انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 109 از 283:  « پیشین  1  ...  108  109  110  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹

دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد
شمع خاموش انجمنها می‌کند یکبار سرد

عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم
چون سر بی ‌مغز زاهد ذر ته دستار سرد

داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل ‌مردگان
چاره‌گر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد

انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست
شعله‌ها را شمع‌کافوری‌کند دشوار سرد

با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار
پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد

بی‌تکلف با نفس روزی دو باید ساختن
دل هواخواه و نسیمی دارد این‌ گلزار سرد

تا شود هستی‌گوارا با غبار فقر جوش
آب در ظرف سفالین می‌شود بسیار سرد

یأس‌ پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد
ناله‌ای کردم که گردید آتش کهسار سرد

در جوانی به‌ که باشی هم سلوک آفتاب
تا هواگرم است بایدگرس رفتار سرد

بی‌رواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار
جنس می‌خواهد لحاف آندم ‌که شد بازار سرد

گرم ناگردیده مژگان آفتابی می‌رسد
خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سرد

بدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت
آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰

داغ بودم‌که چه خواهم به غمت انشا کرد
نقطهٔ اشک‌، روان‌گشت و خطی پیداکرد

نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست
در تمثال زدم آینه استغنا کرد

سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد
خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد

فطرت سست ‌پی از پیروی وهم امل
لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد

می‌شمارم قدم و بر سر دل می‌لرزم
پای پر آبله‌ام کارگه مینا کرد

دل بپرداز و طرب‌ کن‌ که درین تنگ فضا
خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کرد

گرد پرواز در اندیشه پری می‌افشاند
خاک‌ گشتن سر سودایی ما بالا کرد

حسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است
آنچه می‌خواست به آیینه‌ کند با ما کرد

کلک نقاش ازل حسن یقین می‌پرداخت
نقش ما دید و به‌ سوی تو اشارت ها کرد

عشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت
کف ما را نمد آینهٔ درباکرد

هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد
نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کرد

بیدل از قافلهٔ ‌کن‌فیکون نتوان یافت
بار جنسی‌ که توان زحمت پشت پا کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱

دل‌گداخته بر شش جهت بغل واکرد
جهان به شیشه‌گرفت این پری چه انشاکرد

ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به‌ کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد

ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد

چه سحر بود که افسون بی‌نیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد

به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد

ازین بساط گذشتم‌.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد

چو شمع صورت بیداری‌ام چه امکان داشت
سری‌ که رفت ز دوشم اشارت پا کرد

نهفت معنی مکشوف بی‌تاملی‌ام
نبستن مژه آفاق را معما کرد

جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد

فسردنی است سرانجام عافیت‌طلبان
محیط این‌کره از رشتهٔ‌گهر واکرد

خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمی‌توان جا کرد

دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد

نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد

درین هوسکده از من چه دیده‌ای بیدل
به عالمی که نی‌ام بایدم تماشا کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲

امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد
شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد

خاک رهیم ما را آسان نمی‌توان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد

گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد

یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطه‌ای‌که دل را از طرهء تو واکرد

فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت
جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد

غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد

گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد
تمثال جلوه‌گر شد آیینه خنده‌ها کرد

دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبال نازی پیراهنم قباکرد

در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت
ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد

ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دل‌خانه‌ای‌ست‌کانجا نتوان به زور جاکرد

رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس این‌کدو به خود بست‌ تا زندگی شناکرد

دست ترحم‌کیست مژگان بیدل ما
بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳

دل به زلف یار هم آرام نتوانست‌کرد
این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد

جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری
وحشی حسن بتان را رام نتوانست ‌کرد

با همه شوری‌ که وقف پستهٔ خندان اوست
رفع تلخی های آن بادام نتوانست کرد

همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب
کز خم دریا میی در جام نتوانست‌کرد

نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من
ماهیی‌کز فلس فرق دام نتوانست کرد

مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود
پایمالش گردش ایام نتوانست کرد

چرخ ‌گو مفریب از جا هم‌ که سعی باغبان
پختگیهای ثمر را خام نتوانست‌کرد

همچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت می‌کشم
آب در آیینه‌ام آرام نتوانست‌کرد

موج ‌گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب
طبع استغنا نظر ابرام نتوانست‌کرد

ناله‌ها در دل فسرد اما نبست احرام لب
گرد این ‌کاشانه سیر بام نتوانست‌ کرد

اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن
این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست‌ کرد

سوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما
یک شرر برق نگاهی وام نتوانست‌کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴

وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانست‌کرد

در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگی‌ست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد

رحم‌کن بر حال محرومی‌که مانند سپند
سوخت اما ناله‌ای پیغام نتوانست کرد

بی‌نشانم لیک بالی از زبانها می‌زنم
ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد

آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد

در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه
یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد

عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل
مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد

باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود
گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد

نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس
بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد

در جنون‌زاری که ما حسرت کمین راحتیم
آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد

گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک
قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد

آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵

خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد
چون سر نماند شمع قبول سجود کرد

در سعی بذل‌ کوش‌ که اینجا خسیس هم
جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد

زان غنچهٔ خموش به آهنگ‌کاف و نون
سر زد تبسمی ‌که عدم را وجود کرد

چندان خمار درد محبت نداشتم
بوی ‌گلی‌ که زخم مرا مشک‌سود کرد

ای چرخ زحمت‌گره‌ کار من مبر
خواهد مه نوت سر ناخن‌کبود‌ کرد

آیینه‌دار نقش قدم بود هستی‌ام
هرکس نظرفکند به من سرفرودکرد

شد آبیار مزرع امکان گداز من
زین انجمن زیان زده‌ای شمع سودکرد

خونم به دل ز بوی‌گلش می‌درد نقاب
رنگ آتشی‌ که داشت درین غنچه دود کرد

تا انتظار صبح قیامت امان کراست
کار درنگ ما نفس سرد زود کرد

هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس
یاس دوام‌، نوحهٔ ما را سرودکرد

بیدل کتاب طالع نظاره خوانده‌ایم
مژگان هبوط داشت‌، تحیر صعود کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶

اول دل ستمزده قطع امیدکرد
آخرشکست چینی من مو سفید کرد

می‌لرزد از نفس دم تقریر احتیاج
دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد

بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست
خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکرد

تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد
صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد

تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد
پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکرد

چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان
فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرد

از قبض و بسط حیرت آیینه‌ام مپرس
قفلی زدم به خانه‌که نازکلیدکرد

دارد رسایی مژه ی خون به‌گردنش
برگشتنی‌که آنسوی حشرم شهیدکرد

بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن
کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷

از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
روز خود را به غبار مژه شب باید کرد

گرد وارستگی‌هکوی فنا باید بود
خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کرد

همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل
جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد

کهنه مشق خط امواج سرابیم همه
عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد

اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند
مژه را روکش بازار حلب باید کرد

تا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا
خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد

دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد
شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد

دیده‌ای را که چمن‌پرور دیدار تو نیست
به تماشای‌گل و لاله ادب باید کرد

آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام
که‌.ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد

یک تحیر دو جهان در نظرت می‌سوزد
آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرد

دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت
خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸

پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد
پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد

کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا
ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کرد

باعث‌ گریه درین دشت اگر چیزی نیست
الم بیکسیی هست سبب بایدکرد

گر شود پیش تو منظور نثار نگهی
گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کرد

جمع بودن به پریشان‌صفتی آسان نیست
روزها در قدم زلف تو شب باید کرد

زبن توهمکده سامان دگر نتوان یافت
جز دمی چند که ایثار تعب بایدکرد

ترک لذات جهان مفت سلامت شمرید
این شکر قابل آن نیست‌که تب بایدکرد

جیب‌ها موج طربگاه حضور دریاست
فکر خود کن‌ گرت اندیشهٔ رب باید کرد

نم آب و کف خاکی بهم آمیخته است
هر چه آید ز تو کاری‌ست عجب باید کرد

بیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت
درد هم مفت تماشاست طرب باید کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 109 از 283:  « پیشین  1  ...  108  109  110  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA