انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 127 از 283:  « پیشین  1  ...  126  127  128  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹

از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد
جبههٔ این بحر از سعی هوا پرچین نشد

با لباس فقرم از آلایش دنیا چه باک
این نمد هرگز به آب آینه سنگین نشد

ازقبول خلق نتوان زحمت منت‌کشید
ای خوش آن‌سازی‌ که قابل نغمهٔ ‌تحسین نشد

سفله را بیدستگاهی خضر ره راستی‌ست
این پیاده کجروی نگرفت تا فرزین نشد

سینه صافی هم نمی‌گردد علاج بدگهر
تیغ قاتل را وداع زنگ رفع‌کین نشد

دست برداربد از رنگ نشاط این چمن
شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد

صبح تیغش تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز
همچو شمعم تلخی‌ جان باختن ‌شیرین نشد

در بهار صنعت‌آباد معانی رنگ و بو
چون زبان‌ من به یک انگشت‌ کس ‌گلچین نشد

شوخی باد خزان سرمایهٔ اکسیر داشت
نیست زین‌ گلشن پر کاهی‌ که او زرین نشد

خواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود
رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشد

بسکه آزاد است بیدل از عبارات دویی
ناله هم این مصرع برجسته را تضمین نشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰

چون شفق از رنگ خونم هیچکس‌گلچین نشد
ناخنی هم زین حنای بی‌نمک رنگین نشد

از ازل مغز سر من پنبهٔ‌گوش من است
بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد

در محیطی‌کاستقامت صید دام موج بود
گوهر بی‌طاقت ما محرم تمکین نشد

بی‌لبت از آب حیوان خضر خونها می‌خورد
تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد

ناز هستی در تماشاخانهٔ دل عیب نیست
کیست در سیر بهار آیینهٔ خودبین نشد

بی‌جگر خوردن‌، بهار طرز نتوان تازه‌کرد
غوطه تا در خون نزد فطرت‌، سخن رنگین نشد

چشم زخمم تا به روی تیغ او واکرده‌اند
از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد

بسکه ما را عافیت آیینه‌دار آفت است
آشیان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشد

داغم از وارستگیهای دعای بی‌اثر
کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشد

عاقل از وضع ضلالت آگهی ازکف نداد
بی‌خبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشد

همت وارستگان وامانده اسباب نیست
ز اختلاط سنگ‌، پرواز شرر سنگین نشد

هرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم
همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱

پر هما چه‌ کند بخت اگر دگرگون شد
اطاقه است دم ماکیان چو واژون شد

در اهل مزبله کسب کمال کناسی‌ست
نباید اینهمه مقبول عالم دون شد

جنون حرص پس از مرگ نیز درکار است
هزار گنج ته خاک ملک قارون شد

فسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود
مبرهن است‌ که لیلی نماند و مجنون شد

به‌گفتگو مده ازکاف حضور جسیت
عنان ‌گسست چو از دانه ریشه بیرون شد

حصول آبله‌پا مزد بی‌سر و پایی‌ست
کفیل این‌گهرم سعی‌کوه و هامون شد

عروج عالم اقبال بیخودی دگر است
به‌گردش آنچه ز رنگم پریدگردون شد

نوای ساز رعونت قیامت‌انگیز است
به خدمت رگ ‌گردن نمی‌توان خون شد

بهار غیرت مرد آبیاری خون داشت
عرق چکید به‌ کیفتی ‌که‌ گلگون شد

زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید
که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد

بر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام
چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲

حیرت‌کفیل پر زدن‌گفتگو نشد
شادم که آب آینه‌ام شعله‌خو نشد

مردیم تشنه در طلب آب تیغ او
آخر ز سرگذشت و نصیب‌گلو نشد

افسوس ناله‌ای ‌که به‌ کویش رهی نبرد
آه از دلی‌ که خون شد و در پای او نشد

آسایشم به راه تو یک نقش پا نبست
جمیعتم ز زلف تو یک تار مو نشد

عمری‌ست خدمت لب خاموش می‌کنم
ای بخت ناز کن‌ که نفس هرزه‌گو نشد

بی‌قدر نیست شبنم حیرت بهار عشق
نگداخت دل‌ که آینهٔ آبرو نشد

اشیا مثال آینهٔ بی‌نشانیند
نشکفت ازین چمن گل رنگی که بو نشد

وهم ظهور سر به گریبان خجلت است
فکری نداد رو که سر ما فرو نشد

بیگانه است مشرب فقر و غنا زهم
ساغر نگشت کشتی و مینا کدو نشد

بیدل چو شمع ساخت جبین نیازما
با سجده‌ای که غیر گدازش وضو نشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳

آهی به هوا چتر زد و چرخ برین‌ شد
داغی به غبار الم آسود و زمین شد

بشکست طلسم دل و زد کوس محبت
پاشید غبار نفس و آه حزین شد

نظاره به صورت زد و نیرنگ‌ کمان ریخت
اندیشه به معنی نظری‌ کرد و یقین شد

آن آینه ‌کز عرض صفا نیز حیا داشت
تا چشم‌گشودیم پریخانهٔ چین شد

غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقیق
برگشت نگاهم ز خود و آینه‌بین شد

گل‌کرد ز مسجودی من سجده‌ فروشی
یعنی چو هلالم خم محراب جبین شد

عنقایی‌ام از شهرت خودگشت فزون تر
آخر پی‌گمنامی من نقش‌ نگین شد

دل خواست به ‌گردون نگرد زیر قدم دید
آن بود که در یک نظر انداختن این شد

هر لحظه هوایی‌ست عنان‌تاب دماغم
رخشی که ندارم به خیال اینهمه زین شد

از عالم حیرانی من هیچ مپرسید
آیینه ‌کمند نگهی بود که چین شد

وقت است‌که بر بی‌کسی عشق بگرییم
کاین شعله ز خار و خس ما خاک‌نشین شد

در غیب و شهادت من و معشوق همانیم
بیدل تو بر آنی ‌که چنان بود و چنین شد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴

شب حسرت دیدار توام دام ‌کمین شد
هر ذره ز اجزای من آیینه‌نگین شد

خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد
دل سف‌رخت به رنگی‌که‌کبابم نمکین شد

عبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است
چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زین شد

برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت
صد ناله تمنا نفس بازپسین شد

زنداز نیرنگ خیالم چه توان‌کرد
رحم است بر آن شخص‌که او آینه‌بین شد

انکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد
جوهربه‌رخ‌آینه روشنگرچین شد

موهوس و این لنگر ادبار چه سوداست
چون سایه نباید کلف روی زمین شد

ازبس بسه ره حسسرت صیاد نشستم
وحشت به تغافل زد وپروازکمین شد

گر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست
ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شد

بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد
جزگرد خیالی‌که نه آن بود و نه این شد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵

زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد
از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشد

آربش‌کر و فر دونان همه پوچ‌ست
زان پوست مجو مغز که از آبله جوشد

تحقیق ز تمثال چه‌گل دسته نماید
حیف است‌ کسی در طلب آینه ‌کوشد

جز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند
کس آب ز سرچشمهٔ خورشید ننوشد

درکیسهٔ ما مایه خیال است درم نیست
دریا گهر راز به ماهی چه فروشد

یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل
حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشد

بیدل به حیا چاره افلاس توان‌کرد
عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶

کسی ‌که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد
خدا عیوب وی از چشم هر که هست بپوشد

به دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن
حذر کنید از آن آستین ‌که دست بپوشد

بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق
غبار نیست ‌که چشمت دمی ‌که جست بپوشد

تلاش موج جنون است نارسیده به ‌گوهر
عیوب آبله‌پایان همین نشست بپوشد

کمال پر نگشاید به کارگاه دنائت
هوا بلندی خود در زمین پست بپوشد

ترحمی‌ است به نخجیر اگر کمان‌کش ما را
سزد که چشم به وقت‌ گشاد شست بپوشد

حیا به ضبط نگه مانع خیال نگردد
گمان مبر ره شوق ‌آنکه چشم بست بپوشد

ز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعیّن
غرور چینی این انجمن شکست بپوشد

گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت
لب تو زاهد اگر عیب می‌پرست بپوشد

به طعن بیدل دیوانه سربرهنه نیایی
مباد کفش ز پا برکند به دست بپوشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷

رضاعت از برم چندانکه گردم پیر می‌جوشد
چو آتش می‌شوم خا کستر اما شیر می‌جوشد

ندارد مزرع دیوانگان بی‌ناله سیرابی
همین یک ریشه از صد دانهٔ زنجیر می‌جوشد

دلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت
زموی چینی اینجا خامهٔ تصویر می‌جوشد

چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه ‌رویی
عرق از سنگ اگربی‌پرده‌گردد قیر می‌جوشد

تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم
ز هرجایی که جوشد خار دامنگیر می جوشد

نفس‌سوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی
به این خوابی‌ که دارم پا زدن تعبیر می‌جوشد

سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو
که صد بالین راحت از پر یک تیر می‌جوشد

در این صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم
که رقص موج‌ گل با خون هر نخجیر می جوشد

ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که سرتاپای ‌من چون سایه یک شبگیر می‌جوشد

مگر از جوهر یاقوت رنگ‌ است‌ این‌ گلستان را
که آب و آتش‌گل پر ادب تاثیر می‌جوشد

دماغ آشفتهٔ خاصیت، ‌پنجاب وکشمیرم
که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر می‌جوشد

به‌ربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را
بهم انگورهای خام در خم دیر می‌جوشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸

نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ می‌جوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ می‌جوشد

بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ می‌جوشد

جهان را بی‌تأمّل کرده‌ای نظاره زین غافل
که این حیرت‌فزا از سینه‌های تنگ می جوشد

در این‌ صحرا که یکسر بال‌ طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 127 از 283:  « پیشین  1  ...  126  127  128  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA