انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 119 از 283:  « پیشین  1  ...  118  119  120  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹

چراکس منکر بی‌طاقتیهای درا باشد
دلی‌ دارد چه ‌مشکل‌ گر به دردی آشنا باشد

دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس‌سوزی
پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد

حریص ‌صید مطلب‌ راحت‌ از زحمت نمی‌داند
به چشم دام‌گرد بال مرغان توتیا باشد

ز نان ‌شب ‌دلت ‌گر جمع گردد مفت ‌عشرت دان
سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد

زبان خامشان مضراب‌گفت‌وگو نمی‌گردد
مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد

نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا
تو می‌گنجی‌و بس‌،‌کر، در دل عشاق جا باشد

چه امکان‌ست نقش این و آن بندد صفای دل
ازین آیینه بسیار است ‌گر حیرت‌نما باشد

جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری
تقاضای نگاهی‌ بر صف مژگان عصا باشد

در آن محفل‌ که تاثیر نگاهت سرمه افشاند
شکست‌ شیشه‌ همچون‌ موج گوهر بی‌صدا باشد

به چندین شعله می‌بالد زبان حال مشتاقان
که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد

ز بیدردی‌ست دل‌را اینقدرها رنگ‌گردانی
گر این ‌آیینه خون‌ گردد به یک رنگ آشنا باشد

ندارد بزم پیری نشئه‌ای از زندگی بیدل
چو قامت حلقه‌گردد ساغر دور فنا باشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰

زشوخی چشم من‌تاکی به روی غیرواباشد
نگه باید به خود پیچد اگرصاحب حیا باشد

تصور می‌تپد در خون تحیر می‌شود مجنون
چه ظلم است اینکه‌ کس دور از تو با خو‌د آشنا باشد

ازبن خاک فنا تاکی فریب زندگی خوردن
که دارد دست شستن‌ گر همه آب بقا باشد

سراغ جلوه‌ای در خلوت دل می‌دهد شوقم
غریبم خانهٔ آیینه می‌پرسم‌کجا باشد

ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی
به اندوه‌کجی خون شو اگر تیرت خطا باشد

مژه هرجا بهم یابی نگاهی خفته است آنجا
نه‌شامت بی‌سحر جوشد نه‌زنگت‌بی‌صفا باشد

چه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من
اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد

ز بس چون‌گل تنک‌کردند برک عشرت ما را
اگر رنگی پر افشاند شکست ‌کار ما باشد

به غیر از ناله سامانی ندارد خانهٔ وحشت
کمان حلقهٔ زنجیر ما تیرش صدا باشد

ندارد هیچکس آگاهی از سعی ‌گداز من
همان بیرنگ می‌سوزد نفس درهرکجا باشد

پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی
سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد

تامل‌کن چه مغرور اقامت مانده‌ای بیدل
مبادا در نگین نامی‌که داری نقش پا باشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱

تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
ندارد برگ ‌راحت هر که را در دیده خس باشد

ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن
کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشد

درین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی
نفس‌ هم ‌کم‌ خروشی‌ نیست‌ گر فریادرس باشد

نمی‌گیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل
مرا درکوچه‌های‌زخم رنگ‌خون ‌عسس باشد

چه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت
نگاه عاجزان را سایهٔ مژگان قفس باشد

نبالیدیم بر خود ذره‌ای در عرض پیدایی
غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد

به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن
مقیم خانهٔ آیینه باید بی‌نفس باشد

چه لازم تنگ ‌گیرد آسمان ارباب معنی را
شکخ‌ما همان مضمورن‌که نتوان بست بس باشد

مکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی
نفس پر می‌فشاند شاید آواز جرس باشد

شکست‌ رنگ امیدی‌ست ‌سر تا پای‌ ما بیدل
ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲

مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد
که بال افشاندنم خمیازهٔ یاد قفس باشد

به منزل چون رسد سرگشته‌ای ‌کز نارساییها
بیابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشد

تواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن
که چون اشک یتیمان در دویدن بی‌نفس باشد

در این محفل خجالت می‌کشم‌ از ساز موهومی
کمال عشق من ای کاش در خورد هوس باشد

گلی پیدا نشد تا غنچه‌ای نگشود آغوشش
در این‌گلشن ملال از میوه‌های پیشرس باشد

به داغ آرزویی می‌توان تعمیر دل کردن
بنای خانهٔ آیینه یک دیوار بس باشد

امل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی
نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد

ضعیفان دستگیر سرفرازان می‌شوند آخر
به روز ناتوانیها عصای شعله‌، خس باشد

ندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر
همان فریاد حسرت بادهٔ جام جرس باشد

به دل هم تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل
مبادا سیر این آیینه در راهت قفس باشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳

صبحی‌ که‌ گلت به باغ باشد
گل در بغل چراغ باشد

تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بی‌تو داغ باشد

ای سایه نشان خویش‌ گم‌ کن
تا خورشیدت سراغ باشد

آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد

مردیم به حسرت دل جمع
این غنچه‌گل چه باغ باشد

گویند بهشت جای خوبی‌ست
آنجا هم اگر دماغ باشد

بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴

تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد
باید میان یاران ما و شما نباشد

بر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است
کس عبب‌کس نبیند تا بی‌حیا نباشد

با هرکه هرچه‌گوبی سنجیده بایدت‌گفت
تا کفهٔ وقارت پا در هوا نباشد

ابرام بی‌نیازان ذلت‌کش غرض نیست
گر در طلب بمیرد همت گدا نباشد

از سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید
نقشی‌که جوشد ازپا جز زیر پا نباشد

در پایت آنچه ریزد تا حشر برنخیزد
خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد

شمع بساط ما را مفت نفس‌شماری‌ ست
این یک دو دم‌تعلق آتش چرا نباشد

حرف زبان تحقیق بی‌نشئهٔ اثر نیست
درکیش ‌راستی‌ها تیر خطا نباشد

چون موی چینی اینجا اظهار سرمه رنگ‌ست
انگشت زینهاریم ما را صدا نباشد

خو دارد آن ستمگر با شیوهٔ تغافل
بیگانه‌اش مفهمیدگو آشنا نباشد

بیرون این بیابان پر می زند غباری
ای محرمان ببینید امید ما نباشد

شیرینی آنقدر نیست در خواب مخمل ناز
مژگان بهم نچسبد تا بوریا نباشد

فطرت نمی‌پسندد منظور جاه بودن
تا استخوان به مغز است باب هما نباشد

در مجلسی‌ که ‌عزت موقوف‌ خودفروشی‌ست
دیگرکسی چه باشدگر میرزا نباشد

در صحبتی‌ که پیران باشند بی‌تکلف
هرچند خنده باشد دندان‌نما نباشد

جز عجز راست ناید از عاریت‌سرشتان
دوشی ‌که زیر بار است خم تا کجا نباشد

گرد دماغ همت سرکوب هر بنایی‌ست
قصر فلک بلند است‌گر پشت پا نباشد

در محفلی‌که احباب چون و چرا فروشند
مگشا زبان‌ که شاید آنجا حیا نباشد

بیدل همان نفس‌وارما را به حکم تسلیم
باید زدن در دل هر چند جا نباشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵

محبت ستمگر نباشد نباشد
وفا زحمت‌آور نباشد نباشد

دل جمع مهری‌ست برگنج اقبال
اگرکیسه پر زر نباشد نباشد

شکوهی که دارد جهان قناعت
به خاقان و قیصر نباشد نباشد

دلی می‌گدازم به صد جوش مستی
می‌ام گر به ساغر نباشد نباشد

در افسردنم خفته پرواز عنقا
چو رنگم اگر پر نباشد نباشد

هوس جوهر تربیت نیست همت
فلک سفله‌پرور نباشد نباشد

چه حرف است لغزش به رفتار معنی
خطی‌ گر به مسطر نباشد نباشد

به جایی‌ که باشد عروج حقیقت
اگر چرخ و اختر نباشد نباشد

چنان باش فارغ ز بار تعلق
که بر دوش اگر سر نباشد نباشد

یقینی که از شبههٔ دوربینی
لب یار کوثر نباشد نباشد

به‌ خویش‌ آشنا شو چه‌ واجب چه‌ ممکن
عرض را که جوهر نباشد نباشد

پیامی‌ست این اعتبارات هستی
که هرجا پیمبر نباشد نباشد

از آن آستان خواه مطلوب همت
که چیزی بر آن در نباشد نباشد

ز اعداد خلق آن چه وامی‌شماری
اگر واحد اکثر نباشد نباشد

اثر نامدارست‌، ز آیینه مگذر
گرفتم سکندر نباشد نباشد

چه دنیا چه عقبا خیالست بیدل
تو باش این و آن‌ گر نباشد نباشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶

عشق هرجا ادب‌آموز تپیدن باشد
خون بسمل عرق شرم چکیدن باشد

مزرع نیستی‌، آرایش تخم شرریم
آفت حاصل ما عرض دمیدن باشد

شوق مفت است که در راه کسی می‌پوییم
منزل مقصد ما گو نرسیدن باشد

موج این بحر تپش بسمل سعی گهر است
رنجها در خور راحت طلبیدن باشد

اشک چندی گره دیدهٔ حیران خودیم
تا نصیب که به راه تو دویدن باشد

صید دلها نتوان کرد مگر از تسلیم
طرهٔ شاهد این بزم خمیدن باشد

حیرت و لذت دیدار خیالی‌ست محال
هر که آیینه شود داغ ندیدن باشد

کلفت چنین نکشد کوتهی دامن فقر
گل‌ آزادی این باغ نچیدن باشد

رفته‌ام از خود و تهمت‌کش آسودگی‌ام
حیرت آینه‌ام کاش تپیدن باشد

پیکرم مانی صورتکدهٔ نومیدی‌ست
بی‌رخت هرچه کشم ناله کشیدن باشد

بسمل شوق مرا از اثرکوچهٔ زخم
تا دم تیغ تو یکدست تپیدن باشد

هرقدر زین قفس وهم برآیی مفت است
ناله کم نیست اگر میل رمیدن باشد

چشم‌بندی‌ست بهار گل بیرنگی عشق
دیدن یار مبادا که شنیدن باشد

از دلیران جنون جرأت یأسم بیدل
چون نفس تیغ من ازخویش بریدن باشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷

رمز آشنای معنی هر خیره‌سر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث ‌پدر نباشد

غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است ‌گر گوش ‌کر نباشد

افشای راز الفت بر شرم واگذار‌بد
نگشاید این‌ گره را دستی‌ که تر نباشد

بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد

خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد

چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها
تحصیل نامداری بی‌دردسر نباشد

امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمی‌توان‌ گفت آنرا که خر نباشد

در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشد

نقد حیات تاکی در کیسهٔ توهم
آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد

آن به‌ که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینه‌ایم و ما را تاب نظر نباشد

پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد

گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸

مکتوب شوق هرگز بی‌نامه‌بر نباشد
ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد

هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت‌ گردون
در فهم پرگار حکم دو سر نباشد

خاشاک را در آتش تاکی خیال پختن
آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد

مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید
بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد

برقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی
ای بیخودان ببینید دل جلوه‌گر نباشد

ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید
باید به دیده رفتن‌گر بال و پر نباشد

هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر
شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد

زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش
افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.

آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم
زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد

خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن
در عالم تماشا بر خود نظر نباشد

آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل
این جوهر چکیدن آب‌گهر نباشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 119 از 283:  « پیشین  1  ...  118  119  120  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA