انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 100:  1  2  3  4  5  ...  97  98  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

Princess
 




عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
داستان زندگی
براساس یک داستان واقعی


مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیواریک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می شد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،- داداش سیگار داری؟سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود ؟- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،صبح شده بود ،تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،در بانک باز شد ،حال پا شدن نداشت ،آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود ، برگشت ،خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ، - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد ، - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- چاقو خورده ...- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟- چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،سرش گیج رفت ،چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .


...........



بودیم و کسی پاس نمی داشت که باشیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
داستانی کوتاه درباره نقش اساسی بانوان در پيشرفت آقايان



توماس هيلر ، مدير اجرايی شركت بيمه عمر ماساچوست ، ميو چوال و همسرش در بزرگراهی بين ايالتی در حال رانندگی بودند كه او متوجه شد بنزين اتومبيلش كم است.
هيلر به خروجی بعدی پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه كه فقط يک پمپ داشت پيدا كرد.
او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسی كند.سپس برای رفع خستگی پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.
او هنگامی كه به سوی اتومبيل خود باز می گشت ، ديد كه متصدی پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد كه متصدی پمپ بنزين دست تكان می دهد و شنيد كه مي گويد :" گفتگوی خيلی خوبی بود.
پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد كه آيا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد كه می شناسد. آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان می رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هيلر با لحنی آكنده از غرور گفت :" هی خانم ، شانس آوردی كه من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج می كردی به جای زن مدير كل، همسر يک كارگر پمپ بنزين شده بودی.
"زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج می كردم ، اون مدير كل بود و تو كارگر پمپ بنزين"
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
عالی بود البته این هم به نوعی داستان ملت ایرانه :
قسمت دوم:
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع
به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید
ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی
باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی
سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد
که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد
ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از
طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را
ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از
بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی
هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها
روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!
حکایت پول نفت و پول برق و...کارت سوخت و یارانه و گوشت کوپنی و ...از
همین دست است
پایان رنگ آبی شب سیاه و تار است عشق به رنگ قرمز همیشه افتخار است
6 تا یادت نره!!!
     
  
مرد

 
سلطان محمود

به نگاهی، دلباخته زنی شده و چون می خواهد او را به همسری درآورد، با خبر می شود که آن زن را شوهری است نجار و به آئین مسلمانی بر سلطان حرام است. و چون جناب سلطان نمی تواند بر آتش شهوتِ خود آبی بریزد؛ پس به هوایِِ سلطانی خویش و به مکر شیطانیِ وزیر، آخوند دربار را فرا می خوانند تا مگر حیلتی شرعی کنند و شهوت برخاسته را جامه ای از شرع بپوشند. و گویند: شوهر آن زن، نجاری بوده است زبر دست و مشهور. پس وزیرِ دربار، نجار بخت برگشته را فرامی خواند که سلطان امر کرده است که «تا روز دیگر از صد مَن جـُو، برایش صد گز چوب بتراشد» و آخوند دربار فتوا می دهد که «هرکه از حکم حکومتی سَر باز زند و به اوامر سلطانی سر ننهد؛ خون اش بر داروغه و شحنه حلال است !» نجار بخت بر گشته، به خانه باز می گردد و در اندیشه جان، ماجرا را به همسر خویش باز می گوید که زنی بوده است پاکدامن و اندیشمند و صبور. پس شوهر را دلداری می دهد و دل قُرص می کند که «مترس ! خداوند از سلطان محمود بزرگ تر است». باری؛ دیگر روز، شبنم بر گَل و الله اکبر بر گلدسته ها، ماموران سلطان محمود دق الباب می کنند و پیش از آن که مرد نجار خبردار شود و از ترس قالب تهی کند، همسرش خبر می دهد که «چه خوابیده ای نجار !» برخیز و آبی به صورت زن و وضویی بساز و «الله اکبری بگو» و میخی بر تابوت ترس بکوب ، که «سلطان محمود مرده است و ماموران آمده اند تا او را تابوتی بسازی» … و از آن روز، هر گاه که مردمانِ ایران زمین ، به تنگ بیایند و بخواهند تنگی زمانه را به دست باد بدهند و دلتنگی هایشان را به باد بسپارند و به گوشِ یار برسانند؛ رسم است که به خونِ جگر وضویی ساخته ، بغضی می شکنند که: الله اکبر...
آری؛ الله اکبر ! یعنی خداوند از سلطان محمود بزرگ تر است
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
همنشینی با فرد نابینا


شخص پرخوری هنگام افطار با کوری هم نشین شد. از قضا کور از او شکم خواره تر بود و به او مجال نمی داد.
هنگام رفتن پرخور به صاحب خانه گفت: خانه احسانت آباد. من امشب دو دفعه از تو شاد شدم:
اول بار بدان سبب که مرا با کوری هم مجموع کردی و چنین انگاشتم که کاملا خواهم خورد و دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اینکه این کور مرا نخورد





خلاصۀ علم چیست؟


دانشمندی یکی را گفت: چرا تحصیل علم نمیکنی؟ آنشخص گفت: آنچه خلاصۀ علم است بدست آورده ام.
دانشمند از او پرسید که خلاصۀ علم چیست؟ گفت: پنج چیز است:

اول آنکه تا راست به اتمام نرسد، دروغ نگویم.
دوم آنکه تا حلال منتهی نشود، دست به حرام دراز نکنم.
سوم آنکه تا از تفتیش نفس خود فارغ نشوم، به جستجوی عیب مردم نپردازم.
چهارم آنکه تا خزانۀ رزق خداوند به آخر نرسد به در هیچ مخلوقی التجا نبرم.
پنجم آنکه تا قدم در بهشت ننهم، از کید شیطان و از غرور نفس نافرمان، غافل نباشم.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
تاکســی


سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیر قم ـ تهران... اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم... از بابت پول هم نگران نبودم... وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم... نبود... جیب چپ... نبود... جیب پیرهنم! نبود که نبود... گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و
بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چه می کنید؟ گفت: به قیافه اش نگاه می کنم. گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده... یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من
انداخت و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی، می رسونمت...

خداجونم! من مسیرزندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم ، خالیه خالی... فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت... ما را می رسانی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان می کنی؟؟؟




این داستان عجیب است

به یکى از خوبان گفتند: شنیدیم که مى‏خواهى همسرت را طلاق بدهى؟ گفت: بله، شرایط طلاق از نظر قرآن و روایات جمع است.

گفتند: چرا مى‏خواهى او را طلاق بدهى؟ گفت: او ناموس من است، الان خودش هم در این مجلس نیست، من حق ندارم از او غیبت کنم. شما سؤال بدى کردید.

زن را طلاق داد و زن هم بعد از مدتى طبق حکم فقه رفت و شوهر کرد. سال بعد رفقا به او گفتند: راستى زنت را پارسال چرا طلاق دادى؟ گفت: او الان زن من نیست، ناموس دیگران است، خدا به من اجازه نمى‏دهد که پشت سر ناموس مردم حرف بزنم. شما این سؤال‏تان بیجا است که از من مى‏پرسید.

چه کسى الان در خانواده‏ها دفاع از حق مى‏کند؟ چه کسى در خانواده‏ها غیبت نمى‏کند؟ تهمت نمى‏زند؟
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
وفاى‌به‌عهد


رییس شهربانى دولت مأمون می‌گوید: روزى وارد بر مأمون شدم، مردى را نزد او بسته به زنجیرهاى گران دیدم، مأمون به من گفت این مرد را ببر و از او کاملا مواظبت کن. مبادا از دستت بگریزد. آن‌چه در توان دارى در حفظ او به کار بند. با این‌که به چند نفر سفارش کردم او را ببرند، اما در دل با خود گفتم با این همه سفارش مأمون، جز این‌که او را در اتاق خود زندانى کنم، چاره دیگری ندارم. به همین خاطر دستور دادم او را در اتاق خودم زندانى کنند.

هنگامى که به خانه بازگشتم، از وضع او و علت گرفتاری‌اش جویا شدم، گفتم: از کدام شهرى؟ گفت: از دمشق. گفتم: فلان کس را می‌شناسى؟ پرسید شما از کجا او را می‌شناسید؟ گفتم: من با او داستانى دارم، گفت: من حکایت خود را نمی‌گویم، مگر این‌که تو داستانت را با آن مرد بگویى.

توضیح دادم: چند سال پیش در شهر شام با یکى از حاکمان هم‌کارى می‌کردم. مردم شام بر آن مرد شوریدند تا جایى که به وسیله زنبیلى از قصر حکومت پایین آمد و با یارانش فرار کرد. من هم با گروهى گریختم. در حالى که در میان کوچه می‌دویدم، مردم مرا تعقیب می‌کردند. به کوچه‌اى رسیدم مردى را بر در خانه نشسته دیدم. گفتم: اذن می‌دهى وارد خانه شوم و با این کار جان مرا نجات دهى؟ گفت: وارد شو. مرا داخل خانه نمود و در یکى از اتاق‌ها جاى داد و به همسرش گفت: اجازه بده این مرد وارد اتاق شخصى من شود. از شدت ترس یاراى‏ نشستن به روى زمین را نداشتم. مردم وارد خانه شدند و مرا از او خواستند. گفت: وارد هر جاى خانه خواستید شوید و همه جا را بگردید.رسیدند به اتاقى که من در آن بودم. همسر صاحب‌خانه بر آنان نهیب سختى زد و گفت: حیا نمی‌کنید، شرم نمی‌نمایید که می‌خواهید وارد اتاق خصوصى من شوید؟ مردم به خاطر آن نهیب، خانه را ترک کرده و رفتند. زن گفت: نترس همه رفتند. پس از ساعتى خود آن مرد آمد و گفت: از این پس مطمئن باش. سپس در میان منزل اتاقى ویژه من قرار داد و در آن‌جا از من به بهترین صورت پذیرایى می‌شد.

روزى به او گفتم اجازه دارم از منزل خارج شوم و از حال غلامان خود خبرى بگیرم، ببینم آیا کسى از آنان هست؟ اجازه داد، ولى از من تعهد گرفت که باز به خانه برگردم!

بیرون رفتم، ولى هیچ‌یک از غلامان را پیدا نکردم. باز به همان منزل بازگشتم. پس از مدتى، یک روز از من پرسید چه خیال دارى؟ گفتم: می‌خواهم عازم بغداد شوم. گفت قافله بغداد سه روز دیگر حرکت می‌کند. اگر خیال دارى به تنهایى به بغداد بروى، من راضى نیستم. این سه روز را هم توقف کن، سپس با آن کاروان روانه بغداد شو.

من از او بسیار عذرخواهى کردم به خاطر این‌که در این مدت نسبت به من نهایت اکرام و پذیرایى را کرده‌اى، ولى با خداى خویش عهد می‌کنم که شما را فراموش نکنم و بالاخره این خوبی‌ها را پاداش دهم.

روز حرکت کاروان رسید. هنگام سحر نزد من آمد و گفت: قافله در حال حرکت است. من با خود گفتم این راه طولانى را چگونه بدون مرکب و غذا به پایان برسانم؟! در این هنگام، زوجه‌اش آمد و یک دست لباس با کفش در میان پارچه‌اى پیچید و به من داد. شمشیر و کمربندى را نیز به دست خودشان بر کمرم بستند. اسبى با یک قاطر برایم آورد و صندوقى که محتوى پنج‌هزار درهم بود با یک غلام به عطایاى خود افزودند تا آن غلام به قاطر و اسب رسیدگى کرده و براى سایر نیازمندی‌ها آماده باشد.

هسمرش بسیار عذرخواهى کرد. مقدارى از مسافت را از من مشایعت کردند تا به کاروان رسیدم. وقتى به بغداد وارد شدم، به این منصبى که اکنون در اختیار من است، مشغول شدم. دیگر مجال نیافتم که از او خبر بگیرم یا کسى را بفرستم از حالش جویا شود و به من خبر دهد. بسیار دوست دارم او را دیدار کنم تا اندکى از خدماتش را پاداش دهم و زحماتش را جبران نمایم.

زندانى گفت: خداوند بدون زحمت شخصى را که جست‌و‌جو می‌نمودى در کنارت قرار داده. من همان صاحب‌خانه هستم. سپس شروع به تشریح واقعه نمود و جزئیات آن را توضیح داد؛ به طورى که به یقین رسیدم راست می‌گوید. آن‌گه با لحنى حزین گفت: اگر بخواهى به عهدت که جبران خدمات من است وفا کنید، من وقتى از خانواده‌ام جدا شدم، وصیت نکردم. غلامى به همراهم آمده و در فلان محل است. فقط او را نزد من آر تا وصیت کنم.

گفتم چگونه شد که به این بلا دچار شدى؟ گفت: فتنه‌اى در شام مانند شورش زمان تو به وقوع پیوست. خلیفه لشگرى فرستاد تا امنیت به شهر بازگشت. مرا همراه دیگران گرفتند و به اندازه‌اى زدند که تا نزدیک مردن رفتم! سپس بدون این‌که فرصت دیدن خانواده‌ام دست دهد، مرا به بغداد آوردند.

رییس شهربانى می‌گوید: شبانه فرستادم آهنگرى آوردند و زنجیرهایش را باز کردم. همراه خود او را به حمام برده و لباس‌هایش را عوض کردم. کسى را فرستادم غلامش را آورد. همین‌که غلام را دید، به گریه افتاد و شروع به وصیت کردن نمود. من معاونم را خواستم. فرمان دادم ده اسب و ده قاطر و ده غلام و ده‏ صندوق و ده دست لباس و به همین مقدار غذا برایش آماده نموده و او را از بغداد خارج کند.

زندانی گفت: این کار را مکن؛ زیرا گناهم نزد خلیفه بسیار بزرگ است و مرا خواهد کشت. اگر خیال چنین کارى دارى، مرا به محل مورد اطمینانى بفرست که در همین شهر باشد تا فردا اگر حضورم نزد خلیفه لازم شد، مرا حاضر کنى. هر چه اصرار کردم که خود را نجات ده، نپذیرفت.

ناچار او را به محل امنى فرستادم و به معاونم گفتم اگر من سالم ماندم، بی‌تردید وسیله رفتن او را به شام فراهم می‌کنم و اگر خلیفه مرا به جاى او به قتل رسانید، تو او را نجات بده و راه رفتن به شام را براى او هموار ساز.

فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم که گروهى آمدند و فرمان خلیفه را دائر بر بردن زندانی‌ام نزد خلیفه به من اعلام کردند. نزد خلیفه رفتم. چون چشمش به من افتاد، گفت: به خدا سوگند اگر بگویى اسیر فرار کرده، تو را می‌کشم! گفتم: فرار نکرده، اذن بده داستانش را بگویم. گفت: بگو. تمام گرفتاری‌ام را در دمشق و جریان شب گذشته را براى خلیفه شرح دادم و اعلام کردم می‌خواهم به عهدى که با او کردم، وفا کنم و یا این‌که خلیفه مرا به جاى او می‌کشد. اینک کفنم را پوشیده و آماده مرگم. یا مرا می‌بخشید که در این صورت منتى بر غلام خود نهاده‌اید یا می‌کشی‌ام.

مأمون وقتى داستانم و داستان آن مرد را شنید، گفت خداوند خیرت ندهد. این کار را درباره آن مرد می‌کنى در صورتى که او را می‌شناسى. ولى آن‌چه او نسبت به تو در دمشق انجام داد، بی‌آن‌که تو را بشناسد، چنین کرد! چرا پیش از این حکایتش را به من نگفتى تا پاداش خوبى به او دهم.گفتم: خلیفه او هنوز این‌جاست. من هر چه از او خواستم خود را نجات دهد، نپذیرفت. سوگند یاد کرد تا از حال من آگاه نشود، از بغداد بیرون نرود!

مأمون گفت این هم منتى بزرگ‌تر از کار اول اوست که بر تو نهاده. اکنون برو و او را نزد من بیاور.

رفتم و به او اطمینان دادم که خلیفه بدون شک از تو گذشته و به من دستور داده تا تو را نزد او برم. چون این خبر را شنید، دو رکعت نماز شکر خواند و با هم نزد خلیفه آمدیم. مأمون از گناهش گذشت و از او دلجویی کرد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  

 
سفر انگلیس

رضا خان وقتي به سفر فرنگ ميره و در انگليس تو يه هتل مجلل اسكان میگیره شب
هنگام خدمتكارش كه از طرف دربار انگليس انتخاب شده بود در اتاق رضاخان رو ميزنه
و يه دختر زيبارو مشايعت ميكنه به داخل اتاق پس از چند لحظه رضاخان درو باز كرده
دخترو از اتاق بيرون ميكنه خدمتكاره دوباره يه دختره خوشگلتر از قبلي رو به حساب
اينكه ازون خوشش نيومده ميفرسته داخل اتاق كه دوباره رضاخان بيرونش ميكنه
باره سوم هم اين موضوع با دختر خوشگلتر ادامه پيدا ميكنه كه رضاخان
ضمن بيرون كردن دختر خطاب به خدمتكار ميگه برو به رئيست بگو
اگه خوشگلترين دختره انگليسم بفرسته تو اتاقم من بهش دست نميزنم
تا اين انتظارو تو ايران از من نداشته باشه...
هر بی‌لیاقتی رُ تو قلبتــــون جا ندید!!
جای آفتـــابه تو بــوفه نیست . . .
     
  
صفحه  صفحه 1 از 100:  1  2  3  4  5  ...  97  98  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA