انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مناسبتها
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولوی گرامی باد


مرد

 
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی / مولوی



مولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی (604-672 ه‍.ق) یکی از ارکان جاودان زبان فارسی است و البته از بزرگ‌ترین و تأثیرگذارترین عارفان تاریخ، به طوری که امروزه طرفداران بسیاری در اروپا و امریکا دارد. مولانا در بلخ (آن زمان در خراسان بزرگ و امروزه در افغانستان) زاده شد و همراه با خانواده‌اش به قونیه مهاجرت کرد. او از مشایخ عصر خود بود، اما پس از دیدار با شمس تبریزی به درویشی روی آورد و پایه‌گذار طریقتی شد که به مولویه مشهور شدند. مولوی شاعری است که هرگز کهنه نمی‌شود.

جلال‌الدین محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی معروف به جلال‌الدین رومی، جلال‌الدین بلخی، رومی، مولانا، و مولوی (۶۰۴ - ۶۷۲ (قمری)) از زبده‌ترین عارفان و یکی از مشهورترین شاعران فارسی‌زبان به شمار می‌آید. نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود «جلال‌الدین» و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته و او به نام‌های مولوی و مولانا و ملای روم و مولوی رومی و مولوی روم و مولانای روم و مولانای رومی و جلال‌الدین محمد رومی و مولانا جلال‌بن محمد و مولوی رومی بلخی شهرت یافته و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خموش» و «خامش» دانسته‌اند. خانوادهٔ وی از خانواده‌های محترم بلخ بود و گویا نسبش به خلیفهٔ دوم ابوبکر می‌رسد و پدرش هم از سوی مادر به قولی دخترزادهٔ سلطان محمد خوارزمشاه بود، هرچند «بدیع‌الزمان فروزانفر» از مولاناشناسان نامدار با ارائهٔ دلایل کافی این نظریه را رد کرده‌است.

مولانا در سال ۶۰۴ قمری در بلخ زاده شد، چون محمد خوارزمشاه با مشایخ از راه کم لطفی پیش می‌رفت، پدرش بهاءالدین تاب نیاورده و در سال ۶۰۹ با خانوده‌اش خراسان را ترک نمود. مدتی در وخش و سمرقند بسر برد. آن‌گاه از راه بغداد به مکه رفت و پس از نه سال اقامت در الجزیره به دعوت کیقباد سلجوقی که صوفی‌مشرب بود به قونیه پایتخت سلجوقیان روم رفت.

جلال‌الدین پس از مرگ پدرش در سال ۶۲۸ قمری، نزد برهان‌الدین ترمذی که از شاگردان پدرش بود شاگردی کرد و مدتی هم‌نشین شمس تبریزی شد و بالاخره خودش پایه‌گذار طریقتی شد که مشهور به طریقت مولویه شد. مولانا به سال ۶۷۲ دیده از جهان فرو بست و در همان قونیه دفن شد.

مولانا کتاب معروفش مثنوی معنوی را با بیت معروف «بشنو این نی چون شکایت می‌کند/از جدایی‌ها حکایت می‌کند» آغاز می‌کند. در مقدمهٔ کاملاً عربی مثنوی معنوی نیز که به انشای خود مولانا است، این کتاب به تأکید «اصول دین» نامیده می‌شود («هذا کتابً المثنوی، و هّو اصولُ اصولِ اصولِ الدین»).

مثنوی حاصل پربارترین دوران عمر مولاناست. چون بیش از پنجاه سال داست که نظم مثنوی را آغاز کرد. اهمیت مثنوی از آن رو نیست که یکی از آثار قدیم ادبیات فارسی ایران است بلکه از آن جهت است که برای بشر سرگشته امروز پیام رهایی و وارستگی دارد. مثنوی فقط عرفان نظری نیست بلکه کتابی است جامع عرفان نظری و عملی. او خود گفته‌است: «مثنوی را جهت آن نگفتم که آن را حمایل کنند، بل تا زیر پا نهند و بالای آسمان روند که مثنوی معراج حقایق است نه آنکه نردبان را بر دوش بگیرند و شهر به شهر بگردند.» بنابراین، عرفان مولانا صرفاً عرفان تفسیر نیست بلکه عرفان تغییر است.
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 
زمان نگار زندگی مولوی

تولد:

  • تاریخ: ۲۹ سپتامبر ۱۲۰۷ م.، ۶ ربیع الاول ۶۰۴ هجری قمری.
  • محل: بلخ، شمار شرقی ایران (افغانستان امروز).

خانواده:

  • پدر: بهاءالدین ولد سلطان العلما
  • مادر: نامعلوم
  • پدربزرگ: جلال الدین حسین الخطیبی
  • مادربزرگ: ملک جهان - دختر خرمشاه، حاکم خراسان.
  • برادر: علاءالدین (۲ سال بزرگ تر از مولوی)
  • خواهر: نامعلوم. در بلخ ازدواج کرد و همانجا ماند.
  • همسر: گوهر خاتون - دختر لالا شرف الدین سمرقندی.
  • همسر دوم: نامعلوم.

فرزندان:

  • پسر اول - همراه با شمس تبریزی کشته (مفقود) شد.
  • دختر - با یک امیر محلی ازدواج کرد و قونیه را ترک کرد.
  • پسر دوم - محمد بهاءالدین سلطان ولد.
  • پسر سوم - نامعلوم.

آموزگاران:

  • کودکی: برهان الدین سردان المحقق الحسینی بلخی
  • بزرگسالی: شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی

رخدادهای مهم زندگی:

  • ۵ سالگی: خانواده اش زادگاهشان بلخ را به مقصد بغداد ترک کردند.
  • ۸ سالگی: مهاجرت از بغداد به مکه و دمشق و سرانجام به غرب فرات در ترکیه.
  • ۱۹ سالگی: ازدواج با گوهر خاتون (۱۲۲۶ م.) و سرانجام مهاجرت به قونیه در استان های شمال غربی ایران (امروزه در ترکیه)
  • ۳۷ سالگی: ملاقات با شمس تبریزی در روز شنبه ۲۸ نوامبر ۱۲۴۴ م. (۲۶ جمادی الاخر سال ۶۴۲ هجری قمری).
  • ۳۹ سالگی: در تاریخ ۱۴ مارس ۱۲۴۶ م. (۲۱ شوال ۶۴۳ ه. ق) شمس قونیه و مولانا را ترک می کند.

شعر

  • دیوان شمس تبریزی (غزلیات)، بیش از ۴۵۰۰۰ بیت در فارسی.
  • مثنوی معنوی در هفت دفر و ۲۴۰۰۰ بیت.
  • فیه مافیه، مباحثاتی بر ماوراءالطبیعه.

مرگ

  • هنگام غروب آفتاب روز ۱۶ دسامبر ۱۲۷۳ (۵ جمادی الاخر ۶۷۲ ه. ق) در سن ۶۶ سالگی (سال خورشیدی) و ۶۸ سالگی (سال قمری).

محل مرگ

  • خانه اش در قونیه.

آثار مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی / مولوی

  • شعر رقصان شمس ـ گزیده ای از غزلیات شمس تبریزی
  • مثنوی معنوی (دوره‌ی شش جلدی) - جلد نرم
  • مثنوی معنوی- دوره ی شش جلدی - نفیس

دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 
مولوی و مذهب عشق

آرش نراقی

مترجم: محمّد امین ادیبی

مثنوی، شاهکار مولوی، با حکایت یک نی آغاز می‌شود. نی‌ای که تا حدی نماد روح آدمی‌ست و نوای غم‌بار آن طنینِ دردی‌ست پنهان، در دل هر انسانِ از اصلِ خویش دورمانده‌ای.

مولانا وجه تراژیک زیست آدمی در این جهان را «فراق» می‌داند. ما همه روزگاری جزیی از «دریای مستور امر الوهی» بوده‌ایم؛ اما اکنون قطره‌ کوچک وجود ما دور از آن دریا در بیابانِ این جهانِ وهم‌آلود افتاده است. از نظر مولوی زندگیِ اصیل، آن است که متصل به امر الوهی باشد؛ از این رو زندگی ما تا زمانی که “جدا از اصل خویش” است، اصیل نیست.

نوای نی به طرز شورانگیزی غم‌بار است. غم‌بار است، چون از “جدایی‌ها شکایت می‌کند” و شورانگیز است، چون شرح اشتیاق عمیق به وصال مجدد محبوب است. از دیدگاه مولانا حس پریشانی همواره در ژرفای روح آدمی حضور دارد و روح ما در این جهان هرگز آرام نخواهد بود؛ چه، همواره نوعی «درد فراق» را تجربه می‌کند. از این رو، شکایت نی، آوای غم‌انگیز روح ماست وقتی به یاد منزلگه راستین‌ و گذشته‌های خوشش می‌افتد.

از نظرگاه مولانا زندگی غیر اصیل، یعنی زندگی آمیخته با فراق، سرشار از دو حس قوی‌ست: تشویش و ملالت. دلیل‌اش ساده است: هنگامی که قطره‌ روح انسان دیگر بخشی از آن دریا نباشد در معرض نیستی قرار می‌گیرد. یک قطره‌ تنها در مقابل تابش آفتاب به طرفه‌العینی بخار و با وزش باد، در اندک لحظه‌ای خشک می‌شود. زندگی فراق‌آمیز هم، همواره در آستانه نابودی‌ست و همین تهدیدِ همیشگی منشأ تشویش آدمی‌ست. از سوی دیگر حکایت زندگی آمیخته با فراق آدمی، به تعبیر مولانا، مانند حکایت شاهزاده‌ای‌ست که به زندگی در قصری فراخ عادت داشته و اکنون محکوم به زندگی در زندانی کوچک و بسیار تاریک است که حتی پنجره‌ای هم ندارد. او زمانی که در قصر می‌زیسته همیشه چیز جدیدی برای کشف کردن داشته است: بی‌کرانگی آسمان، جلوه‌ رنگ‌‌‌رنگ غروب و افق بی‌پایان دریا؛ دیگر چه جایی برای ملالت؟ اما اکنون که میان دیوارهای سرد و بی‌منظره‌ محبوس شده، هیچ اتفاق تازه و روح‌بخشی رخ نمی‌دهد و این‌گونه است که او عمیقاً ملول می‌شود. قطره تا هنگامی که با دریا بود، نامحدود و بی‌کرانه بود، اما اکنون که جدا افتاده، در فردیتِ محدودِ خودش اسیر شده است. منشأ ملالتْ «متناهی بودن» است، محصور شدنْ در کران‌های گریزناپذیر.

از نظر مولوی آدمی برای غلبه‌ حقیقی بر دردِ تشویش و ملالت در زندگی‌اش تنها یک راه دارد:‌ رسیدن به زندگی اصیل، پیدا کردن راهی به سوی آن منزل ازلی و دوباره به دریا پیوستن؛ چنین سفری‌ست که آرامش و شادی حقیقی را برای روح ما به ارمغان می‌آورد.
۴. اما کدامین راه به سوی آن دریا می‌رود؟ روح آدمی چگونه می‌تواند روزگار وصل خویش را بازجوید؟ مولوی اعتقاد دارد تا هنگامی که مهم‌ترین مانع چنین بازگشتی را نشناخته‌ایم نمی‌توانیم به این سوال پاسخ دهیم. اما به راستی چیست که از اتحاد دوباره‌ ما با آن دریا و غلبه بر فراق جلوگیری می‌کند؟ پاسخ مولانا ساده و روشن است: مانع، «خودِ» آدمی‌ست، «خویشتن» آدمی. مولوی برای ما داستان عاشقی را تعریف می‌کند که به سراغ معشوقش می‌رود و در خانه‌ی محبوبش را می‌کوبد. معشوق از پشت در می‌پرسد که چه کسی پشت در است؟ عاشق جواب می‌دهد: “من”. معشوق با ناامیدی چنین می‌گوید: “دور شو. هنوز زمان مناسب نرسیده است. این‌جا برای چنین شخص خامی جا نیست.” پس از سالی فراق، عاشق بازمی‌گردد و با ترس و لرز در خانه‌ معشوق را می‌کوبد. معشوق می‌پرسد: “کیست که در می‌زند؟” عاشق این‌بار می‌گوید: تو! “گفت بر در هم تویی ای دل‌ستان.” و این‌جاست که معشوق در را می‌گشاید و می‌گوید‌: “دو «من» در این سرا نمی‌گنجند. حال که تو، من شده‌ای و از آن «منِ تو» چیزی نمانده، می‌توانی بیایی.” پیام مولانا روشن است: اگر خواهان وصال معشوق هستی، باید از «خود»ات رها شوی.

این «خود»، برای مولوی همان وجود از خدا جدا شده‌ آدمی‌ست و دو ویژگی‌ مهم دارد: نخست آن که این «خود» از منظر اخلاقی منشأ خودخواهی و خودپرستی‌ست. شخصی که وجودش پیرامون خودش می‌تند تنها به دنبال منفعت شخصی‌ست و کم‌تر بهایی برای دیگران قائل است. ویژگی دوم و مهم‌تر این که این «خود» خودش را در مقابلِ «دیگران» تعریف می‌کند. بنابراین «خود» از جنس مرز است؛ حدی‌ست که خویشتن را از وجودهای دیگر تمیز می‌دهد. حد و مرز، دوری و فاصله می‌آفرینند و این‌ها «خود» را از مرتبه‌ وحدت به مرتبه فراق تنزل می‌دهند. به همین دلیل است که مولوی این «خود» را اُمّ الخبائث می‌نامد و آن را منشأ اصلی تشویش و ملالت می‌شمارد.

پس چگونه می‌توان این «خودِ» خودخواهِ محدود کننده را درمان کرد؟ روح ما چطور می‌تواند شکوفا شود؟ یا به بیان دقیق‌تر، چگونه می‌توان حد و مرز«خود» را تغییر داد؟ خوب است اشاره شود به طور کلی تغییر حدود و مرزهای«خود» یکی از اهداف دین‌ورزی‌ست: به عنوان مثال در ودانتای هندی هدف دین‌ورزی فراخ کردن «خویشتن خویشِ» آدمی‌ست تا آن‌جایی که تمام موجودات را در بر بگیرد، در آیین بودا هدفْ محو کردن این خود است و در ادیان الهی هدفْ یکی شدن با امر الوهی‌ست.

از دیدگاه مولوی تنها راه چنین تغییر و تبدیلی راه عشق است. مولوی عشق را “طبیب جمله علت‌های ما” می‌نامد و مهم‌تر از آن، «عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدی‌ها هستند، می‌داند. او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب می‌کند:

عمر که بی‌عشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آبِ حيات است عشق، در دل و جانش پرير
هر كه به جز عاشقان ماهىِ بى‌آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزير

دیوان کبیر ۱۱۹۰۹-۱۰

بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است
بر چه می‌لرزد صدف؟ بر گوهرش

دیوان کبیر ۱۳۲۹۷

هر که را نبض عشق می‌نجهد
گر فلاطون بود تواَش خر گیر

دیوان کبیر ۱۲۳۳۰

عشق گزين، عشق، بى حيات خوش عشق
عمر بود بار هم‌چنان كه تو ديدى

دیوان کبیر ۳۲۲۱۰

اما چرا عشق “طبیب جمله علت‌های ما” است؟ از نظر مولانا قدرت جادویی عشق، توانایی آن در تغییر حدود و مرزهای «خود» است. از دیدگاه او گوهر عشق «قربانی شدن» و جان‌بازی‌ست. عاشق حقیقی کسی‌ست که پای‌کوبان جان بر معشوق می‌افشاند. انسان به محض آن که عشق را تجربه ‌کند شیوه‌ زیستن‌اش به کلی دگرگون می‌شود. آدمی قبل از این که عاشق شود، دانسته یا نادانسته، خودش را مرکز جهان می‌پندارد، اما به محض این که عاشق می‌شود ساختار «خود»اش متحول می‌شود. برای تشکیل پیوند عشق، باید در مقابل دیگری گشاده بود و در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا نمود. و همین گشایش و گشودگی مرزهای «خود» آدمی را دگرگون می‌کند و مرکز وجود آدمی را از «خود» به «معشوق» تغییر می‌دهد. مولوی گاهی اوقات این تغییر را “مرگِ پیش از مرگ” یا “مرگ در نور” می‌نامد. از راه عشق است که انسان مجال گسستن از خود و پیوستن به معشوق را می‌یابد.

بیش‌تر عرفای مسلمان، از جمله مولوی، عشق زمینی را پلی به سوی عشق الهی دانسته‌اند. از دیدگاه اینان تجربه‌ یک عشق زمینی واقعی روح آدمی را آماده جهش‌های بلندتر و عشق‌ورزی مستقیم به خداوند می‌کند. با این حال مولانا گاهی اوقات از تمثیل دیگری استفاده می‌کند که فهم متفاوت او از رابطهی عشق زمینی و عشق الهی را نشان می‌دهد. مولوی مدعی‌ست آدمی برای ادراک روح جهان، که همانا خداوند است، به دو آینه نیاز دارد: قلب خویش و قلب معشوق خویش‌. عاشق آینه‌ خود را در برابر آینه‌ معشوق قرار می‌دهد و به محض برقراری پیوند عشق این دو آینه یکدیگر را تا‌ بی‌نهایت بازمی‌تابانند. بی‌نهایت، در فضای میان دو آینه جلوه می‌کند. تفاوت تمثیلِ آینه و تمثیلِ پل مهم‌ است:‌ آدمی هنگامی که از پل می‌گذرد و به سوی دیگر قدم می‌گذارد دیگر نیازی به پل ندارد؛ اما، مشاهده‌ امر بی‌نهایت کاملاً به حضور هر دو آینه وابسته است. به بیان دیگر در تمثیلِ پل، عشق زمینی تنها ارزش وسیله‌ای دارد و هنگامی که آدمی به خدا رسید، معشوق به کلی بی‌اهمیت می‌شود؛ اما در تمثیلِ آینه، عشقِ زمینی ذاتاً ارزش‌مند است، چرا که امر قدسی تنها از دریچه‌ وجود معشوق قابل درک است. خداوند در فضای میان دو انسان جلوه می‌کند و همان‌طور که بسیاری از عرفای مسلمان ادعا کرده‌اند: راه رسیدن به خدا از گذرگاه شفقت بر خلق می‌گذرد.

از این رو، عشق، نه تنها بزرگ آموزگار نوع‌دوستی و دیگردوستی‌ست، بلکه مرز‌های «خودِ» آدمی را جابجا می‌کند و به او فرصت منحصر به فردی برای تجربه‌ امر قدسی از دریچه‌ وجود معشوق اعطا می‌کند.

به همین دلیل است که مولوی از ما دعوت می‌کند از مرزهای این دین و آن دین بگذریم و خودمان را وقف «مذهب عشق» کنیم. برای مولانا «مذهب عشق» به معنای نفی این دین و آن دین نیست، بلکه مرتبه‌ بالاتری از معنویت است. این ایده عمیقاً ریشه در تجربه‌ شخصی مولوی از عشق دارد. قبل از ملاقات با شمس، مولوی مردِ دین بود. برای مردِ دین، دین مرکز جهان معنویت است و رستگاری تنها از راه یک دین خاص امکان‌پذیر است؛ اما پس از ملاقات با شمس، مولوی مرد خدا شد و برای مرد خدا، هیچ تفاوت بنیادینی میان این دین و آن دین، تا زمانی که انسان را به سوی خدا رهنمون‌اند، وجود ندارد. تجربه‌ شخصی مولانا از عشق نقطه‌ عطفی در خداشناسی او بود، نوعی «انقلاب کوپرنیکی». برای مردِ خدا، این خداست که مرکز جهان معنویت است، نه این دین و آن دین خاص و هدفْ مواجهه با خداوند است ورای هر پرده و حجابی‌، حتی حجابِ دین. به همین دلیل است که مولانا خودش را پیرو مذهب عشق می‌نامد:

دين من از عشق زنده بودن است
زندگى زين جان و تن ننگ من است

مثنوی، دفتر ششم، ۴۰۵۹

ملت عشق از همه دين‌ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

مثنوی، دفتر دوم، ۱۷۶۰

سخن آخر این که مولانا هم مانند افلاطون عشق را پاسخی به زیبایی می‌داند. عاشق باید به تمام انواع زیبایی در این جهان حساس باشد. مولوی می‌گوید در مذهبِ او نگریستن به این کتاب و آن کتاب برای شناخت خدا کار بیهوده‌ای است؛ برای شناخت خداوند باید در زیبایی معشوق نگریست:

عاشقان را شد مدرّس حسن دوست
دفتر و درس و سبق‌شان روی اوست

مثنوی، دفتر سوم، ۳۸۴۷

زیباییِ الهام‌بخشِ عشق، فراخی و گشادگی‌ای که عشق به ارمغان می‌آورد و هم‌چنین دورنمای اتحاد دوباره با معشوق، مؤلفه‌های مذهب عشق مولانا هستند که درد فراق را درمان و به روح آدمی کمک می‌کنند تا بر حس همیشگی تشویش و ملالت غلبه کند. پاسخ مولوی به تراژدیِ گرفتاریِ آدمی در این جهان، چیزی جز همان پیام عالم‌گیر عشق نیست: دوست داشتن و دوست داشته شدن.

پی‌نوشت:

۱. این مقاله با عنوان اصلی "Rumi's Religion of Love" به تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۸۶ در جشن هشت‌صدمین زادروز مولانا در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی (USC) ارائه شده است.
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

واقعا ادبيات فارسي به مولانا مديونيه
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
     
  
مرد

 
خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم


عاشق زار او منم بی دل و یار او منم
باغ و بهار او منم من نه منم نه من منم

یار و نگار او منم غنچه و خار او منم
بر سر دار او منم من نه منم نه من منم

لاله عذار او منم چاره ی کار او منم
حسن و جوار او منم من نه منم نه من منم

باغ شدم ز ورد او داغ شدم ز گرد او
زاغ شدم ز درد او من نه منم نه من منم

آب گذشت از سرم بخت برفت از برم
ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم

لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم

روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو
فقر مرا ذکات از او من نه منم نه من منم

جان مرا جمال ازو نفس مرا جلال ازو
عشق مرا کمال ازو من نه منم نه من منم

غرق شدم ز روح او بحر شدم ز نوح او
تا برسد فتوح او من نه منم نه من منم

دولت شید او منم باز سپید او منم
راه امید او منم من نه منم نه من منم

گفت برو تو شمس دین هیچ مگو از آن و این
تا شودت گمان یقین من نه منم نه من منم

===============================
باطن و ظاهرم تویی، من نه منم، نه من منم
غایب و حاضرم تویی، من نه منم، نه من منم


خلق نمود و بود تو، من عدم و وجود تو
عین مظاهرم تویی، من نه منم، نه من منم

سایه و روشنم تویی، گل تو و گلشنم تویی
منظر و ناظرم تویی، من نه منم، نه من منم

نیستی از تو هست شد، عالمی از تو مست شد
باده و ساغرم تویی، من نه منم، نه من منم

قهر منی و الفتم، نور منی و ظلمتم
مومن و کافرم تویی، من نه منم، نه من منم

در سر من هوای تو، خلوت دل سرای تو
شاهد و ساترم تویی، من نه منم، نه من منم

ای تو سروربخش من، مهری و نوربخش من
آیت با هرم تویی، من نه منم، نه من منم


عاقل بودم ترانه گویم کردی
سرحلقه بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی
     
  
مرد

 
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا. هوس قمار دیگر...
یکی از بهترین اشعاریه که تا حالا خوندم... یادش گرامی...
من آبی ام تاجی ام اسم تیمم استقلاله
جلو تاج ایستادی واست باخت اجباره....
     
  

 
هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولوی گرامی باد

آتش در نیستان



     
  
زن

andishmand
 
هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولوی گرامی باد


تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
من آفتاب انورم خوش پرده‌ها را بردرم
من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
مرد

 
هشتم مهرماه روز بزرگداشت مــولــوی گرامی باد

نه شرقییم، نه غربییم نه بییم، نه بحرییم
نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم


نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم


نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و صقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم


نه از دنیی، نه ازعقبی، نه از جنت، نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس رضوانم


مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
گاهـی لحـظه های ســکوت،
پـر هـیاهــو تـرین دقایـق زندگـی هـستند!
مَـملُـو از آنچه می‌خـواهـیم بگوییـم ولی نمی توانیم...
     
  
مرد

 
آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم
===============
مولانا خدایگان ادب و شعر پارسیه
زادروزش مبارک
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
مناسبتها

هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولوی گرامی باد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA