ارسالها: 3734
#21
  Posted: 12 Aug 2012 07:11
 
 
سروناز : اره منم پایه ام خیلی گرسنم 
رفتیم پایین غذا خوردیم ، بعد با بچه زدیم از هتل بیرون . ساحل ، خوب اونجا رو بلد بود چندین بار اومده بود . تا ساعت یازده برای خودمون گشتیم کلی خندیدم . 
صبح رفتیم دریا 
ساحل : بچه ها من می خواهم برنزه کنم 
: باز این می خواهد روغن کاری بکنه 
ساحل : خوب خوشگل میشم دیگه 
: برو بابا 
سروناز : دریا به سیاه شدنش 
ساحل : آره باز برگشتیم بزن تو سرت بگو سیاه شدم چطوری خودم و سفید کنم 
سروناز : کلی کرم زدم 
یاسمین : من که رفتم . 
کنار ساحل نشستم : چیه ساحل زیاد سر حال نیستی 
ساحل : خوب باز تو فهمیدی اون دو تا خنگ ها 
: گفتم تنهایی سوال کنم شاید بهتر باشه 
ساحل اشکش ریخت : دو روز دیگه عروسی شهرام 
: پسر خاله مامانت 
ساحل : آره این همه به من گفت صبر کن بعد خودش رفت داماد شد 
: ناراحت نباش زیاد مهم نیست 
ساحل : چرا مهم ، نمی دونی چقدر بهم برخورد 
: ببین ساحل از حرفم ناراحت نشی ها من اصلاً از این شهرام خوشم نمی اومد 
ساحل : همه همین و میگن 
: پس همه یک چیزی تو وجود این دیدن که ازش خوششون نمیاد 
ساحل : اومدم تا فراموشش کنم 
: خوب کردی ، حالا پاشو بریم توی آب
ساحل : می خواهم برنزه بشم 
: پاشو بریم بابا اومدیم حال کنیم . 
ساحل بلند شد همراه هم رفتیم توی آب ، کلی آب بازی کردیم 
سروناز : آرینا مایتو از کجا گرفتی ؟
: از همون پاساژ که چند بار با هم رفتیم 
سروناز : خیلی ناز 
خودم لوس کردم : مرسی 
ساحل : جای باباش خالی 
: فکر کردی بابا نمی دونه 
یاسمین : چی شده داریوش نفرستاده 
: می خواست بفرست من گفتم نه 
یاسمین : طفلی اون دفعه که با ما کلی حال کرد ، خدا وکیلی فکر نمی کرد تو با مایو بری جلوش 
: داریوش پسر دهن لقی نیست بگم نگه ، بکشنشم حرف نمی زنه 
ساحل : خوب می آوردیش 
: نه بابا ، حوصله اش و نداشتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#22
  Posted: 12 Aug 2012 07:12
 
 
یاسمین : دفعه دیگه کجا بریم 
: حالا بزار این بار لذت ببریم تا بعد 
برگشتیم توی ساحل دراز کشیدم ، ساحل به همون روغن زد 
یاسمین : این چه حالی داره 
سروناز : بچه ها این کیه ؟
ساحل : من نمی شناسمش ، شما ها چی ؟
یاسمین و سرونازم گفتند نه 
ساحل : تو چی آرینا ؟
: ولش کنید بابا مثلاً بشناسم باید چکار کنم 
ساحل : خوب یکسره داره ما رو نگاه می کنه 
: نگاه کنه تا جونش از اونجاش در بیار 
همشون خندیدم 
سروناز زد تو سرم : خاک بر سر بی ادبت بکنند 
ساحل : راستی چطوری آقای صفایی جونتون اجازه دادند 
: می خواستم از مرخصی هام استفاده کنم به اون چه ، بعدم اون سن بابام و داره 
یاسمین : خوب مجرد تا حالا که ازدواج نکرده ، دلم که داره 
: غلط کرده 
ساحل : برم بزنم تو چشم هاش حتماً ایرانی که داره ما رو اینجوری نگاه می کنه 
: ولش کنید دیگه 
سروناز : نگاهش کن مطمئن شم تو رو نمی شناس 
سرم و بلند کردم بهش نگاه کردم : نه نمی شناسمش ، خوب دیگه راحت شدید 
ساحل : بله 
: ساحل ماساژم بده 
ساحل : به من چه خوشش اومده 
: جون من ساحل 
ساحل : مرض مفت خور ، پاشو برو بده ماساژت بدن 
: اینجا میرم 
ساحل : چرا تایند نرفتی 
: دیدی که داریوش بود نمی تونستم 
ساحل : خوب اینجا برو 
: بعدازظهر میرم شما ها نمیان 
ساحل : بزار روزهای آخر  
: باشه ، روزهای آخر حرف تو شهید نمی کنم . 
یاسمین بلند شد : من الآن میام 
یاسمین رفت سمت پسر دیدم داره باهاش حرف می زنه ، بعد اومد 
: چی شد خانم مارپل 
یاسمین : بچه ها کور بود 
: خاک برسرت 
یاسمین : چه آبروریزی شد 
: ایرانی بود 
یاسمین : نه ترکی بود 
: تو مگه ترکی بلدی 
یاسمین : یکم 
ساحل : خدا رو شکر کور بود قیافه های ما رو ندیده 
کلی یاسمین و مسخره کردیم برگشتیم هتل 
شب با بچه رفتیم دیسکو 
اون پانزده روز حسابی به چهارتایی خوش گذشت برای همه کلی خرید کردم ، برگشتیم خونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#23
  Posted: 12 Aug 2012 07:13
 
 
مامان : خوب بود 
: عالی بود ، خیلی خوش گذشت ، روحیم باز شد 
مامان : یک چیزی بگم بیشتر باز بشه ، ماه دیگه عروسی خواهرت 
: وای تبریک 
آتنا رو غرق بوسه کردم : خیلی خوشحال شدم 
آتنا لبخندی زد : برام کادو چی آوردی ؟
هدیه های همه رو دادم ، ببخشید دیگه اگه کم همین قدر تونستم بگیرم 
آتنا : اون لباس چیه ؟
: چشم تو درویش کن برای خودم خریدم 
آتنا : برای خودت چی ها خریدی ؟
: به تو چه ، بچه خوبی باش فضولی نکن 
آتنا : نامرد 
: خودتی 
مامان : آرینا از فردا میری سرکار 
: فردا نه ، پس فردا 
مامان : خوب 
---
سلام 
هر کی من و می دید گفت خوش گذشت 
منم در جوابش می گفتم : بله جای شما خالی 
غزال تا من و دید بغلم کرد : خوبی دختر دلم برات تنگ شده بود 
: منم همین طور 
غزال : موها تو رنگ کردی 
: اونجا رنگ کردم 
غزال : بهت میاد 
: می دونم 
غزال : هدیه ها رو بده 
: هدیه ها رو ، یک دونه است 
غزال : خاک بر سر خسیست کنند . 
پاکت تو طرفش گرفتم : بیا این مال تو 
غزال مثل بچه نشست ، هدیه ها شو نگاه کرد : اینا که چند تاست 
: خوب دیگه این هدیه همه بچه هاست 
غزال : خساست کردین 
: بمیر ، ببین چه لباس نازی برات گذاشتم 
غزال : خدایش ایول دمت گرم خیلی ناز 
: عروسی چطور بود ؟
غزال : عالی ، کلی حال کردیم کلی پسر ریخته بود دورم 
: بمیری غزال ندید پدید ، سلطانی بفهمه 
غزال : خوب تا نیاد جلو همین دیگه من که نمی تونم به بقیه بگم نه 
: چه خبر بود اینجا ؟
غزال : از کجا بگم ، بهامد چند بار اومده رفت 
: چه صمیمی 
غزال : حسابی تو دل این آقای صفایی جا باز کرده 
: خوب ، یعنی خودش میاد اینجا 
غزال : آره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#24
  Posted: 12 Aug 2012 07:14
 
 
: چه بی کلاس ، اصلاً مدیریت بلد نیست 
غزال : خفه تا بگم 
: خوب بگو 
غزال : شرکت اونا قرار با ما ادغام بشه 
: یعنی چی ؟
غزال : یعنی آقای صفایی می خواهد مجله رو واگذار کنه 
: بده به اون 
غزال : اره می خواهد از ایران بره برای همین می خواهد مجله رو واگذار کنه 
: پس باید برم دنبال کار 
غزال : نه تو جات امن 
: چطور ؟
غزال : اون روز شنیدم آقای صفایی به بهامد می گفت تمام کارهای مجله تو انجام میدی 
: چقدر می خواهد اینجا رو بده 
غزال : دو میلیارد و نیم 
: شوخی می کنی 
غزال : نه به خدا 
: یعنی این داره ...
غزال : تمام کارها شده 
: پس این چند وقت نبودم حسابی کن فیکون شده 
غزال : چه جورم ، اگه بفهمه من در موردش تحقیق کردم 
خندیدم : من و بیرون می کنه نه تو رو 
غزال : اوه آقای صفایی اومد 
صفایی اومد داخل : سلام 
: سلام آقای صفایی 
آقای صفایی : خوش گذشت 
: بله ، خیلی خوب بود 
آقای صفایی : خوب باید باهات حرف بزنم 
غزال سریع از اتاق رفت بیرون اونم اومد نشست : من دارم اینجا رو واگذار می کنم می خواهم از ایران برم خانواده ام بهم گفتن برم پیششون 
: از تنهایی در میان 
آقای صفایی به من نگاهی کرد : خیلی دوست داشتم همراه تو برم ولی می دونم جواب تو به من منفی ، برای همین مجبورم تنها برم ، این جا رو به بهامد امینی فروختم کارهاش انجام شده اون شد مدیر اینجا و تو مثل قبل مدیر داخلی هستی ، همون طور که به من لطف داشتی به اونم لطف داشته باش 
: من فقط وظیفه ام و انجام میدم 
آقای صفایی : می دونم ، تو دختر خیلی شایسته ای هستی ، از تو خیلی تعریف کردم پس خراب کاری نکنی 
لبخندی زدم : باشه حتماً 
آقای صفایی از جاش بلند شد : اگه تفاوت سنی کمتری داشتیم هیچ وقت از دستت نمی دادم ، موفق باشی هر وقت کمک خواستی به من خبر بده این شماره اونجاست اینم که ایمیل خودم 
: ممنون  
اون روز بچه ها برای آقای صفایی یک مهمونی خداحافظی و برای امینی یک مهمونی ورود گرفتند . وقتی مهمونی تموم شد برگشتم توی اتاقم غزال اومد : دلش خیلی شکست 
: چرا ؟
غزال : بدون تو رفت 
: گمشو بیرون 
به کارهام پرداختم و همه چیز و بررسی کردم ببینم چیزی ایراد نداره دیدم مال قسمت داستان ها هنوز تکمیل نشده از اتاق رفتم بیرون : شریفی کجاست ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#25
  Posted: 12 Aug 2012 07:15
 
 
غزال : امروز مرخصی یک ساعت رفت 
: چرا ستونش هنوز تکمیل نشده 
غزال : اومدش 
: بگو بیاد اتاق من 
شریفی در زد اومد تو 
: سلام 
شریفی : خوب هستید 
: ممنون ، چرا ستونت 
شریفی : امروز تکمیل تکمیل میشه 
: داستان تازه 
شریفی : آره یک داستان توپ سه قسمتی 
: تائید شده 
شریفی : اره خود آقای صفایی تائیدش کرده بود 
: پس آماده اش کن 
شریفی : باشه 
غزال اومد توی اتاقم : آقای امینی کارتون دارند 
از اتاق رفتم بیرون دیدم منشی شرکت داره تند تند چیزی رو تایپ می کنه : می تونم برم داخل 
منشی : بزارید خبر بدم ، آره برید داخل 
در زدم وارد شدم : امری داشتید 
امینی به من نگاهی کرد : ادامه نداشت 
: چی 
امینی : آقای امینی 
: امرتون و بفرمائید 
امینی بلند شد اومد جلوم ایستاد : بهتر با رئیست درست حرف بزنی 
: من با شما مودب حرف زدم 
امینی : این داستان کی تائید کرده 
نگاه کردم : امضا آقای صفایی 
امینی : به کسی که اون ستون پر می کنه بگو یک داستان دیگه پیدا کنه 
: چرا ؟
امینی : چون من میگم 
: علتش و از من می خواهد 
امینی : داستان و خوندی 
: نه 
امینی : بخونش ، برات خوبه 
داستان و ازش گرفتم و یکم ازش خوندم دیدم موضوع دادگاه یک دختر که خودکشی کرده ، فهمیدم این باید یا کار سلطانی باشه یا غزال 
: خوب این که ایراد نداره از داستان ها زیاد تو مجله می گذاریم 
امینی : نه مجله من 
: ببینید آقای امینی این داستان ها جزو داستان های خیلی پر خواننده است
امینی : جدی 
: آره ، نمی دونید مردم چقدر درخواست دارند تا از این داستان ها بزاریم توی مجله 
امینی : میشه ببینم 
: آره ، با اجازه 
رفتم سمت لب تابش ایمیل و باز کردم : ببینید چقدر ایمیل در این مورد داریم 
امینی : ولی من 
: آقای امینی شما باید چیزی رو بگزارید که مردم دوست دارند نه این که شما خوشتون بیاد 
امینی : باشه بگزارید 
: ممنون 
از اتاق رفتم بیرون غزال : چی شده بود ؟
: تو به شریفی خط دادی بره در مورد خودکشی دختران 
غزال لبخندی زد 
: بمیری غزال 
غزال : چی اخراج شدی 
: نه ، ولی با اکراه قبول کرد 
غزال : معلوم خیلی عاشق بوده 
: نمی دونم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#26
  Posted: 12 Aug 2012 07:16
 
 
کارهام و انجام دادم ساعت دو شد : غزال هنوز هستی 
غزال : نه کارم تموم شده بریم 
از دفتر اومدیم بیرون غزال : اونجا عجب ماشینی 
: مال کی هست ؟
غزال : رئیس گرامی 
: آفرین 
سلام 
: سلام آتنا خوبی ؟ کارت تموم شده بریم 
آتنا : تو برو پیام میاد دنبالم ناهار و با هم می خوریم 
غزال : آره دیگه تو مهم نیستی ، پیام جون مهم 
: آتنا چرا موضوع عوض شدن رئیس و به من نگفتی 
آتنا : نمی خواستم مسافرتت خراب بشه 
غزال : به فکرت بوده 
آتنا : به فکر همسفر هاش بودم 
: لطف کردی 
آتنا : می خواهی استعفا بدی ؟
: نه برای چی ؟ حالا اون رئیس فرقی نداره من کار خودم می کنم به اونم کاری ندارم اون به من احتیاج داره نه من به اون 
غزال : اخراجت کنه 
: میرم خونه می شینم 
غزال محکم زد به پهلوم : چه خبرت 
آتنا : من برم پیام اومد 
: مامان می دونه 
آتنا : آره
: خوش بگذره 
غزال : من رفتم کار دارم 
: خداحافظ 
به خواهرتون اجازه میدید با مرد غریبه بره بیرون ، شما که خیلی حساس بودید 
برگشتم سمتش : شما که چیزی نمی دونی دهن تو باز نکن حرف بزن 
امینی : من رئیستم 
: اون تو رئیسمی اینجا همون آدم مزاحمی 
امینی به من نگاهی کرد : خیلی بی ادبی
: تازه شدم مثل تو 
امینی : من تو رو آدمت می کنم 
: وای ترسیدم 
چند تا از بچه ها اومدن بیرون : با اجازه 
رفتم سمت ماشین در باز کردم ، دیدم اونم سوار ماشینش شد 
پسر پررو فکر کرده رئیسم من باید ازش خوشم بیاد 
گوشیم زنگ زد : بله
ببین آرینا من تو رو ادب می کنم 
: ببینم آقای امینی زیادی پا تو داری از گلیمت دراز تر می کنی 
امینی : فردا بهت میگم 
: می خواهی تو دفتر جبران کنی 
امینی : هر جا دلم بخواهد جبران می کنم 
گوشی رو قطع کردم : می تونی بکن 
رسیدم خونه : سلام مامان ؛ اه خاله شما هم اینجایید 
خاله فریده بوسم کرد : خوبی عزیزم 
: ممنون شما خوبید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#27
  Posted: 12 Aug 2012 07:17
 
 
خاله فریده : خسته نباشی 
: نه خسته نیستم 
با رئیس جدید چطوری ؟
: سلام بلد نیستی بردیا 
بردیا : مثلاً ما بزرگ تریم 
: ادب چه ربطی به بزرگی و کوچکی داره 
بردیا : آقای امینی چطورند ؟
: خوب 
بابا : آرینا بیا اینجا 
: بردیا باز دهن تو باز کردی 
بردیا : من چکارم 
رفتم توی حال : سلام بابا 
بابا : این همون پسر است 
: کی همون پسر است 
بابا : امینی رو میگم 
: بله ، پول داشته مجله رو خریده 
بابا : استعفا بده بیا بیرون 
: چرا باید این کار و بکنم 
بابا : نمی خواهم با این پسر درگیر بشی کسی که تو خونه من با دخترم بد حرف می زنه سر کار حتماً بد تر حرف میزنه 
: نه بابا ما اونجا با هم دعوایی نداریم دعوای ما بیرون ، اونم می دونه 
بابا : یعنی می خواهی براش کار کنی 
: من مدیر داخلی اونجام بیام بیرون ، هیچ وقت این کار رو نمی کنم 
بردیا اومد تو آشپزخونه : خوب بیا بیرون وقتی اونجا به صلاحت نیست 
: به تو هیچ ربطی نداره دخالت می کنی 
بابا : آرینا اون پسر خاله ات چرا اینجور حرف می زنی 
: چون چشم نداره ببین من پیش رفت می کنم 
از کنار بردیا گذاشتم رفتم توی اتاقم در باز شد 
: اوه چه خبرت ، یاد نداری در بزنی 
بردیا : ببین آرینا من امینی نیستم که هر طور دلت خواست حرف بزنی 
: برو بیرون ببینم 
بردیا : ببینم آرینا من تا حالا تحملت کردم یک کاری نکن همه چیز و بریزم به بهم 
: مثلاً چی رو 
بردیا : خودت خوب می دونی همه با ازدواج من و تو 
: ببین من زن تو نمی شم ، من یک آدم با جربزه می خواهم که تو نیستی پس اینم از گوشت بنداز بیرون که من به تو جواب بله بدم 
بردیا : حرف اول آخرت همین 
: آره اول آخر وسط همه همین ، برو پی زندگیت 
بردیا از اتاقم رفت بیرون : پسر بی خود 
لباس عوض کردم رفتم پایین 
مامان : چی شد باز شما دو تا دعوا کردید 
: کی به بردیا قول داده بوده که من باهاش ازدواج می کنم 
خاله فریده : یعنی چی آرینا خودت می دونی بردیا خیلی وقت دوستت داره 
: منم همیشه گفتم نه من با فامیل ازدواج نمی کنم 
مامان : زشت 
: چی زشت اون اصلاً حق نداره به من فکر کنه مگه اون کیه ؟ من برای ازدواج دنبال یک آدم خواست می گردم 
بابا : مثل همین امینی 
: اون اصلاً آدم خواست حساب نمیشه 
بابا : من بردیا رو دوست دارم 
: شرمنده بابا باید یک دختر دیگه می آوردید ، اون می دادید به بردیا 
سلام 
برگشتم : سلام باربد 
باربد : اینجا چه خبر ؟
: هیچی داداش گرامتون یک چیزی می خواهد که راه گلوش حسابی می گیره 
بارید خندید : چی هست حالا 
خاله فریده : از آرینا خواستگاری کرد 
باربد شروع کرد به خندیدن : غلط کرده ، چه رویی داره اون دیگه 
: همین و بگو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#28
  Posted: 12 Aug 2012 07:18
 
 
خاله فریده : باربد اون داداشت 
باربد : داداشم باشه وقتی چیزی قرار تو گلوش گیر کنه که نباید بهش داد 
: دمت گرم 
باربد : آرینا چای بریز 
براش چای ریختم کنارش نشستم : چه خبر ؟
باربد : هیچی ، دانشگاه خونه امتحان درس ، همین . بردیا چرا برگشتی 
بردیا فقط به ما نگاهی کرد و رفت کنار مامانش نشست 
باربد آروم : خر ها 
: موضوع چیه باربد 
باربد : عاشق یک دختر شده مامان و بابا راضی نیستند ، اونم برای لجبازی اومده به تو گفته 
: منم که زدم تو حالش 
باربد : باور کن اونم همین و می خواست 
: پس کارم به جا بوده 
باربد : آره دیگه 
: دختر کی هست ؟
باربد : دختر دیگه چه می دونم 
: خوب شد گفتی و گرنه نمی دونستم دختر 
باربد : من که ندیدمش 
: چی شده تو ندیدیش 
باربد : بردیا بهم اعتماد نداره برای همین نمی گه 
: باز چکارش کردی که نمیگه 
باربد : نمی دونم بابا ، از وقتی از کار توی شرکت دوست بابا اومده بیرون بابا خیلی عصبانی گفت تا کار خوب پیدا نکنه دیگه بهش هیچ پولی نمیده 
: اوضاع خیلی خراب 
باربد : آره 
بردیا رو به روی من نشست به دور و بر نگاه کردم : چیه زن می خواهی بگیری مثل آدم حرف بزن چرا پای من و وسط می کشی 
بردیا به باربد نگاه کرد : باز دهن لغی کردی 
باربد : شاید این تونست کمکت کنه 
: چرا باز اومدی بیرون خوب یک جا بمون کار کن دیگه 
بردیا : حوصله اون جور کارها رو ندارم 
: می خواهی تو خونه بشینی بهت حقوق بدن 
بردیا : اینجوریم نه 
: هر جا میری دو روز میای بیرون خوب بمون 
بردیا : من کار پیدا کردم الآنم دارم میرم 
: جدی 
باربد : چه کاری هست 
بردیا : رشته خودم 
باربد : یعنی کامپیوتر 
بردیا : آره یک شرکت کامپیوتری ، ماهی چهارصدم حقوق می گیرم 
: اونم درآمد ، مگه می تونی زندگی رو بچرخونی 
بردیا : ببین تو کمکم کن من با این دختر ازدواج کنم یک کار دیگه ام پیدا می کنم 
باربد : بریم به خانواده دختر بگیم پسر ما ماهی چهارصد تومان حقوق می گیره 
بردیا : آره ، من که خونه دارم ماشینم دارم پس همون کافی 
: خوب ، خانواده دختر موافقند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#29
  Posted: 12 Aug 2012 07:18
 
 
خاله و مامان اومدن دیگه با بردیا حرف نزدم یعنی هنوز قهرم 
خاله فریده : بردیا جان بهتر از دل آرینا در بیاری 
بردیا به من نگاهی کرد 
: خاله ول کنید دیگه ، اون ول کرده شما گیر میدید 
بلند شدم رفتم توی اتاقم 
گوشیم زنگ زد : باز چی می خواهی 
مودب باش برای کار زنگ زدم بلند شو بیا دفتر مجله 
: من کارم تموم شده جناب رئیس 
امینی : یک قرارداد باید تو باشی 
: قرارداد چی ؟
امینی : بیا تا برات توضیح بدم 
: کی اونجاست 
امینی : بچه ها هستند ، فقط زود بیا 
لباس پوشیدم خیلی مرتب رفتم پایین 
مامان : کجا ؟ 
: نمی دونستم این ساعت جلسه داشتم باید برم دفتر 
رفتم داخل یکی دو تا از کارمندها هنوز بودند . رفتم سمت دفتر امینی در زدم وارد شدم 
: سلام 
امینی به من نگاهی کرد : این قرارداد و نگاه کن 
به قرارداد نگاه کردم : برای چیه ؟ 
امینی : قرار این مجله رو گسترش بدم 
: یعنی 
امینی : می خواهم یک صفحه بهش اضافه کنم  
: خوب 
امینی : فقط یک مشکل هست 
: چی 
امینی : تو 
: من مشکل شما هستم 
امینی : آره حضورت عصبیم می کنه 
: می خواهین برم 
در اتاق زده شد منشیش اومد تو : آقا امینی ، آقای ضیافتی اومدن
امینی : راهنمایشون کنید . 
ضیافتی وارد شد 
امینی : سلام خوش اومدین 
ضیافتی : سلام ، ممنون خیلی خوشحالم که موافقت کردید من و ببینید 
امینی : خانم طلوعی مدیر داخلی مجله 
ضیافتی : خوشبختم خانم 
: منم همین طور
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#30
  Posted: 12 Aug 2012 07:19
 
 
ضیافتی نشست شروع کرد حرف زدن که می خواهد یک صفحه مخصوص محصولاتش داشته باش و برای معرفی اونها هر کاری می تونیم بکنیم . 
امینی و منم حسابی باهاش حرف زدیم و قرار شد دو روز دیگه اولین طرح ها رو بهش نشون بدیم . 
ضیافتی قرارداد و امضا کرد و رفت 
امینی : کارت عالی بود 
: ممنون 
امینی به ساعتش نگاه کرد : بستنی مهمون من 
: نه ممنون من هیچ وقت مهمون شما نمیشم 
امینی : می ترسی بریم بیرون یک بلایی سرت بیارم 
: جراتش و نداری
امینی : شنیدی میگن زبان سرخ سر را میدهد بر باد 
: سر شما رو 
امینی : نه سر خود تو 
: من باید برم خونه کار دارم 
با امینی از دفتر اومدیم بیرون هیچ کس توی دفتر نبود همه رفته بودند و در بسته بود : خوب حالا ازم نمی ترسی 
: چرا باید بترسم 
امینی : چون اینجا فقط منم و تویی 
لبخندی زدم : چرا باید بترسم مگه شما لولو خرخره هستید 
امینی : آره مگه نمی دونی 
: نه تا حالا نگفته بودید 
جلوم ایستاد : بگو معذرت می خواهم تا از گناهت بگذرم 
: من کاری نکردم که بخواهم عذرخواهی کنم 
امینی : کردی ، خودتم خوب می دونی که کاری کردی 
: من واقعیت تو بهمتون گفتم پس نباید ناراحت بشید 
می خواستم از کنارش بگذرم 
امینی راهم و سد کرد : ببین خیلی دارم تحملت می کنم 
: اگه بزاری برم دیگه نمی خواهد تحملم کنی 
امینی : اگه نذارم 
: مثلاً می خواهی چکار کنی 
امینی : خیلی کارها 
: مثل اون دختر که بخاطرت خودکشی کرد 
امینی : کی این رو بهت گفته 
: ببین من بچه نیستم می تونم تحقیق کنم 
امینی : اون یک دروغ 
: خانواده دختر این طوری فکر نمی کنند ، شنیدم دوباره شکایت کردند 
امینی : تو حق نداشتی 
: در مورد رئیسم بدونم ، چرا من حق دارم هر کاری می تونم بکنم 
امینی : اون 
: برای من نمی خواهد توضیح بدی به وجدانت رجوع کن ببین آیا اون کار کاردی کار درستی بوده 
از کنارش گذشتم و از دفتر رفتم بیرون می دونستم با خاک یکسانش کردم سوار ماشین شدم که در باز شد 
: چی می خواهی 
امینی : کیا از این موضوع خبر دارند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود