ارسالها: 8911
#1,151
Posted: 8 Aug 2012 12:05
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
خطی که بر گل روی تو آب میریزد
به سایه آب رخ آفتاب میریزد
زبان نکهتگل ازسوال خود خجل است
لبت ز بسکه به نرمی جواب میریزد
فلک زخون شفق آنچه شب به شیشه کند
صباح در قدح آفتاب میریزد
به هرچه دیده گشودیم گرد وبرانیست
دلکه رنگ جهان خراب میریزد
خیال تیغ نگاه تو خون دلها ربخت
به نشئهای که ز مینا شراب میریزد
بیا که بیتوام امشب به جنبش مژهها
نگه ز دیده چوگرد ازکتاب میریزد
دمی که از دم تیغت سخن رود به زبان
به حلق تشنهٔ ما حسرت آب میریزد
به گریه منکر تردامنان عشق مباش
که اشک بحر ز چشم حباب میریزد
شکنج حلقهٔ دامی که جیب هستی تست
اگر ز خویش برآیی رکاب میریزد
تو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط
که چشم شوخ تو رنگ نقاب میریزد
درین محیط زبس جای خرمی تنگ است
اگر به خویش ببالد حباب میریزد
بر آتش که نهادند پهلوی بیدل
که جای اشک، شرر زبنکباب می ریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,152
Posted: 8 Aug 2012 12:06
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
باز اشکم به خیالت چه فسون میریزد
مژه می افشرم آیینه برون میریزد
هرکجا میگذریگرد پر طاووس است
نقش پایت چقدر بوقلمون میریزد
چه اثر داشت دم تیغ جفایتکه هنوز
کلک تصویر شهیدان تو خون میریزد
عبرت از وضع جهانگیر که شخص اقبال
آبرو بر در هر سفلهٔ دون میریزد
عافیتساز ترددکده دانش نیست
مفتگردیکه به صحرای جنون میریزد
جام تا شیشهٔ این بزم جنون جوش میاند
خون دل اینهمه بیرون و درون میریزد
در دبستان ادب مشق کمالم این است
که الف میکشم و حلقهٔ نون میریزد
سر بیسجده عرق بست به پیشانی من
میام از شیشهٔ ناگشته نگون میریزد
بیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو
وسعت ازتنگی این خانه برون میریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,153
Posted: 8 Aug 2012 12:08
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
چاک کسوت فقرم رنگ خنده میریزد
بخیه بیبهاری نیست گل ز ژنده میریزد
در دماغ پروانه بال میزند اشکم
قطرههای این باران پر تپنده میریزد
در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست
این غبار بر هر خاک خط کشنده می ریزد
ریشه در هوا داربم تاکجا هوس کاریم
دانهٔ شرر در خاک نارسنده میریزد
باغ ما چمن دارد در زمین خاموشی
غنچه باش و گل میچین گل بهخنده میریزد
بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس
کاین درشتی طبعت از چه رنده میریزد
گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد
گر همه فلکتازست بالکنده میریزد
نامهگر به راه افکند عذرخواه قاصد باش
بالها چو شمع اینجا از پرنده میریزد
جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامیست
هر عرقکه ما داریم این دونده میریزد
پاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد
این به تیغ میریزد آن به خنده میریزد
جز حیا نمیباشد جوهر کرم بیدل
هرچه ریزشی دارد سرفکنده میریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,154
Posted: 8 Aug 2012 12:08
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد
به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشستهام
پر صبح میکشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان
همه جاست نشئه به شرط آنکه دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما
به سراغگرد نفسکسی بهکجا رسدکه به ما رسد
بهگشاد دست کرم قسم که درین زیانکدهٔ ستم
نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان بهگدا رسد
دل بینوا بهکجا برد غم تنگدستی ومفلسی
مژه برهم آورد از حیاکه برهنهای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا
به فتادگی شکند عصا که فتادهای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشودهای در امتحان
که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی
مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسد
به قبول آنکف نازنینکهکند شفاعت خون من
در صبر میزنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار میکشد از خزان
تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,155
Posted: 8 Aug 2012 12:09
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد
ما خود نمیرسیم مگرعجزما رسد
هر شیوهای کمینگر ایجاد رتبهایست
شکل غبار ناشدهکی بر هوا رسد
فهم شباب قابل تحقیق ضعف نیست
پیریست فطرتیکه به قد دوتا رسد
ما را چو شمع کشته اگر اوج بینش است
کم نیست ا-بنکه سعی نگه تا به پا رسد
در وادیی که منزل و ره جمله رفتنیست
اندیشه رفته است ز خود تا کجا رسد
آیینه را به قسمت حیرت قناعتیست
زین جوش خون بس است که رنگی به ما رسد
تا گرد ما و من به هوا نیست پر فشان
بیدل به کنه ذره رسیدن کرا رسد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,156
Posted: 8 Aug 2012 12:10
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد
برخم تسلیم زن تا سر به پشتپا رسد
تا ز مستی تردماغی، انفعال آماده باش
آخر از صهبا خمی برگردن مینا رسد
فطرت آفتهاکشد تا نقش بربندد درست
اولین جام شکست از شیشه بر خارا رسد
غافل ازکیفیت پیغام یکتایی مباش
قاصد او میرسد هرجا دماغ ما رسد
عالمی را بیبضاعت کرد سودای شعور
نقدی از خود کم کند هرکس به جنسی وارسد
راحت آبادی که وحشت بانی آثار اوست
گرکسی تا پای دیوارش رسد صحرا رسد
نور شمع عزتم اما در این ظلمتسرا
عالمی پهلو تهی سازدکه بر من جا رسد
همچو بوی غنچه از ضعفیکه دارم در کمین
امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد
پیکرم چون شمع از ننگ زمینگیری گداخت
سر به ره میافکنم تا پا به خواب پا رسد
همنشینان زین چمن رفتند من هم بعد از این
بشکنم رنگیکه فریادم به آن گلها رسد
غنچه شو بوی گل طرز کلامم نازک است
بیتأمل نیست ممکن کس به این انشا رسد
خودسری بیدل چه مقدار آبیار وهمهاست
سرو زین اندام میخواهد به آن بالا رسد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,157
Posted: 8 Aug 2012 17:31
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
دگر تظلم ما عاجزانکجا برسد
بس است نالهٔ ماگر بهگوش ما برسد
به خاک منتظرانت بهارکاشتهاند
بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسد
کسی به می نکند چارهٔ خمار وفا
پیامی از تو رسد قا دماغ ما برسد
سبکروان ز غم زاه و منزل آزادند
صدا ز خویشگذشتهست هر کجا برسد
تمامی خط پرگار بیکمالی نیست
دعا کنید سر ما به نقش پا برسد
ز آه، بیجگر چاک بهره نتوان برد
گشودنیست در خانه تا هوا برسد
ز سعی قامت خم گشته چشم آن دارم
که رفته رفته به آن طرهٔ دوتا برسد
ستمکش هوس نارسای اقبالم
به استخوان رسدم کار تا هما برسد
دماغ شکوه ندارم وگرنه میگفتم
به دوستان ز فراموشیام دعا برسد
به عالمیکه امل میکشد محاسن شیخ
کراست تاب رسیدن مگر قضا برسد
زکوشش استکه دستت به دامنی نرسد
اگر دراز کنی پا به مدعا برسد
چنین که صرف طمع کردی آبرو بیدل
عرق کجاست اگر نوبت حیا برسد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,158
Posted: 8 Aug 2012 17:32
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
سراغت از چمن کبریا که میپرسد
به وهم گرد کن آنجا ترا که میپرسد
معاملات نفس هر نفس زدن پاکست
حساب مدت چون و چرا که میپرسد
جهان محاسب خویش است زاهدان معذور
خطای ما ز صواب شما که میپرسد
کرم قلمرو عفو است رنج یأس مکش
بهکارخانهٔ شرم از خطا که میپرسد
گرفتهایم همه دامن زمینگیری
ره تلاش به این دست وپاکه میپرسد
دلیل مقصد اشک چکیده مژگان نیست
فتادگی بلدیم از عصا که میپرسد
درین حدیقه چو شبم نشستهایم همه
سراغ خانهٔ خورشید تا که میپرسد
به حال پیکر بیجانگربستن دارد
مرا دمیه توگشتی جداکه میپرسد
غبار دشت عدم سخت بیپر و بال است
اگر تو پا نزنی حال ما که میپرسد
جواب خون شهیدان تغافلت کافیست
جبین مده به عرق از حیا که میپرسد
دمیده ششجهت اقبال آفتاب ازل
ز تیرهروزی بال هما که میپرسد
چه عالی و چه دنی از خیال غیر بریست
غم معاملهٔ سر ز پا که میپرسد
ز دل حقیقت رد و قبول پرسیدم
به خنده گفت: برو یا بیا که میپرسد
چه نسبت است به خورشید ذره را بیدل
به عالمیکه تو باشی مراکه میپرسد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,159
Posted: 8 Aug 2012 17:33
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد
سرمهگردیم مگر تا به تو آواز رسد
درخور غفلت دل دعوی پیدایی ماست
همه محویمگر آیینه به پرداز رسد
حذر ای شمع ز تشویش زبانآرایی
که مبادا سر حرفت به لبگاز رسد
ما و من آینهدار دو جهان رسواییست
هستی آن عیب نداردکه به غمّاز رسد
سر به جیب از نفس شمع عرق میریزد
یعنی آب است نوایی که به این ساز رسد
حشر آتش همهجا آینهٔ سوختن است
آه از انجام غروری که به آغاز رسد
هستیام نیستی انگاشتنی میخواهد
ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسد
خاکساری اثر چون و چرا نپسندد
عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسد
مدعی درگذر از دعوی طرز بیدل
سحر مشکل که به کیفیت اعجاز رسد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,160
Posted: 8 Aug 2012 17:34
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد
حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسد
پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز
زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است
خط بینسق شود چو به اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیارکمال دماغگیر
تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناایمنی به عالم دل نارسیدن است
آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبکروان
هرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسد
قسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیست
باور مکن که نان شبت صبحدم رسد
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست
بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین است لاف مرد
چون نمکشیدکوس برآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست
ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست
معنی به خط ز جاده شق قلم رسد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)