انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 172 از 283:  « پیشین  1  ...  171  172  173  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹

مژگان‌ گشا جهان ته بال نگاه ‌گیر
صیدت به زیر پاست ز شاهین ‌کلاه‌ گیر

بال هما ز شش جهتم سایه‌افکن است
اقبال ‌گو کلاغ به بخت سیاه ‌گیر

ای غرهٔ تمیز وبال جهان تویی
آیینه بشکن و همه را بیگناه‌ گیر

آغوش بیخودی خط پرگار راحت است
رنگ به ‌گردش آمده‌ای را پناه‌ گیر

با دل چه الفت است نفس را در این مقام
منزل نشسته باش‌، تو برخیز و راه‌گیر

آخر تو از حباب تنک‌مایه‌تر، نه‌ای
خود را دمی عرق‌ کن و بر روی راه‌ گیر

آه از بلند ربختن شمع هستی‌ات
چندان که سر فراخته‌ای عمق چاه‌ گیر

آن‌سوی عالم‌اند و به پیشت نشسته‌اند
در خانه‌های چشم سراغ نگاه‌ گیر

ای باغبان خمار عدم تا کجا کشیم
ما را به سایهٔ مژه‌های‌ گیاه گیر

آیینهٔ تامل موج گهر حیاست
گر نظم ما به سکته زنی عذرخواه ‌گیر

بیدل شباب رفته به عبرت مقابل است
در سجده نیز قد دوتا را گواه‌ گیر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰

درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده‌ گیر
ای فضول مکتب رنگ این ورق‌گردانده‌گیر

آنقدرها نیست بار الفت این کاروان
دامنت‌گرد نفس دارد چو صبح افشانده‌گیر

جزکف بی‌مغز از این دریا نمی‌آید برون
ای‌گهر مشتاق‌، دیگی از هوس جوشانده‌گیر

رنگ پروازت چو شمع آغوش پیداکرده‌ست
با وداع خویش این‌کر و فر از خود رانده‌گیر

ای جنون چندین غبارکر و فر دادی به باد
خاک بنیاد مرا هم یک دو دم شورانده‌گیر

خلقی از رسوایی هستی نظر پوشید و رفت
بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده ‌گیر

دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار
گر همه فکرت فلک‌تازست بر جا مانده‌گیر

در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست
نقش خود هرجا نشاندی همچنان بنشانده گیر

بی‌تامل هرچه‌گویی نیست شایان اثر
تیغ حکمی ‌گر ببازی اندکی خوابانده‌ گیر

ای غرور اندیشه بر وهم جهانگیری مناز
قدرتی ‌گر هست دست بید‌ل وامانده ‌گیر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱

به‌ کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز
در آب آینه‌، موجیست بی‌نشیب و فراز

به پردهٔ تو ز ساز عدم نوایی هست
که هر نفس زدنت سرمه می‌دهد آواز

در این هوسکده جهدی که بی‌نشان گردی
بس است آینه‌ات را همین قدر پرداز

گذشت فرصت و دل وانشد کسی چه‌کند
گشاد عقدهٔ بی‌رشته‌گسسته است دراز

غبار ما چو سحر سینه‌چاک می‌گذرد
که سر به سجده نبردیم و رفت وقت نماز

چو غنچه پرده‌در رنگ و بو خودآرایی‌ست
اگر تو گل نکنی نیست هیچ کس غماز

ز جیب و دامن خویشت اگر خبر باشد
بلند و پست‌تویی سر به هیچ جا مفراز

به ملک عشق ندارد تفاوت اقبال
کله شکستن محمود و چین زلف ایاز

فضای دشت و در آیینه خانه است ای صبح
تبسمی ‌کن و بر صنعت بهار بناز

نسیم‌ کوی فنا مژدهٔ چه عافیت است
که می‌رود شرر کاغذ این قدر گلباز

اگر دماغ هوس ذوق خودسری دارد
بس است چون پر رنگت شکستگی پرواز

فغان‌ که شمع صفت زین بهار نومیدی
ندید کس‌ گل انجام بر سر آغاز

به هرچه وانگری عالم‌ گرفتاری ا‌ست
ز دام و دانه مگو عمر زلف یار دراز

چه لمعه داشت فروغ جمال او بیدل
که هرکجا نگهی بود کرد با مژه ساز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲

جراءت پیریم این بس‌ که به چندین تک وتاز
قدم عجز رساندم به سر عمر دراز

کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع
وهم انجام‌گدازی‌ست به طبع آغاز

فرصت ‌از کف‌ ندهی تا نشوی‌ داغ فسوس
قاصد ملک عدم نامه نمی‌آرد باز

رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری
آن در باز که بر روی ‌کسی نیست فراز

نفس‌کافر نشد آگاه ز اقبال سجود
کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز

بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع
همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز

شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم
سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز

حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند
بی‌نیاز است‌، نیاز آور و بر خویش بناز

پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم
در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز

نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد
ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال‌ گداز

فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود
عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز

نشدم محرم انجام رعونت بیدل
شمع هرچند به من‌گفت‌:‌که ‌گردن مفراز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳

از جیب هزار آینه سر بر زده‌ای باز
ای‌گل ز چه رنگ این همه ساغر زده‌ای باز

تمثال چه خون می‌چکد از آینه امروز
نیش مژه‌ای بر رگ جوهر زده‌ای باز

در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفلی‌ست که بر حقهٔ گوهر زده‌ای باز

افروخته‌ای چهره ز تاب عرق شرم
در کلبهٔ ما آتش دیگر زده‌ای باز

مجروح وفا بی‌اثر زخم‌، شهید است
کم بود تغافل‌که تو خنجر زده‌ای باز

ای خط‌، ادبی‌کن‌، مشکن خاطر رنگش
زین شوخ‌ زبانی به چه رو سر زده‌ای باز

با تیره‌دلی‌ کس نشود محرم چشمش
ای سرمه چرا حلقه بر این در زده‌ای باز

احرام گلستان تماشای که داری
ای دیده به حیرت مژه‌ای بر زده‌ای باز

خون‌ کرد دلت سعی فسردن‌، چه جنون است
خاکی و به آرایش بستر زده‌ای باز

بیدل چه خیال است در این راه نلغزی
اشکی و قدم بر مژهٔ تر زده‌ای باز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴

جامی مگر از بزم حیا در زده‌ای باز
کاتش به دل شیشه و ساغر زده‌ای باز

آن زلف پریشان زده‌ای شانه ندانم
بر دفتر دلها ز چه مسطر زده‌ا‌ی باز

برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب
لخت جگر کیست‌ که بر سر زده‌ای باز

ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی
خوش خیمه بر آن چشمهٔ ‌کوثر زده‌ای باز

مخموری و مستی همه فرش است به راهت
چون چشم خود امروز چه ساغر زده‌ای باز

ابر چه بهار است‌که بر بسمل نازت
تیغ مژه با برق برابر زده‌ای باز

هشدار که پرواز غرورت نرباید
دل بیضهٔ وهم است و ته پر زده‌ای باز

برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق
بر کشتی درویش چه لنگر زده‌ای باز

از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد
ای گل زگریبان که سر برزده‌ای باز

بیدل ز فروغ‌ گهر نظم جهانتاب
دامن به چراغ مه و اختر زده‌ای باز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵

چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز

گدای درگه حاجت چه ‌گردن افرازد
بلندی مژه هم برکف دعا انداز

اشارتی‌ست ز دی کشته‌های فردایت
که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز

به فکر خویش فتادی و باختی آرام
تو راکه‌گفت‌که خود را در این بلا انداز؟

جهان به‌کنج فراموشی دل آسوده‌ست
تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز

کم از حباب نه‌ای‌، نازکن به ذوق فنا
سر بریده کلاهی‌ست بر هوا انداز

به نام عزت اگر دعوی ‌کمال‌ کنی
به خانه‌های نگین نقش بوربا انداز

شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم
به خاک‌، جای‌گلم‌، برگی از حنا انداز

غبار می‌کند از خاک رفتگان فریاد
که سرمه‌ایم‌، نگاهی به سوی ما انداز

دگر فسانهٔ ما و منت‌ که می‌شنود
بنال وگوش بر آواز آشنا انداز

به روی پردهٔ هستی‌که ننگ رسوایی‌ست
چو بیدل از عرق شرم بخیه‌ها انداز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶

سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز
پرواز به جایی نتوان برد پر انداز

هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است
از خویش برآ طرح جهان دگر انداز

شوری‌که ز زیر و بم این پرده شنیدی
حرف لب‌گنگش‌کن و درگوش‌کر انداز

رسوایی عیب و هنر خلق میندیش
ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز

صلح و جدل عالم افسرده مساوی‌ست
رو آتش یاقوت در آب‌گهر انداز

این عرصه اشارتگه ابروی هلالی‌ست
اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز

کمفرصتی عمر غبار نفسم را
داده‌ست ردایی که به دوش سحر انداز

گر از تو سراغ من‌ گمگشته بپرسند
بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز

شیرینی جان نیست‌ گلوسوز چو شمعم
ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز

نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود
این خانه بروب از خود و بیرون در انداز

ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش
گر دست‌رسا هست تو هم درکمر انداز

پرسیدم از آوارگی دربه‌دری چند
گفتند مپرسید از آن خانه برانداز

بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن
گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷

کی رود از خاطر آشفته‌ام سودای ناز
مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز

عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ
اینقدر از عجز من قد می‌کشد بالای ناز

دل نه ‌تنها از تغافل های سرشارش ‌گداخت
حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز

نیست ممکن‌گل‌ کند زین پردهٔ عجز و غرور
عشق بی‌عرض نیاز و حسن بی‌ایمای ناز

تا به شوخی می‌زند چشمت عرق‌گل می‌کند
نیست بی‌ایجاد گوهر موج این دریای ناز

بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش
چین ابرو شد تبسم بر لب ‌گویای ناز

گرچه رنگ شوخ‌چشمی برنمی‌دارد حیا
در عرق یک سر نگه می‌پرورد سیمای ناز

در چمن‌، رعنایی سرو لب جویم ‌کداخت
ازکجا افتاده است این سایهٔ بالای ناز

تا به‌ کی باشی فضول آرزوهای غرور
در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز

شعلهٔ افسرده رعنایی به خاکستر نهفت
موی پیری ‌گشت آخر پنبهٔ مینای ناز

گرتظلم دامنت ‌گیرد به دل خون کن نفس
با تغافل توام است افتاده‌ست سر تا پای ناز

چشم ‌کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند
سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸

نرگسش وامی‌کند طومار استغنای ناز
یعنی از مژگان او قد می‌کشد بالای ناز

سرو او مشکل ‌که ‌گردد مایل آغوش من
خم شدن ها برده‌اند از گردن مینای ناز

از غبارم می‌کشد دامن‌، تماشا کردنی است
عاجزی های نیاز و بی‌نیازی های ناز

چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض
این چه توفان است یارب‌، ناز بر بالای ناز

بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است
در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز

جیب و دامان خیال ما چمن می‌پرورد
بسکه چیدیم از بهار جلوه‌ات‌ گل های ناز

با همه الفت نگاهی بی‌تغافل نیست حسن
چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز

عالمی آیینه دارد درکمین انتظار
تاکجا بی‌پرده‌ گردد حسن بی‌پروای ناز

سجده‌واری بار در بزم وصالم داده‌اند
هان بناز ای‌سر،‌ که خواهی خاک شد در پای ناز

تا نفس بر خویش می‌بالد تمنا می‌تپد
هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز

بیدل امشب یاد شمعی خلوت ‌افروز دل است
دود آهم شعله‌ای دارد به‌ گرمی های ناز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 172 از 283:  « پیشین  1  ...  171  172  173  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA