ارسالها: 8911
#841
Posted: 1 Aug 2012 06:47
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چنینکه عمر تأملگر شتابگذشت
هوای آبلهای از سر حباب گذشت
به چشمبند جهان این چه سحرپردازیست
که بیحجابی آن جلوه از نقابگذشت
به هر طرف نگرم دود دل پرافشان است
کدام سوخته زین وادی خراب گذشت
جنونپرستی اغراض ننگ طبع مباد
حیا نماند چو انصاف از حسابگذشت
کسی به چارهٔ تسکین ما چه پردازد
که تا به داغ رسیدیم ماهتابگذشت
ز مصرع نفس واپسین عیانگردید
که ما ز هر چهگذشتیم انتخابگذشت
سیاهکار فضولی مخواه موی سفید
کفن چوپرده درد باید از خضابگذشت
صفا کدورت زنگار چشم نزداید
ز سایه کس نتواند در آفتاب گذشت
ز خود تهی شو و از ورطهٔ خیال برآی
به آنکنار همینکشتی ز سرابگذشت
به عیش غفلت عمریکه نیستکس نرسد
فغانکه فرصت تعبیر هم به خوابگذشت
ز سوز سینهام آگهکهکرد محفل را
که اشک دود شد و از سرکبابگذشت
ندانم از چه غرض بال فرصت افشاندم
شرر بیانیام از حاصل جواب گذشت
به وادییکه نفس بود رهبربیدل
همین تأمل رفتنگران رکابگذشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#842
Posted: 1 Aug 2012 06:50
غزل شمارهٔ ۸۴۰
فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت
تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت
وحشتی زینبزم چونشمعم به خاطر درگذشت
چین دامن آنقدرها موج زد کز سرگذشت
بربنای ما فضولی خشت تمکینی نچید
آرزو چون فربهی زین پهلوی لاغرگذشت
امتحان هرجا عیار قدر رعنایی گرفت
سرنگونی صد سر و گردن ز ما برتر گذشت
آب آب گوهر، آتش آتش یاقوت شد
هرچه آمد بر سر ما از گذشتن درگذشت
یافتم آخر ز مقصدکوشی توفیق عجز
لغزش پاییکه پروازش به زیر پرگذشت
قدر بحر رحمت از کمهمتی نشناختیم
از غرور خشکی دامن جبینها ترگذشت
عبرتی میخواست مخمور زلال زندگی
آب شد آیینه و از چشم اسکندرگذشت
مشق اسرار دبستان ادب پر نازکست
نام لغزش تا نوشتی خامه از مسطر گذشت
میچکد خون دو عالم از نگاه واپسین
بیخبر از خود مگو میباید از دلبر گذشت
سختبیرناست شوق از ساز وحشتها مپرن
عمر پروازم به جست و جوی بال و پر گذشت
میروم بی دست و پا چون شمع و از هر عضو من
آبله گل میکند، تا عرضه دارد سرگذشت
با دل جمعمکنون مأیوس باید زبستن
سیر دریا دور موجی داشت از گوهر گذشت
ضعف بیمار محبت تا کجا دارد اثر
ناله هم امشب به پهلوی من از بستر گذشت
بیدل از جمعیت دل بینیاز عالمم
گوهر از یک قطره پل بستن ز دریا در گذشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#843
Posted: 1 Aug 2012 06:51
غزل شمارهٔ ۸۴۱
شب به یاد آن لب خموش گذشت
ناله شد شمع وگلفروشگذشت
چشم بر جلوهای که وا کردیم
پیش پیش نگاه هوش گذشت
عمر رفت و هنوز در خوابم
کاروان از سرم خموش گذشت
زبر پا دیدم از نشاط مپرس
مژه پل گشت و نای و نوش گذشت
کاف و نون، خلق را، به شور آورد
این دو حرف ازکجا بهگوش گذشت
طرفه راهی، چو شمع پیمودیم
سر ما هر قدم ز دوش گذشت
فقر ما، ماتم دو عالم دشت
همه جا یک سیاهپوش گذشت
بیجنون ترک وهم نتوانکرد
باده از خم به قدر جوش گذشت
گر جنون کردهای تکلف چیست
فصل پنهانکن و بپوش گذشت
سوختن هم غنیمت است این شمع
امشب آمد همانکه دوشگذشت
تشنهٔ وصل بود بیدل ما
تیغ شد آب کز گلوش گذشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#844
Posted: 1 Aug 2012 06:53
غزل شمارهٔ ۸۴۲
به فکر دل لبم از ربط قیل و قالگذشت
چسان نفسکشم آیینه در خیال گذشت
کجاستتاب ز خودرفتنیکهچون یاقوت
به عرضگردش رنگم هزار سالگذشت
بهار یأس ز سامان بینیازیها
چه مایه داشتکه بالیدن از نهالگذشت
خمی به دوش ادب بند وسیر عزتکن
ز آسمان به همین نردبان هلالگذشت
طریق فقر، جنون تازی دگر دارد
دلیل حاجت و میباید از سوال گذشت
عرق ز جبههٔ ما بیفنا نشد زایل
فغانکه عمر چو شبنم به انفعالگذشت
زهیچ جلوه به تحقیق چشم نگشودیم
شهود آینه در عالم مثالگذشت
خمش نوایی موج تکلم از لب یار
اشارتیست که نتون ازین زلال گذشت
به عالمیکه ز پروازکار نگشاید
توان چو رنگ به سعی شکست بالگذشت
به فکرنسیهٔ موهوم نقد نیز نماند
مپرس در غم مستقبلم چه حالگذشت
دلم ز خجلت بیظرفی آب شد بیدل
به یاد بادهتریها ازین سفالگذشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#845
Posted: 1 Aug 2012 06:54
غزل شمارهٔ ۸۴۳
دوش از نظر خیال تو دامنکشانگذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان گذشت
تا پر فشاندهایم ز خود هم گذشتهایم
دنیا غم تو نیستکه نتوان از آنگذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدیام
از پا نشستنیکه ز عالم توانگذشت
برق و شرار محمل فرصت نمیکشد
عمری نداشتمکه بگویم چسانگذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاختهست ازین عرصه هیچ کس
واماندنیست اینکه توگو.بی فلانگذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهانگذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است
زین بحر همچو موج گهر میتوان گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت
واماندگی ز عافیتم بینیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت
یارب چه برق بر من آتش به جانگذشت
تمکین کجا به سعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم
یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#846
Posted: 1 Aug 2012 06:55
غزل شمارهٔ ۸۴۴
همت از هر دو جهان جست و ز دل در نگذشت
موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت
آمد و رفت نفس،گرد پی یکتاییست
کس درین قافله از خویش مکرر نگذشت
شمع بر سر همه جا دامن خاکستر داشت
سعی پرواز ضعیفان ز ته پر نگذشت
ختمگردید به بیمار وفا شرط ادب
ما گذشتیم ولی ناله ز بستر نگذشت
هرزهدو بود طلب، قامت پیری ناگاه
حلقه گردید که میباید ازین در نگذشت
پستی طالع شمعمکه به صحرای جنون
آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
حرص مشکل که ره فهم قناعت سپرد
آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
روش معدلت از گردش پرگار آموز
که خطش گر همه کج رفت ز محور نگذشت
طاقت غرهٔ انجام وفا ممکن نیست
ناتوانیست که از پهلوی لاغر نگذشت
شرر کاغذ آتش زدهام سوخت جگر
آه از آن فرصت عبرت که به لنگر نگذشت
بر خط جبههٔ ماکیست نگرید بیدل
زین رقمکلک قضا بیمژه ی تر نگذشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#847
Posted: 1 Aug 2012 06:56
غزل شمارهٔ ۸۴۵
نه همین سبزه از خطش ترگشت
قند هم زان دو لب مکرر گشت
فرصت جلوه مغتنم شمرید
خط چلیپاست چون ورق برگشت
تا عدم سیر هستی آن همه نیست
هر نفس میتوان سراسر گشت
نقطه از سیر خط نمایان شد
اشک ما تا چکید لاغر گشت
اوج عزت فروتنی دارد
قطره پستیگزیدگوهرگشت
ترک اخلاق مشق ادبارست
سرو کم سایه شد که بیبر گشت
وضع گستاخی بیش از این چه کند
او عرق کرد و چشم ما تر گشت
به غرور آنقدر بلند متاز
لغزش پا دمید چون سرگشت
گرنه شغل امل کشاکش داشت
ربش زاهد چرا دم خرگشت
ششجهت یک فسانهٔ غرض است
گوشها زین جنون نوا کر گشت
سیر پرگار عبرت است اینجا
خواهدت پا و سر برابر گشت
گردش چشم یار در نظریم
باید آخر جهان دیگرگشت
بیخودی بی انوید وصلی نیست
قاصد اوست رنگ چون برگشت
خلقی از وهم محرمی بیدل
گرد خود گشت و حلقهٔ در گشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#848
Posted: 1 Aug 2012 06:57
غزل شمارهٔ ۸۴۶
ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت
بلند کرد نیستان بوریا انگشت
دمی که سجده به خاک درت اشارت کرد
چو آفتاب دمید از جبین ما انگشت
به عرض حاجت ما نیست عجز بی زنهار
ز دست پیش فتادهست در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال کهتران بودن
توغافلی و دخیل است جا به جا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدی میداشت
چراکناره گرفتی ز دست و پا انگشت
موافقت اگر آبین همدمی میبود
ز دستها ندمیدی جدا جدا انگشت
به رنگ شمع در این معبد خیالگداز
هزار سبحه به سیلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل دارید
حذر خوش است ازبن ناخنآزما انگشت
حضور عالم بیکار نیز شغلی داشت
نبرد لذت سر خاری از حنا انگشت
درین بساط به صد گوشمال موت و حیات
ندید هیچکس از پنجهٔ قضا انگشت
هین تپانچه و مشتیست نقد غیرت مرد
عمود گیر گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزی ما بس که غالب افتادهست
به زینهار برآورده آسیا انگشت
بلندی مژه آن را که هرچه پیش آرد
پی قبول گذارد به دیدهها انگشت
محال بود بر اسباب پا زدن بیدل
به پشت دست نزد ناخن از حیا انگشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#849
Posted: 1 Aug 2012 06:57
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بیروی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت
چشمیستکه باید به در آرد به سرانگشت
چون نی زتنگ مایگی درد به تنگیم
تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت
شادمکه به زحمتکدهٔ عالم تدبیر
بیناخنیام عقده ندارد به سرانگشت
مشق خط بیپا و سرمسبحه شماریست
کاش آبلهای نقطه گذارد به سرانگشت
در طبع جهان حرکت بیخواست خراشید
آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت
از حاصلگل چیدن این باغ ندیدیم
جز ناخن فرسودهکه دارد به سرانگشت
عمریستکه دررنگ چمن شور شکستیست
کو غنچهکهگلگوش شمارد به سرانگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی
تا چند چو شمع آینهکارد به سرانگشت
تقلید محال است برد لذت تحقیق
نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت
ای بیکسی این بادیهٔ یأس ندارد
خاری که سر آبله خارد به سرانگشت
بیدل ز جهان محو شد آثار مروت
امروز به جز موکهگذارد به سرانگشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#850
Posted: 1 Aug 2012 06:58
غزل شمارهٔ ۸۴۸
شب هجوم جلوه او در خیالم جا گرفت
آنقدر بالید دل کایینه در صحرا گرفت
ازدل روشن ملایم طینتی را چاره نیست
پنبه خود رایی تواند از سر میناگرفت
سعی گردون از زمین مشکل که بردارد مرا
قطره را ازدست خاک تشنه نتوان واگرفت
در گلستانی که بلبل بود هر برگ گلش
پیکرم را خامشی چون غنچه سرتا پا گرفت
سخت نایاب است مطلب ورنه کوشش کم نبود
احتیاج از ناامیدی رنگ استغنا گرفت
تاکی از اندیشهٔ تمکینگرانجان زیستن
قراهٔ ما را چوگوهر ل در این دپاکرفت
گر بلند افتد چوگردون نشئهٔ وارستگی
میتوان دامان همت از سر دنیا گرفت
در ریاض دهر، ما را سبز کرد آزادگی
بیبریها اینقدر، چون سرو، دست ماگرفت
زبن همه اسباب نومیدی چه برگیردکسی
آنچه میباید گرفتن دست ناگیرا گرفت
عقدهای ازکار ما نگشود سعی نارسا
ناخن تدبیر ما آخر دل ما را گرفت
چشم بند و زور بر دلکنکه در آفاق نیست
آنقدر اوجیکه یک مژگان توان بالاگرفت
تا شود بیدل به نامت سکهٔ آسودگی
خاکساری در نگین باید چو نقش پا گرفت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)