انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 154 از 283:  « پیشین  1  ...  153  154  155  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹

آه نومیدم‌ کجا تأثیر من پیدا شود
خاک‌گردم تا نشان تیر من پیدا شود

صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم
تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود

رنگها گم‌ کرده‌ام در خامهٔ نقاش عجز
خارپایی‌ گر کشی تصویر من پیدا شود

چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من
بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود

نیست جز قطع تعلق حسرت عریانی‌ام
جوهری‌ می‌خواهم‌ از شمشیر من پیدا شود

در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست
گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود

می‌گذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم
لغزشی ‌کز خامهٔ تحریر من پیدا شود

صفحهٔ‌ کاغذ ندارد تاب جولان شرار
آه از آن دشتی‌کزو نخجیر من پیدا شود

بوتهٔ دیگر نمی‌خواهدگداز وهم و ظن
می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود

در خیال او بهار افسانه‌ای سر کرده‌ام
با‌ش تا خواب ‌گل از تعبیر من پیدا شود

عمرها شد بیدل احرام صبوحی بسته‌ام
کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰

گر چنین بخت نگون عبرت ‌کمین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود

هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود

در گلستانی‌ که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ‌ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود

دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود

آن‌سوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیش‌بین پیدا شود

بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آب‌گشتن انگبین پیدا شود

بسکه بی رویت در این‌کهسار جانهاکنده‌ام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود

ناله تا دستی‌ کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود

عالم آب است دشت و در ز شرم سجده‌ام
بی‌عرق‌ گردد جبینم تا زمین پیدا شود

در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کرده‌ایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱

حسن بی‌شرم ازهجوم بوالهوس محشر شود
ایمن ازگلچین نباشد باغ چون بی‌در شود

ساده‌لوحیهای دل عمری‌ست سرمشق غناست
آرزویارب مباد این صفحه را مسطر شود

خاک ارباب نظر سامان نور آگهی است
سرمه بایدکرد اگر آیینه خاکستر شود

شوخی حرف از زبان شرمسار ما مخواه
طایر از پرواز می‌ماند چو بالش تر شود

صفحهٔ دل را به داغی می‌توان آیینه ‌کرد
لفظ ازیک نقطه صاحب معنی دیگرشود

آسمان مشکل به آسانی دهد پرداز دل
بحر توفان‌ها کند تا قطره‌ا‌ی گوهر شود

ناتوانی سر متاب از جاده تسلیم عشق
خاک چون درسایه ی خورشید خوابد زر شود

سایه‌وار از بیکسیها حیله‌جوی غیرتم
بر سرم‌ گر خاک هم دستی‌ کشد افسر شود

حسرت مخموری آن چشم میگون برده‌ام
سرنوشت خاک من یارب خط ساغرشود

ای جنون تعمیر ازتشویش آسودن برآ
جان سختت چند خشت این‌کهن منظر شود

آرمیدن‌کو؟‌گرفتم ساعتی چون‌گردباد
در سر خاکت هوایی پیچد و افسر شود

بیدل از سرگشتگانی منزلت آوارگی‌ست
اضطرابت چند چون ریگ روان رهبر شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲

در بیابانی‌ که سعی بیخودی رهبر شود
راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود

جزوها در عقده ی خودداری‌کل غافلند
نقطه از ضبط عنان ‌گر بگذرد دفتر شود

خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد
لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود

گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی
از گرانباری مبادا کشتی‌ام لنگر شود

فال آسودن ندارد خودگدازیهای من
جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود

عقدهٔ ‌کارت دلیل اعتبار دیگر است
شاخ‌ گل چون غنچه آرد رشتهٔ‌ گوهر شود

بر شکست هر زیان تعمیر سودی بسته‌اند
فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود

چاره نتواند نهفتن راز ما خونین‌دلان
زخم‌ گل از بخیهٔ شبنم نمایان‌تر شود

خاک حسرت برده ای دارم‌که مانند جرس
ناله پیماید به‌جای باده، گر ساغر شود

صاحب آیینه نتوان گشت بی‌قطع نفس‌
بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود

وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست
آدمیت‌گر نباشد هر که خواهد خر شود

بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان
سخت افسردن به‌خود بنددکه خاکی زر شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳

دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود
نسخه بردارند چندان‌ کاین ورق دفتر شود

ناز دارد رشتهٔ آشفتگیهای نیاز
زلف معشوق است‌ کار من اگر ابتر شود

محوگردیدن سراپای مرا آیینه‌کرد
چون نگه درحیرت افتد عالم دیگر شود

تا دهد هر ذره من عرض حسرت‌نامه‌ای
این ‌کف خاکی ‌که دارم‌ کاش مشتی پر شود

ای فلک از مشت خاک من برانگیزان غبار
شاید این ننگ هیولا قابل پیکر شود

با نسب محتاج نبود صاحب ‌کسب و کمال
بی‌نیاز از بحر گردد قطره چون‌ گوهر شود

سبحه‌داران پر جنون‌پیمای بی‌کیفیتند
جاده این کاروان یارب خط ساغر شود

همچو عکس زنگی از آیینه می‌گردد عیان
بر رخ ویرانه‌ام مهتاب اگر چادر شود

نیست غیر از وعظ خاموشی ز فریادم بلند
همچو نی‌ گر بند بندم پایهٔ منبر شود

بی‌خموشی نیست ممکن پاس تمکین داشتن
موج درگوهرخزد هرجا نفس لنگرشود

بیدل آدم باش فکر راکب و مرکوب چیست
از هوس تا کی‌ کسی پالان‌ گاو و خر شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴

طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود
آب‌ گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود

همت ‌پیری‌ام رساست‌ ضعف حصول مدعاست
هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شود

پایهٔ اعتبارها فتنه کمین آفت است
از همه جا به‌ کوهسار زلزله بیشتر شود

جاده به باد داده را خوش‌نفسان دعا کنید
خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شود

نیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد
ننگ برهنگی‌کراست ابره‌گر آستر شود

یک دو نفس حباب‌وار ضبط نفس طرب شمار
رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شود

خط جبین به فرق ماست، چاره ی همتی‌ کراست
با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر شود

بخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم
اشک نشوید این‌ گلیم ‌تا شب من سحر شود

گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار
گل زحیا عرق ‌کند تا پر رنگ تر شود

دوش نسیم وعده‌ای دل به تپیدنم‌ گداخت
حرف لبی شنیده‌ام گوش زمانه‌ کر شود

پهلوی ناز حیرتی خورده‌ام از نگاه او
اشک نغلتدم به چشم ‌گر همه تن‌ گهر شود

با همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست
بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵

گر خیال‌گردش چشم توام رهبر شود
چون قدح هر نقش پایم عالم دیگر شود

سیل بیتاب مرا یارب نپیوندی به بحر
ترسم این جزو تپیدن مایهٔ‌ گوهر شود

عزت ترک تجمّل ازکرم افزونترست
سر به‌ گردون می‌فرازد نخل چون بی‌بر شود

گوهر ما را همان شرم است زندان ابد
از گشایش دست می‌شوید گره چون تر شود

تن‌پرستان هم مقیم آشیان معنی‌اند
مرغ اگر در تنگنای بیضه صاحب پر شود

تیغ ‌موجی برسرت ننوشت تعمیر محیط
ای حباب بی‌سر و پا خانه‌ات ابتر شود

نیست آسان می‌کشیهای بهشت عافیت
فرصتی باید که دل خون ‌گردد و کوثر شود

عافیتها درکمین حسرت واماندگیست
صبر کن ای شعله تا سعی تو خاکستر شود

از ره تقوا نگشتی محرم سر منزلی
بعد از این بر گمرهی زن‌ کاش راهی سر شود

نیست جز اشک ندامت در محیط روزگار
آنقدر آبی ‌که چشم آرزویی تر شود

شوخی یأسم همان ناموس اظهار است و بس
آه می‌بالد اگر مطلب نفس‌پرور شود

حسن سرشار طلب بیدل تماشاکردنی‌ست
گر سواد موج می خط لب ساغر شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶

گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود
ششجهت اجزای بی‌شیرازگی دفتر شود

گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیره‌ام
صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شود

چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا
نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شود

چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است
شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود

یک عرق نم کن غبار هرزه‌گرد خویش را
بعد از این آن به ‌که پروازت قفس‌پرور شود

خواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است
گر غبار جست‌وجوها بشکنی بستر شود

ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم
عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود

در گلستانی‌که رنگ نقش پایت ریختند
بال طاووس از خجالت حلقه‌ساز در شود

عالمی از خود تهی کردیم و کاهش‌ها به‌جاست
پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود

یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار
قطرهٔ ما ژاله می‌بندد اگر گوهر شود

مقصدم‌ چون‌ شمع‌ از این‌ محفل‌ سجود نیستی‌ست
سر به زیر پا نهم‌، ‌کاین یک قدم ره‌، سر شود

عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهی‌ست
معرفت غول ره است اما که را باور شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷

خواهش از ضبط نفس‌ گر قدمی پیش شود
ساغر همت جم ‌کاسهٔ درویش شود

هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزه‌دو خویش شود

می‌کشد خون امید از دل حسرت‌کش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود

لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم‌ گر به مثل نیش شود

نیست دور از اثر غیرت ابروی‌کجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود

چشم ما حلقه به ‌گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود

فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ‌، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود

آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود

راحت‌اندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود

گفتگو کم‌ کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم می‌رود از خود چو هوا بیش‌شود

نکشی پای ز دامان تغافل‌ که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدم‌اندیش شود

رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳۸

بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود
حق نیاز به این سجده‌ها ادا نشود

ز تیر‌ه بختی خود میل در نظر دارد
به خاک پای تو هر دیده‌ای که وانشود

چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا
د‌ل آب گردد و جام جهان‌نما نشود

برون سایهٔ‌گل خوابگاه شبنم نیست
سرم به پای بتان خاک شد چرا نشود

توان شد آینهٔ بحر عافیت چو حباب
اگر غبار نفس سد راه ما نشود

مرا ز مرگ به خاطر غمی‌که هست این است
که خاک‌گردم و دل محرم فنا نشود

ز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند
که شبنم از برگل‌ خیزد و هوا نشود

دل از غبار تعلق نمی‌توان برداشت
نسیم وادی عبرت اگر عصا نشود

به داغ می‌کند آخر جنون خرامیها
چو شمع به که کسی سربرهنه پا نشود

ز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل
که خاک گور هم این زخم را دوا نشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 154 از 283:  « پیشین  1  ...  153  154  155  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA