انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین »

من دختر نیستم


مرد

 
داش چرا نگفتی اينم داری مینویسی؟ هنوز نخوندم اخه با اشتب قاطی ميشه ولی فك كنم عالی باشه
در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
‎‏(دکتر علی شريعتی‏)‏
     
  
مرد

 
مرسی داداش ولی اشتباه یه چیز دیگه ست
راستش اون زندگی خودمه
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 10

هيچ گاه انروز کذايي را فراموش نميکنم.خوب به خاطر دارم که صبح چهار شنبه بود .اخر چهارشنبه ها ما نسبت به مابقي روزهاي هفته درسمان سبک تر بود .انشا ورزش و ادبيات.به هرحال انروز برف سختي زده بود و مادر،غلام را همراه با من و منصور راهي مردسه کرد.خدا ميداند چقدر برف امده بود با اينکه چکمه هاي چرممان تا سر زانوهايمان ميرسيد اما بازم شلوارمان خيس شده بود نهايتا با هر بدبختي بود خودمان را به مدرسه رسانديم.اکثر بچه ها نيز گرو هي يا همرا بزرگترشان اکده بودند.خان بابا فراش مدرسه نفس زنان در حال پاروي مدرسه بود.به خاطر برف و سرما برنامه ي صبح گاهي و خواندن سرود ملي بچه ها لغو شد و بچه ها يکراست به کلاس هاي مربوطشان رفتند.من و منصور نيز داخل حياط از هم جدا شديم..منصور راهي کلاس پنچم و من به کلاس چهارم خودمان رفتم.وچه لذتي داشت وقتي که از زير شلاق سرماي زمستاني و ان هواي يخبندان به يک باره وارد کلاسي ميشدي که مثل تنور داغ بود و چه غوغا و بلوايي جو کلاس را فرا گرفته بود. بچه ها از حالا نقشه ميکشيدند تا براي زنگ تنفس ارم برفي درست کنند.انتهاي کلاس نيز دو تا از نيکت هاي اضافه را تا نزديک بخاري کشيده بودند و هر کس شال و کلاه و جوراب خيس خود را در معرض گرماي بخاري براي خشک شدن روي ان گذاشته بود.من نيز بالتبع کلاه و دستکش هاي بافتني ام را که دايه به تازگي برايم بافته بود روي ان نيمکت گذاشتم. در همين حين نصير که يکي از تخس ترين بچه هاي کلاس بود و هيچ چير در دنيا به اندازه ي خندان اطرافيانش لذت نميبرد طبق عادت مرسومش با انگشت اشاره به پره هاي بيني اش کشيد و دماغش را گرفت و پاک کرد بعد به روي يکي از نيکت ها پريد و صداي بلند بچه ها را به کف زدن دعوت کرد:دست دست!همگي دست
بچه ها همگي به او گوش سپردند به جز من که تنها به او مي خنديدم که نصير رو به فرياد زد:خان زاده تو هم دست بزن
ومن بي احتيار برايش دست ميزدم.نصير علاوخ بر اعمالش ظاهري خنده دار نيز داشت چشمان پق کرده ريز قهواه اي.لب هاي پهن و کلفت صورت گرد و چاق و يک دماغ گوشتي همراه با خال قهوه اي که در کنار پره ي راستش خانه کرده بود با اينکه پدر و مادرش هر دو از طبيبان معروف شهرمان بودند اما رفتارش متضاد با پسر بچچه هاي اصيل بود. يکي بار از يکي از دوستانش شنيدم که پدر و مادرش روزي سه چهار بار او را به زير رگبار کتک ميگيرند و طفلکي خيلي لذيت ميشود اما چهره ي بشاش و رفتار مضحکش باور اين شنيده را براين دشوار ساخت.بچه ها نيز عاشق او بودند و هميشه مثال ان روز او را همراهي ميکردند و همه خيالشان راحت بود.اقاي ناظم در ان هواي سرد و برفي حتي اگر ت.پ هم در کنند پيدايش نميشود. و بخاري داغ دفتر مدرسه چاي قند پهلو خان بابا را به سرکشي رزانه اش ترجيح ميداد.
خلاصخ خوب که صداي دست زدنمان هماهنگ شد نصير شروع کرد به کر خود را قر دادن و خواندن اينکه
مورچه داره؟
و بچه ها که به سوال و جواب خود وارد بودند جملگي فرياد زندند
کجاش داره؟
اين جا و اينجا و اينجا داره چيکار کنم؟
بکن و بريز...بکن و بريز
و بعد همگي از خنده ريسه ميرفتيم تا اينکه اقاي پورعلي جوان ترين و خوش چهره ترين و خوش لباس ترين دبير ما از در داخل شد و بي توجه به بي نظمي ما قبل از ورودش از جانب بچه ها کمي فرصت داد تا هر کس در جاي خود نشسته و بعد به جانب ا با خوش رويي سلام کرده و به حضور و غياب پرداخت.
و بعد مثل هميشه از بچه ها خواست تا هر کس ميخواهد اختياري براي شروع انشا ي خود را بخواند و البته مثل هميشه هيچ داوطلبي دستش را بالا نبرد تا اينکه از بچه ها خواست که هر کس اشنا امروز خود را روي ميز جلو خود قرار دهد و خود به وارسي تکاليف ما پرداخت به ميز من که رسيد بيشتر از بقيه به روي دفترچه اي تمرکز کرد و حتي انرا در دست گرفت و ابتداي انرا خواند و بعد ابروانش را بالا انداخت و به رويم را با مهرباني خنديد و انگاه دستش زا به جانب تخته سياه دراز کرد يعني که از جايم خارج شده و براي خواندن انشا به انجا بروم.من نيز دفترچه ام را از او گرفتم و جلوي تخته سياه رو به بچه ها ايستادم.اولش کلي خجالتمشيدم.اما خيلي زود بر خود تسلط پيدا کردم.هرچند که صدايم لرزش نامحسوسي به خود گرفته بود.ولي طوري که همه صدايم را بشنود از ابتدا گفتم:موضوع انشا من در مورد کمرگ بودن نقش زنان و دخن=تران در جامعه است.که در قالب شعر انرا گفته ام.
حرفم که تمام شد همه ي کلاس پتکي زدند زير خنده که همه با اخم اقاي پوعلي خيلي زود ساکت شدند.وبعد اقاي پورعلي که معلوم بود از انتخاب موضوع انشام کلي خرسند شده. با لبخند و طماتينه خاصي گفت:بسيار خوب ميشنوم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
نفس عميقي کشيدم و ب خود عهد کردم تا اخر نوشته هايم حتي يک لحظه هم نگاهي به بچه ها نيندازم تا خنده ام نگيرد.مخصوصا نصير که ساعت انشا خوراکش به دام انداختن خندادن خواننده مفلوک بود کافي بود که مرا يک دم به خنده بيندازد ان موقع بود که حتي اگر قلمم نيز در حد تولستوي بزرگ ميبود اقاي پورعالي نمره ام را از 10 محاسبه ميکرئد اين بود که شمرده شمرده با تسلي خاطر تلقيني از جانب خود شروع کردم به خواندن نوشته هايم:
به نام خدا
يه شب تو زمستون
صداي اقا توپيد به توي دالون
اي دختر ورپريده
بدو مادرت با زاييده
ديدم صداش ناراحته
گفتم اقا باز دختره؟
خنديد و گفت:اره بابا باز دختره
رفتم پيشش نگاهي کردم به جيبش
چشم روشني خبر نبود
اقام به حال خود نبود
گفتم:اقا دختر بده
داد زد و گفت:دختر بده؟
دختر همش تو دست و پاي ادمه
نه کاري از پيش ميبره نه زندگي از پيش ميبره
نه گاو ميشه براي من زمين شخم بزنه زمين من
نه رعيت ارباب ميشه
مزدش برام يک سيخ چلو کباب ميشه
دختر فقط غر ميزنه نق ميزنه
دور از جونت دختر فقط زر ميزنه
تا وقتي توي قنداقه
يک دم فقط شير ميخوذه
اب پس ميده
ماده فقط گاوش خوبه
علف بدي شير بت ميده
گفتم با هزار گلايه
اقا حالا که دختره اسمش چي باشه بهتره؟
اسمش باشه همين بس
يا بگذاريد همين بس
گفتم تو رو به زهرا
اسمش باشه ثريا
فرياد کشيد با دعوا
چي بذارم ثريا
تا اون ننت از فردا هي دختر بندازه تا سياره ام بسازه
اسمش همينه و بس اسمش ميشه دختر بس
گفتم اقا مياي بريم پيش ننه
با ناله گفت:اي اقا جون برم بگم که چند منه؟
گفتم ننه ناراحته خنديد و گفت:ناراحتيش فقط ماله يک ساعته
از فردا باز لپاش برات گل ميندازه
غصه نخور ذات زن ها حقه بازه
گفتم اقا بي انصافي بدون حد و اندازه
فرياد کشيد:بي انصافي از اونکه برام دختر پس ميندازه
رفتم يواش پيش ننه هر چي بگم ازش کمه
چشاش نگو کاس خون مي کند لپاش رو با ناخون
دلم يهو ريخت رو زمين گفتم ننه ناراحتين؟
پرسيد يواش اقات چطور ناراحته؟
گفتم:که اي بگي نگي بي طاقته
گفتم:ننه دختر بده؟
خنديد و گفت:دختر از مردمه ننه
دختر بايست يه روز بره شوهر کنه بچه اشو خشک و تر کنه
بايست شوهر داري کنه يه عمر عزاداري کنه
کي گفته دختر از منه دختر از مردمه ننه
دلم به حال ننه م سوخت از خودم بيزار شدم
دختر بودم پيش خودم خوار شدم
نگاهي کردم به بچه بچه نگو تربچه
خوشگل و ناز و ناري با دماغش کردم بازي
چشماش هنوز بسته بود حتما اونم خسته بود
از همه بي مهري از دنياي اين شکلي رفتم با غم تو ايوون
خدا رو زدم فرياد اه اي خداي سنگدل =ما دختريم يا مشکل
چرا تو بين بنده هات اين همه فرق گذاشتي
چرا تو کاسه پسرها بيشتر ما گذاشتي
چرا پسر عزيزع اما دختر تکراري
چه فرقي داره حالا دختر با يک زنداني
اصلا حالا که ديدم دختر جايي نداره چرا دادي به ماها اين دختر بيچاره
اي کاش از اون اول ها ما رو تو گور ميکردند
اي کاش مثل قديم ها زنده به گور ميکردند
مگر ما دختر ها چه کرديم به جون اقامون
که از سر صبح تا شب ميکوبن تو سرامون
از صبح تا ظهر تو تاريکي توي دالون نون ميپزيم کي گفت يک با بسم الله
ظهر تا شب چنگ ميزنيم فرش ميبافيم کي گفت يک بار ماشالا
غروب که شد شام ميپزيم شام مياريم کي گفت يک بار ايو الله
عزيز به حرفهايي که ميگفت به راست نميگرفتيم
عزيز خوب حرف هايي ميزد ما درس نميگرفتيم
ميگفت که دخترون فقط لباس کفنشون سفيده
بختشون يک سر سياست و بي سپيده
ميگفت از ما بهترون بستن بخت ما دخترون
يا ايکه ما کالاييم و ميدن ما رو به ديگرون
خلاصه دلم رفته خودت يه روزگاري دل ننه اقامو به داشتنم راضي کن
گذشت از اون ماجرا چند روز بعد از اون دعا
ننم منو کرد صدا
هي به دور من چرخ زد هي با خود گفت و چرخ زد
گفتم:ننه چه خبره
گفت:گفت دختر بس خوش قدمه خواستگارت پشت دره
گفتم که گيسام بکنه مگه نگفتب شوهر بده
ننه گفن با خنده حالا خوبه يا که بده شانس رو بگير که نپره
اقبال برات رسيده نميشي يه وقت ترشيده اون هم تو اين روزها
که دختر مثل جن شده و پسرم بسم الله
دوماد پسر حاج عباسه خوش رو وخوش لباسه
دختر تو ده فراوون عدد اون تو رو ميخواسته حالا برو به مطبخ
خيالتم باشه تخت
تا گفتم دختر کجايي يه سيني بردا بيار با 4 تا استکاه چايي
يهو صداي در امد از لاي در ديدم که يه پير مرد تو امد
تا ننه فرياد کشيد که دخترم کجايي يهو همه چيز يادم رفت
اي واي خاک عالم کو استکان کو چايي
ننه ام گفت با صرافت اين دخترم جهازشم نجابت
نجيب و بي نيازه فقط داره يه خواسته
شير بها و مهريه باشه به حد لازم
يهو تو جام وا رفتم دستبوس اقام رفتم
گفتم به گريه زاري منو تنها نذاري
اين يارو از خودتم پير تره نکنه منو بدي با خودش ببره؟
اما اقام گوش نکرد منو از خونه همراه اون به در کرد
پام که رسيد به خونه حاج رسول يهو فهميدم که يک هوو
دارم به اسم ابجي بتول
قوز اقا رسول کم نبود اينم قوز بالا قوز
کاش خاله سوسکه بودم بازم يه ماش لحاف دوز
از صبح تا شب کارم زاري شده بود ت=ناله و نفرين شده بود
دعا و امين شده بود
اما حاج رسول زرنگ بود دم به تله نميداد
از سر صبح تا شب دم دل به من ميداد
اما هنوز يک سال و يک ماه نگذشته بود حاج رسول از گريه
من شده بود خسته
ابجي بتول اين وسط بل گرفت مثل سپند روي اتيش گر گرفت
هر روز کارمون دعوا يا پخت نذر و حلوا
نذر هرکجا بگيره اون يکي زود بميره
تا اينکه من مادر شدم صاحب يک پسر شدم براي رفع مشکل نذر کردم و اسمش رو گذاشتم محسن از اونجا كه اقاي من عاشق پسر بود گفتم تا تنور داغه
خميرو بايد چسبوند
گفتم يه روز به شوهر براي ننه ام دلواپسم
گفت: باغروز زن مني مال مني فقط تو خونه مني
گفتم با خودم : اقام مي گفت به موقع شوهر بامرام كمه
ديدي ديدي دختر خانم كه حرف حق مال اقاي ادمه
گفتم يواش با ناز و تب كه حاج رسول راضي شو و نكن غضب
فرياد كشيد: اي ضعيفه اروم بگير انقدر نكن منو دلگير
كي دو سال جون مي كنه نون مياره اب مياره
اون كيه كه واسه تو كاكل زري ات چوب مي شكنه پول مياره
گفتم با غضب اي بي نصب ننه و اقام پونزده ساله منو به
دندون كشيدند نونم دادند به جاي اب دوغم دادند
مي كشيدند تو اون سالها منت هيچ چيزم نبود حالا برام سر
مي كشي روتو مي كني كبود؟
يهو اخماش تو هم رفت نگاش به جنگ من رفت
بقچه مو بست به سرعت بچه مو داد به دستم
گفت برو گمشو بيرون بي خود به تو دل بستم
گفت برو اي بيچاره هر چيز يه قدري داره
دختر اصغر كاه كش چه شاني به من داره
گفتم كه بي مرامي نبيني جز سياهي
گفت اره بي مرامم برو كه زن نخواهم
انداختم از خونه بيرون شدم باطفلكم حيرون
نه ترسيدم نه موندم يه اية الكرسي خوندم
گفتم يا علي يا مدد مي رم كه برم مقصد
دو سه روزي طول كشيد تا چشمام ده و بديد
تا رسيدم به خونه دلم گرفت هي بونه
نكن اقام دعوام كنه نكنه جيغ و هوار كنه
نكنه منو برگردونند از اين هم منو برونند
گفتم كه بد بد ارد در مي زنم هر چه پيش ايد خوش ايد
تا در زدم اقام درو روم باز كرد
منو كه ديد خودشو تو بغلم رها كرد
گفتم اقا ناراحتي غصه داري ننه كجاست ؟
گفت دخترم عزاداري ننه ات الان پيش خداست
يهو پاهام سست شدند نگاهم افسرده شد
بچه رو دادم به اقام تنم رو فرش ولو شد
چشمامو كه باز كردم اقام بالا سرم بود
نگاهش خسته بود دستش روي سرم بود
گفتم اقا پسر من براي تو يادته دلت پسر مي خواست
تحفه من براي تو اشك از چشماش جاري شد نگاهش
مهتابي شد
گفت اقا جون نمك نپاش به زخم من مي خوام كه فرياد
بزنم
عشق من و دختر من دلم پوسيد تو اين خونه هي مي گرفت
تو رو بونه
اما حالا كه اينجايي نفستم مقدسه اينو بدون كه اقات
همه كاراش بدون قصد و غرضه
گفتم اقا انگار مي گي دوستم داري ؟
گفت : معلومه سر به سر من مي زاري ؟
گفتم اما شوهر من محكم زده بر سر من برام شده يه اهرمن
حتي اگر رگ بزنن از گردنم هر روز و شب ادم بيارند عقبم
پاي بازگشت ندارم
با خنده گفت بخواي بري ديگه خودم نمي زارم
گفتم : اقا بچه مو به تو مي سپارم حس مي كنم جون ندارم
گفت : اي اقا خسته شدي از راه دور كوفته شدي
گفتم : اقا خوابم مياد اجازه هست كه بخوابم ؟
گفت : بخواب اي عروسك كه من ديگه هيچ كس رو جز تو
ندارم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
انشايم كه تمام شد همه كلاس برايم دست زدند . هم خوشحال شدم و هم خجالت كشيدم . اقاي پور عالي دستي به سرم كشيد و گفت : افرين پسر خوب و بعد رو به كلاس گفت :" ديديد بچه ها چطور انشا اين دوستتون هم حاوي پيام بود و هم شعر و داستان ، اين نشون مي ده كه شاهين پسر باهوشيه و كلي روي موضوع انشا فكر كرده تا اين كه توانسته انشايي به اين جذابي بنويسه كه همه ما را نيز تحت تاثير قرار بده ،واقعا كه پسر متعهدي است ." و از بچه ها خواست كه دوباره مرا تشويق كنند و بچه ها اين بار با صداي بلندتر برايم دست زدند . براي اولين بار و بعد از مدتها اقاي پور عالي در كلاس نمره بيست داد . در حقيقت من اولين و تنها كسي بودم كه از او بيست مي گرفتم . زنگ استراحت كه خورد اقاي پورعالي مرا نزد خود صدا كرد و از من خواست كه حتما در هفته اتي با بزرگترم بروم و من كه حدس مي زدم مي خواهد حسابي مرا تشويق مند و سفارشم را به خانواده ام بكند تا از استعداد من به نفع خودم بهره برداري كنند كلي از پيشنهادش خوشحال شدم و يك لحظه احساس كردم كه اقاي پور عالي را خيلي دوست دارم ، او جوان خوش تيپ و خوش چهره اي بود ، چهارشانه و قد بلند ، هميشه كفش هايش براق ، دندانهايش سپيد و بوي ادكلن هاي قيمتي مي داد ، زياد نمي خنديد اما هميشه لبخند به لب داشت ، ان روز هم موقع خداحافظي مثل يك مرد با من دست داد . به خانه كه رسيدم با نهايت ذوق انشايم را نشان همه دادم و البته توضيح هم دادم كه اقاي پورعالي اولين باري است كه نمره 20 به انشاي كسي مي دهد . مادر درحالي كه سعي مي كرد خودش را بيش از پيش خوشحال نشان دهد گفت : " افرين پسر گلم ." شهرزاد هم دستي به سرم كشيد و گفت :" حتما برايت جايزه مي خرم ." و شهلا بلافاصله در جواب شهرزاد گفت : "افرين فكر خوبيه ." دايه منيژه هم در حالي كه غذاي مرا داخل سيني مسي لبه دار بزرگي مي اورد گفت :" من از اولش هم مي دانستم اهين پسر باهوش و با استعداديه و مادرم در جواب دايه گفت : "هر چه باشد دايه اش شماييد ديگر" دايه هم قري به خودش داد و به مادر گفت :" اختيار داريد از كوزه همان برون تراود که در اوست .و شهرزاد آه سردي در پي اين تعارفات کشيد.حتما با خودش فکر تلخ و سوال مبهم هميشگي را مرور ميکرد:که چرا مادر تا اين حد چاپلوسي دايه را ميکند؟!ظهر آن روز بعد از اينکه ناهار را خوردم و براي چرت بعدازظهرم آماده ميشدم زن عمو منصوره همراه با منصور سرزده به خانه آمدند و من با ديدن منصور خواب از سرم پريد.مرا که ديد مثل هميشه اش لپم را کشيد و گفت:چطوري خوشگله!و دوتايي خنديديم.بعد در حاليکه چشمانش از شيطنت ميدرخشيد گفت:اخبار جديد را شنيدي؟با کنجکاوي جواب دادم :نه چطور؟و بعد ابروانش را بالا انداخت و گفت:پس برو پيش مادرم و بشنو.زنعمو منصور گوشه پنجدري نشسته بود و در جواب مادرم که ميگفت:خوش آمدي صفا آوردي.گفت:بيا بشين بهار جان که کارت دارم.مادر گفت:اي به چشم.و فرياد زد:نادره چاي و شيريني!نادره هم دختر هفده و هجده ساله اي بود که به تازگي براي کمک در آشپزخانه استخدام شده بود.من و منصور هم به پنجدري رفتيم و کمي دورتر از زنعمو چهارزانو نشستيم.زنعمو با تبسم هميشگي اش رو به مادر گفت:ديشب براي اقاي دکتر(شوهرش را ميگفت)تلگراف آمد بگو از طرف کي؟مادر سوال زنعمو منصوره را تکرار کرد و زنعمو گفت:عزيز خانم ميخواهد تشريف بياورند ايران.مادر انگشتانش را به لپش کوبيد و گفت:اي واي روم سياه کي؟زنعمو منصوره گفت:فردا حرکت ميکنند و البته فرنگيس خانم هم هستند.و منصور که از اين قسمت ماجرا بي اطلاع بود با ذوق هر چه تمام تر پرسيد:عمه فرنگيس هم مي آيند؟و زنعمو با فراست گفت:بله پسرم و مثل اينکه قصد دارند براي هميشه اينجا بمانند.اين را که گفت مادر در جايش وا رفت و پرسيد:تو را به ابولفضل؟و زنعمو منصوره هم گفت:باور کن.مثل اينکه فرنگيس خانم يکماهي ميشود که بيوه شده اند حالا چرا خبرش تابحال نرسيده خدا ميداند حالا هم به تصميم عزيز ميخواهند به ايران برگردند و براي هميشه اينجا بماند.مادر آهي کشيد و گفت:اتابک خان ميدانند؟زنعمو شانه هايش را بالا انداخت و گفت:نميدانم و فکر نميکنم چون اين تلگراف يک ساعت هم نيست که به دست دکتر رسيده و ما هم که جناب اتابک خان را تا اين لحظه نديديم.نادره با ظرفي از پرتقال و سيب وارد شد جلوي هر کس يک بشقاب ميوه خوري چيني گذاشت و بعد به تک تک تعارف کرد.منصور آرام در گوشي پرسيد:چرا مادرت اينقدر ناراحت شد؟گفتم:از کجا بدانم خوب کدام عروس را ديدي که از مادرشوهرش خوشش بيايد؟منصور پتکي زد زير خنده و گفت:مثل پيرزنهاي 90 ساله حرف ميزني ها حيف تو دخترم انشالله که مادرشوهرت از نوع مرغوبش باشد منظورم از همان پيرزنهايي که پايشان دم گور است.دستم را به علامت سکوت جلوي دهانم گرفتم و گفتم:مادرم ميفهمدها.مادر که از صداي خنده منصور دلخور شده بود رو به ما کرد و گفت:شما خجالت نميکشيد داخل زنها مينشينيد.منصور پتکي زد زير خنده و گفت:چه اشکال دارد زنعمو جان بالاخره روزي که بايد قاطي مرغا شويم.که زنعمو منصوره سگرمه اش را درهم کشيد و چنان نگاه تيزي را به سمت منصور نشانه رفت که منصور همانطور که دست مرا ميکشيد هر دويمان را از آنها دور ساخت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
EDIT
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI   
مرد

 
قسمت 11

جمعه يک صبح زمستان يعني دقيقا 5 روز بعد از مراجعت زنعمو منصوره بخانه ما اخبار زنعمو به واقعيت پيوست و عزيز و عمه فرنگيس همراه تنها فرزندش که دختري بود هم سن و سال خودم به اسم ساقي و خواهرش شوهرش زري خانم از راه رسيدند و يک راست به خانه عمو وثوق رفتند مادر ميگفت عزيز قبل از سفرش کلي سفارش کرده که مبادا چشمم به بهار بيفتد و من اور ا بخدا واگزار کرده ام و بس و بهمين خاطر نيز مادر آن روز را بنا به درخواست خود عزيز به استقبالش نرفت و من و دايه ميژه نيز بهمراه در خانه مانديم و به غير از ما همه و همه رفتند حتي خانه از خدمه خالي بود آنطور که منصور دقيقه به دقيقه گزارش ميداد اکثر مردم شهرستان به استقبال عزيز آمده بودند و خدا ميداند مردان چقدر گوسفند سر بريدند و زنها چقدر اسپند دود کردند تا عزيز از کوچه باغ گذشت و وارد خانه عمو وثوق شد.اما مراسم استقبال عزيز با قبل خيلي توفير داشت و پدر از قبل کلي سفارش کرده بود که مبادا اهالي سر و صدا و يا ساز و ناقاره اي سر دهند که علتش هم بخاطر داغدار بودن عمه فرنگيس بود که به تازگي بيوه شده بود. دو سه ساعتي گذشت تا شهلا و و شهرزاد و شهين که با شوهرش براي دست بوس عمه و عزيز آمده بودند به خانه بازگشتنند. اما پدر هنوز هم آن جا بود. مادر اميرخسرو را به تالار پذيرايي دعوت کرد و در حالي که مرتب به او خوش آمد مي گفت از زينت و غلام مي خواست که برايش چاي و قليان آماده کنند و امير خسرو مثل هميشه در جواب تعارف قليان چاق شده هميشگي مادر تشکر مي کرد و از مادر مي خواست که به جاي قليان به او اجازه بدهد تا چند پتکي سيگار بکشد. نمي دانم مادر با اين که مي دانست اميرخسرو اهل قليان نيست چرا هر دفعه به او تعارفش را مي کرد. خدا مي داند که مادر چقدر به امير خسرو احترام مي گذاشت و هرگاه شهين به اعتراض به او مي گفت که اميرخسرو غريبه نيست و ديگر جزيي از آن هاست مادر لبش را مي گزيد و مي گفت: (( دختر جان! به روي باز کسي مي روند نه در باز)) مادر به روي صندلي کنار اميرخسرو نشست و من نيز رو به هر دو آن ها نشستم،اما شهين به تالار نيامدومادر به قهرآن دوآگاه شد اما به روي خود نياورد و با رويي گشاده رو به اميرخسرو گفت (چه خبر امير خان؟)) اميرخسرو سرش را به زير انداخت و گفت: ((قابل عرض)) و بعد از سکوتي کوتاه بين آن دو اميرخسرو کنجکاوانه پرسيد(شما چه طور تشريف نياورديد؟!)) مادر لبخندي زد و متاثرانه به دروغ گفت: ((دستم بند بود امير خان، شاهين طفلک سرما خورده،گفتم کنارش در خانه باشم بهتر است وگرنه به هواي من بيرون مي آمد و آخر ساليه مريض ترمي شد و از درس و مشقش عقب مي افتاد))

اميرخسرو يک کلام گفت: (( کار خوبي کرديد)) و بعد هر دو مدتي ساکت ماندند. مادر چاي و شيريني روي ميز را به اميرخسرو تعارفي زد و ببخشيدي گفت و سالن را ترک کرد، به محض آن که مادر سالن پذيرايي را ترک کرد اميرخسرو مرا صدا کرد و با صدايي آرام گفت: (( برو به شهين بگو با من ميايد خانه يا اينجا مي ماند و بعد خودش مي آيد.)) گفتم چشم و رفتم هر سه خواهرم در اتاق پشتي جمع شده بودند، همراه با دايه منيژه و مادر يک جا نشسته بودند. آرام در گوش شهين پيغام اميرخسرو را نجوا کردم و شهين با صداي بلند گفت: (( بگو برود خودم بعد مي آيم)) و اخمهايش را در هم کشيد، مادر نگاهي متفکرانه به شهين انداخت و گفت: (( باز هم حرفتان شده؟)) يک دفعه شهين مثل انار ترکيد، مادر از جا بلند شد و دستش را به زور گرفت و همراه خودش به تالار برد شهين هرچه تقلا همراهش نرود اما مادر زورش بيشتر از او بود. آخر شهين بيچاره آبستن بود و راه رفتن عادي هم برايش سخت بود، به تالار که رسيدند اميرخسرو سيگاري را که روشن کرده بود در جاسيگاري خاموش کرد و رو به شهين گفت: (( توي اين اوضاع وقت چوقولي کردن بود؟)) شهين همانطور که مي گريست گفت: (( صدايت را ببر)) مادر رو به اميرخسرو کرد و گفت: (( به خدا قسم اگر شهين حرفي زده باشد، هر چه باشد من مادرم خودم بزرگش کردم مي فهمم خوشيش از چيه غمش از کيه )) اميرخسرو رو به مادر کرد و گفت : (( مي دوني مادر جان اصلا دلم نمي خواست اختلاف ما جايي درز پيدا کند اما حالا که شما آگاه شديد، به فال نيک ميگيريم و من استدعا دارم حالا که مي گوييد بزرگش کرديد و از
نهانش و برونش با خبريد با اين خانم محترم صحبت کنيد و بپرسيد که مشکلش با من چيست ؟ من واقعا خسته ام)) مادر لبش را گزيد و پرسيد : (( شما از چه خسته ايد؟ )) اميرخسرو شمرده شمرده گفت : (( از بهانه جويي هاي شهين خسته ام )) مادر آهي کشيد و گفت : (( درست توضيح بدهيد، مشکل تان بابت چيست؟ من مادر هر دوي شما هستم و هر دوي شما به نسبت براي من عزيزيد، خواهش مي کنم هرچه که هست و نيست بي رو دربايسي به من بگوييد تا ببينم چه بايد کرد)) امير خسرو بلافاصله گفت : (( مادر جان لطفا از شهين بپرسيد من چه کنم تا ايشان از من راضي باشند و انقدر از من بهانه نگيرند؟)) شهين پوزخندي زد و گفت : ((مرا به خير تو اميدي نيست شر مرسان)) اميرخسرو با اشاره شهين را به مادر نشان داد و گفت: (( بفرماييد اين هم يک گوشه اش)) مادر رو به اميرخسرو با مهرباني و خونسردي هر چه تمام تر گفت: (( پسرم تو بگو شهين از چه بهانه جويي مي کند؟)) اميرخسرو چشمانش را به مادرم دوخت و با لحني ملتسمانه گفت: ((وا... مادر جان من از بس شب تا صبح فکر کردم که من چه کرده ام که اين خانم از من به قول خودش احساس تنفرانزجار مي کند تا ديگر دستم بشکند و نکنم به جايي نرسيدم)) شهين با گوشه روسري اش اشکهاي روي گونه اش را پاک کرد و گفت: (( صد البته، هرکس تنها به قاضي برود راضي بر مي گردد)) مادر رو به شهين اخمي کرد و گفت: (( شهين جان لطفا تا من نگفتم شما صحبت نکن)) و بعد به اميرخسرو گفت که ادامه بدهد. اميرخسرو با تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: ((من با ايشان مشکلي ندارم، خانم هست که با من مشکل دارند))
شهين که چشمانش هم از تعجب و هم از عصبانيت گرد و سرخ شده بود با لحني عصبي گفت: (( واقعا که رويت زياد است، تو کاري نکرده اي، لابد تو بي گناهي و من گناهکار و مقصرم هان؟))
اميرخسرو ساکت ماند، مادر به آرامي گفت: (( خوب شهين جان شما بگو ناراحتيت از چه حاجت است؟)) دوباره شهين پتکي زد زير گريه و مثل دختر بچه هاي چهار ساله ميان گريه هايش گفت: (( از آقا بپرسيد چرا مرا سه روز در هفته در خانه تنها مي گذارد؟)) اميرخسرو غضب آلودانه گفت : (( خوب مي گويي چه کنم؟ دفتر مجله تهران را ول کنم به امان خدا، سرکار نروم، خرجي نمي خواهي؟ آخر اين حرف منطقي است)) مادر به شهين گفت: (( خوب راست مي گويد دخترو کار ايشان ايجاب مي کند در خانه نباشد مگر پدر خودت چند ساعت در هفته در خانه است)) شهين بغض آلود گفت: ((من نمي خواهم دور از هم زندگي کنيم)) امير خسرو خنده اي عصبي کرد و گفت: (( آخر که گفته ما دور از هم زندگي مي کنيم من که بخاطر تو گرد و غبار خستگي راه را به تن مي خرم تا سه روز آخر هفته را کنارت باشم)) يک دفعه شهين مثل اسپند روي آتش گر گرفت و گفت: (( منت سر من مي گذاري، وظيفه ات است که بر مي گردي سر خانه و زندگيت ، مسؤوليتش را داري)) اميرخسرو دستانش را به علامت تسليم بالا برد و گفت: (( باشد حق با شماست)) بعد رو به مادر گفت هرچه به اين خانم مي گويم اگر سختت است بيا تا برويم تهران و همانجا خانه اي بخريم و اقامت کنيم زير بار نمي رود، مي گويد جانم به اينجا بسته است، هم خدا را مي خواهد هم خرما را
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
مادر کمي ساکت ماند و بعد گفت: (( والله چه
بگويم، اميرخسرو از جايش بلند شد و گفت: ((من که ديگر حرفي براي گفتن ندارم، به اندازه کافي هم مزاحم شما بودم، اجازه مرخصي مي فرماييد؟)) مادر به تکاپو افتاد: (( حالا کجا به اين زودي، حداقل براي ناهار اينجا بمانيد)) اميرخسرو به گرمي تشکر کرد و گفت که امشب عازم تهران است و بهتر است هر چه زودتر به خانه برود. مادر هم ديگر اصراري نکرد و تا در حياط او را بدرقه کرد و در بين راه مي شنيدم که به امير خسرو گفت نگران نباشيد و شهين چون حامله است و ويار دارد اين جور بهانه ها طبيعي است و خود به خود حل مي شود و از امير خسرو خواست که اجازه شهين را بدهد تا سه شنبه شب که او باز مي گردد پيش ما بماند و اميرخسرو که هيچ وقت روي حرف مادر حرفي نمي زد گفت: (( خدا شاهد است که من از خدايم مي باشد، حتي بارها به او گفته ام اما خودش قبول نمي کند مي گويد نگذار پدر و مادر بيچاره ام با ديدن دختر آواره شان حسرت بخورند)) مادر لبش را گزيد و گفت: (( چه حرفها ميزند اين دختر)) به در حياط که رسيدند اميرخسرو ايستاد و گفت: (( به خدا من حرفي ندارم که او هم با من به تهران بيايد، خودش قبول نمي کند،با همه اين اوصاف من تا سه شنبه به همه کارهايم رسيدگي مي کنم و سه شنبه را با هزار اميد و آرزو به خانه مي آيم اما شهين از همان ابتداي ورودم غر ميزند تا اين که جمعه شود، حتي شب ها رختخوابش را در اتاق بچه مي اندازد و مي گويد همانطور که در تهران مي خوابي اينجا هم بخواب که خواب زده و بخواب نشوي، همه اش طعنه مي زند، بي دليل گريه مي کند،ديگر عاجزم کرده نمي دانم به چه سازش برقصم))مادر که
گوشه لبش خنده اي کمرنگ به معناي اميد و آرامش نشسته بود گفت: (( شما خودتان را ناراحت نکنيد و بسپاريدش اول به خدا و بعد من، کاملا طبيعي است اوايل زندگيتان است و شهين هم حامله است و بهانه گير، اميدتان به خدا باشد،بچه دار هم که شديد همه چيز به آرامي حل مي شود و زندگيتان شيرين و پرمعناتر از قبل مي شود، از قديم گفتند امير جان، مشکلي نيست که آسان نشود مرد که بايد هراسان نشود)) اميرخسرو گفت: ((متشکرم مادر چقدر خوب شد که حداقل امروز شما را ديدم))مادر که اميرخسرو را راضي مي ديد با خوشحالي گفت: (( زنده باشي، تو هم مثل شاهين برايم عزيز اگر اين طور نبود که دخترم را به دستت نمي سپردم)) اميرخسرو تشکر کرد و خواست خداحافظي کند که شهين صدا زد : (( صبر کن)) و همان طور که دست به کمر، سلانه سلانه مي آمد به ما نزديک شد و دسته کليدي را به طرف امير خسرو دراز کرد و گفت: (( چطوري مي خواستي وارد خانه شوي آقاي سردبير؟)) اميرخسرو خنده اي تلخ کرد و گفت: (( هميشه طعنه، همه جا طعنه)) و بعد نفس عميقي کشيد و به شهين گفت: (( مادر لطف کردن و شما تا من از تهران برگردم اين جا مي مانيد، من هم امشب مثل هميشه عازمم شما امري، فرمايشي يا سفارشي نداريد)) شهين اشک در چشمانش حلقه زد و گفت : (( حالا داشته باشم مگر برايت مهم است!)) اميرخسرو به مادرم نگاهي معنادار انداخت و مادر در جواب نگاهش گفت: ((شهين ناز مي کند به دل نگيريد)) شهين همان طور که مي گريست گفت: (( مادر جان دلت خوش است ها، گورم کجا بود که کفنم باشد؟)) مادر اخم هايش را در هم کشيد، اميرخسرو به
سرعت و عصبانيت خداحافظي کرد و در را پشت سرش بست، مادر بازوي شهين را نيشگون گرفت و گفت: ((آخر تو چه مرگت شده هي به خود سوزن زدن و ناله کردن که نشد کار؟)) شهين در حالي که بي جهت دست مرا مي گرفت وهمراه خود مي برد گفت: (( چرا ديگر به قول همين زينت خودمان نازکش داري نازکن نداري پاتو رو به قبله دراز کن،دلتان خوش است مادر، من دلم يک پارچه خون است و کارم شده نان در خون زدن و خوردن، آن موقع شما مي گوييد ناز مي کنم يا خود آزارم، خدا شانس بدهد مرديم از بس که لب هر چشمه گرفتيم خشک شد، من که دخترتان هستم، حرفهايم براي شما در قالب شکوه است و عشوه اما حرفهاي اين اميرخسرو نمک به حرام برايتان حکمت است و حجت)) همهن طور که همراه شهين به سمت ساختمان مي رفتيم به عقب برگشتم و مادر را ديدم که او هم با گريه پشت سر ما در حرکت است.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
آن روز دلم کلي به حال شهين سوخت، خيلي وقت بود که ديگر اميرخسرو را دوست نداشتم هر چه بيشتر اشکهاي شهين را مي ديدم بيشتر دلم به حال او کباب و در عوض از اميرخسرو منزجر مي شدم، برايم مهم نبود حق با شهين بود يا با شوهرش، تنها اين مهم بود که هيچ کس حق ندارد اشک عزيزترين و زيباترين و مهربان ترين خواهر دنيا را که براي من شهين بود در آورد. آن روز فقط آرزو کردم که زودتر بزرگ شوم و به قول منصور حال اميرخسرو را جا آورم. ظهر آن روز مادر خورشت فسنجان درست کرده بود که همگي به جز پدر دور هم خورديم و خيلي هم چسبيد. واقعا دست پخت مادر حرف نداشت هرچه بيشتر مي خوردي
حريص مي شدي، حتي شهين هم که به قول خودش بي اشتها شده بود کلي از غذاي آن روز لذت برد. بعد از صرف غذا شهرزاد و شهلا شروع کردند از مهمان هاي فرنگي مان تعريف کردن و شهين هم به اتاقش رفت و خوابيد. شهلا يک دم حرف مي زد و به کسي مهلت نمي داد از شکست عمه فرنگيس نسبت به آخرين عکسي که از او ديده بودند و اين که زن مهربان و صبوري به نظر مي رسيده و يا از عزيز که چه بلوز دامن شيکي به تن داشته و جلوي غريبه ها بدون روسري مي گشته و يا ساقي دختر عمه فرنگيس که بي نهايت دختر شيرين، رعنا و زيبايي است و يا زري خانم که به نظر شهلا نسبت به آخرين باري که او را ديده بود چهره اش بهتر و اندامش چاق تر شده بودو اين تغيير وزن تاثير شديدي در بهتر شدن چهره او داشته و مادر بيچاره به محض اين که حرف زري شد رنگ از رخسارش پريد، او اصلا انتظار شنيدن چنين خبر تلخي را نداشت و کاملا برايش غير منتظره بود. نهايتا دلشوره اي شديد بر او فائق آمد و از بين دخترها بلند شد و بدن آن که چيزي بگويد به اتاقش رفت. دايه منيژه هم نگران از تغيير حالت مادر به دنبالش راه افتاد . من هم طبق عادت به دنبال دايه رفتم اما دايه داخل اتاق خواب مادر که رفت در را پشت سرش و به رويم بست و من همان جا ايستادم اما صدايشان را به راحتي مي شنيدم که مادر به دايه گفت : (( اي کاش مي مردم و اين روز را نمي ديدم )) و دايه با خونسردي در جوابش گفت: (( حالا مگه چه شده؟))
-نکند او هم مي خواهد براي هميشه اين جا اقامت کند؟
-لابد همين طور است.
-واي نگو منيژه، نگو که آتش مي گيرم.
-آخر براي چه؟
-يعني تو نمي داني، عامل يک عمر در به دري و بدبختي من، عامل سرخوردگي ام، گناه کار بودنم، کافر شدنم مي خواهد يک عمر جلو چشمانم باشد، اصلا نکند عزيز دوباره نقشه اي کشيده باشد؟!
براي مدتي هر دو ساکت ماندند و بعد دايه منيژه به مادر گفت:
- اتابک خان شما را دوست دارند، عزيز هم براي فتنه اش ديگر بهانه اي ندارد، آقا هم يک تار موي گنديده شما را به صدتاي اون زنيکه سياه سوخته نمي دهند، شما بي خود دلواپسي و مواظب باش که اين بار نيز مثل گذشته نخواهي تاواني سنگين و جبران ناپذيري را براي دلواپسي هاي بي موردت پس بدهي، که من يکي ديگر نيستم، تا همين جايش هم کلي از خود بيزارم.
مادر با صدايي لرزان پرسيد:
-تو مي گويي من چه کار کنم؟
- از من مي شنويد نگران نباش و صبر کن، هنوز دسته گلي را که ده سال پيش به آب دادي درست نکرده اي که بخواهي حيلت جديدي را در پيش گيري، تازه برو به درگاه خدا دعا کن ، دروغ بزرگت در نياد که همه مان بدبختيم.
و بعد مادر با صدايي بلند زد زير گريه و گفت:
-مي خواستم همين عيد امسال يک جوري واقعيتش را بگويم، و جان خودم و آن بچه و تو را راحت کنم که دوباره عزيز سبز شد و همه چيز به باد رفت.
و بعد دايه پوزخندي زد و گفت:
-فکر مي کني من احمقم، تو اگر مي خواستي بگويي که تا حالا گفته بودي خانم جان، بهانه نياور، خوب رويت هم مي شود ها، هي امروز و فردا کردي تا ده سال گذشت، عاقبتت با خدا، من که چشمم آب نمي خورد، اگر هم تا به حال نشاشيدي خوشحال نباش که شب درازه.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
و بعد از کمي مکث ادامه داد:
-بيچاره آن شهين در به دري که تو مادرش باشي و بخواهي راه و چاه زندگي را نشانش دهي و مثلا روشنگر راهش شوي چه خوب گفته اند: ((هر چه بگندد نمکش مي زنند واي به روزي که بگندد نمک!)) ... اصلا به من چه مربوط است از اولش هم بي خود، خودم را قاطي چنين گناه بي کفاره اي کردم، کاش همان موقع يکي مي زد توي سرم و عقلم به جا مي آمد، آخر کسي نيست به من بگويد بيکار بودي ، اصلا ديگي که واسه من نجوشه، سر سگ توش بجوشه و بعد صداي مادر که لرزان بود و عصبي به گوش رسيد که مي گفت:
-بس است ديگر ، حالا چقدر مي خواهي؟!
و بعد صداي دايه که در جوابش با بي تفاوتي گفت:
-باشد براي بعد، حسابمان بايد خيلي شده باشد.
و همان موقع دايه در را باز کرد و چشم هردويمان به هم افتاد من به او مي نگريستم و او به من و بعد بدون آن که چيزي بگويد از کنارم رد شد و رفت، داخل اتاق شدم ، مادر لبه تخت نشسته بود و مي گريست دست ظريف و سفيدش را در دست گرفتم و بوسيدم مادر بر گريه اش فزوني گرفت و سرم را در ميان سينه اش گذاشت و آن را غرق بوسه کرد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 4 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من دختر نیستم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA