ارسالها: 3734
#31
  Posted: 20 Aug 2012 15:52
 
 
عقیل : می خواهم تیپ خودم باشم 
: عقیل یک بار اون تیپی بشو که مامانت دوست داره 
عقیل : نه ، فضولی هم نکن ، هنوز از گناهت نگذشتم ، که زبون در آوردی 
: ببخشید 
عقیل : بزار فکر کنم 
از اتاق رفت بیرون ؛ روی تخت نشستم ، کمی دیگه گریه کردم ، بعد بلند شدم رفتم بیرون صورتم و شستم رفتم آشپزخونه 
: مرضیه جون کاری دارید بگید انجام بدم 
مرضیه جون : نه عزیزم کار خواستی ندارم 
: خوب سالاد درست کنم 
مرضیه جون : اگه حوصله داری 
: آره حوصله دارم 
سرم به درست کردن سالاد گرم کردم ، بعدم کارهای دیگه رو انجام دادم ساعت ده هیچ کاری نداشتیم ، مرضیه جون صبح ساعت چهار خورشتش و گذاشته بود تا قبل از اومدن مهمون ها آماده بشه . 
: اگه کاری ندارید من برم دوش بگیرم 
مرضیه جون : برو عزیزم برو به خودت برس 
رفتم توی اتاقم حوله ام و برداشتم رفتم حمام 
توی اینه خودم و نگاه کردم ، چه کار بدی کردم کاش یکم فکر می کردم بعد 
ساره خیلی مونده از حمومت 
: نه ستایش الان میام بیرون 
سریع دوش گرفتم حوله رو پوشیدم رفتم بیرون 
ستایش : چه عجب 
: می خواستی زود تر بیدارشی 
بابا رو دیدم 
: سلام بابا 
بابا : سلام دختر بابا خوبی 
: بله 
بابا : زود تر کارها تون و انجام بدید که مهمون ها میان 
: چشم 
رفتم توی اتاقم ، سریع خودم و خشک کردم یک بلوز و دامن پوشیدم و کمی به خودم رسیدم موهام با گیره بالای سرم بستم ، رفتم بیرون 
سلام ساره خانم دیشب زود خوابیده بودی
: سلام سعید ، خسته بودم 
سعید لبخندی زد 
: لباسم خوب 
سعید : بله همیشه لباس پوشیدن شما خوب بوده 
: ممنون 
سعید : بهتر بری ببینی مرضیه جون کاری نداره 
: باشه 
رفتم توی آشپزخونه : مرضیه جون کاری دارید بگید انجام بدم 
مرضیه جون : نه عزیزم هیچ کاری ندارم ، چای دم کردم ، منتظر مهمون ها هستم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#32
  Posted: 20 Aug 2012 15:52
 
 
: عقیل نیست 
مرضیه جون : نمی دونم کجا رفت 
: میاد 
مرضیه جون : حتماً میاد 
: از دستم خیلی ناراحت هستید 
مرضیه جون خندید اومد طرفم : نه عزیزم کارت خیلی با مزه بود ، ولی من خیلی ترسیدم چون عقیل خیلی ناراحت و عصبانی شده بود ، صبح شانس آوردی خونه نبودی بقیه ام خونه نبودند که ببینند وقتی از خواب بیدار شد چکار کرد 
لبم و گاز گرفتم : ببخشید حتماً حسابی شما رو اذیت کرده 
مرضیه جون : نه فقط اومد سمت اتاق تو ، که خوشبختانه نبودی 
صدای زنگ بلند شد
ستایش : عمو اینا اومدن 
با مرضیه جون رفتیم بیرون ، عمو و صفورا جون بودن 
: سلام ، اردلان کجاست ؟
عمو : سلام ساره جان میاد جای کار داشت گفت بعد خودش میاد 
: اه 
هنوز عمو ننشسته بودند که خانواده عمه شیرین و عمه بهار هم اومدن ، احساس می گفت بیشتر برای فضولی اومدن تا دیدن ما
عمه بهار : مرضیه جان ، آقا عقیل نیستند 
بابا : میاد رفتند تا بیرون کار داشتند 
عمه بهار : هر روز خونه است امروز که می دونست مهمون دارید رفت بیرون 
: مگه ایرادی داره عمه ، مگه اردلان الان بیرون نیست 
عمه شیرین : آره عزیزم ولی ما اینجا مهمونیم نه خونه عموت 
صدای زنگ بلند شد 
مرضیه جون به من نگاهی کرد 
از جام بلند شدم : من باز می کنم 
در باز کردم : سلام اردلان خوبی 
اردلان : سلام دختر عموی گرامی احوال شما 
: چی شده مودب شدی اردلان 
اردلان خندید : من همیشه مودب بودم 
: جدی من که ندیده بودم 
اردلان اومد داخل با همه احوال پرسی کرد کنار سعید نشست 
براش چای بردم 
اردلان و سعید رفتند توی اتاق سعید 
ستایش ام داشت با دخترها حرف می زد ، صدای زنگ اومد رفتم در باز کردم ستاره بود 
: سلام 
ستاره : علیک ، همه اومدن 
: آره همه هستند 
ستاره و بابک رفتند داخل ، خوشبختانه کسی دیگه در مورد عقیل حرف نزد . 
تلفن زنگ زد ، بابا جواب داد : ساره جان ، از دوستانت 
گوشی رو از بابا گرفتم : بله 
سلام ساره ، شیوام 
: سلام شیوا جون 
رفتم توی اتاقم تا راحت حرف بزنم 
شیوا : شرمنده مزاحمت شدم 
: خواهش می کنم این چه حرفیه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#33
  Posted: 20 Aug 2012 15:52
 
 
شیوا : می تونی فردا که اومدی اون جزوه استاد شایسته رو بیاری من ندارم 
: باشه حتماً میارم 
شیوا : ممنون خیلی لطف می کنی 
: خواهش می کنم عزیزم 
شیوا : کاری نداری ؟
: نه قربانت 
گوشی رو قطع کردم ، تا برگشتم از دیدن عقیل توی اتاقم شوکه شدم 
: سلام 
عقیل : علیک سلام 
بهش نگاه کردم یک پیراهن سفید با شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود 
عقیل : چرا اومدی اینجا ؟
: دوستم زنگ زد 
عقیل ابروش داد بالا : دوستتون کی باشند ؟ 
: شیوا ، جزوه می خواست 
عقیل : خوب ایراد نداره 
: خوب شد گفتی نمی دونستم 
عقیل موهام و کشید : زبون نزن هنوز فراموش نکردم
لبخندی زدم : خوب بجاش خوشگل و خوشتیپ شدی ، رفتی توی حال 
عقیل : نه 
: بیا با هم بریم 
عقیل : مطمئنی می خواهی با من بیای 
: آره چه ایرادی داره 
عقیل : پس بزار من برم اتاقم از اتاق خودم بیام بیرون 
خندیدم : باشه 
عقیل رفت تا از اون طرف بیاد بیرون ، منم رفتم بیرون ، با هم رفتیم توی حال 
عقیل : سلام 
همه به عقیل نگاه کردند 
: ایشون عقیل هستند 
بقیه رو به عقیل معرفی کردم ، دینا می خواست باهاش دست بده ولی اون دست نداد ، بقیه ام فهمیدن عقیل دست نمیده 
عقیل کنار بابا نشست ، رفتم توی آشپزخونه 
مرضیه جون : خدا خیرت بده ساره 
: من کاری نکردم خودش خواسته 
مرضیه جون : خوشحالم 
: حالا یک چای براش بریزید که ببرم 
مرضیه جون یک چای ریخت . سینی رو جلوش گرفتم : بفرمائید 
چای رو برداشت : ممنون 
اومدم برم توی آشپزخونه ، اردلان موهام و کشید : مگه مرض داری مو می کشی 
اردلان : دلم می خواهد ، موها تو جمع کن تو دست و پای من نباشه 
: امر دیگه ای باشه 
اردلان : رو تو کم کن 
با اردلان رفتم توی حال ، اردلان دستش و انداخت بود دور کمر من . 
به عقیل اشاره کردن : اردلان 
باز به عقیل اشاره کردم : عقیل 
اردلان به عقیل دست داد : خوشبختم 
عقیل : منم همین طور 
به من نگاهی کرد نشست ، چای رو برای عقیل گرفتم و اون برداشت 
اردلان : بیا ساره بشین ببینم چه خبر توی اون دانشگاه 
: هیچی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#34
  Posted: 20 Aug 2012 15:53
 
 
اردلان : بیا بشین با همه آره با ما هم آره ، ما می دونیم توی دانشگاه چه خبر ، کشته مرده ها رو بگو 
پرستو : همه که مثل تو کشته مرده نداشتند 
به اردلان نگاه کردم : راست میگه ، دخترها وقتی اردلان و می دیدن از این که اینقدر زشت و بی خود می مردن 
اردلان موهام و کشید : حسود 
چشمم به عقیل افتاد اخم هاش و توی هم کرد به من نگاهی کرد ، کمی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم
بابا : دختر من اجازه نمیده هر کسی بهش ابراز علاقه کنه 
اردلان : دست تون درد نکنه یعنی ما هر کسی بهمون نظر داشت دیگه 
سعید بلند بلند خندید 
اردلان : هوی چرا می خندی 
سعید : خوب بابا راست میگه دیگه اردلان همشون یک طوری بودند 
: آره دیگه اگه خوب بودند که اردلان یکی رو برای ازدواج انتخاب می کرد 
اردلان به من نگاه کرد : بله خوب نبودن 
پریسا : معلوم ، دخترهای خوب خیلی سنگین رنگین هستند 
خندیدم آروم به اردلان : پریسا خودش و گفت ها 
اردلان : الهی چقدر هم سنگین رنگین 
دنیا : باز شما دو تا دارید چی بهم می گید 
دینا : حتماً باز دارند پشت سر یکی مون صفحه می گذارند 
: شما ها چرا اینقدر به خودتون مشکوکین 
پرستو : آخ تو اردلان خوب می شناسیم ، بلند شو اصلاً چرا کنار اردلان نشستی 
: اصلاً من بلند میشم میرم پیش بابام 
از جام بلند شدم اردلان دستم و گرفت : نه عزیزم بشین حسودی می کنند تو کنار خودم باشی جات امن تره 
بابا : چرا اردلان 
اردلان خندید : چون اون طرف بره با اونا قاطی میشه پشت سر من حرف می زنی 
: خیلی نامردی اردلان من کی تو رو فروختم 
عمو : پاشو ساره جون بیا پیش خودم بشین 
: اردلان دیگه دوستت ندارم ، باز نیای منت کشی ها 
اردلان : من 
از جام بلند شدم ، دستم و گرفت : شوخی کردم بیا بشین من غلط بکن 
: دیگه نمی خواهم 
صفورا جون : حرف تو زدی حالا میگی نه بشین 
: همین و بگید ، دستم و ول کن 
اردلان آروم : بیا عزیزم بشین ، غلط کردم 
همون طور آروم : اگه الآن نقطه چینم بخوری فایده نداره 
اردلان : بی ادب 
: خودتی 
دستم ول کرد ، رفتم پیش بابا نشستم 
ستاره : اردلان مجبوری بهش چیزی بگی که بعد بخواهی بری منت کشی 
اردلان : همش تقصیر این دنیا ، آخ به تو چه ربطی داره من و ساره چی میگیم 
دنیا : بی ادب 
مرضیه جون اومد ، از جام بلند شدم 
: بیا مرضیه جون پیش بابا بشین 
مرضیه جون : بشین عزیزم من کنار عقیل میشینم 
: نه شما بشینید من میرم پیش عقیل میشینم 
رفتم کنار عقیل نشستم 
اردلان چشم و ابرو می اومد 
سعید : اردلان می دونی که منت کشی الآن جواب نمیده 
عقیل به اردلان نگاهی کرد 
اردلان : به خدا ساره من شوخی کردم 
عمو مجید : رضا بلند شو شطرنج و بیار یک دست بزنیم 
عمو علی : اره بابا این جوون ها که با خودشونن بیا ما همسن سال هام با هم باشیم . 
خانم ها رفتند پیش هم ، بچه ها هم دور هم نشستند به حرف زدن 
عمو علی و بابا و عمو مجید هم با هم نشستند به شطرنج زدن 
می خواستم بلند شم برم پیش بچه ، عقیل دستم گرفت : بشین 
 پایان قسمت دوم 
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#35
  Posted: 20 Aug 2012 16:20
 
 
 قسمت سوم 
 : بیا با هم بریم 
عقیل : نه تو میری ، نه من 
: چرا ؟
عقیل : چون اصلاً خوشم نیومد از صحبت کردنشون 
: ناراحت نشو من و اردلان همیشه همین طوریم ، تو هم عادت می کنی 
عقیل : نمیری ساره 
کنارش جا به جا شدم : عقیل یک سوال بکنم 
عقیل : بگو 
: چی شد این جوری اومدی 
عقیل بهم نگاه کرد : به خاطر مامانم چون دیدم خیلی داره حرص می خوره 
: خوب کردی 
عقیل : این مهمونی تموم بشه میشم همون عقیل قدیمی 
: ولی این عقیل با حال تره 
عقیل بهم نگاه کرد : ولی من اون عقیل و بیشتر دوست دارم ، این خودم نیستم 
: چرا اینطوری فکر می کنی ، باور کن خیلی بهتری 
عقیل : نه 
: چرا من از دید مردم میگم 
عقیل : برام دید مردم مهم نیستند 
: چرا باید برات مهم باشه تو با این مردم زندگی می کنی 
عقیل : برای تو مهم 
: اره همیشه سعی می کنم طوری برخورد کنم که برای کسی سوءتفاهم پیش نیاد 
عقیل : مثل برخوردت با اردلان 
: من و اردلان همیشه همین طوری بودیم همه عادت کردند ، گفتم تو هم مدتی با ما باشی متوجه میشی که من و اردلان با هم صمیمی هستیم 
عقیل : بله از نگاه های اردلان متوجه اون علاقه شون شدم 
: اون منظوری نداره 
عقیل : خود تو به خریت میزنی 
به عقیل نگاه کردم : نمی دونم 
دیگه با عقیل حرف نزدم دیدم راست میگه من که می دونم اردلان من و دوست داره و اگه از طرف من مطمئن باشه حتماً پا پیش می گذاره 
ساره جون میای کمکم 
: بله مرضیه جون 
رفتم توی آشپزخونه ، ظرف ها رو آماده کردم 
کاری دارید منم بگید 
مرضیه جون : نه اردلان خان کار خواستی نداریم 
اردلان اومد کنار من : چرا نیومدی پیشم 
: برو باهات قهرم خیلی ام از دستت ناراحت شدم 
اردلان : ببخشید دیگه اشتباه کردم 
: جلو همه من و خراب کردی بد میگی ببخشم ، از این خبرها نیست 
اردلان : معذرت دیگه جلو همه بگم غلط کردم قبول می کنی 
: آره 
اردلان خندید : باشه 
میز و چیدم ، مرضیه جون سه نوع خورشت درست کرده بود با دو نوع برنج روی میز گذاشتم 
مرضیه جون : بفرمائید سرد نشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#36
  Posted: 20 Aug 2012 16:21
 
 
اردلان : قبلش من یک چیزی بگم 
عمو : بگو اردلان 
اردلان : من رسماً از ساره معذرت خواهی می کنم 
پرستو سرش و تکون داد : خاک برست اردلان 
صفورا جون خندید : ساره جون بخشیدیش
: باید فکر کنم 
اردلان اومد پیشم : معذرت دیگه 
: دفعه آخرت باشه ها 
اردلان : آشتی 
خندیدم : باشه 
اردلان دستش و انداخت دور کمرم : خوب بفرمائید ناهار 
آروم دم گوشم : ساره خیلی دوستت دارم 
بهش نگاه کردم : باز شروع کردی 
اردلان : خوب واقعیت تو بهت گفتم 
: برو برای خودت غذا بکش نمی خواهد واقعیت تو بگی 
سعید : اردلان بیا اینجا 
اردلان برای خودش غذا کشید و رفت پیش سعید نشست ، دورو بر نگاه کردم عقیل نبود ، رفتم پیش مرضیه جون : عقیل کجاست ؟
مرضیه جون : رفت توی اتاقش 
: چرا ؟
مرضیه جون : نمی دونم 
رفتم سمت اتاقش در زدم 
بله 
: عقیل بیام تو 
عقیل : بیا تو 
رفتم توی اتاق دیدم جانمازش پهن : قبول باشه 
عقیل بهم نگاه کرد : کاری داری ؟
: آره بیا ناهار 
عقیل : سیرم 
: بلند شو بیا دیگه 
عقیل : با اردلان آشتی کردی 
: آره 
عقیل فقط سرش و تکون داد 
: بلند شو بریم بیرون عقیل 
عقیل : به من چکار داری
: یعنی چی تو برادرمی باید بیام دنبالت که غذا بخوری 
عقیل : جدی من برادرتم 
: آره 
عقیل : خوب برو باور کردم 
دستش و گرفتم : بیا با هم بریم دیگه 
عقیل : بزار نمازم و بخونم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#37
  Posted: 20 Aug 2012 16:21
 
 
روی تختش نشستم : پس من منتظر میشم تا نمازت تموم بشه 
عقیل : تو برو میام 
ابروم و دادم بالا : نه با هم میریم 
عقیل : باشه 
عقیل ایستاد به نماز اصلاً باورم نمیشد که عقیل نماز بخونه و اینقدر معتقد باشه ، نمازش تموم شد 
: بریم عقیل 
عقیل از جاش بلند شد ، با هم از اتاق خارج شدیم رفتیم پیش بقیه 
عقیل برای خودش یکم غذا کشید کناری نشست ، منم غذا کشیدم رفتم کنارش نشستم 
: با اینقدر سیر میشی
عقیل خندید : گفتم که سیرم 
: ولی من خیلی گرسنه ام 
ساره 
: جانم 
اردلان : بیا اینجا کارت دارم 
: تو بیا دارم غذا می خورم 
اردلان بلند شد اومد کنار من نشست : به پرستو یک چیزی میگم ها 
: باز چی شده ؟
اردلان : داره کلافم می کنه گفتم تو در جریان باش چرا 
پرستو : باز این دو تا با هم دوست شدند 
اخم هام توی هم کردم : خوب که چی ؟
پریسا : چه جدی ام شد 
: آره خوب مگه من و اردلان به شما کار داریم که شما به ما دو تا کار دارید 
پرستو : چیه اردلان از ساره خواستگاری کردی 
همه به من و اردلان نگاه کردند 
اردلان : چه ربطی داره ؟
پریسا : خوب خیلی 
: خیلی چی ؟ 
صفورا جون : این دو تا که همیشه همینطوریند ، پس حرف تو دهن مردم نگذارید 
عمه بهار : خوب جدیداً دیگه زیادی صمیمی شدن 
به اردلان نگاه کردم : جدی من نمی دونستم 
اردلان : خوب عمه یعنی چی ؟ 
عمه شیرین : شما دو تا باید بگید 
اردلان : جدی من باید بگم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#38
  Posted: 20 Aug 2012 16:21
 
 
عمو علی به اردلان نگاهی کرد : بسته دیگه 
اردلان : چی رو بسته بابا 
صفورا جون : ساره و تو همیشه همین طوری بودید و خواهید بود 
اردلان : من اصلاً می خواهم از ساره خواستگاری کنم ، مشکلی داره 
همه ساکت شدن به اردلان نگاه کردن 
بابا : اردلان 
اردلان : عمو من با اجازه شما می خواهم ، ساره رو ازتون خواستگاری کنم 
: اردلان 
اردلان : اردلان نداره ، من دوستت دارم خیلی بیشتر از اونی که کسی بتونه دوستت داشته باشه ، با من ازدواج می کنی 
به بابا نگاه کردم ، از جام بلند شدم رفتم سمت اتاقم 
اردلان : ساره این یعنی چی ؟ 
: یعنی خیلی احمقی 
رفتم توی اتاقم در اتاق و بستم ، روی تخت نشستم . ساعت شش بود که صدای خداحافظی اومد ، اصلاً بیرون نرفتم 
ساره می تونم بیام تو 
: بله بابا 
بابا اومد تو : خوبی 
: اردلان با اجازه کی این حرف و زد 
بابا اومد روی تخت کنارم نشست : یعنی تو فکر نمی کردی 
: فکر می کردم درک کنه که فقط برای من پسر عمو 
بابا : ساره اون برای تو فقط پسرعمو 
: آره مثل سعید دوستش دارم 
بابا : علی و صفورا جون وقتی دیدن اردلان خیلی جدی حرفش و زد اون هام ازت خواستگاری کردند 
: جواب منم بهش منفی 
بابا : نمی خواهی فکر کنی اردلان پسر خوبی 
: می دونم بابا ، ولی 
ساکت شدم 
بابا : ولی چی ؟ 
: من اردلان و اونجور که باید دوست داشته باشم دوست ندارم ، نمی تونم قبول کنم اون همسرم بشه 
بابا : باشه عزیزم هر طور خودت صلاح می دونی 
: ممنون که درکم می کنید 
بابا لبخند زد : تو رو راحت می تونم درک کنم ولی ستایش و نه ، تو مراقبش باش 
: چشم ، سعی می کنم
بابا : خوب 
بابا بلند شد از اتاق رفت بیرون ، روی تخت دراز کشیدم در اتاق باز شد سعید اومد تو 
: چیزی شده ؟
سعید اومد کنارم نشست : اردلان بهم زنگ زد می خواست باهات حرف بزنه 
: خیلی از دستش ناراحت شدم اون که می دونست من دوست ندارم باهاش ازدواج کنه ، تو که می دونستی 
سعید : من بهش گفتم ، ولی خوب اون از اول تو رو دوست داشت و منتظر بود تا تو هم بهش دل ببندی 
: نمی تونم به عنوان یک همسر بهش نگاه کنم 
سعید : درک می کنم ، بهش میگم 
: ممنون سعید 
سعید : می خواهی حالا چکار کنی ؟
: هیچی ، مثل همیشه درسم و بخونم ، ولی دیگه فکر نکنم بتونم با اردلان صمیمی بشم 
سعید سرم و بوسید : بهتر استراحت کنی همه چیز تموم میشه و به فراموشی سپرده میشه 
: باشه 
سعید از اتاقم رفت بیرون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#39
  Posted: 20 Aug 2012 16:24
 
 
دو هفته از اون جریان گذشت ، بابا عقیل و برد پیش خودش از بابا شنیدم اون دیپلم داره ، خانواده خاله اش الکی گفته بودند که دیپلم نداره 
دیگه با عقیل کاری ندارم اونم به من کاری نداره ، چند دست لباس جدیدم گرفته ، و با اون ها میره سرکار 
ساره جون 
: بله مرضیه جون 
مرضیه جون : ستاره جان گفتند اومدی باهاشون تماس بگیری 
: بله الآن باهاش تماس می گیرم 
شماره ستاره رو گرفتم 
: سلام ستاره 
ستاره : سلام خوبی 
: آره خوبم تو خوبی ، بابک خوبه 
ستاره : اره هر دو خوبیم 
: چیزی شده ؟
ستاره : امروز صفورا جون اومد اینجا 
: برای چی ؟ 
ستاره : به خاطر اردلان 
: خوب 
ستاره : اردلان خیلی ناراحت ، که تو جمع اونطوری گفت ، ولی خیلی تو رو دوست داره نمی خواهی در موردش فکر کنی 
: نه ستاره اون می دونست من اونجوری دوستش ندارم 
ستاره : ببین ساره ، یکم بیشتر فکر کن اردلان خیلی پسر خوبی ، بهتر بیشتر فکر کنی حیف از دستش بدی 
: یعنی چی ؟ 
ستاره : یعنی بهش فکر کن ، و زود مخالفت نکن 
: ببین ستاره وقتی من هیچ احساسی بهش ندارم ، و نمی تونم قبول کنم اون همسرم بشه چرا باید بهش فکر کنم ، برام خیلی خنده دار که بگم اردلان شوهرم 
ستاره : این جواب تو 
: آره 
ستاره : باشه عزیزم هر چی خودت بگی ، من بعدازظهر می خواهم برم خونه مامانی ، تو هم میای 
: آره اونجا می بینمت 
ستاره : باشه 
بعدازظهر لباس پوشیدم رفتم بیرون : مرضیه جون من می خواهم برم خونه مامانی کاری با من ندارید 
مرضیه جون : نه عزیزم مراقب خودت باش 
تا اومدم در باز کن ، در باز شد عقیل اومد تو 
: سلام 
عقیل : سلام ، کجا به سلامتی 
: میرم خونه مامانی 
عقیل : لازم نکرده 
مرضیه جون : عقیل بزار بره 
عقیل : چه معنی داره این موقع بره بیرون 
: یعنی چی ؟ 
عقیل : یعنی نمی خواهد بری صبح می رفتی 
: می خواهم برم منتظرم هستند 
عقیل اخم هاش و توی هم کرد : بیا خودم می برمت 
: خودم می تونم برم 
عقیل : بی خود یا با من یا نمیری
: مرضیه جون بهش یک چیزی بگو 
عقیل : بیا بریم ، با من نیای نمی گذارم بری
مرضیه جون : عقیل جان رضا می دونه 
عقیل : من خونه ام می تونم ببرمش
: خیلی خوب بیا من و ببر
عقیل : حالا شد 
با هم از خونه رفتیم بیرون : عقیل چرا اینجوری می کنی ، من خودم هر روز میرم دانشگاه میام از این حرف ها نیست 
عقیل : وقتی خونه ام خودم می برمت و میارم 
خندیدم : عقیل تو نباید داماد بشی ها 
عقیل : چرا ؟ 
: چون اون بدبخت خیلی اذیت می کنی ، من که نمی تونم یک لحظه ام تحمل کنم 
عقیل : تو نگران زن من نباش اون به این چیزها عادت می کنه 
: پس باید از خانواده خیلی مومنی بگیری که بهش سخت نگذره 
عقیل : خوب کدوم طرف 
: یعنی دیگه نظر ندم 
عقیل بهم نگاه کرد بگو کدوم طرف باید بریم بعد نظر تو بده 
: خوب ، باید از این طرف بریم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#40
  Posted: 20 Aug 2012 16:24
 
 
عقیل کنار خیابون ایستاد منم کنارش ایستادم : عقیل خانواده پدریتم مثل مرضیه جون 
عقیل بهم نگاه کرد : برای چی ؟ 
: اون هام مومن هستند یا نه 
عقیل : بله 
: عقیل سوال هام اذیت می کنه 
عقیل تاکسی گرفت : جا نمیشیم 
: چرا می تونیم جلو بشینیم 
عقیل : نه 
دستش و گرفتم : زود باش دیگه تاکسی گیرمون نمیاد 
سریع سوار ماشین شدیم 
عقیل : بهتر نبود صبر می کردیم 
: نه 
عقیل : می دونی خیلی 
: خیلی چی ؟
عقیل : هیچی بد میگم 
سلام عقیل جان نشناختمت 
عقیل نفس عمیقی کشید ، بهش نگاه کردم 
منم مرتضی 
عقیل : خوبی مرتضی 
مرتضی : دیگه نمیای خونه بابات 
عقیل : آره پیش مامانم 
مرتضی : مبارک بگو چرا کم پیدا شدی بگو ازدواج کردی ، چقدر تیپت تغییر کرده 
به جلو نگاه کردم ، هیچی نگفتم مرتضی : ترسیدی به ما شیرینی بدی 
عقیل : نه اون طوری نیست که تو فکر می کنی 
مرتضی : یعنی هنوز در حد حرف زدن 
راننده مرد مسنی بود به من و عقیل نگاهی کرد سرش و تکون داد 
: عقیل باید پیاده بشیم 
عقیل : ممنون آقا پیاده می شیم 
از ماشین پیاده شدیم عقیل پول تاکسی رو داد با دوستشم خداحافظی ، وقتی ماشین رفت 
به من نگاهی کرد : حالا فهمیدی چرا نمی خواستم جلو بشینیم 
: می تونستی بگی خواهرم 
عقیل : جدی ، بعد این خواهر به این بزرگی رو از کجا آوردم 
خندیدم : تو زودپز گذاشتنم 
عقیل نتونست نخنده : حالا باید برم به همه جواب پس بدم 
: برو بگو دوست دخترم بوده 
عقیل به من نگاهی کرد : تو ناراحت نمیشی
: نه چه ایرادی داره ، تو که دوست نداری بگی خواهرتم برو بگو دوست دخترتم 
عقیل : بیا برو ساره ، من فقط نمی خواهم بابا از ازدواج مامان با خبر بشه 
: خوب بشه 
عقیل : نمی خواهم برای مامان ناراحتی درست کنم 
: خوب پس بهتر بگی دوست دخترتم 
عقیل : حالا بیا بریم تا بد ببینم چی باید بگم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود