ارسالها: 3734
#51
  Posted: 20 Aug 2012 16:30
 
 
ستایش : چون می دونم خونه باباش راحت نیست 
: به کجا زنگ بزنم 
ستایش : مگه شماره موبایلش و نداری 
: مگه تو داری ؟
ستایش : اره 
: خوب زنگ بزن بهش 
ستایش گوشیش و در آورد زنگ زد به عقیل بهش گفت اومده خونه ، اونم بیاد . 
شب میاد خونه 
: پس زنگ بزن بگو پیتزا بیارن 
ستایش : باشه 
رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم از دیروز کمی حال نداشتم 
ستایش اومد توی اتاقم : چیزی شده ؟
: نه 
ستایش : چرا اینطوری ؟
: مریض شدم 
ستایش : از کی ؟
: از امروز صبح 
ستایش : می خواهی بریم درمانگاه 
: برم چکار مثل هر ماه بهم یک سرم وصل می کنه بعد می فرستم خونه 
ستایش : خوب بهتر میشی دیگه 
: نه لازم نیست ، حوصله ام ندارم 
ستایش از اتاقم رفت بیرون دلم خیلی درد می کرد نمی دونستم باید چکار کنم . 
ساره بیا بیرون ، عقیل اومده 
: ستایش حالم خوب نیست شما شام بخورید به منم کاری نداشته باشید 
چیزی شده ساره ؟
می خواستم از جام بلند شم 
ستایش : دلش درد می کنه 
عقیل : بلند شو بریم دکتر 
: نه خوب میشم 
عقیل : چرا به من زنگ نزدی من که شماره ام برات گذاشته بودم 
: چیز خواستی نیست ، خوب میشم 
عقیل دستش و روی پیشونیم گذاشت : تب نداری 
به ستایش نگاه کردم اون لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون 
: نه تب ندارم ، چیز خواستی نیست عقیل
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#52
  Posted: 20 Aug 2012 16:31
 
 
عقیل کنار تختم نشست : بلند شو باید بریم دکتر 
: عقیل چیزی نیست تا فردا خوب میشم 
عقیل : با من نمی خواهی بیای دکتر 
: نه به خدا می دونم تا فردا خوب میشم 
ستایش دوباره اومد توی اتاق با خنده : چیزیش نیست عقیل تا فردا خوب خوب میشه ، هر ماه همین طور 
عقیل با تعجب : چرا باید اینطوری بشی ، بلند شو باید حتماً بریم دکتر 
خدایا حالا چطوری به این بگم چم شده 
ستایش خندید : عقیل هیچ نیست بزار استراحت کنه 
عقیل با ناراحتی از اتاق رفت بیرون ، منم نشستم و متکا رو تو بغلم گرفتم . مگه خوب می شد دیگه اشکم در اومده بود .
به ساعت نگاه کردم ساعت یک شده بود ، در اتاقم باز شد ، ستایش : چیزی نمی خواهی برات بیارم 
: نه مسکن خوردم 
ستایش : خوب شب بخیر 
: شب تو هم بخیر 
ستایش رفت ، منم از درد آروم آروم گریه می کردم 
ساره
سرم بلند کردم به سمت تراس نگاه کردم : بله 
عقیل اومد توی اتاقم : خوبی ؟
: نه زیاد 
عقیل اومد کنارم : بلند شو بریم دکتر حتماً یک چیزی بهت میدن که خوب بشی 
: بهم مسکن می زنند هیچ چیز دیگه ای نداره 
عقیل : یعنی هر ماه اینطوری میشی آقا رضا خبر داره 
: آره هم اون میدونه هم سعید 
عقیل : چرا پیش یک دکتر خوب نمیری تا ببین مشکلت چیه ؟
: عقیل 
عقیل : جانم 
بهش نگاه کردم : طبیعی 
عقیل بهم نگاه کرد : چیش طبیعی که تو هر ماه اینجوری بشی 
خدا جون چطوری بهش بگم ، چرا این اینقدر خنگ 
: ببین عقیل همه خانم ها همین طوری میشن حالا هر کسی یک طوری میشه 
عقیل بهم نگاه کرد ، سرم انداختم پایین : خوب حالا متوجه شدم ولی بلند شو بریم دکتر همون مسکنم بزنن خوب آروم میشی 
: مسکن خوردم 
عقیل : اگه می خواست با اون خوب بشی باید تا حالا جواب می داد 
: یکم استراحت کنم خوب میشم 
عقیل : من می تونم چکار کنم ؟
لبخندی زدم : هیچی برو استراحت کن 
عقیل : تو این طوری من خوابم نمی بره
: کاریش نمیشه کرد 
عقیل : بهتر دراز بکشی 
دراز کشیدم سرم و گذاشتم روی پاش ، اونم با موهام بازی کرد ، و من آروم از درد اشک می ریختم 
: ساره ، عزیزم بیا بریم دکتر 
سرم بلند کردم تو چشم هاش نگاه کردم : نه 
عقیل : داری گریه می کنی از درد ، بعد نمیای بریم یک آمپول بزنی 
: عقیل به خدا فایده نداره خوب میشه 
عقیل : باشه سرت و بزار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#53
  Posted: 20 Aug 2012 16:31
 
 
دوباره سرم و رو پاش گذاشتم و اون با موهام بازی کرد ، هوا دیگه روشن شد و من دردم کم تر شد و خوابم برد 
وقتی بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود ، از اتاق رفتم بیرون ، ستایش جلوی تلویزیون نشسته بود 
: سلام 
ستایش : سلام ، بهتری ؟
: اره 
ستایش : عقیل گفت بیدار شدی بهش زنگ بزنی 
: کجا رفت ؟
ستایش : رفت سرکار 
: شماره اش و ندارم 
ستایش : اون که شماره اش و بهت داده 
: نمی دونم کجا گذاشتم 
ستایش : خوب بیا من بهت میگم تو بگیر 
شماره اش و گرفتم 
بله 
سلام عقیل ساره ام 
عقیل : سلام ، خوبی عزیزم ؟
: آره ممنون 
ستایش زل زده بود به من 
عقیل : مراقب خودت باش ، بهتر خوب استراحت کنی 
: باشه حتماً ، ممنون 
عقیل : خواهش می کنم عزیزم برو استراحت کن 
از حرف عقیل تعجب کردم : باشه ، خداحافظ 
عقیل : خداحافظ عزیزم 
ستایش : خیلی با هم صمیمی شدین 
: مگه با تو صمیمی نیست 
ستایش : نه به اندازه تو 
: من صمیمیت خاصی بین خودمون نمی بینم ، اون درست مثل سعید با من برخورد می کنه 
ستایش با یک حالتی : خدا کنه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#54
  Posted: 20 Aug 2012 16:32
 
 
تعجب کردم چرا ستایش اینقدر حساس شده بود . 
از اون شب عقیل هر روز می اومد خونه ، و خیلی عادی با من و ستایش حرف می زد اونم حرف های خیلی معمولی 
ستایش : فردا همه میان 
: آره چه خوب دلم براشون تنگ شده 
ستایش : برای کی از همه بیشتر ؟
: برای همشون 
ستایش : حتماً بیشتر از همه برای سعید 
عقیل به من نگاهی کرد 
: من دلم برای همشون به یک اندازه تنگ شده 
ستایش : برای عمو اینا هم به همون اندازه تنگ شده 
: من به اون ها چکار دارم ، من دارم ، سعید و بابا و مرضیه جون میگم 
ستایش : چی شده اردلان نیاومده اینجا 
: منظور ؟
ستایش : هیچی فکر می کردم حتماً بهت یک سری بزنه 
از حرف های ستایش خیلی ناراحت شدم ، بلند شدم رفتم توی اتاقم ، نمی دونم چرا تازگی ها با من اینطوری برخورد می کنه 
سلام ستاره 
ستاره : سلام ساره جون چیزی شده ؟
: نه همین طوری زنگ زدم 
ستاره : ستایش چه طور ؟
: خوبه ، ستاره ، ستایش به تو چیزی نگفت ؟
ستاره : برای چی ؟ 
: نمی دونم چرا اینقدر با من چپ شده اصلاً نمی تونه من و ببینه ، فقط هر طور شده می خواهد من و خراب کنه 
ستاره : من از وقتی برگشتیم ندیدمش 
: بهتر بیای باهاش حرف بزنی باز با تو راحت تره 
ستاره : تو هیچ چیزی نفهمیدی ؟
: نه به خدا ، هیچی ام بهش نگفتم 
ستاره : باشه بزار باهاش حرف می زنم ، فردا همه بر می گردند اره 
: آره تو هم بیا اینجا برای ناهار یک چیزی درست می کنم دور هم بخوریم 
ستاره : باشه 
: پلو ، قیمه می خوری دیگه ؟
ستاره : اره 
صبح از خواب بیدار شدم و برای ناهار غذا درست کرم ستایش اصلاً از توی اتاقش بیرون نیاومد . صدای زنگ بلند شد در باز کردم ستاره بود 
: سلام 
ستاره اومد تو من و بوسید : سلام ساره خوبی ، تنهایی ؟
: نه ستایش توی اتاقش بیرون نیومده 
ستاره : خوب من میرم باهاش حرف می زنم 
: الآن نه چون می دونه من فرستادم بعد برو 
ستاره : باشه 
: چای می خوری برات بریزم ؟
ستاره : آره 
براش چای ریختم گذاشتم جلوش 
ستاره : عقیل چطور ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#55
  Posted: 20 Aug 2012 16:32
 
 
: خوب ، از وقتی ستایش برگشته اونم شب ها میاد خونه 
ستاره : مگه اون دو سه شب نیومد 
: شب اول چرا چون اردلان اومد اینجا راستش من یکم ترسیدم بهش گفتم بیاد اینجا ، ولی از شب دوم نیومد 
ستاره : من خیلی نگران تنهایی شما دو تا بودم 
: خوشبختانه خیلی رعایت می کنه 
ستاره : آره پسر خیلی خوبی 
سلام 
ستاره : سلام ستایش خانم کم پیدایی
ستایش : جای نیستم توی خونه ام ، حالا کی پسر خوبی ؟
ستاره : عقیل و میگم پسر فهمیده ای 
ستایش لبخندی زد : آره 
نمی دونم چرا اصلاً از لبخند ستایش خوشم نیومد 
ستاره به من نگاهی کرد احساس کردم اونم همون حس و گرفت 
: ستاره ، بابک ظهر میاد 
ستاره : نه اون شرکت بعدازظهر میاد 
ستایش : من میرم توی اتاقم 
ستاره : باشه 
ستایش رفت ، به ستاره نگاه کردم
ستاره : چیزی بین و اون عقیل 
: من که تا حالا چیزی ندیدم ، عقیل خیلی طبیعی برخورد می کنه 
ستاره : باید مراقب باشیم 
: اگه چیزی هست فکر کنم از طرف ستایش نه عقیل 
ستاره شونه هاش و داد بالا : باید سر در بیارم . 
ظهر ناهار خوردیم ، ستایش دوباره رفت توی اتاقش 
ساعت چهار بود که بابا و بقیه اومدن 
: سلام 
مرضیه جون : سلام ، خوبی ساره جون 
: ممنون شما خوبید 
مرضیه جون : آره عزیزم ، سلام ستاره جون 
ستاره : سلام مرضیه جون خسته نباشی 
مرضیه جون : سعید جان خسته شد چون کل راه و اون رانندگی کرد 
سعید و بابا هم اومدن بغلشون کردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#56
  Posted: 20 Aug 2012 16:33
 
 
بابا : دختر بابا چطور ؟
: خوبم بابا 
سعید : چطوری ؟
: خوب ، تو خوبی ؟ 
ستاره هم با اون ها رو بوسی کرد 
ستایش اومد : سلام 
همه رفتن توی حال براشون چای ریختم بردم 
: چه خبر ؟
بابا : هیچ خبر 
سعید : خستگی ، من برم یک دوش بگیرم که دارم می میرم 
: برو آب گرم گرم 
سعید : مرسی ساره خانم 
سعید رفت 
بابا : اگه ایراد نداره منم یک چرتی بزنم که خیلی خسته ام 
ستاره : مرضیه جون شما هم برید استراحت کنید معلوم خیلی خسته شدید 
مرضیه جون : خیلی گرم بود 
: برید استراحت کنید . 
اون ها رفتند استراحت کنند من و ستاره هم با هم صحبت می کردیم ، که عقیل اومد 
: سلام 
عقیل : سلام 
ستاره : خسته نباشید
عقیل : ممنون 
ستایش اومد : سلام عقیل 
عقیل : سلام . مسافرها اومدن 
ستاره : اره رفتند استراحت کنند 
: تو هم تا لباس تو عوض کنی برات چای میریم 
ستایش : من میریزم 
عقیل : ممنون 
رفت توی اتاقش ، به ستاره نگاه کردم 
ستاره ابروش داد بالا 
عقیل لباس راحتی پوشید اومد توی حال ، ستایش جلوش چای گذاشت عقیلم بدون اینکه بهش نگاه کنه : ممنون 
ستایش : خواهش می کنم 
خنده ام گرفته بود فقط همین و کم داشتیم 
ستاره : ستایش چرا برای من و ساره چای نریختی 
ستایش : نگفتید 
ستاره : خوب حالا برو بریز 
ستایش با دلخوری بلند شد رفت 
عقیل چایش و خورد ، چشم دوخت به تلویزیون و اصلاً به ما توجه ای نداشت ، ولی ستایش تمام حواسش به عقیل بود 
داشتم تخمه می خوردم ، یک دفعه پرید توی گلوم شروع کردم سرفه کردن . ستاره زد پشتم ولی فایده ای نداشت 
بیا این بخور 
لیوان و آب و از عقیل گرفتم ، خوردم 
: ممنون 
عقیل : خواهش می کنم ، خوب شدی ؟
: آره 
ستایش با ناراحتی بلند شد رفت توی اتاقش 
عقیلم دوباره نشست به فیلم نگاه کردن 
ستاره آروم : من برم با ستایش حرف بزنم 
: فکر می کنی درست باشه ؟
ستاره : چاره ای نیست نمی خواهم بعد دیر شده باشه 
ستاره رفت ، من همون جا نشسته بودم و با خودم فکر می کردم . یکی موهام کشید . سرم و بلند کردم 
: چیه باز تو اومدی خونه موهای من و بکشی 
سعید کنارم نشست : دلم خیلی برات تنگ شده بود 
: خدا کنه زنم بگیریم همین قدر دلت برای من تنگ بشه 
سعید خندید : نه دیگه اون موقع تنگ نمیشه الآن خوب استفاده ها تو بکن چون وقتی داماد بشم نمی تونم باید فقط در خدمت خانم باشم 
: ای زن ذلیل 
سعید : حالا بدو یک چای برای داداش گلت بریز 
: امری باشه 
سعید لپم و بوسید : خواهش 
خندیدم از جام بلند شدم : عقیل تو هم چای می خوری ؟
عقیل : آره 
برای هر دوشون چای ریختم گذاشتم جلوشون ، کنار سعید نشستم : چه خبر بود سعید ؟
سعید : هیچی ، گریه و زاری . اینجا چه خبر بود ؟
: شبی که رفتید اردلان اومد اینجا 
سعید ابروهاش و داد و بالا : خوب 
: هیچی عقیل اومد اونم رفت خونشون 
سعید : اردلان بی خود اومده بود 
 پایان قسمت سوم 
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#57
  Posted: 20 Aug 2012 16:37
 
 
 قسمت ۴ 
 : نمی تونستم که بیرونش کنم 
سعید : اصلاً نباید در روش باز می کردی 
: عقلم به این موضوع نرسید 
سعید : خوب شده عقیل اومده خونه 
عقیل به سعید نگاه کرد 
سعید : ممنون عقیل جان که ساره رو تنها نگذاشتی 
عقیل : وظیفه ام بوده 
سعید : خیلی آقایی
عقیل لبخندی زد 
: حالا چی شده ؟
سعید : هیچی ولی دیگه دلم نمی خواهد با اردلان دیگه شوخی کنی ظرفیت نداره 
: باشه 
ستاره اومد : چطوری سعید ؟
سعید : خوب تو چطوری ، بابک چطور ؟
ستاره : خوب 
سعید : ستایش کجاست ؟
ستاره : توی اتاقش پای سیستم 
سعید : ساره از اون تخمه ها یکم به من بده 
: بردار 
سعید : بده ببینم چند روز خونه نبودم ، دیگه یادتون رفت اطلاعات کنی ، عقیل تو به این دستور نمی دادی 
عقیل به من نگاهی کرد 
خندیدن : بیچاره عقیل دستورهای ما رو هم انجام میداد 
سعید : فایده نداره عقیل باید برات کلاس بزارم 
عقیل : نگفته بودی سعید وگرنه سخت می گرفتم 
سعید : آره داداشم به اینا رو بدی پررو میشن 
با کوسن زدم تو سر سعید : چه غلط ها ، پررو شده 
سعید : هوی چرا میزنی 
یکی دیگه زدم تو سرش : حواست باشه 
سعید بلند شد دستم و گرفت موهام و کشید ، منم تلاش می کردم تا خودم و آزاد کنم 
سعید : دیدی عقیل باید اینجوری باشی 
عقیل : خوب بسته دیگه کشتیش
سعید دستم ول کرد : تو دل رحمی 
دوباره با کوسن زدم تو سرش از کنارش بلند شدم ، اونم دنبالم می کرد . فرار کردم رفتم توی اتاقم ، سعید در باز کرد رفتم توی اتاق عقیل از اون طرف دوباره رفتم توی حال 
: نکن سعید 
سعید : بی خورد روت زیاد شده باید کمش کنم 
: ستاره بهش بگو نکن 
ستاره : من دخالت نمی کنم 
: خیلی نامردی 
همون طور دور می چرخیدم ، سعیدم دنبالم 
: سعید تو رو خدا بسته 
سعید : نه تو پررو شدی یادت رفت من بزرگ ترم 
: برو بابا 
سعید به طرفم اومد منم فرار می کردم دور مبل ها می چرخیدم 
عقیل از جاش بلند شد ، دور عقیل می چرخیدم 
سعید : عقیل بگیرش بدش به من 
: عقیل نامردی نکنی 
عقیل خندید : من دخالت نمی کنم ، بگزارید برم 
سعید دستم گرفت ، منم دست عقیل گرفتم : عقیل کمکم کن 
سعید : هیچ کس نمی تونه کمکت کنه 
ستاره : سعید خوب تنبیه اش کنی 
: خیلی نامردی ستاره 
سعید دستم و ول کرد موهام گرفت توی دست 
منم با دو تا دست ، دست عقیل و گرفتم : آخ موهام 
سعید : ول کن 
: نمی کنم 
عقیل دستش و انداخت دور کمرم : بابا موهاش کنده شد بیا من گرفتمش ، موهاش و ول کن 
سعید موهام و ول کرد : خوب حالا عقیل ام اومد تو تیم ما 
: عقیل خیلی نامردی 
سعید تا اومد من و بگیره ، عقیل من و ول کرد ، سریع فرار کردم رفتم توی اتاقم 
سعید اومد : در باز کن ساره 
چه خبر تون شما دو تا 
سعید : بابا این خیلی زبون در آورده 
بابا : دختر من و تو باز اذیت کردی 
در اتاق و باز کردم : بابا همش زور میگه 
بابا : غلط کرده به دختر بابا زور میگه 
خودم و لوس کردم رفتم تو بغل بابا برای سعیدم ادا در آوردم 
سعید : خوب این بار بابا و عقیل به دادت رسیدن بعد از این خبرها نیست 
رفتم توی حال : مرسی عقیل 
عقیل فقط لبخندی زد کنار ستاره نشستم : خیلی آدم فروشی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#58
  Posted: 20 Aug 2012 16:49
 
 
ستاره : من یک چیزی گفتم 
: خیلی حزب بادی 
ستاره خندید : خوب اون داشت برنده می شد 
: بازم عقیل 
ستایش اومد توی حال : باز شما دو تا دیوونه شدید 
سعید : احوال ستایش ، کجا بودید کم پیدا 
ستایش رفت کنار عقیل نشست : کار داشتم 
سعید : چه کار مهمی بوده 
ستایش : آره خیلی مهم بود 
ستاره رفت با یک سینی چای اومد دور گردوند به من که رسید بهش نگاه کردم دیدم یکم عصبانی ، به عقیل نگاه کردم دیدم خیلی طبیعی نشسته 
بابا : عقیل جان شرکت چه خبر بود ؟
عقیل : یک قرارداد تازه بسته شد 
بابا : چه خوب 
عقیل : بله 
سعید آروم : ستایش چش ؟
: نمی دونم 
سعید دیگه هیچی نگفت ، مرضیه جون اومد توی حال و دیگه حرف ها حول محور کار چرخید من و ستاره و مرضیه جون هم در مورد عزا حرف زدیم که چی شده بود چی نشده بود . 
صدای زنگ بلند شد 
سعید در باز کرد : بابک 
بابک اومد : سلام به همه 
همه بهش سلام کردیم ، نشست و ستاره برای بابک چای ریخت 
بابک : چطوری ساره ؟
: خوبم ، تو خوبی 
بابک : آره دیگه نمیای خونه ما
سعید : چیه دلت تنگ شده بیاد اونجا خونه خرابت کنه 
بابک : کی ساره ، باز ستایش بگی قبول دارم 
ستایش : مگه من چکار می کنم ؟
بابک خندید : بابا شوخی کردم ، ولی خودمونیم ساره از تو مظلوم تر
ستایش با یک حالتی : خوب شیطونی هاش و با اردلان می کنه 
از حرفش خیلی ناراحت شدم : مگه من با اردلان چکار می کنم ؟
ستاره : ستایش این چه طرز حرف زدن 
ستایش : دروغ که نمیگم ، همه هم می دونند 
سعید : ستایش کی همچین حرفی زده 
ستایش : همه توی تعذیه می گفتند 
: مثلاً کیا ؟
ستایش : خیلی ها ، همه می دونند که تو بالاخره با اردلان ازدواج می کنی و این ناز آوردن هات الکی 
عقیل به من نگاهی کرد 
اخم هام توی هم کردم : به تو ، بقیه هیچ ربطی نداره 
عصبانی بلند شدم رفتم توی اتاقم . خیلی ناراحت شدم . نمی دونم چرا ستایش خنجر رو از رو بسته بود . شبم برای خوردن شام بیرون نرفتم . 
دو سه روزی گذشت ولی من با ستایش اصلاً حرف نزدم ، دیدم خیلی داره بهم سخت می گذره رفتم خونه مامانی 
تا کی می خواهی با ستایش قهر کنی ؟
: ندیدی بیشعور چطوری حرف زد 
ستاره : خونه بودی بهتر بود ساره من نمی دونم با ستایش باید چکار کنم 
: من کاری نمی تونم بکنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#59
  Posted: 20 Aug 2012 16:50
 
 
ستاره : باز اونجا بودی می دونستم تو مراقب اون و عقیل هستی 
: به من چه ، بعدم عقیل اون جور پسری نیست 
ستاره : می دونم ، من از ستایش می ترسم 
: من کاری نمی تونم بکنم ، هنوز هیچی نگفتم اون داره با من اینطوری برخورد می کنه وای به روزی که بفهمه من مراقب اون و عقیلم 
ستاره : اون حسودیش میشه چون عقیل برای تو خیلی احترام قائل 
: خوب چون همیشه با احترام باهاش حرف می زنم 
ستاره : اوایل اینجوری نبودی 
: ولی بعدش با هم کنار اومدیم و به هم احترام گذاشتیم . 
ستاره : بسته دیگه الآن تو دو هفته است اومدی اینجا 
: آرامش که دارم 
ستاره سرش و تکون داد : نمی دونم چی بگم 
باز چکار کردی ساره 
: بخدا مامانی من کاری نکردم ، این ستاره شاهد ستایش خودش یک دفعه به من پرید 
مامانی : بی دلیل 
ستاره : آره مامانی اخلاق ستایش خیلی تغییر کرده 
مامانی : دوست هاش عوض نشدن 
ستاره : نه 
مامانی : بهتر ساره یکم باهاش راه بیای 
: باور کنید مامانی من بهش کاری ندارم اون با من همش دعوا داره 
ستاره : چون عقیل به تو بیشتر توجه می کنه 
: خوب مگه من مقصرم من تونستم باهاش رابطه برقرار کنم خوب اونم تلاش کنه ، بعدم من با سعیدم راحت ترم دلیل نداره که اون با من اینطوری رفتار کنه 
ستاره : آره ولی
: ولی چی ؟ 
مامانی : شاید ستایش از عقیل خوشش میاد 
ستاره : منم همین فکر رو می کنم مامانی 
: خوب به من چه ربطی داره 
ستاره : خوب اون تو رو بین خودش و عقیل می بینه 
: دختر با خودش چه فکری کردی فکر کرده بابا اجازه میده اون دو تا با هم ازدواج کنند 
مامانی : نمی دونم چی بگم 
: عقلم خوب چیزی 
ستاره : برای همین میگم برگرد خونه مراقبش باش 
مامانی : آره ساره جون برگرد 
: باشه بر می گردم ولی قول نمیدم کای بتونم بکنم 
وسایلم و جمع کردم ستاره من و گذاشت خونه و رفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#60
  Posted: 20 Aug 2012 16:50
 
 
: سلام 
مرضیه جون تا من و دید لبخندی زد : سلام ساره جون خوبی عزیزم 
: ممنون شما خوبید 
سعید : چه عجب خانم اومدن 
: ناراحتی برم 
سعید اومد طرفم بغلم کرد : دیوونه می دونی چقدر دلم برات تنگ شده ، خوب هر روز بهت زنگ می زدم 
بابا : بیا بشین ببینم ساره چکار کردی توی این مدت 
از همون جا : سلام عقیل 
عقیل : سلام ، خوش اومدی 
محل ستایش ندادم 
کنار بابا نشستم 
ستایش : چه به موقع اومدی فردا خونه عمو علی دعوتیم 
: کسی به چیزی نگفت بود 
چشمم به عقیل افتاد که اخم هاش توی هم بود 
بابا : سعید چرا به ساره هیچی نگفتی بودی 
سعید : یادم رفت بود بابا 
: من برم لباسم راحتی بپوشم میام 
رفتم توی اتاقم لباسم و عوض کردم اومدم توی حال احساس کردم همه یک طور خاصی شدند . 
ستایش : ساره ناز آوردی اردلان یک زن دیگه انتخاب کرد . 
سعید : ستایش 
: جدی ، به سلامتی کی هست خیلی خوشحال شدم 
سعید : یکی از دخترهای شرکت 
: مبارک باش ، کی مجلسش 
ستایش : ناراحت نیستی پسر به اون خوبی رو از دست دادی 
: معلوم تو خیلی ناراحتی می خواستی بهش بگی خیلی دوستش داری 
ستایش : من 
: خیلی حواست جمع باشه داری خیلی جدیداً بد حرف می زنی اون روی من بالا نیاد 
ستایش از جاش بلند شد : بیادم هیچ غلطی نمی تونی بکنی 
بابا با عصبانیت : ستایش این چه طرز حرف زدن
ستایش : همه تون همیشه پشت این ساره رو می گیرید 
بابا : چون می دونم آروم تا عصبانیش نکنی هیچی نمیگه 
از جام بلند شدم : من میرم توی اتاقم 
ستایش : نه تو بشین ناز تو بریز من میرم توی اتاقم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود