشت حتی حاضر بود اون آبه کثیف رو بخوره.

از طرف دیگه ، برای افسانه ، دیدن علی‌ با چنان بغض و حالت رام و سر بزیر در حال شستن جورابای کثیفش، هم لذت بخش بود و هم اینکه احساس گناه میکرد. ولی‌ بالاخره آرومش نگرفت و دوباره سر حرفو با علی‌ باز کرد اما این‌دفعه با لحن خیلی‌ ملایم‌تر که هم اینکه علی‌ رو از حالت ناراحتی‌ در بیاره و هم اینکه اعتمادشو جلب کنه که بتونه راستشو بگه بهش.

افسانه پشتشو به کابینت کنار ظرفشوی تکیه داد و در حالی‌ که دست به سینه بود، به طشت پر از آبه کثیف اشاره کردو‌ گفت " انگار جورابا وقت شستنشون بود، نه ؟ " و منتظر جواب شد.

علی‌ بدون اینکه روشو برگردونه گفت " بله .... بانوی من "

افسانه که از حالت رامه علی‌ و " بانوی من " حسابی‌ خوشش اومد با یک لبخند کوچیک ادامه داد که " همیشه جورابای منو بوش میکنی‌؟ "

علی‌ که غافلگیر شده بود و انتظار همچین سوال مستقیمی‌ رو نداشت، از شستن دست کشید یک لحظه و انگار که داشت فک میکرد که چی‌ جواب بده ، یک چند لحظه‌ی مکث کرد و جواب داد " گاهی وقتا ..."

افسانه که بیشتر انتظار داشت که علی‌ انکار کنه، از جواب علی‌ هم یکم یکه خورد و هم اینکه خواست که بیشتر بدونه " یعنی از بوی پا و جوراب خوشت میاد؟ "

" نه ... نه هر پاا و جورابی " علی‌ جواب داد بد از اینکه بالاخره سرشو بلند کرد و جرات کرد به مادرش نیگا کنه.

" پس؟ " افسانه پرسید برای توضیح بیشتر ازپسرش در حالی‌ که می‌دونست جواب چیه فقط دلش می‌خواست از زبان علی‌ بشنوه.

علی‌ که واقعا داشت تقلّا میکرد که حرفشو بزنه، یک نفس عمیق کشید و جواب داد
" پاهای شما فقط.. مامان " و با اینکه می‌دونست قرار نیست کلمه ' مامان ' رو بکار ببره سعی‌ نکرد که درستش کنه و معذرت بخواد.

افسانه که باور نمیکرد که این مکالمه اینقد روش تاثیر گذشته باشه و هیجان زدش کرده باشه هم ، هیچ اهمیتی نداد به اشتباه علی‌ و فقط برای اینکه مکالمه ادامه پیدا کنه پرسید " چرا پاهای من؟ "

علی‌ که کلمات مناسب پیدا نمیکرد که جواب مادرش و بده و انتظار نداشت که تا این حد مکالمشون پیش بره، اولین چیزی که توی ذهنش اومد گفت که از جواب دادن طفره بره " همممم ... نمیدونم ... شاید ... شاید چون من برده شما هستم "

افسانه هم که انتظار چنین بحث واضحی رو نداشت دیگه داشت واقعا سعی‌ میکرد که هیجانشو بروز نده و تصمیم گرفت که مکالمه‌رو تموم کنه مخصوصا بخاطر احساس گناهی‌ که میکرد به عنوان مادر علی‌. افسانه می‌دونست که باید یه مدت فکرشو آزاد کنه و دیگه به این موضوع فک نکنه.

" خوبه دیگه، حالا حواست به کارت باشه، یادت نره تاید بزنی‌ به جورابا و به لباسا سر بزنی‌. من میرم می‌شینم. وقتی‌ که لباسا رو انداختی توی خشک کن، یه چایی دم کن و با کیک بیار برای بقیه، باشه؟ من رفتم فعلا " و از آشپزخونه بیرون رفت.

علی‌ هم که انگار یک بار سنگین از روی دوشش برداشت شده بود حالا که مادرش می‌دونست که چقد پاهاشو دوست داره با سر به زیری و ذلیل بودن خاصی‌ گفت " چشم ... بانوی من " و به شستن جورابا مشغول شد...

در حالی‌ که علی‌ داشت چایی هارو می‌ریخت توی فنجون که ببره توی اتاق ، صدای خنده و شوخیه بقیه رو میشنید. همینکه علی‌ با سینی چایی و کیک وارد شد توی اتاق نشیمن. همه یه دفعه ساکت شدن. برادرش داشت ایکس‌باکس بازی میکرد و روی زمین نشسته بود. پدرش روی یکی‌ از مبلا لم داده بود و داشت روزنامه می‌خوند. مادرش روی مبل مورد علاقش گوشه اتاق دراز شده بود و پاهاشو بالا گذشته بود روی دسته مبل درحالی که خواهر کوچیکش طرف دیگه مبل نشست بود و به مادرش که داشت براش کتاب می‌خوند گوش میکرد.

وقتی‌ که علی‌ به وسط اتاق رسید ، نمی‌دونست که باید چای رو بگردونه یا بذارتشون روی میز وسط اتاق و برای یه لحظه وسط اتاق ایستاد و شروع کرد به دربرشو نگاه کردن که تصمیم بگیره. مادرش بدون اینکه سرشو از روی کتاب بلند کنه، با حالت دستور گفت بزارشون روی میز و برگرد سر کارت و شروع کرد به خوندن کتاب برای دخترش دوباره. علی‌ صدای پوزخند امید رو که نتونست خودشو کنترل کنه شنید و خیلی‌ سریع سینی رو گذشت روی میز و با سرعت برگشت توی آشپزخونه.
از شدّت خجالت ، تحقیر و ناراحتی‌ ، عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود. در حالی‌ که پهلوی دریچه آشپزخونه که به اتاق نهارخوری و نشیمن باز میشد به دیوار تکیه زده بود. یواشکی از گوش داره نیمه باز پنجره توی اتاق رو نیگا کرد. منظره کف پاهای مادرش روی دست مبل و بخاطر آوردن طوری که بهش دستور داده بود جلوی همه، باعث شد که شهوتش دوباره بر احساسات دیگش غلبه کنه و فهمید که در واقع چقد تحقیر شدنش بهش مزه داده و از تحریکش کرده. اما هنوز کار زیاد موند بود و فرصت نداشت که اونطور که می‌خواست لذت ببره.

علی‌ بدون اینکه وقت تلف کنه رفت سراغ تمیز کردن آشپزخونه. وسطای تمیز کردن اجاق گاز بود که مادرش اومد توی آشپزخونه خوب چطور پیش میره؟ افسانه پرسید.

اینجا تقریبا تمومه، باید ظرفارو بشورم و زمینو تمیز کنم علی‌ جواب داد درحالی که احساس غرور میکرد از کار کردنش‌ام مادرش گفت هنوز که خیلی‌ کار داری. فک کنم که برده باید خونه بمونه و کاراشو تموم کنه و نمیتونه با بقیه بیرون بره. چه بد واقعا. ما داریم میریم بیرون تا ۵ دقیقه دیگه ، بهتره که وقتی‌ برمی‌گردم اینجا برق بزنه. و بدون اینکه چیز دیگی‌ بگه پشتشو کرد به پسرش و از آشپزخونه بیرون رفت.

علی‌ که حسابی‌ غمگین شده بود ، یک لحظه از کار دست کشید و سعی‌ کرد که تمرکزش رو دوباره بدست بیاره و به هدف اصلیش که خدمت کردن به مادرش بود فک کرد و دوباره شروع به کار کرد.
علی‌ میشنید که خانوادش دارن حاضر میشن که بیرون برن. همینکه خلوت شد و علی‌ فک کرد که همه رفتن صدای مادرش رو شنید که داد زد که صب کن الان میام ... بذار برم ببینم علی‌ چیکار می‌کنه .

علی‌ که داشت قسمت پأیین گاز رو تمیز میکرد همون‌جا در حالی‌ که روی زانوش بود ، بدون حرکت موند و منتظر شد که مادرش بیاد..
.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
محبت مادرانه - قسمت سوم

افسانه که لباساشو عوض کرده بود و یکم هم آرایش کرده بود، جوراب زنونه مشکی‌ پوشیده بود با یک کفش سیاه نه چندان پاشنه بلند ولی‌ زنونه و نوک تیز. از بالا به پسرش که جلوی پاهاش زانو زده بود نیگا کرد و با لحن تقریبا ملایمی پرسید. ناراحت که نیستی‌؟

علی‌ که انتظار داشت مادرش باهاش مثل قبل مثل برده حرف بزنه
یکم غافلگیر شد ولی‌ با صدای آروم جواب داد:نه،اما کجا میخوایین برین... به یک حالت که انگار التماس کنه که کاش مادرش نره بیرون و تنهاش نذاره.

افسانه که دید که پسرش خوبه و خیلی‌ هم افسرده نیست ، خیالش راحت شد و یکم حالت جدی تر به خودش گرفت و از بالا در حالی‌ که کاملا روی پسرش حاکمیت داشت جواب داد فک نکنم که به برده ربطی‌ داشته باشه که ارباب و خانواده اربابش کجا می‌رن و به علی‌ که حالا دیگه واقعا مظلوم بنظر میرسید اون پائین خیره شدو‌ گفت میریم که پیتزا بخوریم برای ناهار و یک گشتی هم بزنیم و یک روز خوش خانواد‌گی داشته باشیم و به علی‌ لبخند زد و در حالی‌ که یک پاشو جلوتر گذشت گفت که حالا یک دستمال از کفش من بکش که حسابی‌ خاک روشون نشسته.
همه جاشو!

علی‌ آبه دهنشو قورت داد و از پأیین به پاهای کشیده مادرش که توی جوراب زنونه بود ، اون کفشای سکسی و به دامن زرشکی رنگ بالای زانوش که یکم از زیر روپوشش معلوم بود نگاه کرد و به چشمای قهوه ای و درشت مادرش ذل زد که از بالا داشتن بهش نیگا میکردن و با یک دستمال تمیز شروع کرد به تمیز کردن کفشا.

افسانه درضمن اینکه کفشاش داشتن دستمال می‌شدن، کارهایی رو که علی‌ باید انجام میداد بهش دستور داد خوب، وقتی‌ که تموم شد تمیز کردن آشپزخونه می‌خوام که کل نشیمن و نهارخوری رو جارو برقی‌ بکشی و گرد گیری کنی‌. میبینی‌ که چه ریخته پاشه امروز. بسه دیگه کفشا به اندازه کافی‌ تمیز شدن . بد از تمیز شدن کفشش در حالی‌ که از آشپزخونه بیرون میرفت روشو برگردوند و اضافه کرد دستشویی پائین هم یادت نره لطفا .. باشه؟ علی‌ هم طبقه معمول با کاملا سر بزیری جواب داد بله ... چشم ... بانوی من

افسانه قبل از اینکه از در آشپزخونه بیرون بره، دوباره برگشت و با خنده گفت آفرین پسر خوب. من تلفن میزنم که چک کنم و در حالی‌ که دستاشو به هم میزد گفت بجمب ، بجمب دیگه . و از در بیرون رفت. علی‌ شنید که دره خونه پشت سرش قفل شد و ماشینشون حرکت کرد.

همین صحبت کوتاه و حضور مادرش حسابی‌ علی‌ رو هیجان زده کرده بود و سر حال آورد بود. در حالی‌ که با سرعت به کار مشغول شده بود که بتونه همه کارارو که مادرش خواسته بود انجام بده، همش به مادرش ، به دستورش به لبخندش، به بجمب ، بجمب گفتنش فک میکرد و گاهی هم پاهای مادرش و کفشون که بالای مبل بود و همینطور بوی بینهایت خوب جورابای مادرش توی ذهنش میومد و اینکه حاضر بود هر کاری بکنه که مادرش و راضی‌ نگاه داره و اینکه شاید بالاخره اجازه اینو پیدا کنه که با تمومه وجودش پاهاشو بپرسته و بخوره. با اینکه بردگیش تا اینجا با چیزی که خیال میکرد خیلی‌ فرق داشت ولی‌ علی‌ داشت کم کم خوشش میومد حتی از کار سخت کردن بخاطر خوشحال کردن مادرش .

یکی‌ دو ساعتی‌ گذشت و علی‌ تمیز کردن اشپزخونرو تموم کرده بود و حتی دستشویی طبقه پائین هم تموم بود و شروع کرده بود به تمیز کردن اتاق نشیمن و جارو کردن که تلفن زنگ زد. علی‌ به امید اینکه مادرش باشه دوید و تلفنئ برداشت و خوشبختانه مادرش بود. علی‌ براش توضیح داد که به کجا رسیده و مادرش هم اصلا انتظار نداشت که علی‌ اینقد سریع کار کنه، حسابی‌ تعجب کرده بود و بهش آفرین گفت که علی‌ رو خیلی‌ خوشحال کرد.

علی‌ که حس کرده بود مادرش ازش راضی‌ به خودش جرات داد که سوالی رو که توی فکرش بود از مادرش بپرسه بانوی من، مممیشه که.... نمی‌دونست که چطور از مادرش سوال کنه . مادرش بهش گفت که راحت باشه و سوالشو بپرسه و علی‌ ادامه داد اجازه میدین که بعداز جارو کردن اتاق نشیمن .... برم و کفشای شمارو تمیز کنم . این یکی‌ از مواردی بود که وقتی‌ تصور برده بودن میکرد همیشه توی ذهنش مجسم میشد و امیدوار بود که مادرش اینقد ازش راضی‌ باشه که بهش این اجازه‌رو بده.

بد از یک لحظه سکوت افسانه که انگار داشت فک میکرد که چی‌ جواب بده گفت نخیر، کلی‌ کار واقعی‌ هست که باید انجام بشه. اگه کارتو درست انجام بعدی، بعدا شاید یه فکری بحالت بکنم. فعلا برگرد سر کارت. در ضمن ساعت ۳ وقت استراحتت برای ۱۵ دقیقه. اگه گرستنت هم یه چیزی از توی یخچال میتونی‌ بخوری. حالا برو سر کارت. من زود برمی‌گردم. و گوشی رو قطع کرد.

علی‌ که حسابی‌ ضد حال خورده بود، برگشت سر کارش. از یک طرف عصبانی‌ بود و فک کرد که بره و خودش شروع کنه به لیسیدن کفشا، همونطور که همیشه میکرد و مادرش متوجه نمی‌شد، اما حسّ برده بودن و تحت فرمان بودنش قویتر بود و تصمیم گرفت که به حرف اربابش گوش کنه ، حتی با اینکه اونجا حضور نداشت. در ضمن هنوز کلی‌ کار موند بود که انجام بده.

ساعت ۳ که شد زود دستشویی و بعدش رفت که ببین چیزی پیدا میکن توی یخچال. چیزی پیدا نکرد که بتونه ظرف ۱۰-۱۵ دقیقه گرم کنه و حاضر کنه بنابراین تصمیم گرفت که یکم نون پنیر بخوره که زیادم سیرش نکرد ولی‌ زیاد وقت نبود و باید برمیگشتا سر کارش. در حالی‌ که هنوز دلش از گرسنگی سرو صدا میکرد به این فک کرد که اربابش الان در حال خوردن پیتزا هستش و با کاملا راحتی‌ نشسته و داره از غذاش لذت میبره و پاهاش توی اون کفشای خوشگل دارن عرق می‌کنن و تمومه کارها داره توسط بردش انجام می‌شه.

علی‌ از این افکار احساس آرامش و رضایت خاصی‌ کرد، انگار مدتها بود که دنبال همچین حسّ رضایت بخشی می‌گشت و بالاخره پیداش کرده بود. کم کم داشت باورش میشد که این چیزی که از زندگیش می‌خواد: بردگی کردن و خدمت کردن.

زیاد طول نکشید بد از استراحت علی‌ که بقیه برگشتن خونه. علی‌ صدای ماشین رو شنید توی حیاط و زود تمیزیه آخرو انجام داد. کارا دیگه تموم شده بود و هر چیزی که مادرش خسته بود انجام شده بود.

اول خواهر بردار علی‌ اومدن تو و هرکدوم توی دستشون یک کیسه داشتن که معلوم بود که لباس خریدن و پروانه خواهرش یک بادکنک هم توی دستش بود. هردوشون خیلی خوشو خندون بنظر میرسیدن و رفتن توی اتاقشون با چیزای که خرید بودن ، معلوم بود که بهشون خوش گذشته بود.

علی‌ توی آشپزخونه بود که مادر و پدرش اومدن توی خونه و شنید که پدرش با خنده به مادرش گفت که نیگا کنه که اتاق چه تمیز شده و اینکه علی‌ چقد خوب تمیز کرده خونرو و مادرش م خندید و با صدای بلند تر که علی‌ هرجا هست بشنوه گفت که آره میبینم. شانس آورد که کارشو درست انجام داده وگرنه وای بحالش .

علی‌ که روش نمی‌شد که بیرون بره و پدر و خواهر برادرشو ببینه، همون جا توی آشپزخونه موند و صداش در نیومد. بعدشم شنید که پدرش گفت که باید بره بیرون یک کاری رو انجام بده و مادرش بدرقش کرد تا دم در و پدرش قبل از اینکه بره بیرون گفت به افسانه : عزیزم، انگار که علی‌ به اندازه کافی‌ تنبیه شده، دیگه زیاد سخت نگیر ازش، از صبح کار کرده

افسانه هم با خنده گفت میدونم، ناراحت نباش، اذیتش نمیکنم. توهم زود کارتو بکن برگرد دیگه. فعلا خداحافظ و همدیگرو بوسیدن و پدرش رفت. علی‌ می‌دونست که مادرش میاد سراغش الان و منتظر بود با هیجان.

برده جان! مادرش صدا زد در حالی‌ که از پادری وارد اتاق نشیمن میشد. علی‌ که منتظر بود زود از آشپزخونه بیرون دوید و با خوشحالی‌ مخصوصی به مادرش گفت که هرچی‌ که دستور داده بوده، انجام شده. مادرش هم لبخند زد و گفت خوب بعدشم به یکسری کیسه و جعبه خرید که دم در بودن اشاره کرد و گفت حالا این چیزای رو که خریدم بردار ببر بذار توی اتاق ببینم و زود برگرد

علی‌ هم مثل یک نوکر تمام عیار بدون اینکه وقت تلف کنه زود دستور مادرش و انجام داد. وقتی‌ که برگشت متوجه شد که مادرش داره کارشو بررسی می‌کنه و خیلی‌ هم با دقت داشت این کار رو میکرد. اما علی‌ واقعا کارشو تمیز انجام داده بود که افسانه نتونست ایرادی بگیر ازش و این برخلاف انتظارش بود. همینکه افسانه داشت میرفت طرف علی‌ که بهش بگه که چقدر کارشو خوب انجام داده، سر راهش، از پهلوی میز که رد میشد انگشتشو کشید روی یکسری قاب عکس هایی که روی میز بودن و دید که تمیز نشده بودن و خاک انگشتشو پوشونده بود. افسانه در واقع لبخند زد بجای عصبانی‌ شدن و به طرف علی‌ رفت. علی‌ که متوجه شد که مادرش یک ایرادی پیدا کرده بود رنگ از روش پرید و تمومه امیدی که داشت برای اینکه مادرش به عنوانه پاداش بهش اجازه بوسیدن و بوش کردن پاهاشو بده از دست داد .

در حالی‌ که انگشتشو جلوی صورت علی‌ نگاه داشته بود، افسانه یواشی ، بطوری که بقیه نتونن بشنون توی گوش علی‌ زمزمه کرد اینطوری با تنبل بازی‌ می‌خوای برده من باشی‌، ها؟ و در حالی‌ که ترس و نه امیدی رو توی صورت علی‌ میدید گفت میدونی‌ برده های تنبل چه بالای سرشون میاد؟ تنبیه میشن، کتک میخورن و در حالی‌ که انگشت خاکیشو روی صورت علی‌ مالید که تمیز شه بهش با حالت خیلی‌ جدی گفت که برو توی اتاق خوابت منتظر بشین تا من بیام و از علی‌ دور شد.

علی‌ که روی تختش نشست بود حسابی‌ دلهره داشت و از شدت انتظار و هیجان، لرزه به تنش افتاده بود و احساس سرما میکرد. از توی اتاق مادرش می‌تونست بشنوه که خواهر برادرش رفته بودن طبقه پائین توی اتاق نشیمن و مشغول نیگا کردن تی‌وی بودن و زیاد طول نکشید که متوجه صدای قدم مادرش شد که از پله ها بالا میومد. البته بر خلاف انتظار علی‌ مادرش مستقیم نیومد اول رفت توی اتاق خواب خودش و یک چند دقیقه ای اونجا بود و همینکه اومد بیرون صدای دعوای بچه ها سر کانال ت‌ی وی از پائین بلند شد و افسانه رفت و داد سرشون زد و ساکتشون کرد و دوباره به طبقه بالا اومد. این‌دفعه علی‌ دیگه مطمئن بود که مادرش داره میاد سراغش.

از در که وارد شد ، علی‌ متوجه شد که مادرش لباساشو عوض کرده بود به لباس توی خونه ( تیشرت، شلوار پارچه تا زیر زانو) و بجای کفش پاشنه دارش ، دمپأیی جلو بسته پشمی توی خونشو (که علی‌ دقیقا می‌دونست چه بویی میدان بسکه بوشن کرده بود) پوشیده بود ولی‌ جوراب زنونه هاش هنوز پاش بود. علی‌ در اون لحظه شک داشت که که هیچوقت به آرزوش که چسبوندن صورتش به کف پاهای مادرش و لیسیدن و بوش کردن و پرستششون بود برسه ولی‌ انگار کتک خوردن از دست مادرش داشت به واقعیت تبدیل میشد.

افسانه که وارد اتاق شد اول در رو بست و قفلش کرد با کلید پشت در. بعدش اومد وسط اتاق و در حالی‌ که با یک حالت غریبه ای به پسرش نیگا میکرد یک کیسه گذشت روی زمین که علی‌ نمی‌دونست توش چیه. بالاخره شروع به صحبت کرد و از علی‌ که هنوز مضطرب لبه تخت نشست بود پرسید :
مطمئنی که نظرت عوض نشده در مورد کتک خوردن؟ از حالت آروم و مهربون صداش معلوم بود که هنوز نگران پسرش هست.

علی‌ یک چند لحظه‌ی لفتش داد مثل اینکه می‌خواست که فک کنه، با اینکه تا حد زیادی احساس بد و ناراحتی‌ داشت ولی‌ حالا که پیش اومده بود نمی‌تونست که نه بگه ، در ضمن مدتها بود که منتظر همچین لحظه‌ای بود . با صدای آرومی‌ جواب داد بله

بله چی‌؟ دنبالش یادت رفت مادرش پرسید با حالت خیلی‌ جدی که علی‌ یکه خورد.

بله، بانوی من این‌دفعه علی‌ واضح‌تر و بلند تر جواب داد.

آفرین، حالا شد افسانه با لبخند گفت در حالی‌ که صورتش یکم گل انداخته بود و نشون از هیجان زیاد بودنش میداد. حالا همون‌جا جلوی تخت زانو بزن

علی‌ که حسابی‌ آتیشی شده بود و سعی‌ داشت که برامدگی توی شرتش معلوم نشه، خدا شکر کرد که مادرش نخواست ازش که بایسته یا بره جلوی پاهاش زانو بزنه وگرنه حتما متوجه تحریک شدن علی‌ میشد و این چیزی نبود که علی‌ می‌خواست.
زود از تخت پائین پرید و پشتشو به مادرش کرد و زانو زد.

مادرش یکی‌ از برس های چوبیشو از توی کیسه ای که باخودش آورد بود در آورد و در حالی‌ که پشتشو به کف دست دیگش میزد که علی‌ صداشو بشنوه به طرف علی‌ اومد سرتو فرو کن توی دشک افسانه دستور داد.

علی‌ سرشو گذاشت روی دشک ولی‌ انگار اونطوری که افسانه می‌خواست نبود چون علی‌ فشار دست مادرش پس کلش حس کرد که سرشو توی دشک فرو کرد نمی‌خوام صدای دادو فریادتو بقیه بشنون .

علی‌ منتظر ضربه به باسنش بود...
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
محبت مادرانه - قسمت آخر

علی‌ منتظر ضربه به باسنش بود ولی‌ انگار مادرش زیاد عجله نداشت. یک ۱۰-۲۰ ثانیه ای گذشت که برای علی‌ مثل ۱۰-۲۰ ساعت بود. علی‌ که انگار خسته شده بود یکم باسنشو شل کرد و همون موقع بود که اولین ضربه به پشتش خورد. زیاد دردناک نبود ولی‌ یک حالت قلقلک و سوزش کمی‌ داشت اما به اندازه کافی‌ بود که از جا بپرونش و یک صدای آهه کوچیک از دهانش در بیاد. صدای هه .. هه
خنده مادرش و شنید که انگار از عکس العملش خندش گرفته بود و در حالی‌ که انتظار ضربه بعدی رو نداشت هنوز یک سوزش خیلی‌ شدید روی باسنش احساس کرد
. این‌دفعه خیلی‌ از دفعه پیش بدتر بود و دیگه قلقلک نداد بلکه حسابی‌ سوزوند. معلوم بود که ضربه محکمتر بود و احتمالا نوک بوروس به باسنش خورده بود. این‌دفعه علی‌ یک اووخ بلند تر گفت و پشت سرش مادرش زود گفت شوشهه ، ساکت و هرّ هرّ خنده مادرش اومد. ضربه‌های بعدی همینطور دردناک بودن.
بعد از ۳ یا ۴ ضربه علی‌ حس کرد که باسنش حسابی‌ داغ شده و یکمم بی‌احساس و لمس اما هنوز درد رو می‌تونست کاملا حس کنه و همونطور که همیشه تجسم کرده بود درد لذت آوری بود و خوشش میومد.

چند تا ضربه بیشتر دیگه طول نکشید که علی‌ دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و اشک از چشاش سرازیر شد از شدت درد و سوزش ولی‌ می‌خواست که مادرش ادامه بده به زدن.

روی هم رفته افسانه حدود ۲۰ تائی‌ ضربه به باسن پسرش زد . انتظار داشت که علی‌ زودتر از اینا دادو بیداد راه بندازه و بگه که بس ولی‌ همچین اتفاقی‌ نیفتاد، بنابرین افسانه که دلش سوخت ، متوقف کرد زدنو و رفت و روی تخت نشست و به علی‌ گفت که میتونه سرشو از روی تخت برداره. وقتی‌ که افسانه اشک های پسرشو دید که گونه‌اش راه گرفته بود، هم خیلی‌ از خودش بدش اومد، هم اینکه دلش برای علی‌ سوخت و هم اینکه یک احساس لذت شیطنتی خیلی‌ وسوسه انگیزی بود و براش کاملا تازه بود رو توی خودش حس کرد.

برای اینکه علی‌ رو یکم آروم کنه سرشو نوازش کرد و با دستش اشکاشو پاک کرد و خیلی‌ با صدای گرم و مادرانه پرسید که حالش چطوره و اینکه از اونی‌ که تصور میکرد دردش بیشتر بوده. علی‌ هم با بغض به مادرش گفت که بله یکم درد کرده ولی‌ ... خوب بود و سرشو گذشت روی زانوی مادرش . افسانه هم به نوازش سر علی‌ ادامه داد. چیزی که بعدش اتفاق افتاد علی‌ رو حسابی‌ غافلگیر کرد.
افسانه یک پاشو که توی دمپایی بود بالا آورد و جلوی علی‌ گرفت و با لبخند گفت حالا نمی‌خوای از اربابت تشکر کنی‌ بخاطر تنبیه‌ت؟


علی‌ که انگار همه دردش یادش رفته بود به جورابای نازک مادرش و دمپأییش که جلوی صورتش داشتن تکون می‌خوردن نیگا کرد و با انرژی تازه‌ا‌ی که گرفته بود گفت، چرا می‌خوام، می‌تونم یعنی‌؟ و به مادرش مثل سگی‌ که منتظر تیک استخون از دست صاحابش باشه با نگاهش التماس کرد.

افسانه که میدونست بعد از پوشیدن اون کفشای چرمی توی گرمای تابستون و با جوراب نایلونی پاهاش حتما بوی عرق می‌دادن و همینکه دمپأیی توی خونش هم که الان حدود ۳ سال بود که استفاده شده بودن به بوی جورابا و پاهاش اضافه کرده بود، خیلی‌ مشتاق بود که ببین عکس‌العمل پسرش به عنوانه بردش ویک فردی که پا دوست داره به بوش و مزه پاهاش چطوریه. و حالا با این اشتیاق و نگاه پر از التماس علی‌، خیلی‌ بیشتر دلش می‌خواست که دو تا پاشو بزاره روی صورت بردش و از این حسّ قدرت و وسوسه انگیزی که تازه کشف کرده بود، کاملا لذت رو ببره. برای یک لحظه تصمیم گرفت که کاملا فراموش کنه که علی‌ پسرش هست و با این تصمیم به صورت علی‌ نیگا کرد و با حالت خیلی‌ مغروری به پسر جوونی‌ که جلوی پاهاش زانو زده بود دستور داد
دمپأیمو در بیار

علی‌ که از شدت هیجان دستش می‌لرزید ، خیلی‌ با احتیاط دمپایی مادرش و گرفت و از پاهاش بیرون کشید. از همون فاصله ۱۵-۲۰ سانتیمتری بوی عرق و رطوبت جورابا و دمپایی به دماغش خورد و در حالی‌ که به پاهای خوش مدل مادرش و انگشتای کشیدش که تازه لک قرمز خورده بودن خیر شده بود منتظر اجازه مادرش شد که بتونه با تمام وجودش شروع به پرستششون کنه.

حالا ازم تشکر کن افسانه دستور داد در حالی‌ که پاهاشو بالا آورد بود بطوری که پنجه پاهاش که توی جوراب نایلونی بودن حالا همش چند میلیمتر بیشتر با صورت و دماغ علی‌ فاصله نداشتن و داشتن جلوی صورتش تکون می‌خوردن و دعوتش میکردن به شروع کردن.

بدون کوچکترین مکثی، علی‌ صورتشو جلو برد و توی کف پای مادرش دفن کرد و در حالی‌ که مثل دیوونها میبوسیدشن و بوش می‌کشید پشت سر هم ازش تشکر میکرد
مرسی‌، ممنونم بانوی من ، خیلی‌ ممنون، ازتون تشکر می‌کنم، خیلی‌ لطف کردین ..... علی‌ یکی‌ یکی‌ انگشتای پای مادرش و بوسید و بین هر انگشت سرشو عقب می‌کشید و از مادرش دوباره تشکر میکرد. تمومه مدت البته دماغش از زیر پاهای مادرش جدا نشدن و بدون توقف بوش کشیدن ادامه داشت.

افسانه که خودش هم از دیدن اثر پاهاش روی علی‌ و شدت عشقو علاقه‌ی که پسرش داشت به پاهاش ابراز میکرد ، حسابی‌ هیجان زده شده بود، پای دیگرش رو هم از توی دمپایی درآورد و با دوتا پاهاش صورت علی‌ رو پوشوند. علی‌ هم که بوی عرق تازه به دماغش خورد، جان تازه گرفت انگار و با شدّت بیشتری به خوردن پاها ادامه داد.

بو میدن؟ افسانه پرسید چون خیلی‌ دلش می‌خواست که در مورد حسّ پسرش بدونه و همینطور هم انگار شنیدن اینکه پاهاش بو میده از دهان کسی‌ که مجبور بود بوشون کنه ، به افسانه احساس خوبی‌ میداد.

علی‌ که فرصت باز کردن دهنشو نداشت سرشو به علامت بله بالا پائین تکون داد.

بوی چی‌؟ افسانه دوباره پرسید اما جوابی‌ از علی‌ نیومد. انگار توی یک عالم دیگه بود و اصلا گوشش سوال مادرش و نشنید.

پرسیدم بوی چی‌؟ این‌دفعه بلندتر از دفعه پیش سوالشو تکرار کرد و با انگشتای پاش که روی چشمای علی‌ بود تقریبا یک ضربه کوچیک به صورتش زد که توجهشو جلب کنه.

علی‌ که معلوم بود حسابی‌ مشغول بوش کردن و نمیخواد از دماغش استفاده کنه در حال حرف زدن، با صدای ته گلوی گفت بوی عرق .

جواب علی‌ لبخندو روی لبهای مادرش آورد که بازم سوال کرد دوست داری بوشونو؟

علی‌ دوباره به علامت بله سرشو بالا پائین کرد.

دلت می‌خواد بوشون همیشه توی دماغت باشه؟ افسانه پرسید با لحن خیلی‌ شیطنت آمیزی.

علی‌ این‌دفعه جواب داد اما معلوم بود که تمرکزش جای دیگست بله، خیلی‌ دلم می‌خواد. خیلی‌ بوشون خوب مامان اینقدر حواسش پرت بود و در بوی پا غرق شده بود که دیگه همه‌چیز یادش رفته بود و حتی متوجه نشد که از کلمه مامان استفاده کرد. البته مادرش متوجه شد ولی‌ اونم بروی خودش نیاورد.

در طول ۱۰ دقیقه بعدی ، هیچکدوم حتی یک کلمه هم حرف نزدن. تنها صدایی که شنیده میشد توی اتاق، صدای بو کشیدن عمیق علی‌ بود از زیر پاهای مادرش و گهگاهی هم صدای مالیده شدن پوست صورتش یا زبونش به جورابای نیلنی نازک.

افسانه که هیچوقت انتظار نداشت که بازی کوچیکش با علی‌ به اینجا بکشه، زیاد هم پشیمون نبود. طوری که علی‌ تحت سلطه پاهاش بود حسابی‌ تحریکش کرده بود البته به یه تجربه جدیدی که هیچوقت قبلا در طول ۱۹ سال ازدواجش با محمد تجربه نکرده بود. نرمی صورت علی‌ زیر پاهاش ، خیلی‌ کیف داشت. در حالی‌ که روی پشتش تقریبا دراز کشید بود و چشماش از شدت لذت بسته شده بود، گاه گاهی سرشو بلند میکرد و به علی‌ که تمومه صورتش تا بالای چشماش کاملا با پا پوشیده بود، نگاه مینداخت و لبخند میزد و دوباره چسمش از شدت لذت بسته میشد.

علی‌ هم با وجود فشار پاها روی سرعت و گردنش، همچنان مست بوی پای افسانه بود، و تمومه درد کتک خوردنش و وضعیت نا هنجارش زیر پا ، حتی یکذره هم از شدّت عطشش برای پاهای افسانه کم نکرده بود. علی‌ امیدوار بود که این زیر پا بودنش هیچوقت تموم نمی‌شد اما متاسفانه صدای ماشین پدرش که وارد پارکینگ شد، هم علی‌ و هم افسانه رو از جا پروند..

افسانه زودی پاهاشو از صورت علی‌ عقب کشید و دمپأیشو پاش کرد و گفت، بابات برگشت انگار، همینجا بشین تا من برگردم و با عجله در قفل شده‌رو باز کرد و رفت طبقه پائین.

علی‌ بد از کلی‌ زیر پا بودن، چشماش از نور اتاق اذیت شدن. حتی بد از اینکه مادرش از اتاق بیرون رفته بود، علی‌ هنوز می‌تونست واضحأ بوی پای مادرش و توی دماغش حسّ کنه. صورتش از گرما و تماس با جوراب زنونه حسابی‌ عرق کرده بود و با عرق کف پاهای مادرش مخلوط شده بود و روی صورتش نشست بود.

یکم صدای حرف زدن مبهم بین مادر و پدرش از طبقه پائین میومد بد از چند دقیقه صدای پاهای مادرش روی پله ها به گوش علی‌ خورد و مادرش دوباره توی اتاق اومد و در رو پشت سرش بست اما این‌دفعه قفلش نکرد.

بدون اینکه چیزی بگه و یکم با عجله ، برسشو که باهاش علی‌ رو تنبیه کرده بود گذشت توی کیسه، و در حالی‌ که هنوز کیسه توی دستش بود رو به علی‌ کرد و گفت، بابات فیلم آورده می‌‌خوایم بشینیم ببینیم علی‌ هم که بد از بوکردن و چشیدن پاهای مادرش بینهایت سر حال بود و با اینکه هنوز حواسش سر جاش نبود زیاد، از خوشحالی‌ آرومش نمیگرفت با لبخند پرسید چه خوب، چه فیلمی هست ؟

چه فرقی‌ داره؟ تو که نمیتونی‌ نیگا کنی‌. بقیه رو گفتم و با خنده گفت امروز که هنوز تموم نشده و تو هنوز برده من هستی‌ علی‌ انگار آبه سرد روش ریخته باشن، همه شورو هیجانش از بین رفت. مادرش در حالی‌ که دستشو توی کیسه فرو می‌برد با خنده بد جنسی‌ به علی‌ گفت این آخرین وظیفته که باید انجام بدی امروز، برده جان و کفشای پاشنه دارو که علی‌ براش قبل از بیرون رفتن دستمال کشیده بود، جلوی صورت علی‌ گرفت و در حالی‌ که همه جاشونو نشون علی‌ میداد از جلو گفت ببین، حسابی‌ خاکیو کثیف شدن دوباره و بدون اینکه حرف دیگی‌ بزنه ، کفشارو گذشت روی میز تحریر علی‌ با یک دستمال تمیز و از اتاق بیرون رفت و در رو بست ولی‌ مثل اینکه چیزی یادش رفته باشه در رو دوباره باز کرد و کلید رو از پشت در برداشت و در حال بستن در رو به علی‌ کرد و گفت راستی‌ فیلم جدید هری پاتر رو می‌‌خوایم ببینیم و با لبخند از اتاق بیرون رفت و در رو هم از پشت قفل کرد.

علی‌ که فیلمای هری پاتر رو خیلی‌ دوست داشت ، حسابی‌ حسودیش شد و از اینکه دوباره از بقیه خانواده جدا موند، ناراحت بود اما ناراحتیش زیاد طول نکشید. همینکه کفشای مادرش و برداشت و جلوی دماغش گرفت ، همه چی‌ به نظرش دوباره قشنگ و خوب شد. البته مادرش فک نمیکرد که علی‌ خاک و کثیفیه کفشش با زبونش تمیز کنه برای همین بهش دستمال داده بود ولی‌ علی‌ هیچ قصد استفاده از دستمالو نداشت. ترجیح میداد که مثل همیشه که تو خونه تنها بود و میرفت سراغ کفشای مامانش، با لیسیدن تمیزشون کنه.

روز چندون آسونی برای علی‌ نبود. حسابی‌ از کار کردن خسته شده بود و تمومه اتفاقهای پر هیجان روز هم که همشون همراه با تحریک شدیده جنسی بود ، بدتر انرژیشو مصرف کرده بود.

علی‌ کفشارو برد توی تختش و شروع کرد به زبون زدن کفشا و با صورتی‌ که لیس میزد زیاد طول نکشید که کفشا دوباره برق افتاده بودن. همینکه مطمئن شد که کفشا تمیز شدن، یکیشونو برداشت و سرشو فرو کرد توشو در حالی‌ که دماغش از بوی عرق پاهای مادرش پر شده بود، شروع کرد به ارضا کردن خودش. چنان با شدت ارضا شد که تقریبا از حال رفت و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه همونجوری خوابش برد درحالی که کفشای مادرش هنوز روی بالشتش بود.

- - - - - - - -
علی‌ با صدای چرخیدن کلید توی قفل از خواب بیدار شد. چند لحظه‌ی طول کشید تا یادش بیاد که کجاست و چطور خوابش برده. دیگه عصر بود و اتاق به روشنی قبل نبود.

علی‌ سرشو بلند کرد و دید که مادرش با لبخند و یک لیوان چایی بالای سرش ایستاده بود. در حالی‌ که چایی رو به علی‌ میداد، افسانه نشست لبه تخت و با لبخند گفت، بلند شو برات چایی آوردم، گرمه ، خستگیتو در میاره

علی‌ هم لبخند زد و نشست و شروع کرد به خوردن چایی.

خوب چطور بود بردگی کردنت امروز؟ مادرش پرسید با مهربونی و با حالت خیلی‌ مدرون و در حالی‌ که یکی‌ از کفشاشو که روی بالشت علی‌ بود برداشت بود و داشت بر رسی میکرد.

علی‌ که فهمید که دیگه نقش بازی‌ کردن تموم شده دیگه راحت با مادرش حرف میزد و اعتراف کرد که بعضی قسمتش سخت بوده براش و زیاد دوست نداشته ولی‌ کلّنش خیلی‌ خوب بود و تشکر کرد از مادرش که بهش اجازه این تجربه‌رو داده.

مثلا کدوم قسمتاشو دوست نداشتی‌؟ افسانه پرسید با کنجکاوی .

قسمتهایی رو که باعث میشد فک کنم که ... عضو خانواده نیستم دیگه علی‌ جواب داد در حالی‌ که داشت چای رو مزه مزه میکرد.

مادرش خندید معلومه که تو همیشه جزو خانواده هستی‌، تو پسر معنی‌ و من خیلی‌ دوستت دارم افسانه جواب داد در حالی‌ که دلا شد و پیشونی علی‌ رو ببوسه از روی محبت اما قبل از اینکه لباش به صورتش بخور سرشو عقب برد و در حالی‌ که خندش گرفته بود گفت، بهتره قبل از اینکه بیای پائین پیش بقیه صورتتو با آبو صابون بشوری وگرنه همه می‌فهمن که صورتت بوی پا میده هههه..
و با حالت شوخی‌ با دستاشو کرد توی موهای علی‌ و بهمشن زد.

حالا بلند شو بیا پائین که دیگه وقت شامه و بقیه هم منتظر هستن افسانه اینو گفت و بلند شد که از اتاق بیرون بره.

علی‌ هم با حالت خنده و شوخی‌ جواب داد چشم همین الان ... بانوی مان
و خندید.

افسانه هم برگشت و با لبخند گفت آفرین پسر خوب و در حالی‌ که کفشای تمیز شدشو توی دست داشت از در بیرون رفت.

علی‌ هم که حسابی‌ سرحال اومد بود از تخت پائین پرید و لباسشو عوض کرد و در حالی‌ که داشت از اتاق بیرون میرفت که صورتشو بشوره متوجه یک کیسه نایلن مشکیه دیگه روی میز تحریرش شد. با کنجکاوی رفت طرفش و یواشی درشو باز کرد و باورش نمی‌شد چیزی رو که دید. کتونیهی مشکیه مادرش توی کیسه بود و جورابای نیلن زنونه هم که اون‌روز پاش بود و علی‌ سعادت بو کردنشونو داشت زیر پاهای مادرش ، توی کتونیها گوله شد بود. و ‌یک تیک کاغذ سفید روشون بود با خط مادرش که احتیاج به تمیز شدن دارن .

علی‌ حس کرد که خوشحال‌ترین پسر دنیاست و می‌خواست که پرّ در بیاره. سرشو کرد توی کیسه و با یک نفس عمیق ، دماغشو از بوی عطر پاهای مادرش پر کرد و در حالی‌ که لبخند خشنودی روی لبش بود، کیسه رو زیر میز تحریرش قایم کرد برای بعدا و در کاملا خوشحالی‌ از اتاقش بیرون دوید.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

 
انتقام سکسی 4 دختر در 80 درجه سانتیگراد (طنز)
اسم من امیرعلی معروف به امیرعلی اسنیف شاه دودول طلای قرن 21 (دودول که چهعرض کنم کیره جده رستم!)
24 سالمه با موهای مشکی اندامی ورزشکاری وفیتنس شکمی 6 تیکه قد 185 اخره موبایلم 5286 و... مدل یکی از برند های معروف بازار امریکن گاس تلنت ... در ایران ..
داستانیکه میخوام واستون تعریف کنم به ولای علی کاملا واقعیه به ممه های گلشیفته قسم ...
من پسری بودم که هیچ دختری رو تحویل نمیگرفتم و سرم تو کاره خودم بود دانشجو بودم و دوران بیکاری هم سر نمایشگاه اتومبیل سر میکردم اکثر دخترای دانشگاه منو میشناختن و میدونستن که امار نمیدم کلا حال نمیکردم با کسی.. فازم با بقیه جدا بود ازاون مدلا که مثله خودم تقریبا ندیدم و ندیدی ...
یکی از روزای زمستون که ازشانسه بد یا خوبه من ماشینم نداشتم داشتم از دانشگاه بر میگشتم که یهو دیدم یه سانتافه نوک مدادی جلوم ترمز زد دیدم دخترای دانشگاهمونن تعارفکردن که سوار بشم
منم بدم نمیومد بارونم میزد سوار شدم از اصرار زیادشون 4 نفر بودن دخترایی که تو دانشگاه بهپوسی کت معروف بودن خیلی داف بودن سوار که شدم نفهمیدم چی شد که بیهوشم کردم با یه دستمال سفید که هم رنگه شرتم بود ... چرا ازم بدت میاد چونکه شرتم سفیده؟! بگذریمم.. چشم که باز کردم دیدم توی یه خونه روی یه صندلی دستو پاموبستن دهنمم بستن .. بعد از5 دقیقه دیدم 4 تاشون سحرو سوشیما و نیوشا و آزاده اومدن باورم نمیشد همشون نیمه لخت با پاهای سکسی تراشیده ناز
کفش های پاشنه بلد مشکی سفید قهوه ای و قرمزذش شلاق و چوب و خطکش ...شوکه شده بودم
دهنمو باز کردن سری پرسیدن دارین چیکار میکنید که دیدم سحر پاشنه کفششو کرد تو دهنم گفتخفه شو پسره مغرور اشغال بعد پرتم کردن پایین به تخت بستنم پاهای لاک زدشونو که لاکهای قرمزو مشکی بود هی به دهنم میمالیدنو مسخرم میکردن میخندیدن انگار مست بودن سوشیما شرته صورتی رنگشو در اورد و دور دهنم پیچید بوی نرم کننده لطیفه میداد خیلی خوشبوبود نیوشا هم کتکم میزد و محکممیزد توی گوشم و فحشم میداد شرتاشونو در اوردن و یکی یکی رو لبودهنم نشستن آزاده محکم با کسش رو دهنم نشست و گفت خوب بو کن کثافت توله سگ کسش بوی گندمیداد انگار 1 هفته بود حمومنرفته بود دماغمو گرفت که نتونم نفس بکشم سحر هولش داد محکم
زد توی گوشم گفت دهنتو باز کن بی لیاقت میخوام بشاشم توی دهنت باز دکردم سوشیما محکم لگد زد به تخمام مجبور شدم باز کنم دهنمو با یهصدای ناله تو دهنم انداره یه آب معدنی کوکا کولا شاشید
واقعا مزه عجیبی داشت تاحالاتجربه نکرده بودم مزه هایپمیداد همشو به زور خوردم و خندیدن بهم
بعدش درازم کردن ونوبتی بالوله جاروبرقی کونم گذاشتنو میخندیدن خیلی دردم اومدهبود و آزاده مدام میومد جلو دهنم چس میداد و میگوزید توی حلقم یجا که یکم ریدروی لبم دیگه آبم اومد و ریخت روی زمین نیوشا به زور بهم گفت که با زبونم از روی زمین ابمو بخورم و تمیز کنم و اینکارو کردم
بعدش که دیدم دستو پام بازه وحشی شدم حمله کردم سمتشون لوله جارو برقی رو از توی کونم کشیدم بیرون و به3 تاشون سحر و سوشیمیتزو وکاکرو و نیوشا ضربه زدم بیهوش شدن .. آزاده مثله یه سگ ترسیده بود بردمش توی سونا واقعا اعصابم از دستش خورد بود چون کسش واقعا بو گوه میداد
اذیتم کرده بود توی سونا کیرمو کردم توکسش و ازپشت لوله پولیکا به قطره5 متر کردمتوی کونش چطوری رفت توی کونش دقیق یادم نیست اما با دمای 80 درجه گاییدمش رسما کوسش واقعا تنگ بود مثله تنگه هرمز .. آبمم ریختم تو دهنش و بیهوش شد .. رفتم سراغ اون 3 تا مادرجنده و ازشون فیلم گرفتم و از اون روز به بعد واسه هر دست کردنشون 50 تومن شارژ ایرانسل میگیرم تا فیلمشونو پخش نکنم ..
نوشته: amir ali sniff full fetish
     
  
زن


 
منبع شهوانی
یک شب جمعه خاص

از سر کار اومدم خونه، بهاره از توی هال صدام زد، رفتم جلوش ایستادم، یه لباس آستین بلند صورتی و بنفش با یه شلوار بلند از همون پارچه تنش بود، روی مبل نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود، سلام کردم و
گفتم: ارباب امری داشتین؟
گفت: می‌خوام باهات سرگرم شم، حرفی داری؟
- من غلط بکنم رو حرف شما حرفی بزنم ارباب
+ خوبه پس شروع میکنیم.
تو همون حالت که پای راستش روی پای چپش بود با پای راستش می‌زد به کیرم، با این کارش خیلی تحریک شدم، پاش رو آورد بالا و منم کف پاش رو با تمام وجودم بوسیدم، جفت پاهاش رو گذاشت رو شکمم و پرتم کرد عقب، با باسن افتادم روی زمین، بلند شد و آروم اومد سمتم، روبروم ایستاد و یه پوزخند تحقیر آمیز زد و پای راستش رو بلند کرد و نوک انگشتاش رو گذاشت روی سینه‌م، یه کم به عقب هولم داد و کف پاش رو بین پاهام گذاشت، پاش روی بیضه‌هام و بیخ کیرم بود، شروع کرد به له کردن، دردش خیلی وحشتناک بود، با دستام زانوش رو گرفتم و گریه می‌کردم، دو سه تا مشت کوبید تو صورتم و گفت: دستت رو بکش سگ کثیف وگرنه تا 2 ساعت دیگه لهشون میکنم، پاش رو ول کردم ولی به له کردن ادامه داد، درد و تحقیر یه لذت وصف ناشدنی بهم داده بود ولی تحملش خیلی سخت بود، مثل یه ته سیگار داشت له میکرد و منم گریه میکردم، تحمل نشستن رو نداشتم و ولو شدم رو زمین و بهاره همچنان به کارش ادامه می‌داد، بعد 5 دقیقه عربده کشیدن و زجر بالاخره پاش رو برداشت، دستم رو گذاشتم بین پاهام و به پهلو افتادم، اومد جلو و پاش رو گذاشت جلوی صورتم، واقعا زیبا و پرستیدنی بودن، مخصوصا با اون شلوار بلندش که دهنه‌ش روی زمین پهن شده بود زیباییش صد چندان شده بود، بی اختیار سرم رو جلو آوردم و پای پرستیدنیش رو با تمام وجودم بوسیدم، پاش رو برد عقب و با روی پاش محکم کوبید تو صورتم، پرت شدم عقب و سر و صورتم غرق خون شد، اومد جلو و پاش رو گذاشت بیخ گلوم، گلوم رو فشار میداد و من داشتم زیر اون پاهای زیبا و خوشتراشش خفه میشدم، کیرم از شدت شهوت داشت می‌ترکید و هر لحظه بیشتر خفه می‌شدم و به مرگ نزدیکتر می‌شدم، از شدت کمبود هوا صورتم کبود شده بود و زبونم از دهنم بیرون افتاده بود، داشتم جون می‌کندم که خدا بهم رحم کرد و بهاره پاش رو برداشت، شانس آوردم گردنم نشکسته بود، تمام زورم رو جمع کردم و نشستم و شروع کردم به سرفه کردن، بعد چند دقیقه حالم بهتر شد، اومد جلو و هرچی تنم بود رو پاره کرد، لخت لخت جلوش زانو زدم، اومد و یه ظرف رو برعکس گذاشت بین پاهام و کیرم رو گذاشت روش، پاش رو گذاشت رو کیرم و شلوار و شرتش رو تا زانوهاش پایین کشید، یه کس تپل و صورتی خوشگل که حتی یه مو هم نداشت جلوی صورتم بود، دستاش رو تو موهام مشت کرد و سرم رو برد طرف کسش، شروع کردم به لیسیدن، از این کار خیلی خوشش میاد و وحشتناک تحریکش می‌کنه، کسش خیلی خوشبو و خوش طعم بود، مست مست بودم، هرچی بیشتر لیس میزدم صدای نفس زدنش تندتر میشد و با پاش بیشتر کیرم رو فشار میداد، پاشنه‌ی پاش رو بلند کرده بود و با سینه‌ی پاش کیرم رو له می‌کرد، زبونم رو داخل کسش کردم و میچرخوندم که شروع کرد به جیغای کوتاه زدن، بعد چند ثانیه پای چپشم گذاشت رو ظرف و من رو محکم به خودش فشار میداد و لرزید و ارضا شد، تمام آبش رو قورت دادم و بعد چند ثانیه کیرم دیگه دووم نیاورد و ترکید و شروع کرد به پمپاژ، به اندازه یه هفته ازم منی خارج شد، دوتامون بی حال کنار هم دراز کشیدیم، دستم رو انداختم گردنش و اونم همینطور و لبای داغ و آتیشیش رو با ولع بوسیدم.
خیلی دوسش دارم و تو این 4 سال که با هم ازدواج کردیم از گل نازک تر بهش نگفتم، این کارا هم فقط واسه مواقعی هستش که می‌خوایم سکس کنیم، بالاخره هر آدمی یه جوریه و ما هم اینجوری سکس می‌کنیم، گناه که نکردیم، بهاره هم همیشه بهم احترام میذاره و هیچوقت جلوی جمع تحقیرم نمیکنه و بالعکس یه جوری رفتار میکنه که همه فکر میکنن کاملا مطیعمه ولی تو سکس حسابی از خجالتم در میاد که نمونه‌ش رو بالاتر خوندین.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

(Fetish Stories) داستان های فتیش

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA