ارسالها: 3734
#41
  Posted: 12 Aug 2012 07:30
 
 
نریمان : هیچی ، دیدم غزالم اومده 
: آره خوب دعوت 
آقابزرگ : نریمان از داییت سوال می کردی ببین کاری نداره 
نریمان : چشم آقابزرگ 
: با اجازه منم برم 
مامانی : برو عزیزم 
با نریمان هم گام شدم : کو بردیا و باربد 
: میان دیر نکردن 
نریمان : می دونم میان نیان جای تعجب 
: مشکلت باهاشون چیه ؟
نریمان : من مشکلی ندارم 
: تو گفتی منم باور کردم 
نریمان : خوب نمی تونم بهت دروغ بگم زیاد ازشون خوشم نمیاد 
: به تو چکار دارند 
نریمان : خوب دیگه دست خودم نیست 
آرینا 
برگشتم : سلام باربد خوبی 
با باربد دست دادم : خوشگل کردی 
: خوشگل بودم 
باربد : بله بر منکرش لعنت ، سلام نریمان جان خوبی 
نریمان اخم هاش و توی هم کرد : ممنون 
: بیا بریم باربد بچه اون طرف هستند 
از نریمان جدا شدیم 
باربد : باز این چش بود 
: سگ گازش گرفته بود 
باربد : تو 
: خیلی بی شعوری ، نه خیر به خاطر حضور تو داداش گرام ناراحت بودند 
باربد خندید : پس الآن دیگه آتیش گرفته 
: اره دیگه 
باربد با بچه ها احوال پرسی کرد 
سروناز : باربد چرا کم پیدایی قبلاً بیشتر می دیدیمت 
: سرش شلوغ شده اون موقع دخترها دورش نبودند ولی حالا کلی خاطر خواه داره به ما نمی رسه 
ساحل : اینم به درد نمی خوره 
باربد : به شما که نمی رسند ساحل خانم 
یاسمین : فقط ساحل 
باربد خندید : نه بقیه خانم های این محفلم همین طور 
غزال : از همین زبون بازیت خوشم میاد 
شاهرخ : بیا بشین باربد 
باربد رفت کنار شاهرخ نشست
غزال : بچه مودب باشید نریمان اومد 
یاسمین : اه باز این بچه دماغ و اومد 
همه خنده شون و خوردن 
نریمان : سلام 
همه به احترامش بلند شدن ، ولی طبق اخلاق نریمان کسی باهاش دست نداد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#42
  Posted: 12 Aug 2012 07:30
 
 
شاهرخ : خوبی نریمان 
نریمان : شما بهتری 
شاهرخ : بله آدم هم مسافری هاش و ببین خوشحالم میشه 
نریمان : بله صددرصد 
باربد : این بار باهاشون نرفتی 
شاهرخ : نه دیگه قسمت نبود 
ساحل : ناراحت نشو عزیزم عید می خواهیم بریم مالزی تو رو هم با خودمون می بریم 
باربد : فقط شاهرخ دیگه 
غزال : آره این بار شرمنده همه پسرهای محفل ، فقط شاهرخ می بریم 
باربد : دست شما درد نکنه 
شاهرخ : داداش من حسن نیتم و بهشون نشون دادم 
باربد : چطوری اون وقت 
غزال : بماند 
نریمان با یک خنده ای گفت : اون دیگه از جایی که رفتند باید سوال کنی
سروناز : خوب برید سوال کنید می خواهین شماره اتاقمونم بدم 
نریمان : نه مرسی 
باربد : شاهرخ جان من چکار کردی بگو 
سروناز : بابا باربد گناه داره اونم می بریم دیگه 
باربد : مرسی 
ساحل : بچه با خودمون نمی بریم 
باربد : دست شما درد نکنه خوب ازتون بزرگ ترم 
ساحل : جدی ، چند سال اون وقت 
باربد : چند سالت 
ساحل : از یک خانم سنشون و سال نمی کنند دیدی بچه ای 
باربد : ای خائن 
نریمان : خوب باربد جان باید دهنت قفل داشته باشه ، که فکر نکنم 
: خیلیم داره از باربد خاطرمون جمع 
نریمان ابروش و داد بالا : جدی 
: بله 
نریمان : خوب اگه این طور منم می تونم بیام 
ساحل : ولی مال شما نداره 
نریمان : خاطرت جمع مال من بیشتر از همه داره 
سروناز : چطوری 
نریمان : بماند 
باربد بلند شد : بچه ها من الآن میام 
باربد که رفت نریمان : تو ساحل تایلند ، مایوهای یک مدل ، بازم بگم 
شاهرخ به من نگاه کرد 
: خوب بعد 
نریمان : کدوم یک از دختر خانم ها گوشی الآن همراهش 
غزال : من 
نریمان : بلوتوث تو روشن کن 
غزال : روشن کردم 
نریمان براش فرستاد ؛ غزال یک دفعه جیغ زد : از کجا آوردی ؟
ساحل گوشی غزال و گرفت : این و از کجا آوردی ؟ 
نریمان : من اونجا بودم ، سرتون بند بود من و ندید
: خوب بودی که بودی کار خواستی نکرده بودیم 
نریمان به من نگاه کرد : اصلاً کارت خاص نبوده ، شاهرخ 
: شاهرخ مثل داداشم پس به اون گیر نده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#43
  Posted: 12 Aug 2012 07:31
 
 
شاهرخ : نریمان ، الکی حرف در نیار خودت خوب می دونی من و آرینا از بچه گی با هم بزرگ شدیم پس
نریمان : نامزد گرامی شما می دونند با دخترها رفته بودید تایلند 
شاهرخ به من نگاه کرد 
: منظور حالا نریمان 
نریمان : هیچی عید منم باهاتون میام مالزی 
: نه 
نریمان : نمی گذارم بری 
: بی خود کردی تو مگه قرار اجازه بدی  
نریمان : به تو نه ولی می تونم نذارم شاهرخ بیاد ، یا همه میرم یا هیچ کدوم نمیریم 
نریمان خنده ای کرد رفت 
: عوضی 
شاهرخ : ول کنید بابا ، بیا بریم آرینا برقصیم طفلی چقدر سوخته بود که ما ها با هم بودیم اون با ما نبوده 
سروناز : موافقم 
غزال : چقدر بچه اونجا مسخره بازی در آوردیم ، طفلی چقدر حرص خورده 
ساحل : وای بچه ها یعنی اون روز که کنار ساحل شروع کردیم با اون پسرها رقصیدن ما رو دیده 
سرم و تکون دادم : همیشه مایه درد سرید 
شاهرخ : ببینید این آرینا دختر خوب و سنگینی بود 
ساحل : آره اصلاً شیطونی کرد
شاهرخ : اگه کارهای که شما کردید آرینا می کرد باور کنید نریمان یک دقیقه هم صبر نمی کرد 
: بچه ها توی عکس خوشگل افتادم 
ساحل : بیا ببین 
نگاه کردم عکس واضحی نبود : بچه ها این که چیزی دیده نمیشه خیلی دور ، کیفیتم نداره 
غزال : خودمونیم دیگه پنج تایی یک مدل پوشیده بودیم دیگه 
: به درک بیا شاهرخ بریم برقصیم 
همه رفتیم وسط شروع کردیم به رقصیدن و مجلس و گرم کردن ، آتنا و پیام اومدن خیلی خوشگل شده بود 
تو هم یک روز این طوری میشی 
برگشتم دیدم بردیا 
: سلام باز تو زبون باز کردی 
بردیا : آره دیگه 
: چکار کردی ، خانواده راضی شدند 
بردیا : نه اونم عروس شد 
ابروم و دادم بالا : شوخی می کنی 
بردیا : نه بابا ، بهتر که نشد حالا می فهمم چقدر احمق بودم که می خواستم داماد بشم 
: آخ گوشات دراز شده بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#44
  Posted: 12 Aug 2012 07:31
 
 
بردیا : زهرمار 
: الاغ درست حرف بزن 
بردیا : نزنم چی ؟ 
: باز حال تو می گیرم ها 
بردیا خندید صداش و بچگانه کرد : باشه بیا دوست باشیم 
خندیدم منم همون طور بچگانه : باشه دوست باشیم 
باربد : باز شما دو تا چی میگین 
: به تو چه ؟
بردیا : همین و نمی فهمه 
: این چه داداشی داری 
بردیا : باربد اینا عید می خواهن برن مالزی من و نمی برند 
باربد : خوب می کنند بس که دهن لغی 
بردیا : کجا دهن لقم 
باربد : آرینا این و نبری ها همه از همه چیز خبر دار میشن ، تو خونه من دست تو مماغم بکنم این بفهمه همه فهمیدن حتی شیخ حافظ شیرازی 
بردیا : بی شعور کی لوت دادم 
: این و که راست میگه بردیا تو به کی رفتی نخود تو دهنت نم نمی کش
بردیا : به خاله ام 
: آره راست میگی 
بالاخره موقع پیام و آتنا رو عقد کردند و همه هدیه ها رو دادند ، بعد از اون همه به شادمانی پرداختند . 
دیگه خسته شدم رفتم روی صندلی نشستم 
خسته نباشی 
: ممنون 
نریمان کنارم نشست : یک سوال بکنم راستش و میگی 
: آره بپرس
نریمان : خجالت نکشیدی جلوی شاهرخ اون طوری رفتی ؟
: چه طوری 
نریمان : با اون مایو 
: نه چرا باید خجالت بکشم کلی بهمون خوش گذشت ، بعدم شاهرخ خیلی پسر آقایی 
نریمان : چرا ترکیه نبردیش
: همین طوری ، حالا که قرار شد عید با ما بیاد مالزی 
نریمان : آره با ما بیاد 
: تو واقعاً می خواهی بیای 
نریمان : آره می خواهم بدونم تو اون جا چکار می کنی 
: مگه اون دفعه ندیدی چکار می کردم 
نریمان : چرا ولی می خواهم بدونم با من چکار می کنی 
: کاری که با شاهرخ کردم 
نریمان : خوب 
بقیه بچه ها اومدن نشستند 
غزال : وای مردم آب می خواهم 
شاهرخ : الآن میگم بیارند 
شاهرخ رفت ، ساحل : چقدر من این شاهرخ دوست دارم واقعاً آقاست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#45
  Posted: 12 Aug 2012 07:32
 
 
نریمان بهش نگاهی کرد 
ساحل : چرا نگاه می کنی 
نریمان : چون رفت براتون آب بیار 
ساحل : نه چون واقعاً یک آقای به تمام معناست ، و می دونه باید چطوری برخورد کنه بر عکس بعضی ها 
نریمان : جدی ، منم جزو اون بعضی ها بودم دیگه نه 
سروناز : نه دقیقاً 
یاسمین : یک کوچولو 
نریمان : خوب رو راست هستید 
غزال : آره دیگه شاهرخم چون مثل خودمون دوستش داریم 
نریمان : خوب بریم مالزی با اخلاق منم آشنا می شید 
غزال : کی قرار با تو بره 
نریمان خندید از جاش بلند شد آروم : همه با هم میریم خاطرتون جمع 
نریمان رفت ، غزال : اه از خود راضی 
شاهرخ اومد : بچه ها آب 
غزال : آرینا این و با خودمون نمی بریم ها 
شاهرخ : کی رو 
ساحل : این پسر از دماغ فیل افتاده رو 
شاهرخ : نریمان ، پسر خوبی ها این طوری نبینیدش 
سروناز : خوشم نمیاد ازش 
شاهرخ : اخلاقش ، ولی بچه خوش مسافرتی 
: مگه باهاش مسافرت رفتی 
شاهرخ : آره یک بار با یکی دو تا از دوست های اون و من رفتیم شمال 
: من که باهاش رفتم مسافرت خوش نمی گذره 
شاهرخ : بابا اونجا با خانواده ، اون آقابزرگ شما کی جرات داره مهربون باشه 
: شاهرخ 
شاهرخ : به جان خودم راست میگم ها من جلوی اون نمیگن آرینا می گم آرینا خانم 
خندیدم : جدی شاهرخ 
شاهرخ : به جان خودم یک بار بابات گفت برو برای آرینا نمی دونم چی بگیر ، گفتم خوب باید خود آرینا باشه ، آقابزرگت با داد گفت اون باباش میگه آرینا تو باید بگی آرینا خانم 
یاسمین : دم آقابزرگت گرم 
: بله دیگه 
شاهرخ : برای همین نریمانم این طوری دیگه زیر دست همون آقابزرگ تربیت شده ، ولی بچه خیلی با حالی 
ساحل : حالا ببینیم چی پیش میاد 
مهمونی تموم شد ، آتنا و پیام تا خونه رسوندیم و رفتیم خونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#46
  Posted: 12 Aug 2012 07:32
 
 
مامان : چه مهمونی خوبی 
: اره ، شب بخیر 
رفتم توی اتاقم لباسم و عوض کردم و موهام و باز کردم چشمم به موبایلم افتاد نگاه کردم ببینم کسی بهم زنگ زده یا نه ، ده تا میسکال داشتم از امینی بود ، برام پیامم داده بود که هر وقت تونستم باهاش تماس بگیرم 
می خواستم بهش زنگ بزنم با خودم ولش کن الآن خوابم میاد . 
گرفتم خوابیدم ، صدای در اومد 
: بله 
آرینا بیام تو 
: چکار داری باربد 
باربد : بیام تو 
: بمیری بیا تو 
باربد اومد تو : بیدار شدی 
: بله حرف تو بزن 
باربد : هیچی می خواستم بیدارت کنم بیا پایین همه پایینن 
: کیا هستند ؟
باربد : خانواده ما ، خانواده آقا بزرگت 
: نریمانم هست 
باربد : اره ، میشه نباشه 
: خوب برو بیرون می خواهم بخوابم 
باربد : پاشو دیگه حوصله ام سر رفت 
: مگه بردیا نیست
باربد : نه اون نیومد ، خوابیده بود 
: ببین اون بچه فهمیده ای گرفته خوابیده 
باربد : پاشو دیگه 
: خوب برو بیرون پا میشم 
گوشیم زنگ زد : باربد همون و بهم بده 
باربد : آقای امینی 
: بده ببینم چکار داره 
باربد : بزار من جواب بدم 
: بده 
باربد : بله ، نه درست گرفتید ایشون خوابیدند ، بگزارید بیدارش کنم . آرینا بلندش و آقای امینی با شما کار دارند 
گوشی رو ازش گرفتم : برو بیرون 
باربد : منم یکم بخوابم بعد 
: بمیری بیا بخواب 
باربد : زشت صدات میره 
: سلام آقای امینی 
امینی : سلام ، منشی تلفنی داری 
: بله 
امینی : مجله رو دیدم خیلی خوب شده 
: ممنون 
امینی : فقط یک ایراد داره 
: چه ایرادی 
امینی : اسم مدیریت خورده صفایی 
: جدی 
امینی : بله مگه نباید می زدید امینی 
: شما چیزی نفرمودید 
امینی : وقتی من رئیس تو هستم باید اسم صفایی بخوره
: خوب دفعه دیگه می زنم امینی 
امینی : خوب چرا دیشب بهم زنگ نزدید 
: دیشب عروسی خواهرم بود تا رسیدم صبح شده بود 
امینی : مگه خواهر بزرگ تر از خودتونم داشتید 
: خیر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#47
  Posted: 12 Aug 2012 08:01
 
 
امینی : یعنی آتنا رو عروس کردید ؟
: ببخشید آقای امینی من باید برم خداحافظ 
امینی : به سلامت ، از فردا میام شرکت 
: خوب بیاین 
امینی : خوب بیان یعنی چی ؟
: من باید برم خداحافظ 
گوشی رو قطع کردم 
همین طور حرف می زنه 
باربد : نه به اولش که مودبانه بود نه به آخرش اینقدر بی ادبانه 
: ولش کن بابا ، پاشو می خواهم بخوابم 
باربد : اصلاً نمیشه برو حمام ، بعد بریم پایین 
در اتاق باز شد ، دیدم نریمان 
: این اتاق در داره ها 
نریمان : سلام 
: علیک ، هر دو برید بیرون می خواهم بخوابم 
باربد : نریمان با تو بود من که جام خوبه 
نریمان روی صندلی نشست : منم جام خوبه ، پاشو آرینا مامانت کارت داره 
: خوابم میاد 
نریمان : پاشو زشت مهمون دارید 
: شما که مهمون نیستید 
باربد باربد بیا پایین 
باربد : من احضار شدم ، نریمان نگذاری بخواب 
نریمان : نه 
باربد از اتاق رفت بیرون نریمان : پاشو بریم پایین
: برو بیرون نریمان حوصله ندارم 
نریمان اومد سمتم دستم گرفت بزور بلندم کرد 
: نریمان خوابم میاد 
نریمان : ایراد نداره بیا باهام بخوابیم 
: جون من 
نریمان : پس بلند شو حاضر شو 
: برو بیرون باید برم دوش بگیرم 
نریمان : اینجا که حمام نداره حوله و لوازم تو بردار برو حمام 
دیدم نریمان گیر داده حوصله بحثم نداشتم وسایلم و برداشتم ، رفتم حمام 
بعد از حمام موهام خشک کردم رفتم پایین : سلام 
همه جوابم و دادند . 
باربد : بیا بشین آرینا 
: نمیشد می گذاشتین من بخوابم 
خاله فریده : چرا عزیزم چرا بیدار شدی 
: این پسر لوستون نگذاشت بخوابم 
باربد : زور نریمان بیشتر بود چون من که نتونستم بلندت کنم 
: اونم مثل تو هیچ فرقی ندارید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#48
  Posted: 12 Aug 2012 08:23
 
 
نریمان لبخندی زد و هیچی نگفت دوباره سنگین و رنگین و خونسرد نشسته بود مثل همیشه 
ناهار رو دور هم خوردیم ساعت هفت بود همه رفتند ، من خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم خوابیدم تا روز بعد . 
آرینا بلند شو دیرت میشه ها 
: چشم بلند شدم 
دیگه خسته نبودم بلند شدم رفتم ، شرکت 
: سلام غزال 
غزال : سلام خوبی ؟
: آره تو چطوری ؟
غزال : خوب 
: امینی نیومده 
غزال : چرا بابا وقتی من اومدم بود ، فداش بشم یکم لاغر شده 
: آخ طفلی 
غزال : همش از گور تو بلند میشه ها ، این پسر به این خوشگلی با موهای قهوه ای ، پوست گندمی ، چشم های قهوه ای و بینی خوش فرم و لبهاشم که نگو 
: غزال خوبی 
غزال : وای آرینا هر وقت می بینمش قند تو دلم آب میشه 
: برو به کارت برس کلی کار داریم 
غزال : راستی گفت اومدی بری پیشش 
: باشه الآن میرم ، راستی خودش بهت گفت 
غزال : نه بابا زهرا گفت 
از اتاقم رفتم بیرون رفتم سمت دفترش : سلام زهرا جون هستند 
زهرا : بزار بگم برو تو 
: باشه 
زهرا بهش خبر داد : برو تو ، فقط یکم عصبانی 
: چرا 
زهرا : نمی دونم 
در زدم و اون اجازه داد وارد بشم : سلام ، صبح بخیر 
در بستم 
امینی : صبح شما هم بخیر 
: امری داشتید 
امینی به من نگاهی کرد : کارهای مجله جدید و انجام دادید 
: داریم انجام میدیم 
امینی : اشتباه اون دفعه تکرار نشه 
: چشم 
امینی : خیلی خوب اینجا مودبی 
: اینجا محل کارم و شما رئیس من هستید 
امینی بلند شد رفت پشت پنجره : می تونی برید 
: با اجازه 
رفتم توی دفتر خودم غزال سریع اومد : چی کار داشت ؟
: برای این شماره قبلی مدیریت و صفایی زده بودم شاکی بود 
غزال : جدی 
: آره دیگه 
غزال : می خواهم برم دعوتش کنم 
: برو موفق باشی 
غزال : برام دعا کن 
: باشه 
غزال رفت منم به کارم پرداختم ، غزال اومد توی اتاق و نفس عمیقی کشید 
: چی شد ؟
غزال : گفت خوشحال میشه بیاد ، بهشم گفتم اگه دوست داشتید می تونید همراه داشته باشید 
: چه غلط ها
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#49
  Posted: 12 Aug 2012 08:24
 
 
غزال : آره می خواهم بدونم کس خواستی رو دوست داره یا نه 
: خیلی خوب برو کارت بقیه بچه ها رو بده 
غزال : آره راست میگی 
تلفن زنگ زد : بله 
آرینا جون امروز برای ساعت دو جلسه دارید 
: با کی زهرا جون 
زهرا : با اون شرکت که می خواست یک صفحه تبلیغ محصولاتش باشه 
: باشه 
زهرا : الآنم بیا برو دفتر امینی کارت داره 
: باشه 
در زدم و وارد شدم : امری داشتید 
امینی : این شرکت می خواهد بیاد مثل اینکه یکی دو تا محصول دیگه می خواهد اضافه کنه خودت می دونی دیگه 
: بله 
امینی : خوب می تونی بری 
از اتاقش اومدم خوب همین و تلفنی می گفتی دیگه 
ساعت دو شد بچه ها یکی یکی رفتند فقط زهرا موند و احمدآقا آبدارچی 
آرینا تو نمیری 
: دیدی که گفت جلسه داریم ، کارت ها رو دادی 
غزال : آره بچه ها خیلی خوشحال شدند 
: خوب 
غزال : خوب من برم دیگه کار نداری 
: نه قربانت 
تلفن زنگ زد : بله 
بیا آرینا جون اومد 
: باشه اومدم 
خودم و مرتب کردم و رفتم وارد اتاقش شدم : سلام آقای ضیافتی 
ضیافتی از جاش بلند شد : سلام خانم طلوعی ، واقعاً ممنون هر کسی تبلیغ ها رو دید کلی تعریف کرد 
: خوشحالم خوشتون اومد 
ضیافتی : مخصوصاً رنگ های که به کار رفته بود معرکه بود 
به امینی نگاهی کردم اخم هاش توی هم بود 
: شما لطف دارید آقای ضیافتی 
ضیافتی : خانم طلوعی می خواهم این دو تا محصولم بهش اضافه بشه 
: چشم حتماًَ ، عکس هاش و آوردید 
ضیافتی : بله این سی¬دی خدمت شما 
: ممنون 
ضیافتی از جاش بلند شد : ممنون خیلی لطف کردید آقای امینی با اجازه خداحافظ 
امینی باهاش دست داد : خداحافظ 
ضیافتی رفت : خوب با من کاری ندارید 
امینی : آرینا برادرم با تو صحبت کرده 
: اولاً آرینا نه و خانم طلوعی ، دوماً خیر من خیلی از شما خوشم میاد که بخواهم با برادرتون صحبت کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#50
  Posted: 12 Aug 2012 08:32
 
 
امینی اخم هاش و توی هم کرد : بی ادب 
: خودتی 
امینی : سی¬دی رو ببر مراقب باش گم نشه 
: نه نمیشه 
از اتاقش رفتم بیرون کسی نبود ، زهرا و احمدآقا هم رفته بودند ، سی¬دی رو گذاشتم توی کشوم ، کیفم و برداشتم 
جواب من و ندادی با آروین صحبت کردی ؟
: جواب تو دادم 
از کنارش گذشتم ، دستم و گرفت سمت خودش کشید : مثل اینکه اون دفعه رو یادت رفت 
امینی چشم هاش قرمز شده بود : بهت چی گفت ؟
: میگم با داداشت حرف نزدم میگی چی گفت 
امینی : ولی اون گفت با تو حرف زده 
: خودش و معرفی کرد منم بهش گفتم نمی شناسمش و باهاش حرف نزدم 
امینی : مطمئن باشم 
: بله ، حالا هم دستم و ول کن می خواهم برم 
با عصبانیت از دفتر خارج شدم پسر از خود راضی بی ادب پررو 
تا خونه با خودم غرغر کردم . 
---
امروز تولد غزال ، این چند روز دیگه با امینی رو به رو نشدم و اصلاً محلش ندادم خیلی از دستش عصبانیم 
آرینا دیر نکنی ها 
: نه زود میام برو 
غزال : خیلی بی انصاف بود بهم مرخصی نداد 
: خوب امروز پنج شنبه است و زود تعطیل شدیم برو به کارت برس 
غزال : باشه زود بیای ها 
: باشه 
غزال : خداحافظ 
: خداحافظ 
از دفتر اومدم بیرون چشمم به یک مرد با لباس پلیس افتاد تعجب کردم ، این اینجا چکار داره 
خانم طلوعی 
: بله 
سلطانی اومد نزدیکم : به نظرت مشکلی پیش اومده 
: به ما مربوط نمیشه 
سلطانی : باشه ، شب می بینمتون 
: باشه تا شب 
می خواستم از دفتر برم بیرون 
سلام خانم طلوعی 
برگشتم سمتش : سلام ، ببخشید شما 
من آروین برادر بهامد 
ابروم و دادم بالا 
آروین : می تونم بهامد و ببینم 
: بهتر از منشی ایشون سوال کنید بنده منشیشون نیستم که از کارهاشون خبر داشته باشم 
آروین لبخندی زد : بله می دونم ، اگه لطف کنید شما بهشون خبر بدید 
: اون سمت برید خانم کاشفی منشیشون هستند بهشون بگید حتماً آقای امینی رو در جریان می گذارند ؛ با اجازه من باید برم 
سلام آروین کاری داشتی اومدی اینجا ؟
آروین : آره اومدم ببینمت 
امینی : خوب بیا بریم ، خداحافظ خانم طلوعی 
: خداحافظ 
از دفتر خارج شدم ، خانواده همشون بی ادب و بی نزاکت هستند . 
برای شب یک پیراهن کرم که توش یک خط های قهوه ای داشت پوشیدم یقه هفت که دور گردم بسته می شد ، بلندیش تا زانوم بود . با کفش قهوه ای پاشنه بلند پوشیدم . خیلی خوب شدم موهام کمی حالت دادم و دورم ریختم 
آرینا براش کادو خریدی 
: اره مامان براش یک عطر خریدم 
مامان : خوب ببینمت 
مامان خوب نگاهم کرد : خوشگل شدی فقط مراقب باشی 
: چشم با بچه ها دارم میرم شاید شب نیاومدم یعنی توی باغ موندم 
مامان : لباس برداشتی ؟
: آره ، حتمی نیست ها
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود