ارسالها: 3734
#41
  Posted: 20 Aug 2012 16:24
 
 
راه افتادیم : عقیل چرا تو از خانواده خاله ات دختری رو انتخاب نمی کنی 
عقیل : ساره باز شروع کردی ؟
: آره عقیل خیلی کنجکاو شدم 
عقیل : لازم نکرده 
: خودت گفتی می تونم سوال کنم 
عقیل : دیگه نمی خواهد سوال کنی 
: عقیل می خواهم بدونم 
عقیل : می دونی داری خیلی عصبانیم می کنی 
: جدی ؟
عقیل بهم نگاه کرد : بله 
: خوب بعد سوال می کنم 
رسیدیم جلوی خونه مامانی : خوب رسیدیم 
زنگ و زدم 
عقیل : شب میای خونه 
: آره 
عقیل : چه ساعتی می خواهی برگردی 
: با ستاره میام خونه 
عقیل : خوب من میرم 
دستش و گرفتم : بیا بریم خونه مامانی 
عقیل : نه 
: بیا بریم دیگه 
در خونه باز شد ، خودم انداختم تو بغل مامانی : سلام مامانی من 
مامانی : سلام عزیز دلم 
: دلم براتون خیلی تنگ شده بود 
مامانی : منم همین طور 
سلام 
: مامانی این عقیل برادر جدیدم 
مامانی خندید : سلام پسرم بیا تو 
عقیل : من دیگه مزاحم نمیشم 
مامانی : چه مزاحمتی بیا تو 
دست عقیل و گرفتم : بیا دیگه 
با عقیل رفتیم داخل 
: مامانی چرا اینقدر دیر اومدی 
مامانی : نمی گذاشتن بیام 
: مامانی می گفتی ساره منتظرم 
مامانی : منم همین و گفتم که تونستم بیام دیگه 
: دلم خیلی براتون تنگ شده بود 
مامانی : منم عزیز دلم 
مامانی رفت توی آشپزخونه 
: عقیل این عکس مامانم من خیلی شبیه بهشم نه ؟
عقیل به عکس بعد به من نگاه کرد : آره ، تو خیلی بهش شباهت داری ، بقیه بیشتر شبیه آقا رضا هستند 
: آره 
مامانی با شربت اومد : بفرمائید 
عقیل : ممنون 
منم یک لیوان برداشتم چه خبر مامانی 
مامانی : خبرها پیش تو 
: چه خبری 
مامانی لبخندی زد : اردلان 
: به شما هم خبرش رسید ، دلم می خواهد خفه اش کنم پسر بی شعور 
مامانی : حرف بعدی نزده 
: بی خود خواستگاری کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#42
  Posted: 20 Aug 2012 16:25
 
 
مامانی : من اردلان و خیلی دوست دارم پسر خوبی ، می تونه شوهر خوبی هم برای تو باشه 
: اه مامانی شما هم ، ستاره هم همین و می گفت ، ولی من دوستش ندارم 
مامانی : ساره جون هیچ وقت بهش فکر نکردی این بار بهش فکر کن 
: نه مامانی اصلاً نمی تونم بهش فکر کنم ، اردلان فقط اردلان نه چیز دیگه 
مامانی سرش و تکون داد
: از کجا با خبر شدید 
مامانی لبخندی زد : صبح اردلان اومد پیش من ازم خواست باهات حرف بزنم 
: بی خود کرد چرا این اینجوری می کنه 
مامانی : کار بدی نکرده از من کمک خواست 
: مامانی شما چی بهش گفتید 
مامانی : من بهش هیچ قولی ندادم ، بهشم گفتم ساره دختر عاقلی بی دلیل نه نمیگه 
عقیل معذب نشسته بود 
مامانی : بفرمائید آقا عقیل 
عقیل : ممنون 
مامانی : گرم میشه بفرمائید 
عقیل لیوان و برداشت و کمی ازش خورد 
: مامانی قرار بود ستاره هم بیاد 
مامانی : زنگ زد گفت نمی تونه بیاد ، براش مهمون اومده 
: کی ؟
مامانی : خواهر بابک جان اومده بود 
: چه بد 
مامانی : خودشم خیلی ناراحت بود ، ولی خوب مهمون خبر نمی کنه دیگه 
: آره 
مامانی : کی امتحان هات شروع میشه 
: هنوز سه هفته ای مونده 
مامانی : پس کلاس ها دیگه باید یواش یواش تموم بشه 
: آره ، مامانی شمال چه خبر بود 
مامانی : چه خبری بارون 
: نه از فامیل چه خبر 
مامانی : هیچ خبری نبود ، نه عروسی نه خدا رو شکر عزایی ، هیچ خبری نبود 
: مامانی ، پسر ، دایی امیرعلی ازدواج نکرد ؟
مامانی : نه ، همه دیگه بی خیالش شدند 
: چرا ؟
مامانی : برای هر کسی میرن یک ایرادی می گیره 
: آخ ، مامانش چقدر دلش می خواست زود دامادش کنه 
مامانی : عالیه دیگه قیدش و زده گفت خودت برای خودت زن پیدا کن 
خندیدم : فکر کنم برای تمام دختر های شمال رفتند خواستگاری 
مامانی : آره 
عقیل : خوب من با اجازه میرم 
مامانی : شام بمونید 
عقیل : نه ممنون مزاحم نمیشم ، خداحافظ 
مامانی : خواهش می کنم پسرم اینجا خونه خودت 
عقیل : ممنون 
تا جای در باهاش رفتم 
عقیل : شب میای خونه 
: نه 
عقیل : باشه خداحافظ 
: خداحافظ 
عقیل رفت ، برگشتم پیش مامانی نشستم : پسر خوبی 
: آره ، فقط یکم زیادی غیرتی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#43
  Posted: 20 Aug 2012 16:25
 
 
مامانی خندید : چرا ؟
: وقتی می خواستم بیام نگذاشت تنها بیام ، گفت دیر خودم می برمت 
مامانی : خوب ، کسی که حریف رفت و آمد تو نمی شد حالا یکی پیدا شده 
: مامانی من که همیشه رعایت می کنم 
مامانی به من نگاهی کرد : آره ولی وقتی عصبانی یا ناراحت نیستی 
: خوب اون موقع دیگه نمی تونم درست فکر کنم 
مامانی : باید همیشه بتونی درست فکر کنی 
: مامانی اردلان دیگه چیزی نگفت 
مامانی سرش و تکون داد : نه 
: خیلی ناراحتم که اردلان اینطوری کرد 
مامانی : از نظر من کار بدی نکرده ، اون تو رو خیلی دوست داره این و دیگه همه می دونند خودتم خوب می دونی 
: آره ولی 
مامانی : بهتر بود یکم در مورد پیشنهادش فکر می کردی 
: مامانی اصلاً نمی تونه قبول کنم اردلان بشه شوهرم 
مامانی : خودت بهتر می دونی چی می خواهی 
در مورد همه چیز با مامانی حرف زدم حتی براش تعریف کردم چه بلایی سر عقیل آوردم و مامانی کلی خندید . شب موقع خواب رفتم پیش مامانی خوابیدم 
: مامانی برام مثل قدیم ها قصه میگی 
مامانی بهم نگاه کرد : قصه چی رو ؟
: ماه پیشونی 
مامانی : چی شده یاد اون روز ها کردی 
: مامان همیشه این قصه رو برام تعریف می کرد 
مامانی اشکش و پاک کرد : یکی بود یکی نبود ...
---
ساره نمی خواهی بلند بشی 
: چرا مامانی 
مامانی : پاشو مادر ستاره الآن میاد 
: چه عجب 
مامانی : پاشو بیا صبحانه تو بخور 
رفتم بیرون صورتم و شستم ، مامانی برام چایی ریخت . صدای زنگ بلند شد 
: من باز می کنم 
در باز کردم : سلام چی عجب اومدی 
ستاره : سلام ، دیروز یک دفعه شکیلا اومد اونجا 
: نمی تونه زنگ بزنه 
ستاره : پول تلفنشون زیاد میشه 
خندیدم : بیا تو 
ستاره اومد تو : سلام مامانی 
مامانی ستاره رو بوسید : سلام ستاره جان خوبی ؟ بابک خوبه 
ستاره : بله هر دو خوبیم ، ببخشید دیروز نتونستم بیام 
مامانی : مهمون خبر نمی کنه دیگه 
ستاره : هنوز این شکیلا یاد نگرفته وقتی می خواهد یک جا بره زنگ بزنه 
مامانی : ایراد نداره مادر حالا یک روز دیر تر 
ستاره : باید یاد بگیر شاید من یک جایی خواستم برم فقط اون روز وقت داشتم بعد باید چکار کنم 
: هیچی بگو شرمنده شکیلا جون اگه زنگ می زدی بهت می گفتم من امروز باید یک جایی برم نمی تونم نرم 
ستاره : نمیشه 
مامانی : زشت ساره 
: اصلاً زشت نیست کسی که نمی فهمه باید بهش فهموند 
مامانی : اونقدر بابک محبت داره که آدم می تونه به خاطر محبت اون چشم هاش و روی هم بزار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#44
  Posted: 20 Aug 2012 16:28
 
 
ستاره : منم برای همین هیچی نگفتم ، خود بابک کلی عذرخواهی کرد 
تا بعدازظهر اونجا بودم ، ساعت هفت بود که با ستاره از مامانی خداحافظی کردیم راه افتادیم سمت خونه 
ستاره : عقیل اون روز مهمونی حسابی من و شوکه کرد 
: منم همین طور خیلی خوشتیپ شده بود ، الآنم که میره پیش بابا خیلی مرتب میره 
ستاره : بابا خیلی ازش راضی بود ، می گفت خیلی مسئولیت پذیر 
: آره 
ستاره : ستایش چکار می کنه ؟
: با تو رابطه بهتری داره با من زیاد حرف نمی زنه 
ستاره : آره ولی چند وقت مثل قبل نیست 
: چطور مگه 
ستاره : نمی دونم 
: موقع امتحان هاست روش حتماً فشار 
ستاره : خدا کنه فقط همین باشه 
: یعنی چیز دیگه است 
ستاره : بیشتر به آدم های عشق می خوره 
: یعنی عاشق کی شده ؟
ستاره : نمی دونم 
: تو می تونی بفهمی 
ستاره : آره باید تحقیق کنم 
: فقط عقیل نفهمه 
ستاره : به اون چه ؟
: خیلی زیادی غیرتی می ترسم اگه بفهمه یک بلایی سر ستایش بیاره 
ستاره خندید : جدی 
: دیروز نگذاشت خودم بیام خونه مامانی ، من آورد 
ستاره : همین و کم داشتیم 
: آره خیلی حواست باشه 
ستاره : نسبت به اردلان حساسیت نشون نداد 
: نه 
ستاره : پس باید خیلی حواسمون جمع باشه 
: آره عقیل خیلی تیز اصلاً مثل بابا و سعید نیست ها 
ستاره : باشه حواسم و جمع می کنم جلوش چیزی نگم 
: خوب می کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#45
  Posted: 20 Aug 2012 16:28
 
 
ستاره : خوب دیگه راهمون از اینجا جداست ، نمیای بریم خونه 
: نه فردا کلاس دارم برم یک سری به کتاب هام بزنم 
ستاره : باشه موفق باشی 
: خداحافظ 
از ستاره جدا شدم و راه افتادم سمت خونه ، خونه ما و ستاره سه تا میلان فاصله داشت 
این موقع شب چرا تنها داری می خونه ؟
: سلام عقیل تو اینجا 
عقیل : اومدم برای مامان خرید 
: مگه بابا و سعید نبودن 
عقیل : آقا رضا چرا ولی سعید بیرون بود ، تو چرا تنها این موقع شب اومدی خونه 
بهش نگاه کردم : خوب من از اینم دیر تر میام روزهای که کلاس دارم 
عقیل : از این به بعد خودم میام دنبالت 
: مگه من بچه مدرسه ای هستم 
عقیل : نه خیر برای همین بیشتر باید نگرانت شد 
: عقیل ببین من خودم می دونم چطوری باید مراقب خودم باشم پس لطفاً بی خیال من بشو 
عقیل : یعنی چی بی خیال من شو 
: یعنی دیگه حق نداری بهم گیر بدی خودم می دونم باید چکار کنم 
بدون اینکه منتظر جوابش بشم رفتم سمت خونه در باز کردم رفتم داخل ، عقیلم عصبانی پشت سر من اومد داخل . 
: سلام به همه 
بابا : سلام دختر بابا ، مامانی خوب بود 
: بله سلام رسوندن 
سلام ساره جون 
: سلام مرضیه جون ، خوبید 
مرضیه جون : آره عزیزم 
ساک و گرفتم طرفش : اینا رو مامانی داد 
مرضیه جون : زحمت کشیدن 
ستایش : کلوچه هم آورده بود مامانی 
: آره ، چرا نیاومدی بهش سر بزنی 
ستایش : به مامانی زنگ زدم گفتم امتحان دارم ، برای همین نمی تونم برم دیدنش 
: خب ، من برم لباسم و عوض کنم بیام 
لباسم و عوض کردم رفتم توی حال ؛ چشمم به عقیل افتاد که ناراحت نشسته بود 
بابا : ستاره چرا شب نیومد اینجا 
: گفت خونه کار داره باید بره 
بابا : کی اومد خونه مامانی 
: صبح اومد ناهار اونجا بودیم عصر با هم اومدیم خونه 
مرضیه جون با سینی چای اومد : بفرمائید چایی
ستایش بلند شد سینی رو گرفت به همه تعارف کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#46
  Posted: 20 Aug 2012 16:29
 
 
مرضیه جون : برای ستاره جون ، آقا بابک شام درست کردم گفتم حتماً میان اینجا 
: شرمنده ستاره نتونست بیاد 
ستایش : آخ جون شروع شد 
اونا نشستند به فیلم نگاه کردن : من با اجازه میرم توی اتاقم درس دارم 
مرضیه جون : راحت باش عزیزم 
رفتم توی اتاقم کتاب و برداشتم گذاشتم جلو تا کمی درس بخونم ولی تمام ذهنم پیش عقیل بود ، که باید باهاش چطور برخورد کنم که دیگه به خودش اجازه نده تو کار من فضولی کنه 
چرا بهم نگفتی با ستاره اومدی ؟
سرم بلند کردم : قبلاً یک دری میزدی 
عقیل کنارم نشست : جواب من و بده 
: ببین عقیل من دلیل نمی بینم بخواهم هی برات توضیح بدم
عقیل : من برادرتم باید بهم جواب بدی 
: فقط برای من برادری یا برای ستایش و ستاره هم همین طوری 
عقیل : معلوم برای اون دو تا هم همین قدر نگرانم برای تو بیشتر 
: چرا برای من بیشتر ؟
عقیل : چون دختر ساده ای هستی ولی اون دو تا نه 
: خودت ساده ای 
عقیل : ببین این سادگی خوب نه بد 
: در هر صورت مگه تا امروز چطوری زندگی کردم بازم می تونم زندگی کنم 
عقیل : برای همین نمی دونستی اردلان دوستت داره 
: برای این که متوجه بشی ، همیشه می دونستم اردلان من و دوست داره حتی من و می پرست ولی من چون خودم دوست داشتم و برام مثل سعید باشهه به روش نیاوردم 
عقیل به من نگاه کرد : خوب تو که می دونی دوستت داره 
: منتظر اجازه شما بودم 
ساره جون بیا شام 
عقیل سری رفت توی اتاق خودش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#47
  Posted: 20 Aug 2012 16:29
 
 
چرا اینطوری می کنه ، کاش اتاق ستایش و انتقال می دادم این طرف عقیل و می فرستادم اتاق اون ، دیگه الآن نمیشه این کار رو کرد برای همه سوال پیش میاد 
رفتم بیرون دیدم میز آماده است شام و خوردم می خواستم وسایل و جمع کنم مرضیه جون نگذاشت : برو ساره جون درس تو بخون من جمع می کنم 
: آخ 
مرضیه جون : برو عزیزم چیزی نیست جمع می کنم 
: ممنون برگشتم توی اتاقم 
دیگه واقعاً نشستم درس خوندن ، عقیلم دیگه به من سر نزد . 
---
ساره جان ما داریم میریم شاید تا هفتم بر نگردیم 
: باشه بابا 
بابا : ممکنه بچه ها بیان اینجا 
: باشه 
بابا : خوشبختانه امتحان ها تموم شد و تو دیگه وقتت آزاد تر 
: مراقب هستم 
بابا : می دونم عزیزم ، اردلانم ممکنه بیاد یک بار باهاش بحث نکنی ، سعی کن مثل همیشه رفتار کنی 
: مثل قبل که نمی تونم ولی سعی می کنم چشم 
بابا : پرستو و پریسا ام ممکن بیان اینجا 
: متوجه شدم بابا هیچی نمیگم 
بابا سرم و بوسید : قربون تو دختر فهمیدم برم 
سعید : بابا بریم 
بابا : آره بریم که دیر شد 
مرضیه جون من و بوس کرد : ساره جون همه چیز تو فریزر هست اگه چیزی لازم داشتی به عقیل بگو برات میگیره 
: چشم ، مرضیه جون شما برید خاطرتون جمع 
مرضیه جون رفت 
سعید : خداحافظ 
: مراقب باشید تو راه تند نرین 
سعید : باشه مراقبم 
اون ها رفتند 
ستایش : کاش منم می رفتم 
: خوب بابا که گفت می خواهی برو 
ستایش : برم 
: الآن 
ستایش : بزار به ستاره زنگ بزنم ببینم اگه نرفته بیاد دنبالم منم برم 
ستایش گوشی رو برداشت زنگ زد به ستاره 
سلام ستاره ، رفتی یا هنوز خونه ای ، بیا دنبال من ، منم باهاتون بیام ، باشه زود آماده میشم 
: چی شد میری ؟
ستایش : اره 
: خیلی خوب وسایل تو جمع کن زود باش 
ستایش : بیا کمکم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#48
  Posted: 20 Aug 2012 16:29
 
 
رفتم بهش کمک کردم و اون آماده شد ، آیفون و زدند و ستایش زود رفت پایین 
دوباره صدای آیفون بلند شد : بله 
ستاره : تو نمیای ؟
: نه ستاره جون من کار دارم برید ، مراقب خودتون باشید 
ستاره : باشه ، تو هم همین طور 
رفتم توی حال نشستم ، تنها بودم ، عقیل دو روزی بود رفته بود خونه باباش ، و من امشب خونه تنها بودم 
پام روی میز دراز کردم و کانال ها رو عوش می کردم تا ببینم چی داره 
تلفن خونه زنگ زد : بله 
ساره ، می خواهی بیام دنبالت 
: سلام بابا ، برای چی ؟
بابا : آخ ستایش اومد تو توی خونه تنهایی
: نه بابا من خسته ام می خواهم یکم استراحت کنم می دونید که از تنهایی هم نمی ترسم 
بابا : باشه عزیزم مراقب خودت باش 
: چشم 
گوشی رو قطع کردم برای خودم یک چای ریختم اومدم توی حال نشستم ، به فیلم نگاه کردن ، صدای آیفون بلند شد : بله 
سلام منم اردلان 
این اومده اینجا چکار 
در باز کردم اومد تو : سلام 
اردلان : سلام ، کسی نیومده 
: قرار نیست کسی بیاد 
اردلان : بابا گفت تو و ستایش تنها هستید 
: ستایش رفت من فقط خونه ام 
اردلان : اجازه هست بیام تو 
از جلوی در رفتم کنار اون اومد تو ، حالا باید چکار می کردم اصلاً دوست نداشتم توی خونه با اردلان تنها باشم ، براش چای ریختم گذاشتم جلوش 
رفتم توی آشپزخونه تلفن زنگ زد : بله 
سلام ساره عقیلم 
: سلام 
عقیل : آقا رضا گفت شب تو خونه تنهایی برای همین من تا اونا نیان نمیام خونه که راحت باشی 
آروم : نمیشه بیای ؟
عقیل : چیزی شده ؟
: اردلان اومده اینجا 
عقیل : اومده چکار ؟
ساره ، عمو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#49
  Posted: 20 Aug 2012 16:30
 
 
: نه اردلان یکی از دوستام 
عقیل : من میام اونجا 
: ممنون 
گوشی رو قطع کردم ، رفتم توی حال 
اردلان : شب تنها می خواهی بمونی
: نه عقیل شب میاد خونه 
اردلان : درست نیست بیاد اینجا 
: داداشم برای چی درست نیست 
اردلان : اون داداشت نیست 
: پس کیه ؟
اردلان : یک پسر از هفت پشت غریبه 
: مگه بابا با مرضیه جون ازدواج نکرده ، پس اونم میشه داداش من 
اردلان : اون چه نسبتی باهات داره 
: برادرم 
اردلان : من از اون بهت نزدیک ترم 
: اون داداشم تو پسر عموم پس اون بهم نزدیک تر 
اردلان اخم هاش و توی هم کرد : شب بیا بریم خونه ما درست نیست اینجا باهاش تنها باشی 
: تنها نیستم ، مگه شب تو نمی مونی 
اردلان : باشه درست نیست 
: تو خونه خودمون راحت ترم 
دیگه باهاش حرف نزدم یک ساعتی گذشت صدای زنگ و بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اومد 
اردلان : کیه ؟
: عقیل 
اردلان : زنگ می زنه ؟
: آره 
عقیل اومد تو منم رفتم جلوی در : سلام 
عقیل : سلام ، رفتند 
: آره 
عقیل : ستایش کجاست ؟
: اونم رفت 
عقیل : اون که گفت نمیره 
: برنامه اش عوض شد 
عقیل بلند : خوب پس من میرم خونه بابا که تو راحت باشی
: بیا تو اردلان اینجا است 
عقیل اومد داخل : سلام 
با اردلان دست داد 
: چای بریزم 
عقیل : ممنون میشم 
براش چای ریختم گذاشتم جلوش 
اردلان با عصبانیت به عقیل نگاه کرد و از جاش بلند شد : من میرم ساره کاری نداری 
: نه 
اردلان : خداحافظ آقا عقیل 
اردلان از خونه رفت بیرون در بستم اومدم توی حال نشستم : ممنون که اومدی 
عقیل هیچی نگفت چایش و خورد : خوب من برم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#50
  Posted: 20 Aug 2012 16:30
 
 
: کجامی خواهی بری بمون خوب 
عقیل : درست نیست 
: یعنی چی ، خواهرت تو خونه تنها است بعد باید بری بیرون 
عقیل به من نگاهی کرد : آخ 
: برو لباس تو عوض کن برای شام یک چیزی درست می کنم با هم بخوریم 
عقیل : باشه 
عقیل رفت توی اتاقش برای شام املت درست کردم با هم خوردیم ، کمی تلویزیون نگاه کردم : شب بخیر 
عقیل : شب بخیر 
رفتم توی اتاق ، صدای تلفن اومد و عقیل جواب داد ، منم دیگه بیرون نرفتم 
روی تختم دراز کشیدم به اردلان فکر کردم دیگه اون اعتماد قدیم و بهش نداشتم دیگه نمی تونستم باهاش راحت باشم چون احساس می کردم اون یک برداشت دیگه ای از کارهای من داره ، واقعاً امشب از این که من و اون تنها بودیم ترسیدم 
صبح بیدار شدم رفتم بیرون دیدم عقیل روی در یخچال برام نامه گذاشته و نوشته ساره من شب نمیام خونه ولی اگه احساس کردی باید بیام این شماره همراهم به من زنگ بزن سریع خودم و می رسونم . 
لبخندی زدم ازش خوشم میاومد از این که همیشه رعایت می کرد و سعی می کرد حد خودش و نگه داره 
سه روز از رفتن همه گذشت و من توی خونه تنها بودم ، امروز قرار بود ستاره و ستایش برگردند . 
سلام ستایش 
ستایش : سلام 
: ستاره کو ؟
ستایش : رفت خونه خودشون 
: چه خبر بود ؟
ستایش : چه خبری باید باشه گریه و زاری 
: خودت می خواستی بری
ستایش : کاش نمی رفتم فقط اعصابم خورد شد ، چون هیچ اتفاق دیگه ای نیافتاد 
خندیدم : خوب تا تو باشی راه بیافتی بری عزا 
ستایش : بابا خوب صد سال سن داشته همچین گریه می کردند انگار یک آدم بیست سال مرده 
: براشون عزیز بوده 
ستایش : حالا بگو ببینم شام چی داریم 
: هیچی 
ستایش : یعنی چی ؟
: حوصله نداشتم غذا درست کنم 
ستایش : عقیل خونه است ؟
: نه اونم نیاومده خونه 
ستایش : تو رو دست کی سپردند 
: بهتر اینجوری هم اون راحت بود هم من 
ستایش : امشبم نمیاد بهش بگو بیاد 
: برای چی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود