انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 189 از 283:  « پیشین  1  ...  188  189  190  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹

ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف
این خواجه بوق می‌زند اقبال چنگ و دف

سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان ‌کم علف

از رونق ‌کمال تعین حذر کنید
دکان مه پُر است ز آرایش‌ کلف

خلقی ز فکر هرزه بیان پیش می‌برد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف

شد بی‌صفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف

عارف ز اعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست‌ که بالد ز موج و کف

وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف

اسرار دل ز هرچه درد پرده مفت‌گیر
مشتاق یک ‌صداست بهم خوردن دو کف

در دشت آتشی‌ که شرر پر نمی‌زند
ما پنبه می‌بریم به امید «‌لاتخف‌»

تمثال نقش پا هم ازین دشت‌ گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آیینهٔ‌ سلف

نایاب گوهری به کف دل فتاده است
می‌لرزدم نفس که مبادا شود تلف

بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صف‌ها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰

تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف
در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف

هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند
تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف

یاران اگر لبی به تامل رسانده‌اند
خمیازه خورده است گره درکمین لاف

لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه
چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف

پیوندها به روی گسستن گشوده‌اند
گو وهم‌، تار و پود خیالات ننگ باف

چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد
این برف پنبه‌ای‌ست اشارتگر لحاف

دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار
ای صاحب دماغ نه‌ای شخص موشکاف

آخر همه به نشئهٔ تحقیق می‌رسیم
پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف

بی‌یار زیستن ز تو بیدل قیامت است
جرمی نکرده‌ای که توان کردنت معاف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱

رستن چه ممکنست زقید جهان لاف
وامانده‌ایم همچو الف در میان لاف

از انفعال کوشش معذور ما مپرس
پر می‌زنیم چون مژه در آشیان لاف

گرد نفس چو صبح به ‌گردون رسانده‌ایم
زه کرده است تیر هوایی‌ کمان لاف

آخر ز خودفروشی اجناس ما و من
لب بستن است تخته نمودن دکان لاف

در عالمی‌که دعوی تحقیق باطل است
صدق مقال ماست همان ترجمان لاف

خجلت متاع ما و من از خویش می‌رویم
دارد همین صدای جرس‌ کاروان لاف

زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر
فرصت چه لازم است‌ کفیل زمان لاف

این است اگر سواد و بیاض ‌کتاب دهر
بی‌خاتم است تا به ابد داستان لاف

ما را تردد نفس از شرم آب ‌کرد
تا کی شود کسی طرف امتحان لاف

از آفت ایمن است سپردار خامشی
مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف

شور غبار ما به فنا نیز کم نشد
دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف

بیدل به خوان دعوی هستی نشسته‌ایم
اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲

جای آن است‌که بالد گهر شان صدف
بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف

عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است
موج دریا نشود دست و گریبان صدف

نیست در عالم بی‌مطلبی اسباب دویی
دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف

ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر
موج‌گوهر شو و میتاز به میدان صدف

جهد افسوس طلب آبله‌واری دارد
سودن دست‌گهر ریخت به دامان صدف

قسمتت گر دم آبی‌ست غنیمت می‌دان
بحر بیجا نشکسته‌ست لب نان صدف

بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود
به دو دیوار نگون‌خانهٔ وبران صدف

صحبت مرده‌دلان سخت سرایت دارد
آب‌گوهر همه وقت است به زندان صدف

زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوخته‌ایم
استخوان خشکی مغز است در انبان صدف

جوش یاسی‌ست بهار طرب ما بیدل
می‌دمد چشم پر آب از لب خندان صدف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳

نسبت لعل‌ که داد این همه سامان صدف
شور در بحر فکنده است نمکدان صدف

عرق شرم همان مهر لب اظهار است
بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف

ترک مطلب‌ کن و از کلفت این بحر برآ
نیست جز بستن لب‌، چیدن دامان صدف

به قناعتکده‌ام ره نبرد صحبت غیر
ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف

نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن
اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف

بگذر از حاصل این بحر که بی‌عبرت نیست
بعد تحصیل‌ گهر وضع پشیمان صدف

در شکست جسد آرایش تعمیر دلست
نیست بی‌سود گهر تاجر نقصان صدف

اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست
ای‌ گهر آب شو از خجلت سامان صدف

کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق
غیر ریزش نبود درخور دندان صدف

اشک شوخ است به ضبط مژه‌ گیرم بیدل
طفل چندی بنشانم به دبستان صدف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴

بحث و جدل به افت جان می‌کند طرف
سرها به تیغ فتنه زبان می‌کند طرف

طعن خسان مقابل صدق مقال توست
اظهار راستی به سنان می‌کند طرف

از گفت و گو به خاک مزن ‌گوهر وقار
این موج بحر را به‌ کران می‌کند طرف

تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی
جنسی ‌که آتشش به دکان می‌کند طرف

تشویش خوب و زشت ز آثار آگهی‌ست
آیینه را صفا به جهان می‌کند طرف

بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن
اما دماغ را به خران می‌کند طرف

پیدا اگر نباشی از آفات رسته‌ای
با ناوک غرور نشان می‌کند طرف

تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند
آداب را به ناله چسان می‌کند طرف

همدرس خلق باش‌، تغافل کمال نیست
ای بی خبر کری به فغان می‌کند طرف

آسان مدان تردد روزی که چون هلال
با نُه سپهر یک لب نان می‌کند طرف

بیدل غرور لاف دلیل سبکسری‌ست
خودسنجی‌ات به سنگ‌کران می‌کند طرف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۵

تا نمی‌گردد تب و تاب نفس ها برطرف
می‌دود اجزای ما چون موج دریا هر طرف

بسته‌اند از شوخی اضداد نقش کاینات
کرده‌اند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف

دل مصفا کرده‌ای باید به حیرت ساختن
بیشتر آیینه می‌گردد به روشنگر طرف

مشرب دیوانگان با می ندارد احتیاج
جام لبریز است بر جا سنگ باشد هر طرف

عالم تحقیق ما آیینه‌دار غیر نیست
چند باید بود با اعراض چون جوهر طرف

هرکجا شور تمنایت دلیل جستجوست
پای خواب ‌آلود می‌گردد به بال و پر طرف

ششجهت آیینهٔ تمثال خوب و زشت ماست
کس نگردیده‌ست اینجا باکس دیگر طرف

تا نمیرد دل به حرف خلق نتوان‌گوش داشت
جز به خاموشی نگردد شمع با صرصر طرف

عافیتها در جهان بی‌تمیزی بود جمع
کرد آدم ‌گشتنت آخر به‌ گاو و خر طرف

گرزمین‌گرآسمان حیران نیرنگ دلست
شوخی این نقطه افتاده‌ست با دفتر طرف

قطره کو،‌گوهرکدام‌، افسون خودبینی بلاست
جمله دریاییم اگر این عقده‌ گردد بر طرف

بیدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است
سبزهٔ خوابیده می‌بالد چو مژگان هر طرف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶

عقل را مپسند با عشق جنون‌پرور طرف
بیخبرتا چند سازی پنبه با اخگر طرف

کلفت جاوید پستی‌های فطرت توأم‌اند
از جبین سایه کم گردد سیاهی برطرف

از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن
لیک نتوان ‌گشت با یک دل ز صد لشکر طرف

هرزه‌گو را قابل صحبت نگیری زینهار
عاقبت خون گشت اگر گشتی به دردسر طرف

ناتوانان ایمنند از رنج آفت‌های دهر
تیغ کمتر می‌شود با پیکر لاغر طرف

تا نفس باقیست ممکن نیست ایمن زیستن
چون گلوی شمع باید بود با خنجر طرف

نالهٔ ما بر نیاید با تغافلهای ناز
سعی خاموشی مگر باشد به‌ گوش ‌کر طرف

جز تبسم با لب او هیچکس را تاب نیست
موج می‌باید که ‌گردد با خط ساغر طرف

ای بهشت آرزو بر چشم گریان رحمتی
کرده‌اند این قطرهٔ خون را به صد گوهر طرف

سایه را از هیچکس اندیشهٔ تعظیم نیست
ناتوانی عالمی دارد تکلف بر طرف

بوی گل با نالهٔ بلبل وداع آماده است
خیر باد دوستانم داغ کرد از هر طرف

هیچکس سودی نبرد از انتظار مدعا
تا نشد چشم طمع با حلقه‌های در طرف

شور امکان بر نیاید با دل آسودگان
جوش دریا نیست با جمعیت گوهر طرف

تا توانی بیدل از وهم تعلق قطع کن
یک قلم نور است چون شد دود آتش بر طرف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷

چه دهد تردد هرزه‌ات ز حضور سیر و سفر به‌کف
که به راه ما نگذشته‌ای قدمی ز آبله سر به‌کف

دلت از هوس نزدوده‌ای‌، ره معنیی نگشوده‌ای
ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر به‌کف

ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بی‌بقا
ز محیط تا قدحت‌ رسد مشکن خمار نظر به‌کف

ز غرور طاقت بی‌یقین مفروش ما و من آنقدر
که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر به‌کف

کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی
زگشاد عقدهٔ دست و دل‌، به درآکلید سحر به‌کف

تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش
بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف

نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی
ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف

به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت
چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف

به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی
به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف

نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم
صدف قناعت بیدلم ز دل شکسته‌گهر به‌کف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸

ای زعکس نرگست آیینه جام مل به‌ کف
شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به‌ کف

تا دم تیغت ‌کند گلچینی باغ هوس
گردن خلقی‌ست چون شمع از سر خودگل به‌کف

چون هوا سودایی فکر پریشان می‌شود
هرکه دارد بوی مضمونی از آن ‌کاکل به ‌کف

بزم امکان را که و مه‌ گفتگو سرمایه‌اند
جامها در سر ترنگ و شیشه‌ها قلقل به‌کف

غنچه واری رنگ جمعیت درین‌گلزار نیست
از پریشانی‌ گل اینجا می‌دمد سنبل به‌ کف

قامت پیری نشاط رفته را خمیازه‌ایست
چشم حیرانیست‌ گر سیلاب دارد پل به ‌کف

گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را
از خری این پشت خر تا کی برآید جل به ‌کف

ریشهٔ آزادگی در خاک این‌ گلشن‌ کجاست
سرو هم چون ‌گردن قمری است اینجا غل به‌ کف

حسن چون شد بی‌نقاب از فکر عاشق فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به‌ کف

محو گشتن می‌کند دریا حباب و موج را
جزو از خود رفته دارد دستگاه‌ کل به ‌کف

فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز
در نظر می‌آیدم محراب جام مل به‌ کف

از چمن تا انجمن بی‌تاب تسخیر دل است
بوی ‌گل تا دود مجمر می‌دود کاکل به کف

یاد رخسار تو سامان چراغان می‌کند
هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف

نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
شیشه را جز سرنگون‌گردیدن از قلقل به‌کف
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 189 از 283:  « پیشین  1  ...  188  189  190  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA