انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 170 از 283:  « پیشین  1  ...  169  170  171  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹

گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر
ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر

ز سیر موج‌ ، وضع قطره‌ ها پنهان نمی‌گردد
به زلف او نظر افکنده‌ای احوال ما بنگر

نگاه هرزه چون شمع اینقدر بی‌ طاقتت دارد
اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگر

ندارد پرده ی نیرنگ هستی جز من و مایی
به هر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگر

به چشم شوخ تا کی هرزه ‌تاز شش جهت بودن
از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگر

ز حسرت‌خانهٔ اسباب سامان گذشتن کو
در این ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگر

سواد انتظار جاه تا چشمت ‌کند روشن
به عبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر

نگاه ناتوانش سرمه ‌کرد اجزای امکان را
قیامت دستگاهی های این مژگان عصا بنگر

حباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد
که برتشویش قلقل خندهٔ اهل فنا بنگر

چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش
گریبان‌چاکی عریانی من در قبا بنگر

گریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد
شکوه سربلندیها به چشم نقش پا بنگر

زبان بیخودی افسانهٔ تحقیق می‌گوید:
که عرض هرچه خواهی چون نگاه از خود برآ بنگر

کدورت‌خیز اوهامند ابنای زمان‌، بیدل
دم حاجت دماغ این عزیزان را صفا بنگر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰

نمی‌گویم به‌گردون سیرکن یا بر هوا بنگر
نگاهی ‌کرده‌ای ‌گل تا توانی پیش پا بنگر

به پرواز هوا تاکی عروج آهستگی غفلت
حضیض قدر جاه از سایهٔ بال هما بنگر

نگردی ازگرانیهای بار زندگی غافل
به عبرت آشناکن دیده و قد دوتا بنگر

تو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی
برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگر

حباب بیسر و پایت پیامی دارد از دریا
که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگر

چو نی از ناتوانی ناله‌ها در لب‌گره دارم
نفس‌ کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر

در این‌گلزار هر سو شبنمی بر خاک می‌غلتد
به حال خندهٔ‌ گل ‌گریه‌ها دارد هوا بنگر

خرام سیل در وبرانه‌ها دارد تماشایی
ز رفتارت قیامت می‌رود بر دل بیا بنگر

جبینی‌سود و رنگ تهمت خون بست برپایت
به آیین ادب‌گستاخی رنگ حنا بنگر

به انصاف حیا تا پردهٔ روی حسد بندی
به‌آن‌چشمی‌که‌خود را دیده‌باشی سوی ما بنگر

ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت
سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگر

اثرهای مروت از سیه‌چشمان مجو بیدل
وفا کن پیشه و زین قوم‌، آیین جفا بنگر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱

به خود آنقدرکروفر مچین‌که ببنددت پی‌کین‌کمر
حذر از بلندی دامنی که ‌گران ‌کند ته چین‌ کمر

ز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان
که مباد چون خط‌ کهکشان فکند به چرخ برین ‌کمر

بگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود
توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگین‌کمر

ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان
نبری به حکم جنون‌ گمان‌ که‌ کند طواف سرین‌ کمر

همه بسته‌اند میان دل به هوای سیم و خیال زر
تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دین‌کمر

به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم
که نبست سجدهٔ هستی‌اش به میان ز خط جبین‌ کمر

که دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او
چه‌ گمان ره طلب تو زد که نبسته‌ای به یقین‌ کمر

چو سحر فسرده نفس نه‌ای‌، ز گذشتن این همه پس نه‌ای
تو گران رکاب هوس نه‌ای‌، مگشا به خانهٔ زین‌ کمر

به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان
که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر

ز غرور شمع وتعینش همه وقت می‌رسد این نوا
که علم به سرکش و ناز کن به همین‌ کلاه و همین‌ کمر

ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان
که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲

قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور
که نیست خانهٔ زنجیر بی‌صدا معمور

وجود عاریت آیینه‌دار تسلیم است
مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور

محیط فال حبابی نزد ز هستی من
نماید آینه ‌ام را مگر سراب از دور

به یاد جلوه قناعت‌کن و فضول مباش
که سخت آینه ‌سوز است حسن خلوت طور

نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد
قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور

شه سریر یقین شد کسی ‌که چون حلاج
فراشت از علم دار رایت منصور

در این جنونکده حیرت‌طراز عبرتهاست
کمال باقی یاران به دستگاه قصور

گزیرنیست به زبر فلک ز شادی وغم
به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبور

سفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست
شکست چینی مو ریخت ازسر فغفور

در آب ملک قناعت‌ که می‌خرند آنجا
غبار شوکت جم سرمه ‌وار دیده ی مور

به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید
ز جامه جز کفن ‌، از خانه‌ها ، به غیر قبور

اگر نه‌ کوری و غفلت فشرده مژگانت
گشاد چشم مدان جز تبسم لب‌ گور

گواه غفلت آفاق‌ کسب آگاهی‌ست
همان ‌خوش است که ‌باشد به خواب دیده ی ‌کور

زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل
به هرزه چند کشی دست از آستین شعور
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳

نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور
چو بوی‌گل شدم آخر به خاموشی مشهور

ز جلوهٔ تو چه‌گوید زبان حیرت من
که هست جوهر آیینه درسخن معذور

به یاد لعل تو شیرازه می‌توان بستن
چو غنچه دفتر خمیازه برلب مخمور

سر بریده نجوشد چرا ز پیکر شمع
به محفل تو که آیینه می‌دهد منصور

اگر رهی به ادبگاه درد دل می‌برد
شکست شیشهٔ ما محتسب نداشت ضرور

ز ننگ زاهد ما بگذر ای برودت طبع
به حق ریش دوشاخی‌ که نیست کم ز سمور

خلاف قاعدهٔ اصل آفت‌انگیزست
حذر کنید ز آبی‌ که سرکشد ز تنور

به عالمی‌که زند موج شعله مجمر دل
ز چشمک شرری‌ بیش نیست آتش طور

ز صبح و شبنم این باغ چشم فیض مدار
مجو طراوت عیش از چکیدن ناسور

مروت است نگهبان عاجزان ورنه
کسی دیت ننماید طلب ز کشتن مور

غبار ذرگی آیینه‌دار منفعلی‌ست
چه ممکن است فلک‌ گشتنم‌ کند معذور

منی به جلوه رساندم‌ که در تویی‌ گم شد
نداشت آینهٔ عجز بیش از این مقدور

به جام خندهٔ‌گل مست عشرتی بیدل
نرفته‌ای به خیال تبسم لب‌گور
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴

حکم دل دارد ز همواری سر و روی‌ گهر
جز به روی خود نغلتیده‌ست پهلوی‌گهر

خواه دنیا، خواه عقباگرد بیتاب دل است
بحر و ساحل ریشه‌گیر از تخم خودروی‌ گهر

ذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است
در دماغ بحر افتاد ازکجا بوی‌گهر

خاک افسردن به فرق اعتبار خودسری
قطره بار دل‌کشد تاکی به نیروی‌گهر

آبرو دست از تلاش ‌کار دنیا شستن است
خاک ساحل باش ای نامحرم خوی‌گهر

مدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش
هرکجا موجی‌ست از خود می‌رود سوی ‌گهر

خفّت اهل وقار از بی‌تمیزیها مخواه
قطره را نتوان نشاندن در ترازوی‌گهر

موج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر
بی‌نمی در طبع ما آبی‌ست از جوی‌گهر

کس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز
موج چوگانها شکست از بردن گوی گهر

فکر خویش آن نیست‌کز دل رفع ننمایی دویی
فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهر

غازهٔ اقبال من خاک ره فقر است و بس
بیدل از گرد یتیمی شسته‌ام روی‌ گهر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵

به صفحه‌ای‌ که حدیث جنون‌ کنم تحریر
ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر

چه ممکن است در این انجمن نهان ماند
سیاه‌بختی عاشق چو مو به‌ کاسهٔ شیر

خرابهٔ دل محزون بینوایان را
به جز غبار تمنا که می‌کند تعمیر

بهار هستی اگر این بود خوشا رنگی
که صرف‌ کرد سپهرش به پردهٔ تصویر

ز دست اهل عدم هرچه آید اعجاز است
به خدمتم نپذیرند اگرکنم تقصیر

شرارکاغذم از آه من‌ حذر مکنید
که هم به خود زنم آتش اگرکنم تاثیر

گرفتم اینکه در این دشت بی‌نشان مقصد
به منزلی نرسیدی سراغ آبله‌ گیر

سواد نسخهٔ ما سخت مبهم افتاده‌ست
خیال حیرت آیینه می‌کند تحریر

نگشت سعی امل سد راه وحشت عمر
به پای شعله نشد موج خار و خس زنجیر

زمین طینت ما نیست‌ کینه‌خیز نفاق
به آب‌، آتش یاقوت‌ کرده‌اند خمیر

به خود ستم مکن ای ظالم حسد بنیاد
که هست یکسر پیکان همیشه در دل تیر

حذر ز زمزمهٔ عندلیب ما بیدل
که اخگرست به منقار ما چوآتشگیر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶

زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر
نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر

به عالمی که تویی نارساست کوششها
وگرنه نالهٔ عاشق نمی‌کند تقصیر

بیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد
ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریر

ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست
چو آب آینه داریم خاک دامنگیر

سپند نیم نفس بال اختیار نداشت
که بست محمل پرواز ما به دوش صفیر

ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه
که کس گلاب نمی‌گیرد از گل تصویر

به زندگی چو نفس بی‌تلاش نتوان زیست
هوای راحت اگر افشرد دماغ‌، بمیر

بجاست با همه وحشت تعلق اوهام
نشد به ناله میسر گسستن زنجیر

به اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست
چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیر

فغان که بسمل محروم من به رنگ شرار
نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیر

به خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل
به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷

غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر
که پیرگشت سحرتا دهن‌گشود به شیر

امل به صبح قیامت رساند گرد نفس
گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیر

همین‌کشاکش اوهام تا ابد باقی‌ست
فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیر

در این چمن نفسی می‌کشیم و می‌گذربم
گمان مبر به‌کمانخانه آرمیدن تیر

نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است
به سرمه تا نرسد ناله‌، عذر ما بپذیر

هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است
غبار عالم دیوانه نیست بی‌زنجیر

در این ستمکده سود و زیان من این است
که از شکستن دل ناله می‌کنم تعمیر

سیاه‌بختی‌ام آرایشی نمی‌خواهد
ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر

صفای دل به نفس عمرهاست می‌بازم
چو صبح آینه در زنگ می‌کنم شبگیر

به ناتوانی من یاس می‌خورد سوگند
که ناله‌ای نکشیدم چو خامهٔ تصویر

ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل
به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸

نه غنچه عافیت افسون‌، نه‌ گل بقا تأثیر
جهان رنگ‌، شکست ‌که می‌کند تعمیر

نشد ز عالم و جاهل جز اینقدر معلوم
که آن به خواب فتاد آن دگر پی تعبیر

گرفتم اوج پر است اعتبار عنقایت
به نارسایی بال مگس‌،‌کلاغ مگیر

نفس مسوز به آرایش بساط جنون
بس است آبله فانوس خانهٔ زنجیر

به تیغ هم نشود باز عقدهٔ‌ گرداب
به موج خون مکن ای بحر ناخن تدبیر

به شرم‌کوش‌که بنیاد حسن خوبان را
گرفته‌اند در آب گهر گل تعمیر

دلیل عبرت ما نیست غیر آ‌گاهی
گشاد دام نگاه است وحشت نخجیر

نیافتیم در این‌ کارگاه فقر و غنا
کم احتیاجی خود جز کفایت تقدیر

چه ممکن است‌ که ما را ز یأس وانخرد
به قحط‌ سال ترحم ذخیرهٔ تقصیر

زمان فرصت دیدار سخت موهوم است
به سایهٔ مژه نظّاره می‌کند شبگیر

ز تیغ حادثه پروا نمی‌کند بیدل
کسی‌که برتن او جوشن است نقش حصیر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 170 از 283:  « پیشین  1  ...  169  170  171  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA