ارسالها: 8911
#1,451
Posted: 10 Aug 2012 07:33
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند
شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکند
تا به گردون چید آثار بنای میکشی
طاق این میخانه را ساغر هلالی میکند
زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است
آخر این قالی که میبافی جوالی میکند
درس دانش ختم کن کایینهدار سیم و زر
زنگی مکروه را ملا جمالی میکند
سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم
حلقه از خود هم همان سیر حوالی میکند
طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش
رنگها پرواز در افسردهبالی میکند
زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس
گرد فرصت در نظر ناز غزالی میکند
غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار
چینی فغفور را یک مو سفالی میکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبی که در جامت زلالی میکند
از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست
عمرها شد چشم من فریاد حالی میکند
جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس
دست افسوسی که دارم سینهمالی میکند
گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است
سایه، بر دوش و برم، کار نهالی میکند
چون چنار از بیبری هم کاش تا پیری رسم
چارهٔ من دود آه کهنهسالی میکند
شرم محروم است بیدل از حصول مدعا
بیشتر کار جهان بیانفعالی میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,452
Posted: 10 Aug 2012 07:34
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
هرکه در اظهار مطلب هرزهنالی میکند
گر همه کهسار باشد شیشه خالی میکند
بهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن
خفت این تصویر را آخر زگالی میکند
منعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد
چینی خود را عبث ننگ سفالی میکند
جز خری کز صحبت اهل دول نازد به خویش
کم کسی با خرس فخر هم جوالی میکند
جسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید
این بناها را خمیدن طاق عالی میکند
خامشی دلچسبیی دارد که تا وامیرسیم
حرف نامربوط ما را شعر عالی میکند
شبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور
ابروی بیمو به چشم ما هلالی میکند
لاف منعم بشنو و تن زن که آب و رنگ جاه
عالمی را بلبل گلهای قالی میکند
با همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت
سایه گر پایی ندارد سینه مالی میکند
بسکه جای پر زدن تنگ است درگلزار ما
چارهٔ پرواز رنگ، افسردهبالی میکند
در عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت
کس چه سازد زندگی بیاعتدالی میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,453
Posted: 10 Aug 2012 07:34
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
اینکه طاقتها جوانی میکند
ناتوانی، ناتوانی میکند
گر همه خاک از زمینگردد بلند
بر سر ما آسمانی میکند
بسکه فطرتها ضعیف افتاده است
تکیه بر دنیای فانی میکند
نیستکس اینجاکفیل هیچکس
زندگی روزیرسانی میکند
عصمت از تشویش دنیا جستن است
نفس را این قحبه، زانی میکند
در تب و تاب نفس پرواز نیست
سعی بسمل پرفشانی میکند
قید هستی پاس ناموس دل است
بیضهداری آشیانی میکند
از چه خجلت صفحهام آتش زند
چون عرق داغم روانی میکند
هرکه را دیدم درین عبرتسرا
بهر مردن زندگانی میکند
بی دماغم، غیر دل زین انجمن
هرچه بردارم گرانی میکند
آنقدر از خود به یادش رفتهام
کاین جهانم آنجهانی میکند
هیچ میدانی کهام ای بیخبر
شاه ما را پاسبانی میکند
کلک بیدل هرکجا دارد خرام
سکته هم ناز روانی میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,454
Posted: 10 Aug 2012 07:36
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
نظم امکانیکجا ضبط روانی میکند
کوه همگر پا فشارد سکتهخوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده
اندکی دامن فشاندن گلفشانی میکند
خلق از آغوش عدم نارسته میجوید فراغ
بینشانی هم تلاش بینشانی میکند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست
خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکند
این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است
تا کسی از خود برآید نردبانی میکند
عجز پر بیپرده است اما درشتیهای طبع
مغز بیناموس ما را استخوانی میکند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن
خاکساری بیش از اینت میزبانی میکند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است
کار صد قدرت همین یک ناتوانی میکند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر میخندد اینجا مهربانی میکند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس
لکنت تقریر تفضیح معانی میکند
زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیدهاند
هرچه برداربم غیر از دل گرانی میکند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس
بیپر و بالی دو روزم آشیانی میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,455
Posted: 10 Aug 2012 07:37
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
رفته رفته عافیت همکینهخواهی میکند
ساحل آخر کشتی ما را تباهی میکند
دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند
خانهها روشن چراغ صبحگاهی میکند
آسمان زین دور مفعولی که ننگ دورهاست
اختلاط خلق را معجون باهی میکند
هرزهگویی بسکه در اهل تعین غالبست
لطف معنی را به لب نگذشته واهی میکند
زاختلاط خشکطبعان محو مژگان میشود
خامه هم هرچند اشک از دیده راهی میکند
پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد
قامت خم گشته بر ما کجکلاهی میکند
نیست بیجوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ
صحبت مردان محنت را سپاهی میکند
حسن میداند تقاضای جنون عاشقان
گر تغافل مینماید عذرخواهی میکند
بس که پیشیم از گروتازان میدان امل
باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند
در گلستانی که حرف سرو او گردد بلند
گر همه طوبی سر افرازد گیاهی میکند
چون حیا غالب شود از لاف نتوان دم زدن
هرکه باشد زیر آب آواز ماهی میکند
نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر
خلق را آدم همین بیدستگاهی میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,456
Posted: 10 Aug 2012 07:38
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند
پنجهٔ بیکار بیعت با پشیمانی کند
چشم من از درد بیخوابی در این وادی گداخت
سایهٔ خاری نشد پیدا که مژگانی کند
از حیا هم شرم میدارم ز ننگ اشتهار
جامهٔ پوشندکی حیف است عریانی کند
دل به غفلت نه که دردفع تمیز خوب و زشت
خانهٔ آیینه را زنگار دربانی کند
جز به موقع آبروریزیست عرض هر کمال
غیر موسم ابر بر دریا چه نیسانیکند
تا به همواری رسد دور درشتیهای طبع
هرکه را رنگیست باید آسیابانی کند
سبحه را گردآوری چون حلقهٔ زنار نیست
کفر چون هموار شدکار مسلمانی کند
نامهای دارم بهار انشا که طبع بلبلش
چون صریر خامه پیش از خط غزلخوانی کند
بیتامل هرزهنالیهایم از خود میبرد
کاش چون بند نیام خجلت گریبانی کند
شرم بیدردی عرق میخواهد ای بیدل مباد
بینمیها دیده را محتاج پیشانی کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,457
Posted: 10 Aug 2012 07:39
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
بلاکشان محبت گل چه نیرنگند
شکستهاند به رنگی که عالم رنگند
چه شیشه و چه پری خانهزاد حیرت ماست
به آرمیدگی دلکه بیخودان سنگند
ز عیبپوی ابنای روزگار مپرس
یکیگر آینه پرداخت دیگران زنگند
فریب صلح مخور ازگشادهرویی خلق
که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند
به وادیی که طلب نارسای مفصد اوست
بهوش باش که منزل رسیدن لنگند
نوای پرده ی بیتابی نفس این است
که عافیتطلبان سخت غفلت آهنگند
تو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند
وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند
ز وهم بر سر مینای خود چه میلرزی
شنو ز شیشهگران در شکستن سنگند
به بستن مژه انجامکار شد معلوم
که آب آینهها جمله طعمهٔ زنگند
حباب نیمنفس با نفس نمیسازد
ز خود تهیشدگان بر خود اینقدر تنگند
ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل
تو هرزهفکری و این قوم عالم بنگند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,458
Posted: 10 Aug 2012 07:40
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
گردی دگر نشد ز من نارسا بلند
هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنونکیست
مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کمهمّتی به ساز فراغم وفا نکرد
دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی
یک زینهوار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل
ورنه نمیشد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشتهست
نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنونزدهٔ بیبضاعتیست
ازکاسهٔ تهیست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود
گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم
دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم
مژگان نمیشود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم
یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما
دریاست بیکنار و پل مدّعا بلند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,459
Posted: 10 Aug 2012 07:40
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
یارب چهسانکنم به هوای دعا بلند
دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود
هویی نکرد گردن از اینکوچهها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه
گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش
دل شیشهها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است
جمعیت ازسریکه نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نهایم
در پردههای خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور میکشیم
بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج که ننگ تنزّه است
موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین کش، از هوس خام صبرکن
دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو
اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در خانههای پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستیایم
سر میکند عرق ز گریبان ما بلند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,460
Posted: 10 Aug 2012 07:41
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند
سرنگون شد شیشه، قلقلکرد پرواز بلند
دستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست
میکندگل پست پست انجام آغاز بلند
گرد امکان عمرها شد میرود بر باد صبح
تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلند
معنی صوری که گوش کس به فهمش باز نیست
ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلند
غافلان تا بر خط شقالقمر گردن نهند
حکم انگست شهادت داشت اعجاز بلند
زیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد
نغمهها در خاک خوابانید این ساز بلند
زین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست
سرو تاگل، پا به گل دارد تک و تاز بلند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)