انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 92 از 283:  « پیشین  1  ...  91  92  93  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۹۰۹

شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ
از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ

پختگی در طبع ناقص بی‌دماغ تهمت است
دود می‌آید برون از چوبهای خام تلخ

امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه
کهنگی‌ها کرد آخر مغز این بادام تلخ

دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن
زندگی بر خود مکن چون مرغ بی‌هنگام تلخ

حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست
کامها در جوش صفرا می‌شود ناکام تلخ

بی‌صداعی نیست شهرتهای اقبال جهان
موج‌چین زد بسکه شد آب عقیق ازنام تلخ

جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض
ای ‌بسا مدحی‌ که ‌شد زین‌ شیوه‌ چون دشنام ‌تلخ

بسکه دارد طبع خلق از حق‌گذار‌ی انفعال
دادن جان نیست اپنجا چون ادای وام تلخ

انتظار صید مطلب‌سخت راحت دشمن است
خواب نتوان‌یافت جز در دیده‌های دام تلخ

گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس
ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ

می‌کند بیدل‌ تبسم زهر چشمش را علاج
پسته‌اش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۰

تنگی آورده خانهٔ صیاد
یک دو چاک قفس‌کنید زیاد

سیرآن جلوه مفت فرصت ماست
نوبهاریم چشم بد مرساد

عشق چون شمع در تلاش سجود
سر ما را به پای ما سر داد

نفس آنست آنکه‌تا رسید به لب
گرد ما چون سحر قیامت زاد

دل تنگ آخر از جهان بردبم
عقده ای داشتیم و کس نگشاد

بیستون در غبار سرمه‌کم ست
ناله هم رفت در پی فرهاد

چیست شغل جهان حیرانی
خاک خوردن به قدر استعداد

ازکف وارثان نرفت برون
زر قارون‌، عمارت شداد

خفته‌ای زیر سقف بی‌دیوار
عیش این خانه‌ات مبارک باد

یار عمری‌ست‌نام ما نگرفت
این فراموشی ازکه دارد یاد

نامه دل بود درکف امید
برکه خواندم که باز نفرستاد

تا چراغم رسد به خاموشی
همه شب سرمه می‌کنم ایجاد

گردم این نه قفس نمی‌یابد
گر به زیر‌پرم‌کنند آزاد

چون سپندم در آتشی‌که مپرس
سرمه گردم اگرکنم فریاد

محمل‌شمع‌می‌کشم‌بیدل
خدمت پا به‌گردنم افتاد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۱

ز درد یآس ندانم‌کجاکنم فریاد
قفس شکسته‌ام و آشیان نمانده به یاد

به برقی از دل مایوس‌ کاش در گیرم
کباب سوختنم چون چراغ در ره باد

به غربت از من بی‌بال وپر سلام رسان
که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد

چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم
شکست آبلهٔ پا به گردنم افتاد

ز تنگی دلم امکان پرگشودن نیست
شکسته‌اند غبارم به بیضهٔ فولاد

چه ممکن است ‌کشد نقش ناتوانی من
مگر به سایهٔ مو خامه بشکند بهزاد

اگر ز درد گرانجانی‌ام سوال کنند
چو کوه از همه عضوم جواب بابد داد

ز هیچکس به نظر مژدهٔ سلامم نیست
مگر ز سیل کشم حرف خانه‌ات آباد

ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس
خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد

غبار من به عدم نیز پرفشان تریست
ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد

کشاکش نفسم تنگ ‌کرد عالم را
خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به‌ گشاد

ز شمع باعث سوز وگداز پرسیدم
به‌گریه‌گفت‌: مپرس از ندامت ایجاد

بهار عشق و شکفتن خیال باطل‌کیست
ز سعی تیشه مگرگل به سر زند فرهاد

ستمکش دل مایوسم وعلاجی نیست
کسی مقابل آیینهٔ شکسته مباد

ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل
که هردم ازقفسش چون نفس‌کنند ازاد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۲

گر شور مستی‌ام کند اندیشه گردباد
درگردش قدح شکند شیشه‌ گردباد

از رشک وحشتی‌ که‌ گرفته‌ست دامنم
ترسم به پای خوبش زند تیشه‌ گردباد

شور جهان ترانهٔ دود دماغ کیست
صد دشت و در تنیده به یک ربشه‌ گردباد

جولان شوق باک ندارد ز خار و خس
مشکل ز پیش پا کند اندیشه‌ گردباد

نخل جنون علم کش باغ و بهار نیست
سر برنمی‌کشد مگر از بیشه‌ گردباد

هرجا نشان دهند ز سرگشتگان عشق
پیچد به من ز غیرت هم پیشه‌ گردباد

بیدل در این حدیقه نشد جز من آشکار
سرگشتگی نهال وگل ریشه گردباد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۳

یأس‌فرسای تغافل دل ناشاد مباد
بیدلانیم فراموشی ما یاد مباد

عیش ما غیرگرفتاری دل چیزی نیست
یارب این صید ز دام و قفس آزاد مباد

پرگشودن ز اسیران محبت ستم است
ذوق آزادی ما خجلت صیاد مباد

عاشق از جان‌کنی حکم وفا غافل نیست
نقش شیرین به سر تربت فرهاد مباد

همه عنقا به قفس در طلب عنقاییم
آدمی بیخبر از فهم پریزاد مباد

صور در پردهٔ نومیدی دل خوابیده است
یارب این فتنه نوا قابل فریاد مباد

در عدم بیخبر از خویش فراغی داریم
صلح ما متهم نسبت اضداد مباد

نفس افشاگر راز دو جهان نومیدی‌ست
خاک این باد به جز در دهن باد مباد

های و هویی‌که نواسنج خرابات دل است
سر به هم کوفتن سبحهٔ زهاد مباد

صبح وشام‌، ازنفس سرد، غرض جویی چند
باد بادی‌ست به عالم ‌که چنین باد مباد

حیف همت‌ که‌ کسی چشم به عبرت دوزد
انتخاب دو جهان زحمت این صاد مباد

شبخون خط پرگار به مرکز مبرید
هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد

حادثات آن همه تشویش ندارد بیدل
صبر زحمتکش اندیشهٔ بیداد مباد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۴

گر بی‌تو نگه را به تماشا هوس افتاد
بر هرچه گشودم مژه در دیده خس افتاد

از بخت سیه چاره ندارم چه توان کرد
چون زلف به آشفتگی‌ام دسترس افتاد

در گریه تنک‌مایه‌تر از من دگری نیست
کز ضعف سرشکم به شمار نفس افتاد

تا بیکسی‌ام قافله‌سالار فغان کرد
خون شد دل و چون اشک ز چشم جرس افتاد

شوقی به شکست دل من مست خروش است
آگه نی‌ام این شیشه ز دست چه کس افتاد

از آفت تعجیل حذر کن که در این باغ
بر خاک نخستین ثمر پیشرس افتاد

شد عین حقیقت چو مجازت ز میان رفت
عشق است گر آتش به بنای هوس افتاد

چون شانه ره ما همه پیچ و خم زلف است
چندان که قدم پیش نهادیم پس افتاد

عمری‌ست پر افشان گلستان خیالیم
غم نیست اگر طایر ما در قفس افتاد

اسباب غبار نگه عبرت ما نیست
در دیدهٔ آتش نتوان گفت خس افتاد

کلفت مکش از عمر عیان است چه باشد
سنگینی باری که به دوش نفس افتاد

بیدل لب آن برگ ‌گل اندام ندارد
شهدی‌ که تواند به خیالش مگس افتاد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۵

تا عرق‌،‌گلبرگ حسنت یک دوشبنم آب داد
خانهٔ خورشید رخت ناز بر سیلاب داد

کس به ضبط دل چه پردازد که عرض جلوه ات
حیرت آیینه را هم جوهر سیماب داد

در محبت غافل از آداب نتوان زبستن
حسن‌ گوش حلقه‌های زلف را هم تاب داد

نرگس مست بتان را وانکرد از خواب ناز
آنکه عاشق را چو شبنم دیده بیخواب داد

هرزه جولان بود سعی جستجوهای امید
یاس گل‌کرد و سراغ مطلب نایاب داد

می‌تپد خلقی به خون از یاد استغنای ناز
بیش ازین نتوان دم تیغ تغافل آب داد

خواب امنی در جهان بی‌تمیزی داشتم
چشم واکردن سرم در عالم اسباب داد

داشت غافل سرکشیهای شباب از طاعتم
قامت خم‌گشته یاد ازگوشهٔ محراب داد

اضطراب‌شعله عرض مسند خاکستر است
هرکه رفت ازخویش عبرت بر من بیتاب داد

استقامت در مزاج عافیت خون کرده‌ام
رشتهٔ امید من نگسسته نتوان تاب داد

بی‌طراوت بود بیدل‌ کوچه‌باغ انتظار
گریهٔ نومیدی آخر چشم ما را آب داد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۶

حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد
زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد

هرجا بهار جلوه او در نظر گذشت
شکی‌که سر زد از مژه بوی‌گلاب داد

یک -جلوه داشت عاشق ومعشوق پیش این
خون ‌گردد امتیاز که عرض حجاب داد

پرواز شوق از عرق شرم‌گل نکرد
خاکم غبارهای تپیدن به آب داد

از حرص این قدر غم سباب می کشم
لب‌تشنگی سرم به محیط سراب داد

آخر ز گریه نشئهٔ شوقم بلند شد
اشک آنقدر چکید که جام شراب داد

زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است
نشکفت غنچه‌ای‌که نه بوی‌کباب داد

کم‌فرصتی به عرض تماشای این محیط
آیینهٔ خیال به دست حباب داد

از بس که معنی‌ام رقمی جز هوا نداشت
گردون به نقطهٔ شررم انتخاب داد

داغم ز رشک منتظری کز هجوم شوق
جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد

چون صبح در معاملهٔ‌ گیر و دار عمر
چندان نه‌ایم ساده که باید حساب‌ داد

بیدل ز آبروطلبی دست شسته‌ایم
کاین آرزو بنای دو عالم به آب داد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۷

سیل غمی‌ که داد جهان خراب داد
خاکم به باد داد به رنگی ‌که آب داد

راحت درین بساط جنون‌خیز مشکلست
مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد

یارب چه مشربم‌ که درین شعله انجمن
گردون می‌ام به ساغر اشک باب داد

اینست اگر شمار تب و تاب زندگی
امروز می‌توان به قیامت حساب داد

بر موج آفتی‌ که امید کنار نیست
تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد

سستی چه ممکن است رود از بنای عمر
نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد

وقت ترحم است‌کنون ای نسیم صبح
کان شوخ اختیار به دست نقاب داد

صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست
تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد

یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار
کزجوی شب به مزرع خورشید آب داد

تا می به لعل او رسد از خویش رفته است
شبنم نمی‌توان به کف آفتاب داد

انجام کار باده ‌کشان جز خمار نیست
خمیازه‌های جام می‌ام این شراب داد

‌ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو
یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۱۸

شب‌که باد جلوه‌ات چشم خیالم آب داد
حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد

در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است
هر قدر دل آب‌ کردم یادم از مهتاب داد

با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است
پنجهٔ خورشید را نتوان به ‌کوشش تاب داد

تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن
عافیت بر باد دادن را نباید آب داد

چین ابرو, رنگ موج امن را درهم شکست
تنگ چشمی خار و خس در دید‌گرداب داد

تا توانی لب فروبند از فسون ما و من
رشته بی‌ساز است نتوان زحمت مضراب داد

گر همه در بزم خاک تیره بارت داده‌اند
سایه‌وار !زکف* نشاید دامن آداب داد

غفلت هستی‌ست اینجا، ساز بیداری ‌کجاست
همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد

شش‌جهت راه من ازگرد تظلم بسته شد
بر در دل می‌برم از مطلب نایاب داد

پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است
پیش خود باید جواب خاطر احباب داد

بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم
این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 92 از 283:  « پیشین  1  ...  91  92  93  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA