ارسالها: 3734
#131
  Posted: 16 Aug 2012 13:15
 
 
: تمام پنجره ها رو توری زدیم ، حتی برای در ورودی هم توری درست کردیم که چیزی داخل نیاد ، گاهی هم که وارد میشه آقا شمس صدا می کنیم . 
باربد : غزال چی اونم راضی 
: آره ، اون که خیلی زود تر از من به اونجا عادت کرد 
بردیا : دختر خوبی زود با محیطش رابطه برقرار می کنه 
: آره 
چشمم به نریمان افتاد که داشت نگاهم می کرد ، اصلاً از برخوردش خوشم نمی اومد 
صدای زنگ بلند شد 
مامان : یعنی کیه ؟ 
بابا : شاهرخ گفت میاد آرینا رو ببینه 
آقابزرگ اخم هاش توی هم رفت 
از جام بلند شدم رفتم سمت در ، شاهرخ اومد : سلام 
شاهرخ : سلام آرینا خوبی 
: ممنون 
مثل همیشه بغلش کردم : چه خبر ، بی معرفت دیگه نیومدی 
شاهرخ آروم : آقابزرگ اجازه نداد 
: اینجاست 
شاهرخ : برو عقب ، خوب هستید آرینا خانم 
خندیدم : بیا تو لوس نشو 
شاهرخ : خشک برخورد کن 
شاهرخ اومد : سلام 
آقابزرگ : مگه نمی دونستی جمع خانوادگی 
شاهرخ وا رفت : ببخشید میرم بعد میام 
دستش و گرفتم : آقابزرگ شاهرخ غریبه نیست یکی از همین جمع 
بابا : بیا بشین شاهرخ 
شاهرخ : مزاحم نباشم 
: بیا بشین خود تو لوس نکن 
روی مبل کنارش نشستم : خیلی بی معرفت بودی یکبار بیشتر به دیدنم نیومدی 
شاهرخ : خوب نشد دیگه 
: اول مهر برم باید هفته در میون باید بیای اونجا گفته باشم 
شاهرخ : چشم مرخصی بدن میام 
: بابا ، عصر پنج شنبه رو دیگه بهش مرخصی بده بیاد 
بابا : حالا بزار مهر بشه 
همه دیگه شروع کردند با هم حرف زدن : خوبی شاهرخ 
شاهرخ : دلم خیلی برات تنگ شده بود 
: منم 
شاهرخ : راستی از امیرعلی چه خبر 
: با من که قهر ولی رابطه اش با غزال خوب 
شاهرخ : چرا قهر کرده ؟
: یک دفعه سر و سنگین شد 
شاهرخ : فدا سرت 
: اصلاً برام مهم نیست 
شاهرخ : امینی نیومد اون طرف ها 
: چرا اومد ازم خواست برگردم پیشش 
شاهرخ : چقدر پررو 
: آره منم بهش گفتم دیگه نمی خواهم براش کار کنم 
شاهرخ : کار خوبی کردی ، آرینا نریمان چرا اینقدر عصبی 
: چون وقتی اومد خیلی رسمی برخورد کرد منم مثل خودش برخورد کردم 
شاهرخ : گناه داره 
: ولش کن زیاد مهم نیست 
شاهرخ : طفلی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#132
  Posted: 16 Aug 2012 13:16
 
 
: شاهرخ ول کن از خودت بگو چه خبر 
شاهرخ : هیچی ، برم دیگه فقط می خواستم ببینمت ، بچه ها حتماً بهت خبر میدن جمعه میریم بیرون 
: باشه ، هنوز ندیدمشون 
شاهرخ : باشه ، باز با هم در تماس هستیم 
شاهرخ بلند شد : خوب با اجازه 
مامان : شاهرخ شام بمون 
شاهرخ : ممنون تا حالا هم بهتون خیلی زحمت دادم 
بابا : خوب بمون شاهرخ 
شاهرخ : ممنون باید برم کار دارم 
شاهرخ خداحافظی کرد رفت 
برگشتم توی خونه ، آقابزرگ : آرینا خوبیت نداره تو اینقدر با این شاهرخ صمیمی هستی 
: چرا آقابزرگ 
بابا به من نگاه کرد یعنی چیزی نگم 
آقابزرگ : اون یک غریبه است 
هیچی نگفتم ، مامان : خوب شام بیارم 
بابا : آره خانم همه گرسنه اند 
به مامان کمک کردم سفره انداخت تا همه دور هم بشینیم . 
بعد از شام خانواده خاله رفتند . آتنا و پیام هم رفتند . 
آقابزرگ : آرینا بیا بشین 
: بله آقابزرگ 
آقابزرگ : آرینا می خواهم از تو برای نریمان خواستگاری کنم 
بابا : آقابزرگ ، آرینا جوابش و قبلاً داده 
آقابزرگ : می خواهم به خودم بگه 
: ببخشید آقابزرگ جوابم نه 
آقابزرگ : چرا ؟ نریمان پسر خوبی 
: آره خوب ، ولی من و اون اصلاً نمی تونیم با هم کنار بیایم 
آقابزرگ : بهتر نیست باهاش حرف بزنی 
: حرفی برای گفتن باهاش ندارم 
آقابزرگ : شاید نریمان داشته باش 
: آقابزرگ حرف یک طرف که به درد نمی خوره 
آقابزرگ : کسی رو دوست داری ؟
: نه 
آقابزرگ : مطمئنی ، یا خجالت می کشی بگی 
: من اهل خجالت نیستم ، کسی رو دوست ندارم . 
آقابزرگ : فکر می کنم تو از شاهرخ خوشت میاد 
: شاهرخ برای من مثل برادر نه چیز دیگه ، خاطرتون جمع 
آقابزرگ : مطمئنی شاهرخم همین احساس به تو داره 
: آره 
نریمان : آرینا میشه با هم حرف بزنیم 
: نه نریمان من با تو حرفی ندارم که بخواهم بزنم ، پس بهتر دنبال یک دختر دیگه بگردی که بتونه با اخلاق تو کنار بیاد 
آقابزرگ : مگه اخلاق نریمان چطوری 
: خشک ، رسمی ولی من اینطوری نیستم 
نریمان : بزار من
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#133
  Posted: 16 Aug 2012 13:17
 
 
: نمی خواهم ، موضوع تموم شد ، ببخشید من خیلی خسته ام 
بلند شدم رفتم توی اتاقم در رو بستم . گوشیم برداشتم به غزال یک زنگ زدم 
سلام آرینا خانم یاد ما کردید 
: نه که تو یاد من کردی 
غزال : باور کن هنوز مهمون داریم 
: ما هم همین طور 
غزال : اوه بابا پس سرت شلوغ 
: فقط اعصاب خورد می کنند 
غزال : باز چی شده ؟
: هیچی آقابزرگ در مورد نریمان حرف زد 
غزال : این بچه پررو از رو نرفت 
: نمی دونم از جون من چی می خواهد ول کن نیست 
غزال : خوب منم بودم همچین لعبتی رو ول نمی کردم 
: دیوونه 
غزال : به جان خودم ، امیرعلی برام پیام زده 
: چی گفت 
غزال : ظهر زد ، می خواست ببینه رسیدیم یا نه 
: می خواست ببینه من تو رو سالم رسوندم یا نه ؟ ازش نپرسیدی از کجا فهمیده موضوع بابا تو 
غزال : نه نمی تونستم باهاش حرف بزنم دور برم خیلی شلوغ بود 
: بابا دو رو بر شلوغ کیا بودن 
غزال : همه گری گوری ها جمع بودند 
: بمیری غزال با این حرف زدند 
غزال : به جان خودم یک آدم حسابی که نبود . 
: کسی بهت نگفت نمی خواهد برگردی 
غزال : چرا گفتند 
: خوب 
غزال : گفتند چرا برگشتم تابستونم کلاس بر می داشتم 
: چه علاقه ای 
غزال : آره نمی دونی چقدر فامیل از دیدنم خوشحال شد 
: پس همه من و دعا می کنند که شر تو رو از سرشون کم کردم 
غزال : آره مخصوصاً دخترها ، چون دیگه من نیستم مسخره شون بکنم 
: شاهرخ اومد اینجا 
غزال : خوب بود ، چرا دیگه به ما سر نزده بود 
: آقابزرگ اجازه بهش نداده بوده 
غزال : تو هم با این آقابزرگت 
: واقعاً 
غزال : نریمان نیومد سراغت 
: نه خیلی جدی جواب نه دادم 
غزال : باشه برو بچه ها دارند صدام می زنند ، فردا بهت زنگ می زنم 
: باشه خداحافظ 
در اتاق باز شد : بیام تو 
: بیا مامان 
مامان اومد داخل روی تخت نشست 
: رفتند 
مامان : آره ، ولی نباید اینقدر تند می رفتی 
: از نریمان بدم میاد بچه آبزیرکاهی 
مامان : ولی اون آقابزرگت 
: آقابزرگ فکر می کنه منم نریمان که باید به حرف هاش گوش کنم 
مامان : می تونستی آروم تر 
: مامان اگه من جدی برخورد نمی کردم فردا باید سر سفره عقد می شستم شما که آقابزرگ می شناسید ، امروز به شاهرخ میگم چرا نیومدی دیدنم ، میگه آقابزرگ اجازه نداده مرخصی بگیرم بیام پیشت 
مامان : خوب آقا بزرگ یک چیزهای رو در نظر میگیره مخصوصاً که با هدی به هم زده 
: آره می دونم دختر مثل بچه عقده ای ها بود یکسره چکش می کرد کجایی با کی ؟
مامان : خوب منم بودم حساس می شدم شوهرم همیشه با پنج تا دختر بود 
: خوب می تونست یکی از ما باشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#134
  Posted: 16 Aug 2012 13:34
 
 
مامان : اون شاهرخ برای خودش می خواست نمی خواست با پنج تا دیگه تقسیم کنه 
لبخندی زدم : کی گفته تقسیم کنه 
مامان : همین امروز وقتی شاهرخ اومد تو چکار کردی 
: خوب بغلش کردم 
مامان : خوب حساب کن هدی باهاش بود ، بعد میدید تو و شاهرخ اون طوری هم دیگر رو بغل کردید 
: مامان تو میدونی من منظوری ندارم 
مامان : من می دونم ، بابات می دونه ، خود شاهرخ ام می دونه ، ولی بقیه نمی دونم که 
: چشم از این به بعد رعایت می کنم 
مامان لبخندی زد : جوونی کجایی که یادش بخیر 
بعد بلند شد رفت توی بیرون 
کمی به حرف های مامان فکر کردم ، بعد خوابیدم 
با صدای گوشیم بیدار شدم 
: بله 
زهر مال بله هنوز خوابی بلند شو من دارم میام پیشت 
: می خواهی بیای اینجا چکار کنی ، مگه تو نمی خواهی پیش مامان و بابات باشی 
نه اون ها امروز صبح رفتند مسافرت 
: کجا 
باید می رفتند شیراز 
: خیلی خوب بیا خانه خراب کن
بی شعور 
گوشی رو قطع کردم رفتم بیرون : سلام 
مامان : سلام ، چه عجب بیدار شدی 
: مامان دلم تنگ شده بود برای اینقدر خواب 
مامان : حالا خوب خوابیدی 
: بله ، مامان غزال میاد اینجا 
مامان : اونای دیگه چی ؟ 
: احتمالش خیلی زیاد که با غزال بیان 
مامان : باشه 
صدای زنگ اومد در باز کردم : سلام 
غزال : سلام بچه ها گفتند میان 
: می دونستم 
غزال : بگو شاهرخم بیاد 
: باشه بهش زنگ می زنم ظهر با بابا بیاد 
غزال : آقابزرگ نفهمه ها 
: نه بهش میگم به بابا هم نگه خودش بیاد اینجا 
غزال : دمت گرم 
گوشی رو برداشتم شماره شاهرخ گرفتم : سلام شاهرخ ، کی پیش باباست 
شاهرخ : خوبی دختر خاله ، آره شماره اش و دارم 
: آقابزرگ 
شاهرخ : بله 
: ببین زیاد مزاحمت نمیشم ، ناهار بیا اینجا به بابا هم نگو باشه 
شاهرخ : نمیشه 
 پایان قسمت ۷ 
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#135
  Posted: 19 Aug 2012 20:32
 
 
 قسمت ۸ 
 مگه ظهر می مونی 
شاهرخ : آره بابا ، آقابزرگ امروز عصبانی عصبانی 
: چرا 
شاهرخ : اومد کلی دعوا که تو با آرینا چه نسبتی داری که بغلش می کنی 
: ببخش همش تقصیر من شد 
شاهرخ : خود تو ناراحت نکن ؛ اخلاق آقابزرگ تو می دونی یکم جلوی اون رعایت بکن 
: بازم معذرت ، نمی دونم چرا ول کن نیست 
شاهرخ : شنیدم دیشب نریمان دوباره خواستگاری کرده 
: آره فکر کرده ، خرم برم زنش بشم ، دیشب اومد آنچنان بد با من برخورد کرد . 
شاهرخ : نریمان دیگه ولی هیچی تو دلش نیست 
: باید درست رفتار کنه وقتی آقابزرگ نیست که مهربون میشه همین که کنار آقابزرگ مثل اون میشه 
شاهرخ : خوب می دونی که آقابزرگ اون و بزرگ کرده 
: من از مردی که اینجوری زیر سلطه بقیه است بدم میاد 
شاهرخ : من جای اون بودم همین جوری می شدم ، نمی دونی آقابزرگت چه اخلاقی داره 
: من دیشب جلوش ایستادم 
شاهرخ : چی بهش گفتی 
: بهم گفت خوب نیست شاهرخ بغل کنی ، منم بهش گفتم شاهرخ فقط برادر من ، مگه غیر از این 
شاهرخ : نه 
: خوب من همین و بهش گفتم 
شاهرخ : آخ تو جا پای آقابزرگت گذاشتی 
: شاهرخ اذیتم نکن 
شاهرخ : برم ، ظهر میام می بینمت 
: باشه خداحافظ 
غزال : چقدر حرف زدید شما ها 
رفتم توی آشپزخونه : مامان این آقابزرگ شورش و در آورده 
مامان : باز چی شده ؟
: رفته به شاهرخ گیر داد تو چرا آرینا رو بغل می کنی 
مامان خندید : یعنی تو نمی دونستی میره سر وقت اون پسر 
: فکر کردم دیشب جوابش و دادم 
مامان : شاهرخ چی گفت 
: نمی تونست زیاد حرف بزنه قرار شد ظهر بیاد تعریف کنه 
غزال : خوب هنوز نتونست حرف بزنه 
: آقابزرگ اونجا بود 
غزال : این آقابزرگ از تو چی می خواهد ؟
: فکر می کنه می تونه برای من شوهر پیدا کنه 
غزال : وای بهش بگو خودم یک خوبش و برات پیدا می کنم 
مامان : تو اگه بیل زن بودی باغچه خود تو بیل می زدی 
غزال : فرشته جون ، آقا بالا سر می خواهیم چکار 
مامان : یعنی چی آقا بالاسر 
غزال : ببینید الآن ما تصمیم می گیریم بریم مسافرت کی بهمون میگه نرو ، ولی فکر کنید شوهر داشتیم می گفت نه نمیشه ، الآن موقع اش نیست 
مامان : همه این طوری نیستند 
غزال : یعنی الآن آتنا ازدواج کرده می تونه با ما بیاد ترکیه 
: نه ، پیام نمی گذار
غزال : خوب مشکل حل شد ، شوهر نمی کنیم 
مامان : از دست شما ها 
صدای زنگ اومد ، در باز کردم ؛ بچه ها اومدن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#136
  Posted: 19 Aug 2012 20:33
 
 
سروناز : سلام خانم معلم های گرامی 
: سلام 
ساحل : برید کنار با یک خانم معلم اینجوری حرف نمی زنند ، اجازه خانم معلم می تونیم بغلتون کنیم 
یاسمین : خانم اول ما 
: خوبید بچه ها 
بچه ها رو بغل کردم : دلم براتون تنگ شده بود 
سروناز : راستش می خواستیم بیام اونجا ولی دیدم برای شما دو تا بد میشه 
غزال : قربونتون اگه خواستین بیان اینجوری پا نشین بیان با چادر و مقنعه 
ساحل : صد سال سیاه 
غزال : اون تیپی که میگم بیان شاید تونستم اونجا براتون شوهر پیدا کنم 
سروناز : وای اونجا پسر زیاد داره 
مامان اومد : شما ها اینجا این همه پسر دورتون ریخته نمی تونید پیدا کنید بعد می خواهین برین تو روستا شوهر پیدا کنید 
غزال : نگید فرشته جون ، یک پسرهای خوشتیپی داره 
ساحل : همه شلوارها ساسون دار 
: نه بابا ، همه شلوار جین دارند 
سروناز : دروغ نگو 
: باور کن ، پسرهاش خوشتیپ می گردند 
غزال : آره بابا دیگه درسته روستا است ولی خیلی بچه های باحالی داره 
یاسمین : من با شما میام اونجا ، اونجا خوب 
ساحل : دلم به تاپ تاپ افتاد 
: بچه ها چه خبر شما از اینجا 
ساحل : از کی بگم برات 
: از هر کی که دوست داری 
ساحل : بالاخره دختر خاله ترشیده من عروس شد 
غزال شروع کرد دست زدن : کدوم بدبختی اومد گرفتش 
ساحل زد تو سرش : صبر کرد یک دکتر توپ پیدا کرد 
سروناز : بگو یک دستی ام رو سر تو بکش 
ساحل : کشید 
یاسمین : راستی بچه شکور ازدواج کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#137
  Posted: 19 Aug 2012 20:34
 
 
: با کی 
یاسمین : نمی دونم با یکی از همون دوست دخترهای که داشت 
: ازدواج یا نامزد 
یاسمین : نه این دختر زرنگ بود ، عقد کردند 
: به سلامتی 
سروناز : خاک برسرت سروناز که نتونستی تورش کنی 
یاسمین : کی اون سیاه سوله رو می خواهد 
: همین 
غزال : گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده 
یاسمین : به جان خودم این بو می داد 
همه خندیدم 
ساحل : بچه ها یک خبر دست اول 
غزال : بگو 
سروناز : بچه ها بالاخره خواهرم از یکی از خواستگارهاش خوشش اومد 
: وای به سلامتی ، همه راحت شدید 
سروناز : آره دیگه الآن پانزده روز میشه چند بارم پسر رو دیده دیگه می خواهد شرش و کم کنه 
: وای پرونده سروناز اومد رو 
سروناز : خر مال من که خیلی وقت رو بود 
غزال : خوب دیگه حالا خوب رو 
ساحل : خدا رو شکر که من خواهر و برادر ندارم 
غزال : آره عزیزم من و تو از هفت دولت آزادیم ، این آرینا هم زود خواهرش و عروس کرد شد بچه یکی 
یاسمین : آره دیگه فقط منم که تعداد بالاست 
: خوب 
یاسمین : آره 
: این که مهم نیست همیشه دلم می خواست شاهرخ داداشم بود 
یاسمین : بیا داداش های من مال تو 
: به تو که کاری ندارند 
یاسمین : جرات ندارند و گرنه اگه رو ببینند همه کار می کنند 
: نه که تو هم خیلی بهشون رو میدی
یاسمین : وقتی با چهار تا پسر بزرگ بشی مثل همون ها میشی 
ساحل : ببین یاسمین تو چهار تا داداش داری چهار تا دوست صمیمی بیا ما رو براشون بگیر ، شاهرخ ام کاری می کنیم که تو رو بگیره 
یاسمین : اصلاً بمیرم داداش هام و بدبخت نمی کنم 
زدم تو سرش : خاک برست که تو ، ما رو قبول نداری 
ساحل : پاشو برو خونتون ، دختر الاغ 
تا ساعت یک و نیم تو سر کل هم زدیم ، تا شاهرخ اومد ، مثل همیشه با همه دست داد ، من و غزال و بغل کرد .
ساحل : شاهرخ تو چرا فرق می گذاری 
شاهرخ : چرا ؟ 
ساحل : این دو تا رو بغل می کنی ما رو بغل نمی کنی
شاهرخ : خوب نمی دونم 
سروناز : اینا چه فرقی با ما دارند 
زبونم در آوردم : ما عزیزتریم 
یاسمین : غلط های زیادی 
شاهرخ : بابا میرم بیرون دوباره میام همتون بغل می کنم 
ساحل : نمی خواهد همون اول درست بود 
شاهرخ : به خدا فکر می کردم ناراحت بشید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#138
  Posted: 19 Aug 2012 20:34
 
 
سروناز : برای چی ناراحت بشیم 
: ول کن شاهرخ اینا رو ، تو چرا ساده بازی در میاری دارن اذیتت می کنند 
غزال : تا چشم همتون در بیاد ، این یاسمین بغل نمی کنی ها چهار تا داداش داره نمیاد ما رو براشون بگیره 
شاهرخ خندید سریع بلند شد : سلام فرشته جون 
مامان : سلام شاهرخ جان مگه کامران نمیاد 
شاهرخ : نه رفتند بازار من چون کاری نداشتم اومدم 
مامان : خوش اومدی 
: کار بسیار شایسته ای کردی ، بعدازظهر نمی خواهد بری من بابا میگم بریم بیرون 
شاهرخ : نه قربونت آقابزرگ بعدازظهر میاد ، تازه نریمان می خواهد بیاد با تو حرف بزنه 
: نریمان غلط کرده ، بچه ها ناهار خوردیم بریم بیرون 
ساحل : من پایه ام 
غزال : بریم باغ ما 
: باشه 
مامان اومد : بچه بیان ناهار 
ناهار خوردیم زود حاضر شدیم 
مامان تا من آماده دید : کجا ، نریمان می خواهد بیاد باهات حرف بزنه 
: من نمی خواهم باهاش یک کلمه حرف بزنم 
مامان : خودت جواب بابا تو بده 
: باشه میدم 
شاهرخ : شما ها برید من شب میام پیشتون 
: نمی خواهم الآن 
شاهرخ : آرینا جون باور کن حوصله آقابزرگ تو ندارم شب قول میدم بیام پیشتون باشه 
: باشه ، ولی قبلش زنگ بزن ببین اونجا هستیم بعد بیا 
شاهرخ : باشه ، خداحافظ 
سوار ماشین سروناز شدیم رفتیم سمت باغ  
: آخش راحت شدم 
سروناز : چی از جونت می خواهد 
غزال : خوب معلوم جونش و دیگه 
: آره واقعاً فکر کرده خیلی ازش خوشم میاد 
ساحل : به جان خودم فکر کنم اون امیرعلی بهتر از نریمان نه ؟
: آره ، حداقل از خودش استقلال که داره  
غزال : زیادی ام داره 
سروناز : کاش می شد این امیرعلی رو می دیدیم 
غزال : حالا می بینیدش 
یاسمین : راستی قرار بود ازش عکس بیاری 
غزال : آوردم ، بیا ببینم 
گوشی غزال دست به دست چرخید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#139
  Posted: 19 Aug 2012 20:35
 
 
: کی ازش عکس گرفتی 
غزال : بهش گفتم می خواهم به دوستام نشونت بدم می تونم ازت عکس بگیرم اونم گفت آره 
: خسته نباشه 
غزال : تو باهاش کنار نمیای و گرنه خیلی پسر مهربون و آقایی 
یاسمین : آرینا با کدوم پسر کنار میاد با تنها مردی که کنار میاد همین شاهرخ 
: خوب اون برادرم 
ساحل : بمیری من اگه جای تو بودم این شاهرخ تور می کردم ، خوب ، آقا بعدم باهاش راحتی 
: نه بابا ، شما ها تورش کنید 
غزال : بی خود از الآن بگم شاهرخ مال خودم 
سروناز : باز این شروع کرد ، اون تو رو مثل آرینا دوست داره 
غزال : مگه آرینا رو چطوری دوست داره 
یاسمین : مثل خواهر 
غزال : غلط کرده من و خواهرش بدون ، بهم بگه میگم من خواهرت نیستم 
: غزال ول کن جون من شاهرخ فقط هم گروهی همین 
ساحل : هم گروهی نازی ها 
: بله خیلی هم ناز 
به باغ رسیدم ، اونجا گفتیم و خندیدم 
: بچه ساکت آقابزرگ . سلام آقابزرگ
آقابزرگ : تو کجایی ؟
: با دوستام اومدم بیرون 
آقابزرگ : مگه قرار نبوده خونه بمونی که نریمان بیاد باهات حرف بزن 
: مگه نریمان با من کاری داره 
آقابزرگ : آرینا در مورد موضوع دیشب 
: اون موضوع که تموم شد 
آقابزرگ : نه تموم نشد قرار نریمان بیاد باهات حرف بزن تا به تفاهم برسین 
: آقابزرگ به نریمان بگید خوش و خسته نکن اون فقط برام پسر عمه است 
آقابزرگ : این طور که نمیشه 
: آقابزرگ من نمی خواهم با فامیل ازدواج کنم 
آقابزرگ : تو باید به حرف بزرگترت گوش کنی 
: حرف شما درست ولی در مورد زندگیم فقط خودم می تونم تصمیم بگیرم وقتی من نریمان و دوست ندارم چرا باید زنش بشم 
آقابزرگ : دوست داشتن بعد از ازدواج به وجود میاد 
: من دوست دارم قبلش به وجود بیاد ، ببخشید آقابزرگ این نظر من 
آقابزرگ : باشه ، خداحافظ 
: خداحافظ 
هر کدوم از بچه ها نظری دادند ساعت ده بود که شاهرخ اومد : سلام 
شاهرخ : دختر تو چکار کردی ؟
: کاری نکردم 
شاهرخ : به آقابزرگ چی گفتی که آتیش گرفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#140
  Posted: 19 Aug 2012 20:35
 
 
: شنیدی که اون چی گفت ، منم بهش گفتم من به عشق قبل از ازدواج معتقدم 
شاهرخ : نمی دونی چه داد و بیدادی راه انداخت 
: بابا چی گفت 
شاهرخ : هیچی خیلی راحت گفت نوه خودتون به خودتون رفت لجباز 
خندیدم : دم بابا گرم 
شاهرخ : شام چی داریم 
غزال : سروناز و ساحل رفتند بخرن بیان 
شاهرخ : من خیلی خسته ام 
: فردا جمعه است بگیر بخواب 
گوشی غزال زنگ زد رفت بیرون 
یاسمین : برم ببینم کیه 
: شاهرخ به تو که آقابزرگ چیزی نگفت 
شاهرخ : نه ولی نریمان اومد اونجا گفت دیگه آرینا رو نمی خواهم حتی اگه به دست و پام بیافت
: منم به دست و پاش افتادم 
شاهرخ : منم خنده ام گرفت تو دلم همه به دست و پاش افتادن اون بی خیال شد بعد تو اومدی چرت میگی 
: اصلاً از بچگی ازش خوشم نمی اومد 
شاهرخ : ول کن بابا بی خیال نریمان و امسال اون 
---
روز ها از پی هم گذشت 
بچه ها همه چیز برداشتید دیگه 
ساحل : بله خانم معلم 
: زهرمار 
همه سوار هواپیما شدیم ، ساحل کنار شاهرخ نشست نمی دونم داشت بهش چی می گفت و شاهرخ با دقت به حرف هاش گوش می کرد 
سروناز : داره به شاهرخ چی میگه 
: نمی دونم ، باز چه فکری تو سرش 
بالاخره رسیدم و همه پیاده شدیم ، رفتیم هتلی که ساحل گرفت بود . 
کمی استراحت کردیم بعد همه رفتیم بیرون 
ساحل : بچه بریم بازار 
سروناز : آره بریم ببینیم چی داره چی نداره 
یاسمین : بچه ها ببینید جاهای دیدینش کجاست . 
هر کسی نظری داد ، و هر روز جای می رفتیم به همه جا سر می زدیم .
دقت کردی شاهرخ خیلی دو رو بر سروناز 
: آره ، مثل اینکه از سروناز بدش نیومده 
غزال : خدا کنه یکی از بچه های خودمون انتخاب کنه که برای همیشه تو جمع مون بمونه 
: آره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود