انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 153 از 283:  « پیشین  1  ...  152  153  154  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹

جایی‌که سعی حرص جنون‌آفرین دود
در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود

تردامنی‌ست پایهٔ معراج انفعال
این موج چون بلند شود برجبین دود

بر جادهء ادب‌روشان پا شمرده نه
لغزش بهانه‌جوست مباد از کمین دود

خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است
هرچند دست پیش‌کنند آستین دود

ای مایل تتبع دونان چه ذلت است
دم نیست فطرتت‌که قفای سرین دود

گرد سواد وادی حسرت نشاندنی‌ست
اشکی خوش است با نگه واپسین دود

تحصیل دستگاه تنعم دنائت است
چندان‌که ریشه موج زند در زمین دود

آزار دل مخواه کزین چینی لطیف
مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود

شوخی به چر‌‌ب و نرمی اخلاق عیب نیست
روغن به روی آب بهارآفرین دود

راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست
پرگار اگر شوی قدم آهنین دود

شرم است دستگاه فلکتازی نگاه
در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود

بیدل غنیمت است‌که عمر جنون عنان
پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰

تا مه نوبر فلک بال‌گشا می‌رود
در نظرم رخش عمر نعل‌ نما می‌ رود

خواه نفس فرض‌کن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا می‌رود

قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا می‌رود

نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا می‌رود

قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگی‌ست آبله‌ها می‌رود

سجده نمی‌خواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا می‌رود

زبن همه باغ و بهاردست بهم سوده‌گیر
فرصت رنگ حنا از کف ما می‌رود

در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی‌ گشود عرض حیا می‌رود

هرزه‌خرام است و هم بیهده‌تازست فکر
هیچ‌کس آگاه نیست آمده یا می‌رود

موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا می‌رود

هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشرد‌ه‌اند سر به هوا می‌رود

تا به‌کجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا می‌رود

مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بی‌سبب و بی‌طلب دل همه جا می‌رود

اینک به خود چیده‌ایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا می‌رود

هرچه‌گذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته ‌کجا می‌رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱

هر که آمد در جان بیکس‌تر از ما می‌رود
کاروانها زین ره باریک تنها می‌رود

از شکست اعتبار آگاه باید زیستن
نیست بی‌گرد پری راهی ‌که مینا می‌رود

سر خط مضمون زلفش‌ کج رقم افتاده است
شانه‌ گر صد خامه پردازد چلیپا می‌رود

گر سر رفتن بود سوی ‌گریبان رو کنید
شمع زپن محفل برون بی‌زحمت پا می‌رود

بی‌وداع جاه نتوان از دنائت وارهید
سایه با آثار این دیوار یک‌جا می‌رود

طمطراق عالم عبرت تماشاکردنی‌ست
پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا می‌رود

زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ
ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا می‌رود

انتظار صبح محشر عالمی را خاک‌ کرد
عمرها رفت‌و همین امروز و فردا می‌رود

کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد
رنگها باید پری افشاند عنقا می‌رود

در کمین صنعت علم و فنون دیوانگی‌ست
بام و در، بی‌جستجو آخر به صحرا می‌رود

ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست
نام فرصت نیست‌کم‌گر بر زبانها می‌رود

حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی
در تلاش‌گوهر، آب روی دریا می‌رود

دوستان‌گر مدعا عرض پیام آرزوست
قاصد دیگر چه لازم فرصت ما می‌رود

پی غلط‌ کرده است بیدل آمد و رفت نفس
خلق می‌آید به آیینی‌ که‌ گویا می‌رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲

با این خرام ناز اگر آن مست می‌رود
رنگ حنا به حیرتش از دست می‌رود

کسب کمال آینه‌دار فروتنی‌ست
موج‌ گهر ز شرم غنا پست می‌رود

خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ
هرچند سعی پیش نرفته‌ست می‌رود

آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است
پای طلب‌ گر آبله هم بست می‌رود

خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت‌ گل
با دامن تو هرکه نپیوست می‌رود

اشکم به رنگ سیل ‌در این دشت عمرهاست
بیتاب آن غبار که ننشست می‌رود

بیکار نیست دور خرابات زندگی
هرکس ز خویش‌ تا تا نفسی هست می رود

تا کی به ‌گفتگو شمری فرصتی‌که نیست
ای بی‌نصیب ماهی‌ات از شست می‌رود

بیدل دگر تظلم حرمان‌ کجا برم
من جراتی ندارم و او مست می‌رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳

شبنم صبح از چمن آبله دل می‌رود
عیش عرق می‌کند خنده خجل می‌رود

مخمصهٔ زندگی فرصت ماکرد تنگ
عیش والم هیچ نیست عمر مخل می‌رود

زبن همه نشو و نما منفعل است اصل ما
درخور شاخ بلند ربشه به‌گل می‌رود

تک به هوا می زند خلق زحرص بگیر
گرجه به دوش نفس‌*‌رد بهل می‌رود

هرچه دمد زین بهار نشئهٔ آفت شمار
در رگ گل آب نیست خون بحل می‌رود

رنج و الم هم نداد داد ثباتی‌که نیست
زین مرض‌آباد یأس دق شد و سل می‌رود

فرصت‌کار نفس مغتنم غفلت است
آمده در یاد نیست رفته ز دل می‌رود

بیدل ازین رنگ وبو غنچهٔ دل جمع نیست
قافلهٔ اتفاق ربط گسل می‌رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴

دل ز پی‌اش عمرهاست سجده‌ کمین می‌رود
سایه به ره خفته است لیک چنین می‌رود

قافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس
پیش تو آن رفته است بعد تو این می رود

با تک و تاز نفس عزم عنان تاب نیست
امدن اینجا کجاست عمر همین می‌رود

نقب به ‌کهسار برد نالهٔ شهرت‌ کمین
نام شهان زین هوس زیر نگین می‌رود

خواجه جه دارد ز جاه جز دو سه دم‌ کر و فر
پشه چو بالش نماند ناز طنین می‌رود

شیخ ‌گر این سودن است دست تو بر حال ما
آبلهٔ سبحه‌ات ازکف دین می‌رود

تازه بکن چون سحر زخم دل ای بیخبر
گرد خرام نفس پر نمکین می‌رود

خاک عدم مرجع خجلت بی ‌مایگی‌ست
کوشش آب تنک زیر زمین می‌رود

گر همه سر بر هواست نقش قدم مدعاست
قاصد ما همچو شمع آینه‌بین می‌رود

فرصت این دشت و در نیست اقامت اثر
حال مقیمان مپرس خانه چو زین می‌رود

بیدل اگر این بود ناز هوس چیدنت
دامت آخر چو صبح درپی چین می‌رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵

بعد ازینت سبزه خط در سیاهی می‌رود
ای ز خود غافل زمان خوش نگاهی می‌رود

می‌شود سرسبزی این باغ پامال خزان
خوشدلی‌هایت به گرد رنگ کاهی می‌رود

با قد خم‌گشته فکر صید عشرت ابلهی‌ست
همچو موج از چنگ این قلاب ماهی می‌رود

چاره دشوار است در تسخیر وحشت‌پیشگان
نکهت گل هر طرف گردید راهی می‌رود

جان به پیش چشم بیباکت ندارد قیمتی
رایگان این گوهر از دست سپاهی می‌رود

سرخوش پیمانهٔ ناز محیط جلوه‌ایم
موج ما از خود به دوش‌کج‌کلاهی می‌رود

نیست صابون کدورتهای دل غیر ازگداز
چون شود خاکستر از آتش سیاهی‌ می‌رود

صیقل زنگار کلفتها همین آه است و بس
ظلمت شب با نسیم صبحگاهی می‌رود

کیست‌ گردد مانع رنگ از طواف برگ ‌گل
خون من تا دامنت خواهی نخواهی می‌رود

از خط او دم مزن بیدل ‌که این حرف غریب
بر زبان خامه ی صنع الاهی می رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶

گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود
همچو ابر از نامه‌ام رنگ سیاهی می‌رود

بی‌جمالت جز هلاک خود ندارم در نظر
مرگ می‌بیند چو آب از چشم ماهی می‌رود

سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم
تا به عذر آیم زمان عذرخواهی می‌رود

لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست
موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی می‌رود

از هوسهای سری بگذر که در انجام کار
شمع این محفل به داغ بی‌کلاهی می‌رود

گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست
بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی می‌رود

تیره‌بختی هم شبستان چراغان وفاست
داغ تا روشن شود زیر سیاهی می‌رود

کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق
رنگها اینجا به سامان گواهی می‌رود

ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن
فرصت عرض قیامت دستگاهی می‌رود

شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم
اشک من عمریست ناگردیده راهی می‌رود

بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است
این همه سعی نگه تا بی‌نگاهی می‌رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷

شوق موسی نگهم رام تسلی نشود
تا دو عالم چمن‌اندود تجلی نشود

همچو یاقوت نخواهی سر تسلیم افراخت
تا به طبع آتش و آب تو مساوی نشود

عیش هستی اگر آمادهٔ رسوایی نیست
قلقل شیشه‌ات آن به که منادی نشود

رم نما جلوه نگاهی به کمندم دارد
صید من رام فسونهای تسلی بشود

نفی خود کرده‌ام آن جوهر اثبات کجاست
تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشود

ضعف سرمایه‌ام از لاف غرور آزادم
من و آهی که رگ‌گردن دعوی نشود

چون شرر دیده وران می‌گذرند از سر خویش
این عصا راهبر مقصد اعمی نشود

عشق اگر عام کند رسم خودآرایی را
محملی نیست در‌ین دشت‌که لیلی نشود

خامشی پرده برانداز هزار اسرار است
نفس سوخته یارب دم عیسی نشود

سربلند تب خورشید محبت بیدل
زیردست هوس سایهٔ طوبی نشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸

چو دولت درش بر خسان واشود
پر آرد برون مور و عنقا شود

بپرهیز از اقبال دون ‌فطرتان
تنک‌روست سنگی که مینا شود

سبک‌مغز شایان اسرار نیست
خس از دوری شعله رسوا شود

چو گردد اقبال علم و عمل
ورق چیست‌، خط هم چلیپا شود

بر ارباب همت دنائت مبند
فلک خاک گردد که سرپا شود

معمای آفاق نتوان شکافت
مگر اسم عنقا مسما شود

ز اسباب نتوان به دل زد گره
بروبید تا خانه صحرا شود

نگین می‌تراشد معمای سنگ
که شاید به نام ‌کسی واشود

به صد خامشی بازدارد سخن
اگریک دمش در دلی جا شود

بناگوش دلدارم آمد به یاد
کنم ناله تا صبح‌ گویا شود

زکیفیت نسبت آن دهن
عدم تا بگویم من وما شود

در ین دشت و در گردی از غیر نیست
ترا گر نجویم که پیدا شود

به هرجا تو باشی زبانها یکیست
نه امروز دی شد نه فردا شود

جهان چشم نگشاید از خواب ناز
اگر بیدل افسانه انشا شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 153 از 283:  « پیشین  1  ...  152  153  154  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA