ارسالها: 8911
#1,911
Posted: 18 Aug 2012 08:41
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
گرم نوید کیست سروش شکست رنگ
کز خویش میروم به خروش شکست رنگ
جام سلامت از می آسودگی تهی است
غافل مشو ز بادهفروش شکست رنگ
مانند نور شمع درین عبرت انجمن
بالیدهایم لیک ز جوش شکست رنگ
ای صبح گر ز محمل عجزیم چاره نیست
باید نفس کشید به دوش شکست رنگ
غیر از خزان چه گرد کند رفتن بهار
خجلت نیاز بیهده کوش شکست رنگ
چون موج برصحیفهٔ نیرنگ این محیط
نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ
آنجا که عجز قافله سالار وحشتست
صدکاروان دراست خروش شکست رنگ
آخر برای دیدهٔ بیخواب ما چو شمع
افسانه شد صدای خموش شکست رنگ
پرواز محو و منزل مقصود ناپدید
ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ
شاید پیام بیخودی ما به او رسد
حرفیکشیدهایم بهگوش شکست رنگ
بیدل کجاست فرصت گامی در این چمن
چون رنگ رفتهایم به دوش شکست رنگ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,912
Posted: 18 Aug 2012 08:41
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
مگو پیام وفا جستهجسته دارد رنگ
هزار نامه به خط شکسته دارد رنگ
به عالمی که خیال تو میکند جولان
غبار هم چو شفق دستهدسته دارد رنگ
هوای وادی شوق تو بسکه گلخیز است
چو شمع خار به پاگر شکسته دارد رنگ
نه گل شناسم و نی غنچه اینقدر دانم
که جلوهٔ تو به دلهای خسته دارد رنگ
هوس هزارگل و لالهگو بهم ساید
کفت همان ز حنای نبسته دارد رنگ
برون نرفته زخود سیر خود چه امکانست
شرار در گره رنگ جسته دارد رنگ
طربپرستی از افسردگی برآ بیدل
که شعله نیز ز پا تا نشسته دارد رنگ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,913
Posted: 18 Aug 2012 08:41
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ
چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفای آینهٔ جلوهات بس است
تا غنچه استگل نفروشد غبار رنگ
عریان تنی ز چاک گریبان منزه است
ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ
در راه جلوهات که بهشت امیدهاست
گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
ای بیخبر درین چمن اسباب عیشکو
اینجاست بیبقا گل و بیاعتبار رنگ
هر برگ گل ز صبح دگر میدهد نشان
از بس شکسته است به طبع بهار رنگ
بی برگ از این چمن چو سحر بایدت گذشت
گو خاک جوشگل زن وگردون ببار رنگ
سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است
بال فشاندهایست به روی شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شستهایم
یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ
افراط در طبیعت عشرت کدورت است
بی داغگل نمیکند از لالهزار رنگ
خونم همان به دشت عدم بال میزند
گر بسملم کنی چو نفس صدهزار رنگ
بیدل کجاست ساغر دیگر درین بساط
گرداندهام چو رنگ به رفع خمار رنگ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,914
Posted: 18 Aug 2012 08:42
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
یک برک گل نکرده ز روبت بهار رنگ
میغلتدم نگاه به صد لالهزار رنگ
تا چشم آرزو به رهت کردهام سفید
چندین سحر شکستهام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نا امیدیام
دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ
بیر نگیی به هیچ تعلق گرفتهام
یعنی به رنگ بویگلم درکنار رنگ
کومایهای که قابل غارت شود کسی
ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ
بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است
صد رنگ میتپد به رخ شرمسار رنگ
قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است
آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ
ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز
کافیست زان بهار یک آیینهوار رنگ
سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است
ای بویگل به حلقهٔ در واگذار رنگ
عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم
چونکرده هوشم اینگل بیاختیار رنگ
جوش خیال انجمن بینشانیام
بیدل بهار من نکند آشکار رنگ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,915
Posted: 18 Aug 2012 08:42
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع شود
تا قیامت میکشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی که گردون بر سر ما میکشد
هست طوماریکه دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم میکشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجیکه بر میآورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خوابآلود تمکین کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
میتوان کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین کهسار پرافسرده کیست
نالهای دارم که میبالد نیستانش ز سنگ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,916
Posted: 18 Aug 2012 08:42
غزل شمارهٔ ۱۹۱۴
کعبهٔ دلگر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ
میدهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ
محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک
کم نمیباشد حصار چشم حیرانش ز سنگ
عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر
دشت هم از کوه پر کردهست دامانش ز سنگ
حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب
عاشقان چون شعله میبینند عریانش ز سنگ
آسمان مشکل گره از دانهٔ ما واکند
گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ
اعتباراست اینکه ما را دشمن ما میکند.
سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ
سختی ایام در خورد قبول طبع کیست
چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ
حسن کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس
بوالفضولی چند میخواهند پیمانش ز سنگ
سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین
گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ
یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل
نیست ممکن گر ببندی راه جولانش ز سنگ
مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفتپرور است
آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ
نیست آسان ره بهکهسار ملامت بردنت
دانه میچینند همچونکبک، مرغانش ز سنگ
تا ز غفلت نشکنی دل گوشهگیر جیب توست
شیشه را در سنگ میدارند پنهانش ز سنگ
آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم
بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,917
Posted: 18 Aug 2012 08:44
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل
خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل که دارد
عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم
شبنم ته دندان نگرفتهست لب گل
عمریست که گمگشت در این قلزم نیرنگ
از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنونخیز پرافشانی کاهیست
گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد
تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست
مشکل که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد
بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد
این جلوه از آنجاست که او زد به تغافل
بیدل همهجا آینهٔ صورت عجزیم
نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,918
Posted: 18 Aug 2012 08:44
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل
ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل
خودداری شبنم چه کند با تف خورشید
ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل
کیفیت لعل تو ز بس نشئهگداز است
در چشم حباب آینه دارد قدح مل
زان نیش که از اشک خم زلف تو دارد
مشکل که تپیدن نگشاید رگ سنبل
دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند
خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل
ما قمری آن سرو گلستان خرامیم
دارد ز نشان قدمش گردن ما غل
آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی
اشک است اگر ناله کند ساز تنزل
هر غنچه ازین باغ گره بستهٔ نازیست
اشکی است گریبان در چشم تر بلبل
اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت
مفتاح در گنج معانیست تأمل
روزی دو به فکر قد خم گشته فتادیم
کردیم تماشای گذشتن ز سر پل
خجلت شمر فرصت پرواز شراریم
بیدل به چه امید توان کرد توکّل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,919
Posted: 18 Aug 2012 08:44
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
سنگی چو گوهر، بستیم بر دل
از صبـر دیدیم در بحــر ســاحل
رحمت گشودهست آغوش حاجات
درهاست اینجا مشتاق سایل
چون شمع ما را با عجز نازیست
سر بر هواییم تا پاست درگل
رسوایی و عشق، مستوری و حسن
مجنون و صحرا، لیلی و محمل
نی دهر بالید، نی خلق جوشید
چندانکه جستیم دل بود در دل
بیپا روانی، بیپر پریدن
این باغ رنگیست از خون بسمل
هر جا دمد صبح شبنمکمین است
چشمی به نمگیر، ای خنده مایل
گر مرد جاهی جا گرم کم کن
خواهد عرقکرد رخشت به منزل
چون سایه هر چند بر خاک سودیم
خط جبینها کم گشت زایل
یکسر چو تمثال حیران خویشم
با غیرکس نیست اینجا مقابل
شخص حبابم از ما چه آید
ضبط نفس هم اینجاست مشکل
ما و من خلق هذیان نواییست
از حق مپرسید مست است باطل
چون اشک رنگی بستیم آخر
خونها غرق شد از شرم قاتل
گفتم چه سازم با ربط هستی
آزاد طبعان گفتند بگسل
نی مطلبی بود، نی مدعایی
ما را به هر رنگکردند بیدل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,920
Posted: 18 Aug 2012 08:44
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
سعی روزیکاهش است ای بیخبر چشمی بمال
آسیاها شد درین سودا تنکتر از سفال
از کدورت رست طبعی کز تردد دست بست
آب خاک آلوده را آرام میسازد زلال
دستگاه جاه، اصلش واضع شور و شر است
میخروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال
از فضولیهای طاقت عافیت آواره است
غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال
لب به حاجت وامکن ساز غنا این است و بس
آب گوهر میزند موج از زبان بیسؤال
با عرق یارب نیفتد کار غیرتزای مرد
الحذر از خندهٔ دندان نمای انفعال
میکند بیکاریت نقاش عبرتگاه شرم
چون شود افسردهروها سازد اخگر از زگال
حسن نیرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض
بر جبین رنگ سیاهی ریخت ابروی هلال
خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام
ای سحر زین یکدودم چندانکه میخواهی ببال
انتخاب نسخهٔ جمعیت هستی است فقر
عاشق بخت سیه میباشد این جا خال خال
گامی از خود رفتهام وقتی به یاد گیسویی
نقش چینم تا کنون بو میکنم ناف غزال
از عدم هستی و از هستی عدم گل میکند
بالها در بیضه دارد بیضهها در زبر بال
انجمنها رفت بیدل با غبار رنگ شمع
تا قدم بر خود نهادم عالمی شد پایمال
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)